زندگی به سبک شهدا
#رنگ_زندگی
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
6⃣
#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
6⃣
یک
#هفته
از آن روز
#گذشته
بود...
#دوستان
و
#همکارانش
به دیدنش آمدند و رفتند.
#سیدمحمد
دلش برای
#کسی
لرزیده بود.
#سایه
را چندباری
#دیده
بود و
#دلش
از دستش سُر
#خورده
بود...!
#آیه
را واسطه کرد، وقتی
#فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد
.
#مهیای_خواستگاری
شده بودند؛ شاید
#برکت
قدمهای
#کوچک_زینب
بود که خانه
#رنگ
زندگی
گرفت..
🌱
#حاج_علی_هم_شاد_بود
.
بعد از
#مرگ
همسرش، این
#دلخوشی
کوچک برایش خیلی
#بزرگ
بود؛
انگار این
#دختر
جان
#دوباره
به تمام
#خانوادهاش
داده است"
#ساعاتی
از
#اذان_مغرب
گذشته بود که
#زنگ
خانه به
#صدا
درآمد.
#حاج_علی
در را
#گشود
و از
#ارمیا
استقبال کرد:
_خوش اومدی
#پسرم
...!
ارمیا: مزاحم شدم
#حاج_آقا
،
#شرمنده
...!
صدای
#فخر
السادات بلند شد:
_بالاخره
#تصمیم
گرفتی بیای..؟
ارمیا:
#امروز
رفتم قم سرخاک
#سید_مهدی
، من
#جرات
چنین
#جسارتی
رو
#نداشتم
...!
#حاج_علی
به داخل
#تعارفش
کرد.
#صدرا
و
#رها
هم بودند...
همه که نشستند،
#فخرالسادات
گفت:
_یه
#پسر
از دست دادم و
#خدا
یه پسر دیگه به
#من
داد تا براش
#خواستگاری
برم...!
حاج علی:
#مبارکه
انشاءالله،
#امشب
قراره برای
#سیدمحمد
برید
#خواستگاری
...؟
#فخرالسادات
: نه؛
#قراره
برای
#ارمیا
برم
#خواستگاری
...!
#حاج_علی
: به سلامتی...
خیلی هم
#عالی
...!
دیگه دیر شده بود،
#حالا_کی_هست
...؟
#آیه
از اتاق
#بیرون
آمد و بعد از
#سلام
و خیر مقدم کنار
#رها
نشست.
ِ
#فخرالسادات
: یه
#روزی
اومدم
#خونهتون
با دسته
#گل
و
#شیرینی
برای
#پسر_بزرگم
.
#حالا
اومدم برای
#ارمیا
، که جای
#مهدی
رو برام گرفته از
#آیه_خواستگاری
کنم...!
#آیه
از جا برخاست:
_مادر...! این چه
#حرفیه
...؟
#هنوز
حتی
#سال_مهدی
هم نشده،
#سال
هم
#بگذره
من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم
...!
حاج علی:
#آیه
جان بابا...
#بشین
...!
#آیه
سر به زیر
#انداخت
و
#نشست
.
#فخرالسادات
: چند
#شب
پیش خواب
#مهدی
رو دیدم...!
#دست
این
#پسر
رو گذاشت تو
#دستم
و گفت:
"بیا مادر،
#اینم_پسرت
..!
#خدا
یکی رو
#ازت
گرفت و
#یکی
دیگه رو به
#جاش_بهت
داد.
بعد نگاهشو به تو
#دوخت
و گفت
#مامان
مواظب
#امانتم
نیستید،
#امانتم
تو
#غربت
داره
#دق
میکنه...!"
#دخترم
، تنهایی از
#آن_خداست
، خودتو
#حروم
نکن...!
آیه: پس چرا
#شما_تنها
زندگی
میکنید...؟
#فخرالسادات
: از من
#سنی
گذشته بود. به من
#نگاه
کن...
#تنها_بی_هم_زبون
...!
این
#ده
سال که
#همسرم
فوت کرده، به
#عشق_پسرام
و بچه هاشون
#زندگی
کردم، اما الان میبینم
#کسی
دور و برم نیست...!
#تنها
موندم
#گوشهی
اون
#خونه
و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه
..
یه روزی
#دخترت
میره پی
#سرنوشتش
و تو
#تنها
میمونی، تو
#حامی
میخوای، پشت و پناه میخوای...!
آیه: بعد از
#مهدی
نمیتونم..!
#حاج_علی
: اول با
#ارمیا
صحبت کن، بعد
#تصمیم
بگیر،
#عجله_نکن
...!
آیه: اما... بابا..!
حاج علی:
#اما_نداره_دختر
...!
این خواستهی
#شوهرت
بوده، پس
#مطمئن
باش بهش
#بی_احترامی
نمیشه....!
آیه: بهم
#فرصت
بدید، هنوز
#شش_ماه
هم از
#شهادت_مهدی
نگذشته...!
ارمیا: تا هر
#زمان
که بخواید
#فرصت
دارید، حتی شده
#سالها
...!
اگه
#امروز
اومدم به خاطر اینه که
#فردا
دارم برای
#ماموریت
میرم
#سوریه
و معلوم نیست
#کی
برگردم،
فقط
#نمیخواستم
اگه برگشتم شما رو از
#دست_داده
باشم...!
#حقیقت
اینه که من اصلا
#چنین_جسارتی
رو نداشتم...!
حاج
#خانم
گفتن، رفتم سر خاک
#سید_مهدی
تا اجازه بگیرم...!
#الانم
رفع زحمت میکنم، هر وقت
#اراده
کنید من در
#خدمتم
...!
#جسارتم_رو_ببخشید
...!
#فخرالسادات
با
#لبخند_ارمیا
را بدرقه کرد. آیه ماند و
#حرفهای
ارمیا...
#آیه
ماند و حرفهای
#فخرالسادات
...
#آیه
ماند و حرف
#مردش
...
#آیه_ماند_و_بیتابی_های_زینبش
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
5⃣
#دست
کوچک
#پسرش
را
#بوسه
میزد که درباز شد.
#رها
از گوشه ی
#چشم
قامت
#مرد_خانه_را_دید
.
برای چه
#آمده
ای مرد..؟ به
#دنبال
چه آمده ای..؟
#طلب
چه داری از
#من
که
#دنبالم
می آیی..؟
صدرا:
#خوابید
..؟
رها: آره، خیلی
#ناز
میخوابه، از
#نگاه
کردن بهش
#سیر
نمیشم..!
صدرا: شبیه
#پدرشه
..!
رها: نه..! شبیه تو نیست..!
#صدرا_لبخندی_زد
.
"
#پدر
بودنم را برای
#طفلت
باور کردی
#خاتون
..؟
#همسر
بودنم را چه...؟
#همسر
بودنم برای
#خودت
را هم
#قبول
داری..؟"
صدرا:
#منظورم
_سینا بود.
#رها_آهی
کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت
:
_شما
#ازدواج
کنید
#آیه
باید بره..؟!
"به
#بود
ِن من و
#تو
در آن
#خانه
می اندیشی عزیزدل..؟
می توانم دل خوش کنم به
#بله
گفتنت از سر
#عشق
...؟
میتوانم
#دل_خوش
کنم که تو
#بله
بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی
..؟"
صدرا: نه؛
#میمونن
..!
خونه ی
#معصومه
که خالی بشه،
#تمیزش
میکنم و
#جوری
که دوست داری
#آماده
ش میکنیم...!
#آیه_خانم
هم میشه
#همسایه
ی دیوار به
#دیوارت
، تا هر
#وقت
خودش و
#تو
بخواید هم
#میمونه
..!
رها:
#باخونبس
بودن من
#چیکار
میکنید..؟
جواب
#فامیلتون
رو چی میدی...؟
صدرا:
#فعلا
فقط به
#جواب
تو فکر میکنم..!
#جواب_مثبت
گرفتن از تو
#سختتر
از روبه رو شدن با
#اوناست
..!
رها:
#رویا_چی
...؟!
صدرا:
#رویا
تموم شده
#رها
، باورکن..!
ازوقتی
#اومدی
به این
#خونه
، همه رو
#کمرنگ
کردی، تو
#رنگ_زندگی
من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت
..!
#رها
منو
#ببخش
و
#قبولم
کن، به این فکر کن اگه این
#اتفاقات
نمی افتاد، هیچ وقت سر راه
#هم_قرار
نگرفته بودیم؛
#خدا
بهم
#نگاه
کرده که تو رو
#برام
فرستاده...!
رها: شما،
#چطور
بگم...
#نماز
،
#روزه
،
#محرم
،
#نامحرم
....!
صدرا: یه
#روزی
گفتم از
#جنس
تو
#نیستم
و بهت
#فکر
نمیکنم اما
#دروغ
گفتم،
#همونموقع
هم میخواستم
#شبیه
تو باشم و تو رو برای
#خودم
داشته باشم.
رها:
#فرصت
بدید
#باورتون
کنم..!
صدرا: تو
#فرصت
نمیخوای،
#آیه_میخوای
..!
تا
#آیه_خانم
بهت نگه، تو
#راضی
نمیشی..!
َ "چقدر خوب
#ناگفته_های
قلبم را میدانی..!"
#صدرا
تلفنش را به سمت
#رها
گرفت:
_بهش
#زنگ
بزن..! الان
#دل_میزنی
برای بودنش...!
رها
#تلفن
را گرفت و
#شماره
گرفت.
#صدرا
از
#اتاق
بیرون رفت.
رها: آیه..!
#سلام
..!
آیه:
#سلام
..! چی شده تو هی
#یا
ِد من میکنی..؟
رها: کی
#میای
...؟
آیه: چی شده که
#اینجوری
بی تاب شدی...؟ به خاطر
#آقا_صدراست
...؟
رها: تو از
#کجا
میدونی...؟
آیه:
#فهمیدنش
سخت نبود. از
#نگاهش
،
#رفتارش
،
اصلا از اون
#بچه_ای
که به تو
#سپرد
معلوم بود که یک
#دله
شده، تو هم که میدونم هنوز
#بهش_شک_داری
..!
رها: من
#نمیشناسمش
...!
آیه:
#بشناسش
، اما بدون اون
#شوهرته
؛ تو
#قلب_مهربونی
داری،
#شوهرتو
ببخش برای
#اتفاقی
که توش
#نقش
زیادی نداشته،
#ببخش
تا
زندگی
کنی...!
#مرد
خوبیه... به
#تو_نیاز
داره تا بهترین
#آدم
دنیا بشه...!
#کمکش_کن_رها
...!
رها:
#کاش
بودی
#آیه
...!
آیه:
#هستم
... تا تو
#بخوای
باشم، هستم؛ البته دیگه
#عروس
شدی و من باید از
#اون_خونه_برم
..!
رها: نه؛
#معصومه
داره
#جهازشو
میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!
تو هم تا هر
#وقت
بخوای میتونی
#بمونی
..!
آیه: پس تمومه دیگه،
#تصمیماتون
رو گرفتین...؟
#رها
: نه
#آیه
، گفتن که اگه نخوام میتونم
#طلاق
بگیرم و با
#مادرم
تو همون
#واحد
زندگی
کنم....!
آیه:میدونی
#طلاق
منفورترین
#حلالهخداست
...؟!
#رها_فکر_طلاق_رو_نکن
#رها
: ما خیلی با هم
#فرق
داریم....!
آیه:
#فرق
داشتن
#بد
نیست،
خودتم میدونی
#زن
و
#شوهر
نباید
#عین
هم
باشن، باید
#مکمل
هم باشن..!
رها:
#اعتقاداتمون
چی...؟
آیه: اون داره
#شبیه
تو میشه، چندباری اومد بالا با
#بابام
حرف زد.
#فهمیدم
که داره تغییر
#عقیده
میده
#پسر_مردم
از دست رفت..
هر دو
#خندیدند
. رها
#دلش_آرام
شده بود... خوب است که
#آیه_را_دارد
..!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
3⃣
#ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
3⃣
#حاج_علی
از
#مهمان_ها_تشکر
کرد..
#مردانی
که هنوز
#خانوادهی
خود را هم ندیده بودند و به
#دیدار
آمدند...
_شما تو
#عملیات
با هم بودید...؟
مردی که
#فرمانده
عملیات آن روز بود،
#جواب_داد
:
_بله؛ برای یه
#عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه
#حمله
همه
#جانبه
بود که منطقه ی بزرگی رو از
#داعش
پس گرفتیم،
برای
#پیشروی
بیشتر و
#عملیات
بعدی آماده میشدن.
ما بودیم و
#بچه
هایی که
#شهید_شدن
. سر جمع
#چهل_نفر
هم نمیشدیم، برای
#حفاظت
از
#منطقه
مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود
...
هم برای ما هم برای
#داعش
...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست
#نیروی_کمکی
کردیم،
یه
#ارتش
مقابل ما
#چهل_نفر
صف کشیده بود.
#یازده_ساعت
درگیری داشتیم تا
#نیروهای_کمکی
میرسن. روز سختی بود،
قبل از رسیدن
#نیروهای_کمکی
بود که
#سید_مهدی
تیر خورد. یه
#تیر
خورد
#تو_پهلوش
...
اون لحظه نزدیک من بود،
#فقط
شنیدم که گفت
#یا_زهرا
...!
#نگاهش
کردم دیدم از
#پهلوش
داره
#خون_میاد
.
#دستمال_گردنشو
برداشت و
#زخمشو
بست.
#وضعیت_خطرناکی
بود، میدونست یه نفر هم
#توی
این
#شرایط_خیلیه
...!
#آرپیچی
رو برداشت...
#ایستادن
براش
#سخت
بود
اما تا رسیدن
#بچه
ها کنارمون
#مقاومت
کرد. وقتی
#بچه
ها رسیدن،
#افتاد_روزمین
، رفتم کنارش...
سخت
#حرف_میزد
. گفت
#میخواد
یه
#چیزی
به
#همسرش
بگه، ازم خواست ازش
#فیلم
بگیرم. گفت
#سه_روزه
نتونسته بهش
#زنگ
بزنه؛
با
#گوشیم
ازش
#فیلم
گرفتم.
#لحظه
های آخر هم
#ذکر_یا_زهرا
(س) روی
#لباش
بود.
سرش را
#پایین
انداخت و
#اشک_ریخت
. درد دارد
#همرزمت
جلوی
#چشمانت
جان دهد...
#آیه_لبخند_زد
:
"یعنی میتونم
#ببینمت_م
َرد_من...؟"
الان
#همراهتون
هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه
#متعجب
همه به
#لبخند_آیه
بود.
چه میدانستند از
#آیه
..؟
چه میدانستند که حتی دیدن
#اخرین_لحظات
زندگی
#م
َردش هم
#لذت_بخش
است
آخر
#قرارشان
بود که
#همیشه
با هم باشند؛
#قرارشان
بود که
#لحظه
ی آخر هم باهم باشند
چه
#خوب
یادت
#بود_م
َرد
چه
#خوب
به
#عهدت_وفا
کردی
_بله.
#گوشی_اش
را از
#جیبش
درآورد و
#فیلم
را آورد.
#آیه
خودش بلند شد و
#گوشی
را از
#آقای_فرمانده
گرفت، وقتی نشست،
#فیلم
را
#پخش
کرد.
#م
َردش
رنگ
بر
#چهره
نداشت،
#صورتش
پر از
#گرد_و_خاک
بود
#لبهایش_خشک
و
#ترک
خورده بود.
"
#برایت_بمیرم_م
َرد،
چقدر
#درد
داری که
#رنگ_زندگی
از
#چشمانت
رفته است...؟"
#لبهایش
را به
#سختی
تکان داد:
_سلام
#بانو
...!
#قرارمون
بود که تا
#لحظه
آخر با هم باشیم،
انگار
#لحظه
های
#آخره
...! به
#آرزوم
رسیدم و
#مثل_بابام
شدم...
#دعا
کن که به
#مقام_شهادت
برسم... نمیدونم
#خدا_قبولم
میکنه یا نه....!
#ببخش_بانو
... ببخش که
#تنها_موندی
...! ببخش که بار
#زندگی
روی
#شونهی
توعه
#سرفه
کرد. چندبار پشت سر هم:
_تو
#بلدی
روی پای
#خودت
بایستی...! نگرانی من
#تنهاییته
...! نگرانی من،
بی هم
#نفس
شدنته....!
#آیه
...
#زندگی
کن... به خاطر
#من
... به خاطر
#دخترمون
...
زندگی
کن...!
#حلالم
کن اگه بهت
#بد
کردم...
به
#سرفه
افتاد.
#یا_زهرا
#یا_زهرا
ذکر
#لبهایش
بود تا برق
#چشمهایش
به
#خاموشی
گرایید..
#آیه_اشکهایش
را پاک کرد. دوباره
#فیلم
را نگاه کرد.
#فیلم
را که در
#گوشی_اش
ریخت، تشکر کرد.
ارمیا
#متاثر
شده بود.....
برای خودش
#متأسف
بود که سالها با او
#همکار
بود و
#هرگز
پا پیش نگذاشته بود برای
#دوستی
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313