زندگی به سبک شهدا

#آقا
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
ما دنیا
را برای دنیا نمی‌خواهیم!
ما دنبال دنیا نیستیم
اما برای بهتر شدنش میجنگیم،
ما اهل دنیا‌ نیستیم،
ما اهل اخرتیم و دنبال شهادت !

#آقا_سید_حسن
حاج آقا هارداسان ...


انتشار با ذکر #منبع
🆔 shohada72_313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
♦️ وزیر پیشنهادی دفاع کیست؟؟؟

🔹سرتیپ خلبان عزیز نصیرزاده از فرماندهان عالی‌رتبه ارتش و مسئولان ارشد نیروهای مسلح است که صبح امروز به عنوان وزیر پیشنهادی دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح توسط دکتر مسعود پزشکیان به مجلس معرفی شد.

🔹در صورت اخذ رای اعتماد از نمایندگان مجلس و انتخاب امیر نصیرزاده به عنوان وزیر دفاع، بعد از شهید فکوری و پس از ۴۳ سال، دومین وزیر دفاعی خواهد بود که از نیروی هوایی ارتش برآمده است.

#آقا_عزیز


انتشار با ذکر #منبع
🇮🇷 shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگه واس ما اتفاقی افتاد که ایشالا خیره،
اگه یه اتفاقی افتاد،
بدونید که ما لیاقت شهادت و نداشتیم!
ماهِ رجب بود،
درِ رحمت خدا خیلی باز بود. :)
#آقا_مصطفی


🆔 shohada72_313
اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنه‌ای (مدظله العالی).

یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنه‌ای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید

با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی

▫️جانشین ستادکل نیروهای مسلح

#سپهبد_شهید_علی_صیادشیرازی🌷
#ایام_ولادت

#ولادت : ۱۳۲۳/۳/۲۳ درگز ، خراسان رضوی
#شهادت : ۱۳۷۸/۱/۲۱ تهران ، ترورتوسط منافقین

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بچه جون مواظب باش نام این #آقا را میبری تو #گلویت گیر نکنه...!!!

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
📡  @shohada72_313👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی دیده نشده و بسیار جالب از پیش‌بینی #امام_خامنه‌ای(حفظه الله) در مورد آینده کشور قریب ۳۰ سال پیش

سردار شهید
#حاج_قاسم سلیمانی در فیلم کنار #آقا ایستاده‌اند.

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽 مستند #آقا_سلمان
روایتی از شهید مدافع حرم "#محمد_حسینی" مسئول اطلاعات تیپ حضرت فاطمه الزهرا(س) #فاطمیون

کاری از مرکز رسانه فاطمیون

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽 مستند #آقا_مصطفی
روایتی از زندگی شهید #فاطمیون "#مصطفی_عارفی" با نام جهادی ابوطه

تهیه کننده: محسن اسلام‌زاده
کارگردان: محمد صالح نوروزنژاد

مجری طرح: مرکز رسانه فاطمیون

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣6⃣ #روز_تولد_بود و #فخرالسادات هم #آمده بود. #صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش . #حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود. آن هم با #اصرارهای_آیه_و_رها...! #محبوبه…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت96⃣


#آرمیا_پاکت_نامه_را_باز_کرد:

سلام...!

امروز #تو توانستی #دلی را به دست آوری که روزی #دنیارابرای #آیه زیر و رو میکردم...!
#تمام_هستی_ام_را...


#جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم...! #امانتدار باش...!

#همسر_باش...!
#پدر_باش..!


#جای خالی ام را #پر کن...! #آیه ام شکننده است...!
#مواظب_دلش_باش..!


#دخترکم_پناه میخواهد،
#پناهش_باش...!
#دخترم و #بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو_میسپارم...


#ارمیا نامه را در #پاکت گذاشت و پاکت را در #جیبش.

لبخند جزء #لاینفک صورتش شده بود.

انگار #زینب_پدردار شده بود..!


صدرا: گفته #باشم‌_ها...!

ما #آیه خانم و
#زینب_سادات رو نمیدیم #ببریا،
تو باید بیای #همینجا..!

ارمیا: خط و نشون نکش..!
من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم،
شاید جای #بزرگتری بخواد...!


آیه #گونه_هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر #صدرا، ببین چقدر
#زن_ذلیله...!


ارمیا: دست شما درد نکنه...!
#آیه_خانوم چیزی به #دوستتون نمیگید...؟


آیه رنگ آمده‌ به #صورتش، پس رفت..!
زهرا خانم: #دخترمو اذیت نکن #پسرم...!


فخرالسادات: #پسرم گناه داره، #دخترت خیلی #منتظرش گذاشته...!


#ارمیا نگاهش را با #عشق با #فخرالسادات دوخت، #مادر داشتن چقدر
#لذت_بخش_بود.


محمد: #داداشم داره #داماد میشه...!

ِکل کشید و #صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم #داماد شد...!

ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی،
#دخترتون_قبولم کرده...!
شما چی...؟

#قبولم_میکنید...؟

حاج علی: وقتی #دخترم قبولت کرده، من چی بگم..؟

#دخترم حرف
#دل_باباشو میدونه،
#خوشبخت_بشید...!

#ارمیا دست #پدر را بوسیده بود.
این هم
#آرزوی_آخرش
"حاج علی پدرش شده بود."


ساعت 9 #شب بود و بحث #عقد و #مراسم بود.

#محمد و #صدرا سر به سر #ارمیا میگذاشتند و گاهی #آیه را هم #سرخ و #سفید میکردند.


#تلفن_خانه_زنگ_خورد.
#حاج_علی بلند شد و
#تلفن خانه را جواب داد.

#دقایقی بعد #تلفن را قطع کرد و رو به
#آیه کرد:

_آیه بابا به آرزوت رسیدی..!
#آقا داره میاد
#دیدن_تو و #دخترت...!

#پاشو..

#تا_یک_ساعت_دیگه_میان...!
#ارمیا به چهره ی #بانویش نگاه کرد.


#یاد_فیلمی افتاد که #صدرا برایش #تعریف کرده بود.

آنقدر #اصرار کرده بود که آنرا #نشونش دادند
#هقهقهایش را
شنیده بود.

آرزوهایش را...!

#ارمیا همه را میدانست #جز اینکه چرا #آیه در
تنهایی هایش هم #حجاب داشت...!


#ارمیا که از #موهای_سپید شده ی
بانویش نمیدانست...!

نمیدانست که
غمها #پیرش کرده اند...!
که اگر میدانست
#سه_سال صبر نمیکرد...!


صدای #زنگ در که آمد،
#آیه_جان_گرفت...


آیه #دستپاچه بود...!
همه دستپاچه بودند جز
#ارمیا که
#بانویش را نگاه میکرد...!

"به #آرزویت رسیدی #بانو...؟

#مبارک_است..."


¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


اذنی بده؛ روی ارتش ما هم حساب کن
بی بی شام بلایم شتاب کن

این سیل کوفه ی پیمان شکن که نیست
با خون این جماعت اشقی خضاب کن

ارتش که خواب ندارد برای،برای تو
روی سه ساله دخترما هم حساب کن

این روسیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بی صفتان را خراب کن

فروردین 95


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#پایان......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣6⃣ یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت46⃣


#بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود.
#آیه بود و #دخترکش..🥺

#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔


نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که
#چشم به #راهش مانده بود.


#آیه نگاهش را به همان #قاب_عکس دوخته که #مردش برای #شهادت گرفته بود...! همان #عکس با لباس #نظامی را در زمینه #حرم_حضرت_زینب گذاشته بودند.

#مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینه_ی ستبرش را به #نمایش گذاشته بود.

#نگاهش روی قاب #عکس دیگر دوخته شد... #تصویر_رهبری...


#همان لحظه #صدای_آقا آمد.
#نگاه از قاب #عکس گرفت و به
#قاب_تلویزیون دوخت....


#آقا_بود....!
#خود_آقا_بود....!


روی #زانو جلوی #تلویزیون نشست. دیدار #آقا با خانواده های #شهدای_مدافع_حرم بود.

#زنی سخن #میگفت و #آقا به حرفهایش #گوش میداد.


#آیه هم #سخن گفت:
_آقا..!
#اومدی...؟ خیلی #وقته_منتظرم بیای...! #خیلی وقته #چشم به #راهم که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا...! دخترکم #بی_پدر شد... الان فقط #خدا رو داریم....!

#هیچکسو ندارم...!
#آقا..!
#شما_یتیم_نوازی میکنی...؟
برای #دخترکم_پدری میکنی...؟

#آقا_دلت_آروم_باشه_ها...
#ارتش_پشتته...! #ارتش گوش به #فرمانته..!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت..؟

دیدی #ارتش_سوال نمیکنه...؟
#دیدی چه #عاشقانه تحت #فرمان_شمان...؟

#آقا_جان...!
#دلت_قرص_باشه...!


#آیه_سخن_میگفت...

از #دل_پر_دردش...!
از #کودک_یتیمش..! از #یتیم داریاش...! از #نفسهایی که #سخت شده بود این
#روزها...!


#رها که به #خانه رفته بود برای اوردن #لباسهای_مهدی
#آیه را که در آن #حال دید،با
#گوشی_اش_فیلم گرفت و #همراه او #اشک ریخت.


#آیه که به #هق_هق افتاد و #سرش را روی #زمین گذاشت،


#دوربین را #قطع کرد و #آیه را در #آغوش گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد.



#پنج شنبه که رسید،
#آیه بار سفربسته بود باید
#دخترکش را به #دیدار_پدر میبرد.

با #بااصرارهای فراوان
#رها، همراه #صدرا و #مهدی، با
#آیه_همسفر_شدند.



َ مقابل قبر #سید_مهدی ایستاده بود.


بی‌خبر #از_مردی که قصد #نزدیک شدن به #قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد.
از دور به #نظاره نشست.


آیه #زینبش را روی #قبر_پدر گذاشت:

_سلام #بابامهدی...!
سلام آقای #پدر...!
#پدرشدنت_مبارک...!
اینم #دختر شما...!

#اینم_زینب_بابا...!
ببین چه #نازه...!
وقتی #دنیا اومد خیلی #کوچولو بود...!


از #داغی که روی #دلم گذاشتی این #بچه_سهم بیشتری داشت....!
خیلی #آسیب دید و #رشدش کم بود.،


#اما_خدا_رو_شکر_سالمه....!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣5⃣ #بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت75⃣



#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید.

برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟

صدرا: #خوابید..؟
رها: آره، خیلی #ناز میخوابه، از #نگاه کردن بهش #سیر نمیشم..!

صدرا: شبیه #پدرشه..!
رها: نه..! شبیه تو نیست..!

#صدرا_لبخندی_زد.

" #پدر بودنم را برای #طفلت باور کردی #خاتون..؟
#همسر بودنم را چه...؟
#همسر بودنم برای #خودت را هم #قبول داری..؟"

صدرا: #منظورم _سینا بود.

#رها_آهی کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت:

_شما #ازدواج کنید #آیه باید بره..؟!

"به #بودِن من و #تو در آن #خانه می اندیشی عزیزدل..؟

می توانم دل خوش کنم به #بله گفتنت از سر #عشق...؟
میتوانم #دل_خوش کنم که تو #بله بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی..؟"

صدرا: نه؛ #میمونن..!

خونه ی #معصومه که خالی بشه، #تمیزش میکنم و #جوری که دوست داری #آماده ش میکنیم...!


#آیه_خانم هم میشه #همسایه ی دیوار به #دیوارت، تا هر #وقت خودش و #تو بخواید هم #میمونه..!

رها: #باخونبس بودن من #چیکار میکنید..؟
جواب #فامیلتون رو چی میدی...؟


صدرا: #فعلا فقط به #جواب تو فکر میکنم..! #جواب_مثبت گرفتن از تو #سخت‌تر از روبه رو شدن با #اوناست..!

رها: #رویا_چی...؟!

صدرا: #رویا تموم شده #رها، باورکن..!

ازوقتی #اومدی به این #خونه، همه رو #کمرنگ کردی، تو #رنگ_زندگی من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت..!

#رها منو #ببخش و #قبولم کن، به این فکر کن اگه این #اتفاقات نمی افتاد، هیچ وقت سر راه #هم_قرار نگرفته بودیم؛

#خدا بهم #نگاه کرده که تو رو #برام فرستاده...!


رها: شما، #چطور بگم... #نماز، #روزه، #محرم، #نامحرم....!

صدرا: یه #روزی گفتم از #جنس تو #نیستم و بهت #فکر نمیکنم اما #دروغ گفتم،

#همونموقع هم میخواستم #شبیه تو باشم و تو رو برای #خودم داشته باشم.


رها: #فرصت بدید #باورتون کنم..!

صدرا: تو #فرصت نمیخوای،
#آیه_میخوای..!
تا #آیه_خانم بهت نگه، تو #راضی نمیشی..!



َ "چقدر خوب #ناگفته_های قلبم را میدانی..!"
#صدرا تلفنش را به سمت #رها گرفت:

_بهش #زنگ بزن..! الان #دل_میزنی برای بودنش...!

رها #تلفن را گرفت و #شماره گرفت. #صدرا از #اتاق بیرون رفت.


رها: آیه..! #سلام..!
آیه: #سلام..! چی شده تو هی #یاِد من میکنی..؟
رها: کی #میای...؟


آیه: چی شده که #اینجوری بی تاب شدی...؟ به خاطر #آقا_صدراست...؟

رها: تو از #کجا میدونی...؟

آیه: #فهمیدنش سخت نبود. از #نگاهش، #رفتارش،

اصلا از اون #بچه_ای که به تو #سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز #بهش_شک_داری..!


رها: من #نمیشناسمش...!
آیه: #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو #قلب_مهربونی داری،

#شوهرتو ببخش برای #اتفاقی که توش #نقش زیادی نداشته، #ببخش تا زندگی کنی...!

#مرد خوبیه... به #تو_نیاز داره تا بهترین #آدم دنیا بشه...!

#کمکش_کن_رها...!
رها: #کاش بودی #آیه...!


آیه: #هستم... تا تو #بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه #عروس شدی و من باید از #اون_خونه_برم..!

رها: نه؛ #معصومه داره #جهازشو میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!

تو هم تا هر #وقت بخوای میتونی #بمونی..!

آیه: پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین...؟

#رها: نه #آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با #مادرم تو همون #واحد زندگی کنم....!


آیه:میدونی #طلاق منفورترین #حلاله‌خداست...؟!


#رها_فکر_طلاق_رو_نکن


#رها: ما خیلی با هم #فرق داریم....!
آیه: #فرق داشتن #بد نیست،

خودتم میدونی #زن و #شوهر نباید #عین هم
باشن، باید #مکمل هم باشن..!


رها: #اعتقاداتمون چی...؟


آیه: اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد.
#فهمیدم که داره تغییر #عقیده میده
#پسر_مردم از دست رفت..

هر دو #خندیدند. رها #دلش_آرام شده بود... خوب است که

#آیه_را_دارد..!



🌷نویسنده:#سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
الگو برداری از شهداء 📢

❤️همسرداری شهید سید جلال حبیب الله پور به نقل از همسر شهید:❤️

چگونه و با چه زبانی از مرد زندگیم و بهترین پناهگاهم حرف بزنم که هیچ واژه ای نمی تونه عظمت و بزرگی روحش رو به تصویر بکشه..🌿

#آقا_سیدجلال هیچ وقت با صدای بلند با من صحبت نمی کرد.

بسیار مهمان نواز بود. همیشه وقتی مهمان داشتیم صدام می کرد تا زودتر بیام سر سفره و تا نمی امدم غذاش را شروع نمی کرد.

وقتی مهمان ها می رفتند حتما از من بابت پذیرایی تشکر و قدردانی می کرد، مخصوصا اگر همکارانش مهمانمان بودند تشکر ویژه می کرد و حتی دستم را می بوسید.🌷

اگر از سر کار بر می گشت و به هر دلیلی غذا حاضر نبود هیچ وقت سرزنش نمی کرد و با صبوری تمام منتظر می شد تا غذا را اماده کنم.

هر وقت به مهمانی می رفتیم با برادراش و خواهرزاده هاش بازی می کرد و کشتی می گرفت و بچه ها را وادار به کشتی می کرد و داوری می کرد یا هر وقت مهمان داشتیم بازی دست جمعی برگزار می کرد...

همسرم شایسته شهادت بود و خوشحالم به آرزوش رسید و من در لحظه لحظه زندگیم حضور سید رو حس می کنم و هنوز برای هر کاری در خلوتم باهاش مشورت می کنم 🌷


#شهید_سیدجلال_حبیب_الله_پور
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣4⃣ آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟ #آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....! #ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند،…
" رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃

#قسمت84⃣

آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود.

گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم.!شما پیشش باشید،زود میام.
#آیه رفتنش رانگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست #آقای_زند.؟"

وقتی به کلانتری رسید،آقای شریفی را دید:
_سلام،چیشده.؟ من باید برم بیمارستان.!

آقای شریفی:چیز مهمی نیست،فقط تو باید #رضایت_بدی.!
_رضایتِ چی.؟

آقای شریفی:چیزی نیست،زیادم طول نمیکشه، با من بیا.! وارد اتاق #افسرنگهبان شدند.

_اینم #آقای زندهمسرخانم مرادی،اومدن برای #رضایت.!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود.!چرا این موضوع را مطرح کرده اند.؟

صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا،زودتر منو از اینجا ببر.!
"رویا اینجا چه میکنی.؟"
صدرا:اینجا چه خبره.؟

افسر نگهبان:مگه شما خبر ندارید.؟
صدرا سری به نشان نه تکان دادو اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه.!

آقای شریفی:مشکلی نیست،ایشون نامزد دخترم هستن،الان #رضایت میدن..!

افسرنگهبان:نامزد،دختر شما یا همسرخانم #مرادی
آقای شریفی:هر دو..!

افسرنگهبان سری به حالت #افسوس تکان داد و رو به صدراتوضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن،پدرشون میگن #شمارضایت میدید، این درسته.؟ رضایت میدید یا شکایت دارید.؟

سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،رهای این روزهایش دربیمارستان بود. #آیه چه گفت.؟ هنوز به #هوش نیامده.!

رویا در کلانتری و #رضایت صدرا رامیخواست.؟چه گفت افسرنگهبان.؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی.؟! صدرا چه کسی بود.؟

در تمام این #زندگی‌اش چه کسی بود.؟
رویا دیشب چه گفته بود.؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود.!

امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود.!رویا کجای این قصه بود.؟

صدرا: چه #بلایی سر رها اومده.؟یکی برای من توضیح بده چرا #زنم رو
#تخت_بیمارستانه؟

آقای شریفی:چیزی نشده،الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، #اون_ترسیده.!

"رهایش هم میترسید،وقتی زن او شده بود..! وقتی رویا داد زده بود،حتما بازهم ترسیده بود..! رهایش را ترسانده اند.؟این روزها رها از همیشه ترسانتربود.

صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود..!
صدرا:پرسیدم چی شده..؟چرا #زنم بیمارستانه.!

آقای شریفی:چیه #زنم #زنم راه انداختی‌انگار همه چیزو فراموش کردی..؟

صدرا رو به افسرنگهبان کرد:
_چی شده؟لطفا شما بهم بگید..!
افسرنگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:

_اون #دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته..!
افسرنگهبان:ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه..!

این #آقا هم انگار میلی به #رضایت_نداره، پس ساکت باشید..!داشتم میگفتم آقای زند،طبق گفته #شاهد_ماجرا،

این خانم تو محل کار #خانم_مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،همسرتون زمین میخورن و #بیهوش_میشن..!

ضربه ای که به‌سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به #هوش نیومدن؛دکترمیگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛متأسفانه معلوم نیست ِکی به #هوش_بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دَوَران افتاد.

رهای این روزهایش شکننده بود.. رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت.!

آیه را آوردبرای خاطر،رهایی که دل دل میزد برایش..! چرا رهاخوابید..؟بیدارشو که چشمی #انتظار_چشمانت رامیکشد..! این سهم تو از زندگی نیست..!

آقای شریفی:تو #رضایت_بده؛ الان باید برم سفر،وقتی برگشتم،با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم.!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست..؟چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد..؟چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از #بیمارستان بیرون آمد،نگاه #آیه_تلخ شد..شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛شاید او هم از همین #رضایت میترسید..!


صدرا:من از این #خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکرکرد.رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها #برادرش؛رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود...!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور. مهربانی میکرد و بی توقع بود..!

نفس گرفت:
#شکایت_دارم....!


"به‌خاطر کدام #گناهت_شکایت کنم.؟ #مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیش هایی که به او زدی..؟

حرفهای #تلخت را یا #دلهایی که شکستی را..؟برای خودم یا برای او..؟ اویی که تمام #زندگی_ام شده..!


#اویی_که_نمازش_آرام_دلم_گشته..؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣4⃣ "رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت74⃣


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟


#آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....!

#ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود.


در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند، #رویا بود.
_پس #اینجا_کار میکنی....؟


_لطفا #بیرون باشید، بعد از #اتمام_وقت ایشون، در
#خدمتتون_هستم....!


_بد نیست تو که #اینقدر_چادر دور خودت #پیچیدی، توی یه


#اتاق در بسته با #نامحرم نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون...!



#رها_تشر_زد:


_لطفا #بیرون باشید #خانم..!
#خانم_موسوی... #خانم_موسوی...
لطفا با #نگهبانی_تماس بگیرید...!


#رویا_پوزخندی_زد:


_جوش نیار...! #حرف دارم #باهات؛ بیرون #منتظرم،
#معطلم_نکن...!


#رها_کلافه شده بود. #معذرت‌خواهی کرد و #مشاوره_ای که
#دقایق_آخرش بود را به #پایان رساند.


با رفتن مرد، #رویا وارد #اتاق شد....


_از #زندگی من برو #بیرون...!
_من توی
#زندگی_تو نیستم.


_هستی....! وقتی اسمت #توی_شناسنامه ی #صدراست یعنی
#وسط_زندگی_منی....!


_من به #خواست_خودم وارد زندگی
#آقای_زند نشدم که الان به #خواست_خودم برم بیرون...


_بلاخره که #صدرا_طلاقت میده، تو زودتر برو....!
_ #کجا_برم...!؟


_تو #کار داری، #حقوق داری، میتونی زندگی خودتو #بچرخونی.


از اون #خونه برو...! من #صدرا رو
#راضی_میکنم...

_هنوز نفهمیدید: #آقای_زند دیگه به حرف شما #زندگی_نمیکنه....!


_و این #تقصیر_توئه... تو #بری همه چیز درست میشه....!


#رویا_فریاد زد و #آیه نفس گرفت.
#رویا را شناخته بود.

از #مراجعش_عذرخواهی کرد و به سمت #اتاق_رها پا تند کرد.


تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ #رها را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد....


#رها رو گرداند سمت در و نگاه به #آیه دوخت. #رویا_آیه را دید
و #برافروخته تر شد و #فریاد زد:

_همهش #تقصیر شما دوتاست، #شوهرمو دوره کردید که از من #بگیریدش...!


#رها چشم از #آیه نگرفت.
نگاهش شرمنده ی #آیه_اش بود...


#رویا به سمت #رهایی رفت که ایستاه بود مقابل #میزش و نگاه به #آیه داشت.


با #کف دست به #سینه_ی_رها زد.
#رهایی که حواسش نبود و با آن #ضربه، به زمین افتاد و #چشم_هایش بسته شد.


#آیه جیغ زد و نگاهش #مات_رهای بی‌حرکت شد.

#خون روی زمین را که #قرمز کرد، #دکترصدر و #مشفق هم رسیدند...
#سایه که #رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: #خانم_موسوی.. #خانم_موسوی... با اورژانس تماس بگیرید...!


تمام #مراجعان و کادر #درمانی آنجا جمع شده بودند.
دکتر #مشفق در حال #معاینه‌ی_رها بود، استاد #روانپزشکی_رها بود.
#پلیس_آمد،
#اورژانس_هم_آمد،


یکی #رویا رابُرد و دیگری #رها را....!
در #بیمارستان، #رها هنوز #بیهوش بود.


#آیه بالای سرش #دعا_میخواند و #گهگاه با #تلفن_رها به #صدرا زنگ میزد... هنوز #خاموش_بود.....!


#آیه به #پلیس هر آنچه را که دیده بود #گفته بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند...!


#طرف_کدام_را_میگرفت..!؟
#زنش_یا_نامزدش...!؟


بعد از چند #ساعت بلاخره #تماس برقرار شد و #صدای_صدرا در
#گوشی_پیچید:


_رها الان کار دارم، تازه از #دادگاه اومدم بیرون...!

تا #نیم_ساعت دیگه یه #دادگاه دیگه دارم، خودم #بهت_زنگ میزنم...


قبل از آنکه #تماس را #قطع کند #آیه سخن گفت:
_ #آقا_صدرا...!


#قلب صدرا در #سینه اش فرو ریخت؛ از صبح #دلش_شور میزد و حالا...

چرا #آیه با تلفن #رها به او #زنگ زده بود...؟

#رهایش_کجاست...؟


_چی شده...؟ #رها کجاست....؟
_ #بیمارستان... بیاید...! بهتون #نیاز داره.


#صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!

صدرا #بیقرار بود، با #سرعت میرفت. به #بیمارستان که رسید، چشم #چرخاند برای دیدن #آشنا...
#کسی_نبود...!

از #اطلاعات درباره ی #رهای این #روزهایش پرسید و به #آیه رسید.....
_آیه خانم...!


#آیه نگاه به #صدرای_بیقرار کرد، میدانست #سوالش چیست، پس #منتظر نشد که
#او_بپرسد:


_ #بیهوشه، هنوز #به‌هوش نیومده؛
#ضربه_ی سختی به #سرش_خورده..!
_چرا....؟

#تصادف_کردید...؟


#تلفن_صدرا زنگ خورد. #پدر_رویا_بود.....! #چه_بد_موقع...!

صدا را #قطع_کرد اما
#دوباره_زنگ خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد ؛و

#جواب_داد:




🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
رهبر معظم انقلاب :
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در مشکلات زندگی متوسّل به شهدا می شوند و شهدا جواب می دهند.
#آقا_مهدی
#شهید_مهدی_حسینی
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج

@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣4⃣ #رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت44⃣


_فکر کنم
#شما_اومدید با من #صحبت کنید.....


_با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات
#حرف_بزنم....؟؟


_شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟

_حقته...هرچی گفتم #حقته....!

#شوهرت_مرده...؟ ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا #پاتو_توی_زندگی من گذاشتی....؟

چرا تو هم #عین این
#دختره_هَوار_زندگی_من_شدی...!؟


_این #دختره_اسم_داره...!

بهت #یاد_ندادن با #دیگران_چطور باید صحبت کنی...؟

این بارِ #آخرت_بود...! #شوهر_من_مرده..؟ #آره....!
ُرده و به تو
#ربطی نداره...!

#همینطور که به #تو_ربط نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم...!


من با #محبوبه_خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا...!


#شما کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم....؟

#رویا_جیغ_زد:

_من #قراره توی اون #خونه زندگی کنم...!

#آیه_ابرویی_بالا_انداخت:

_اما به من گفتن که اون خونه مال #آقا_صدرا و #همسرشه که میشه #رها...!

#رها هم با اومدن من به اون #خونه مشکلی نداره،

#راستی...
#شما برای چی #باید اونجا
#زندگی_کنید...؟؟!!

#رها سر به زیر انداخت و لب گزید. #صدرا نگاهش بین #رها_و_آیه در گردش بود.


هرگز به زندگی با #رها در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش #حالش رفت برای #مظلومیت_همسرش...!
#مجبوبه خانم نگاهش #خریدارانه شد....

#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش،
#دلنشینی_خاصی_داشت...


#دخترکی که #سیاه_بخت شده بود...!

#رویا رنگ باخت... به #صدرا نگاه کرد. #صدرایی که نگاهش #درگیر_رها شده
بود:

_این #زندگی_مال من بود...!
آیه: خودت میگی که #بود؛ یعنی‌
#الان_نیست...!

_شما با #نقشه_زندگی منو #ازم_گرفتید...!

آیه: کدوم #نقشه...؟
#رها رو به #زور #عقد_کردن که اگه #نقشه ای هم باشه از #اینطرفه نه #اونطرف...!

_این #دختره قرار بود...

#آیه_میان_حرفش_دوید:
_رها...!

_هرچی...! اون قرار بود #زن‌عموی_صدرا بشه،نه خود #صدرا..؛

من فقط دو روز با دوستام رفتم #دماوند، وقتی برگشتم،

این #دوست شما، همین که همه‌ش #خودشو ساکت و #مظلوم نشون میده،شده بود #زن_نامزد_من...!
شده بود َووی_من...!


#آیه: اگه #بحث_هوو باشه که شما میشید #هووی_رها....!

آخه شما #زن_دوم میشید، با #اخلاقی که
از شما دیدم خدا به #داِدهمسرتون برسه...!

#صدرا_فکر_کرد..


" #رها گفته بود #آیه جزو بهترین #مشاوران مرکز #صدر است...؟ پس #آیه بهتر میداند چه میگوید...!"


#رویا_پوزخندی_زد:
_شما هم میخواید به جمع این #هووها بپیوندید...؟!

#صدرا اخم کرد و #محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت.


چه میگفت این #دخترک_سبک_سر...؟
شرمنده ی این #پدر_و_دختر شده بودند،

#شرمنده_ی_مردِ_


#شهیدش.......!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 شادروان حلیمه سعیدی: من #آقا را از همه #دنیا بیشتر #دوست دارم، از
#پسر_شهیدم هم بیشتر #دوست دارم.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت5⃣3⃣ رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای.! صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های #تیپ_شصت_و_پنجن..! انگار همکار سید #مهدی بودن، هم…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت63⃣

در #ذهن_صدرا_و_رها نام #آیه نقش بست.

#آیه که همه جا #دنبال_خاطره ای از #مردش بود و این #خاطرات_آرامش میکردند...!

#صدرا بلند شد و #بشقابی برای #رها روی میز گذاشت.

#صندلی برایش #عقب کشید و منتظر #نشستنش_شد..

رها که نشست، #خانم_زند قاشقش را در #بشقاب_رها کرد و #اعتراض_آمیز
گفت:
_صدرا...؟!

#صدرا روی #صندلی‌اش نشست:

_عمو تصمیم گرفت #خونبس_بگیره و شما #قبول کردید،

حالا من تصمیم گرفتم اون #اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا #قبولش کنید، بهتره #عادت کنید، #رها_عضو این خونه است...!
***

صبح که رها به #کلینیک رسید،دلش هوای آیه را کرد. #زن_تنها شده‌ی این
روزها... زن همیشه #ایستاده‌ی_شکست خورده‌ی این #روزها...!

روز سختی بود، شاید #توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است..!

ساعت 2 #بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از #کلنیک گذاشت،دو صدا #همزمان_خطابش کرد:

-رها...!
-رها...!

چقدر #حس این #صداها_متفاوت بود. یکی با #دلتنگی و دیگری...

#حس دیگری را #نفهمید. هر دو صدا را #شناخت، هر دو به او #نزدیک شدند...

#نگاهشان به #رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها....!

صدرا: شما؟
-نامزد #رها، من باید از شما #بپرسم، شما..؟

صدرا: #شوهر_رها...!
_پس #حقیقته...؟ حقیقته که زن یه
#بچه_پولدار شدی...؟

#رها هیچ نمیگفت...! چه داشت که بگویدبه این #مرد که از #نامردی_روزگار بسیار چشیده بود

#صدرا: هر جور #دوست داری فکر کن، فقط فکر #زن_منو از سرت بیرون کن.

_این #رسمش نبود #رها، #رسمش نبود منو #تنها بذاری...!

اونم بعد از این‌همه #سال که رفتم و اومدم تا #پدرت_راضی شد، حالا که #شرایط رو آماده کردم و اومدم #قرار_عقد بذارم...!
#رها تنش #سنگین شده بود.

#قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف #آرزوهایش میرفت...دلش را #افسار زد و قدم به سمت مرد این
#روزهایش_میگذاشت

مردی که #غیرتی میشد،با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید #عاشق نبودند اما #تعهد را که بلد بودند...!

#احسان: کجا میری #رها...؟ تو هم مثل #اسمتی، #رهایی از هر #قید_و_بند،
از چی
#رهایی_رها...؟ از #عشق...؟ #تعهد...؟ از چی...؟

تو هم بهش دل نبند #آقا، تو رو هم ول میکنه و میره..!

رها که رها نبود...! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود...!

رها که #افسار بر دلش زده بود که پا در #رکاب_عشق نگذارد...!
از چه #رها بود این #رهای در بند...؟


_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو...! دیگه نبینم سر راه #زنم قرار بگیری...!


#سایه‌ت هم از کنار #سایه‌ی_رها رد بشه با من #طرفی؛

#بریم_رها....!
دست #رها را گرفت و به سمت #ماشین کشاند.

باخودش #غرغر میکرد. رهابا این دستها #غریبه بود.

دستهای مردی که #غریب به دوماه #مردش_بود....!

_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
#رها سر تکان داد. #صدرا_عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند...

با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛؛؛

کنار آمدن #بارقیبی که #حق_رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از #ذهنش_نجوا کرد

"همون رقابتی که #رویا با #رها میکنه...!

#رویایی که #حقی برای #رقابت ندارد؛

شاید هر دو #عاشق بودند؛ شاید #زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید #دنیاهایشان فرق داشت؛

اما دست #تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و #صدرا را به #رها گره زد...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣2⃣ آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را... رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... سید مهدی:…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت92⃣

_شنیدم.! من هنوز #عزادارم. هنوز #وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده.! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداری ام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای #برادرمه!

فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده‌ی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگ‌حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم..!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!

حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!

فخرالسادات: من حرفم و زدم! نباید ناپدری سر نوه‌ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی..!

آیه: #دختر_من_پدر داره..! نیاز نداره کسی براش #پدری_کنه..!

صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. #محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونه‌ی پدرتون؟

#زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش #حریم_برادرش بود؛
#سیدمحمد نگاه به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانه‌ی حاج علی بودند.

ارمیا ماشین حاج‌علی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.

رها با مردش همسفر شده بود..!
صدرا: روز سختی داشتی..!
_برای همه سخت بود، به‌خصوص #آیه..!
_خیلی مقاومه..!
_کمرش خم شده..!
_دیدم #نشسته_نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی
#پاش_شکسته بود.!

_تو خوبی..؟
_من خوبم #آقا...!
_چرا بهم میگی آقا..؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.

_من #جایگاهم و فراموش نکردم..!
من #خونبسم..!

صدرا کلافه شد:
_بسه رها..! همه‌ش تکرارش نکن..! من موافق این کارنبودم، فقط قبول کردم که تو #زن‌عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح #رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. #خدا_رحم_کند...

صدرا #تماس را برقرار کرد و صدای #رویا درون ماشین پخش شد:

_هیچ معلومه تو #کجایی..؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی..؟

_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم..!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
✍️‏منافقین کوردل بدانند این
#آقا_خط_قرمز_ماست.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
More