زندگی به سبک شهدا

#خواستگار
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
  🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید✒️

#قسمت_هشتم


گفت: حالا با این حساب باز هم نمیخواید با هم حرف بزنید?!
باز سر دوراهی بودم که چه بگویم به ابراهیم! نمیدانست خواب دیدم ابراهیم رفته بالای قله بلندی ایستاده داره برای من خانه ای سفید میسازه..
نمیداند خواب دیدم رفتم توی ساختمان سه طبقه,, رفتم طبقه سوم دیدم ابراهیم نشسته توی اتاق دورتادور خانمهایی با چادر مشکی و روبنده نشستند,

🍃🌺


گفتم برادر همت! شما اینجا چیکار میکنی? گفت برادر همت اسم آن دنیای من است.
اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است.
این را از آنروز به هیچکس نگفتم حتی خود ابراهیم!!
بعد ها بعد از شهیدشدنش رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند چیزی نمیگفت..
گفت عبدالحسین شاه زید یعنی مثل امام حسین ع به شهادت میرسن! مقامشان هم مثل زید است فرمانده لشکر حضرت رسول الله.. همینطور هم بود ابراهیم بی سر بود. و انروز ها در مجموع فرمانده لشگر27 حضرت رسول
همین خواب بود که.نگران ترم میکرد رفتم اصفهان پیش حآج آقا صدیقین, برای استخاره.ایه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که ((آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را افزودیم,,

🍃🌺

حآج آقا پایین استخاره نوشته بود(( بسیار خوب است شما بسیار رنج میکشید برای اینکاری که میخواهید انجام انقد ولی به فوزی عظیم دست پیدا میکنین))
بعد ها که ابراهیم رفت دیر میامد میگفتم ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد تو نیستی و ما هی بآید. فراق تو را تحمل کنیم دلتنگ بشیم آخرش هم باید....
میخندیدم یک جور خاصی نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت
او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر میکردم بالاخره کنار هم زنذگی میکنیم
مانده بودم بودم.. خسته شده بودم دیگر طاقت نداشتم نیت چهل روز روزه ودعای توسل کردم با خودم گفتم هر کس بیاید خواستگاری, جواب رد نمیشنود درست شب چهلم یا سی و نهم بود که ابراهیم آمد خواستگاری..
جواب استخاره را هم میدانست میخواست بشنود آره..💍

🍃🌺

.
گفتم :حالا تعارف را میذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب.
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به#سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
گفتم :خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانن من اصلاً#مهریه نمیخوام
گفت :منطقه وقت این جور کارها را ندارم
عصبانی بلند شدم سریع از اتاق برم بیرون، که برگشت گفت :وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نذاشتیدحرفم تمام شه
ازم خواهش کردبشینم
نشستم گفت :
#خطبه_عقد منوشما خیلی وقته جاری شده
نفهمیدم گذاشتم باز به حساب بی احترامی
گفت :توی سفر حج، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم که این نفس پلید منه نفس اماره ی منه که نمیذاره من به عبادتم برسم بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم :این قسمتم بوده که....
گفتم :من سر حرف خودم هستم، در هر حال راضی کردن خانواده ام با شما
یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه‌های اصفهان در آن#شهید شده بودندبا آمبولانس آمد،خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.

🍃🌺

به ابراهیم گفته بودند :این دختر#خواستگار زیاد داشته.
گفت:شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد
گفتن:نیستش الان
گفت:بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرطه
گفتن:ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگیم
گفت:خدای او هم بزرگه همین طور که خدای من.
مادرم میگفت :نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شدشاید قسمت بود
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم#زندگی کنید؟
گفتم :این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم
مااصلاًمراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان
با لباس#سپاهی آمده بود سر عقدآن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی،امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد
من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت#امام

🍃🌺

گفت :هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم

#شهيد_ابراهيم_همت


🍃🌺 ادامه دارد...