Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

#هگل
Канал
Логотип телеграм канала Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)
@volupteПродвигать
1,17 тыс.
подписчиков
1,48 тыс.
фото
7
видео
22
ссылки
"نقطه‌ی آغازين هميشه كامجویی(وولوپته) است؛ تكانه‌ی لذتی كه در رويارويی با اثر هنری به انسان دست می‌دهد. بعد منتقد گامی جلوتر می‌گذارد تا چرايی اين لذت را تحليل كند." https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z ادمین: @hoomanh71
مارکس بر این باور بود که ما باید علمی باشیم تا آرمان‌گرای محض _ که باید رویدادهای تاریخی روزگارمان را در چارچوب نظریه‌‌ی بزرگ‌تری تفسیر کنیم. دیویی چنین عقیده‌‌‌ای نداشت. او بر این بود که این رویدادها را باید تفاهم‌نامه‌ی تجربه‌های اجتماعی دانست که پیامدهای آن پیش‌بینی‌پذیر نیست.

چپ فوکویی، نشانگر پسگرد اسف‌باری به اشتغال ذهن مارکسیستی با دقت علمی است. این چپ هنوز می‌خواهد رویدادهای تاریخی را در شرایط نظری قرار دهد. درباره‌ی اهمیت فلسفه برای سیاست مبالغه می‌کند، و نیروی خود را بر سر تحلیل‌های نظری پیچیده در خصوص اهمیت رویدادهای جاری هدر می‌دهد. اما پیچیدگی‌های نظری برای سیاست چپ‌گرایان از مادی‌گرایی دیالکتیک انگلس هم بی‌فایده‌تر است. انگلس دست‌کم نوعی فرجام‌شناسی داشت. فوکویی‌ها حتی این را هم ندارند.
...
نظریه‌های بزرگ _ فرجام‌شناسی‌هایی چون فرجام‌شناسی‌های هگل یا مارکس، فرجام‌شناسی‌های وارونه‌ای چون فرجام‌شناسی هیدگر، و توجیه کردن ناامیدیی چون نومیدی فوکو و لاکان _ به نیازهای شدیدی پاسخ می‌گوید که الاهیات معمولاً به آنها پاسخ می‌داد. اینها همان نیازهای شدیدی است که دیویی امیدوار بود امریکایی‌ها بتوانند آنها را احساس نکنند. دیویی مایل بود امریکاییان از مذهبی مدنی برخوردار باشند که تلاشی آرمان‌گرایانه را جانشین دعاوی الاهیات مسیحی کند.

متن: کشورشدن کشور، اندیشه‌ی چپ‌گرا در امریکای سده‌ی بیستم، ریچارد رُرتی، ترجمه‌ی عبدالحسین آذرنگ، نشر نی

#ریچارد_رورتی #جان_دیویی #مارکس #انگلس #فوکو #لاکان #هگل #هایدگر

@volupte
بشر [در مرحله‌ی جادویی] در خود _ آگاهی خویش، خود را مسلط بر طبیعت می‌داند، گرچه این قدرت بر طبیعت فقط خیالی و آرزوییِ محض است. ... این قدرت، به طور عام، قدرتی مستقیم بر طبیعت است و قابل مقایسه با قدرت غیر مستقیمی نیست که انسان از طریق آلات و ابزارهای خود بر طبیعت اِعمال می‌کند. قدرتی که انسان کاردان بر بعضی اشیای طبیعی اِعمال می‌کند بر این پیش انگار متکی است که او از جهان اشیای طبیعی فاصله گرفته است؛ بدین معنی که این جهان برای او صورت خارجی پیدا کرده است، بنابراین مستقل از او [و آرزوهای او] شده و دارای خواص و قوانینی از آن خود شده است. پس اشیای طبیعی از لحاظ خواصشان نسبت به یکدیگر نسبتهای گوناگون دارند. ... برای پی بردن به این خواص و قوانین، ضروری است که انسان در خود آزاد شود؛ زیرا فقط هنگامی که او خود آزاد باشد می‌گذارد که جهان خارج، دیگر انسانها و نیز اشیای طبیعت، مستقل [از او و آرزوهایش] باشند.

هگل

متن: فلسفه‌ی صورتهای سمبلیک، ارنست کاسیرر، ترجمه‌ی یدالله موقن، نشر هرمس

#هگل

@volupte
یکی از هدف‌های اصلی و شرایط بنیادی [بقای] دولت توتالیتر یکسان کردن و هم‌سطح‌سازی است. دولت توتالیتر برای بقای خود باید دیگر شکل‌های حیات اجتماعی و فرهنگی را نابود و همه‌ی تمایزات را محو کند. بنا بر نظر هگل محو این شکل‌ها و این تمایزات هرگز نمی‌تواند به وحدتِ ارگانیکِ راستین بینجامد. از این هم‌سطح‌سازی و محو کردن، فقط وحدتی《انتزاعی》حاصل می‌شود که وی همواره چنین وحدتی را مردود می‌شمرد. زیرا از نظر او، وحدت واقعی، تفاوت‌ها را محو و نابود نمی‌کند بلکه آن‌ها را پاس می‌دارد و حفظ می‌کند. گرچه هگل قویاً مخالف ایده‌آل‌های انقلاب فرانسه بود اما عقیده داشت که اگر به بهانه‌ی تقویت قدرت و وحدت دولت همه‌ی تمایزات در پیکر سیاسی و اجتماعی از میان بروند، این به معنای پایان آزادی خواهد بود.《قانون بنیادی برای واقعیت بخشیدن به آزادی و عمیق کردن آن این است که برای هر کاری که به منافع عمومی دولت ارتباط پیدا می‌کند، هر جا که این منافع اساساً از یکدیگر متمایز باشند، باید آن‌ها را از یکدیگر منفک و برای هر یک سازمان جداگانه‌ای ایجاد کرد. زیرا آزادی وقتی عمق دارد که در تمامیت خویش متمایز و تفکیک‌شده باشد و این تمایزات به منصه‌ی ظهور برسند.》

هگل می‌توانست دولت را بستاید و از آن تجلیل کند. حتی می‌توانست دولت را تا مقام خدایی بالا ببرد. اما میان ایده‌آلی کردن قدرتِ دولت در نظریه‌ی هگل و آن نوع بت‌سازیِ از دولت که مشخصه‌ی نظام‌های توتالیتر امروزی است فرق بارز و آشکاری وجود دارد.

متن: اسطوره‌ی دولت، ارنست کاسیرر، ترجمه‌ی یدالله موقن، نشر هرمس

#هگل #ارنست_کاسیرر

@volupte
سرنخی برای مطالعه‌ی تاریخ وجود دارد. دسته‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌های تاریخی، گذشته را برحسب معنایش، به عنوان ابژه‌ای برای گفتگوی عقلانی، منظم می‌کنند. یک دسته‌بندی تاریخی معتبر برای فهم《چراییِ؟》عملی در گذشته، چراییِ شیوه‌ی تفکری در گذشته، یا چراییِ توالی رویدادهایی در گذشته به ما کمک می‌کند، تا دریابیم چگونه سوژه‌های انسانی می‌توانستند به آن شیوه عمل کنند یا بیندیشند. برای نمونه، مفهوم رنسانس مجموعه‌ای از بلندپروازی‌ها، طرح‌ها و ساخته‌های بشری را با هم، در چارچوب طرز تلقی عرفی نسبت به جهان، طبقه‌بندی می‌کند. ما با دسته‌بندی آثار آلبرتی، بناهای برامنته، طرح‌های سیاسی مدیچی، و موسیقی چندصدایی جدید به عنوان دوره‌ی《رنسانس》، ظاهراً فهم‌مان را از همه‌ی آنها افزایش می‌دهیم: بهتر می‌توانیم آنها را به پرسش بکشیم، از《چرا؟》یی آنها بپرسیم، و دلیلی را که آنها را برای ما معنادار می‌سازد بیابیم. اگر این‌گونه به آنها بیندیشیم، به دنبال شباهت‌هایی هستیم تا شیوه‌هایی را بیابیم که بر اساس آنها برونلسکی《همان چیزی》را انجام می‌داد که ژوسکن انجام داده بود، یا کازیمو مدیچی《همان چیزی》را انجام می‌داد که پیرودلا فرانچسکا انجام داده بود. پوچ و بی‌معنا نیست که به این نوع تبیین در قالب پیشنهادی هگلی بیندیشیم: ما به دنبال《روح》مشترک یک دوران هستیم، به امید اینکه عملی را در پرتو عمل دیگری بامعنا سازد، درست همان‌طور که اشاره و حرکتی در یک مراسم زمانی معنادار می‌شود، که با اشاره و حرکت‌های دیگری که آن را احاطه کرده‌اند، هرچند هریک به تنهایی نامفهوم باشند، مرتبط شود.

متن: فلسفه: اصول و مسائل، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی ملیحه ابویی مهریزی و اسماعیل شعبانی، نشر فارسی

#هگل #راجر_اسکروتن

@volupte
هابهاوس در کتاب نظریه‌ی انتزاعی دولت علیه برداشت هگلی از دولت استدلال می‌کند که دولت ملی را تجلی بارز اراده‌ی عمومی و حافظ اخلاق و جلوه‌ی اخلاق می‌داند که فردیت افراد در آن ذوب و مضمحل شده و در مقام یک لیبرال از اراده‌های خودمختار فردی دفاع می‌کند و معتقد است دولت نمی‌تواند مرجعی برای اخلاق و والاترین موجود اخلاقی دانسته شود، زیرا این ادعا سرسپردگی و اطاعت بی‌چون‌وچرای شهروندان را لازم می‌‌آورد و جای نقد و مخالفت را به اطاعت کورکورانه می‌دهد؛ در حالی که افراد داور نهایی عملکرد و خطا و صواب دولت‌اند، نه برعکس. او این کتاب را در پاسخ به بوزنکت، از هگلی‌های انگلیسی نوشت و پوپر در کتاب جامعه‌ی باز و دشمنان آن به همین دلیل او و سلفش گرین را ستود. پوپر مخالف سرسخت هگل و تاریخ‌گرایی، در تمجید هابهاوس و گرین می‌نویسد:

از مردی به برجستگی گرین انتقاد می‌شود، البته نه به‌دلیل اینکه از هگل متأثر بوده، بلکه بدان سبب که《دوباره در ورطه‌ی اعتقاد به اصالت فرد که خاص انگلیسی‌هاست، فروغلتیده [...] و زیر بار استنتاج‌های ریشه‌دار هگل نرفته است》. کسی مانند هابهاوس که دلیرانه با هگلیانیسم جنگید، با نگاهی تحقیرآمیز به‌عنوان نماینده‌ی《یکی از صور نوعی لیبرالیسم بورژوا》توصیف می‌شود؛ لیبرالیسمی که در برابر قدرت مطلق دولت از خود به دفاع برخاسته، زیرا احساس می‌کند آزادی‌اش از آن ناحیه به خطر افتاده است》؛ احساسی که مسلماً در نظر برخی از مردم بسیار موجه جلوه می‌کند.

متن: لیبرالیسم، لئونارد هابهاوس (از مقدمه‌ی مترجم)، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر مدام

#کارل_پوپر #هابهاوس #توماس_هیل_گرین #هگل #بونزکت

@volupte
تاریخ اگر علم است نباید فریبِ قیاسِ کاذبِ فیزیک یا ریاضیات را بخورد، زیرا در این قیاس، برای رسیدن به وسیع‌ترین اما بلاتغییرترین مشخصاتِ قابل حصول، به‌عمد آن چیزهایی که به طور اخص فقط به یک زمان و به یک مکان تعلق دارند نادیده انگاشته می‌شوند و هدف اصلی صرفاً یافتن وجوه هر چه عام‌تر، انتزاعی و صوری‌تر است. مورخ، برعکس، باید پدیده‌ها را در کامل‌ترین بسترشان ببیند و توصیف کند، یعنی با توجه به زمینه‌های گذشته و آینده. در ارتباط ارگانیک با همه‌ی پدیده‌های دیگری که از همان حرکت فرهنگی برمی‌آیند.

این آموزه که هم معلولِ تغییر نگرش یک نسل بود و هم علتِ آن، این آموزه که اکنون برای ما کاملاً آشناست، تأثیر بسیار بسیار زیادی از خود باقی گذاشت. ما دیگر خو گرفته‌ایم که مشخصات خاص برای دوره‌ها و مکان‌های خاص قائل بشویم و افراد یا اعمال را نمونه‌ی نوعیِ ملت‌ها یا زمان‌ها ببینیم، نوعی شخصیت خاص و ویژگی‌های علّی فعال برای دوره‌ها یا اقوام یا حتی برای نگرش‌های اجتماعی رایج قائل بشویم و براساس آن‌ها اعمال و کارهایی را جلوه‌های روح رنسانس، یا انقلاب فرانسه، رمانتیسم آلمانی یا عصر ویکتوریا وصف کنیم، و این‌همه از تاریخ‌باوری جدید در بینش ما ناشی می‌شود. آموزه‌های بالاخص منطقی هگل، و نظرش درباره‌ی روش علوم طبیعی، خشک و بایر بود و مجموعاً طبعات فجیعی داشت. اهمیت هگل به تأثیر او در حوزه‌ی مطالعات اجتماعی و تاریخی برمی‌گردد، همچنین تکوین رشته‌های نو، از جمله تاریخ و نقد نهادهای بشری به‌مثابه شخص‌واره‌های بزرگ جمعی که زندگی و مشخصه‌ی خود را دارند و نمی‌توان آن‌ها را صرفاً مترادف با افراد تشکیل‌دهنده‌ی آن‌ها دانست. این انقلاب فکری اسطوره‌های نامعقول و خطرناکی به بار آورده است _ مثلاً تصور کردن دولت، نژاد، تاریخ، دوران، به صورت اَبَرشخص‌هایی که تأثیر می‌گذارند _ اما نتایج این انقلاب در مطالعات علوم انسانی بسیار ثمربخش بوده است. عمدتاً تحت تأثیر همین دگرگونی اندیشه بود که مکتب جدیدی از مورخان آلمانی پدید آمد که باعث شد آن نویسندگانی که رویدادها را منبعث از اخلاق یا اغراض و شکست یا پیروزی شخصی این یا آن شاه یا سیاستمدار می انگاشتند واقعاً خام‌اندیش و غیرعلمی جلوه کنند.

متن: کارل مارکس: زندگی و محیط، آیزایا برلین، ترجمه‌ی رضا رضایی، نشر ماهی

#هگل #آیزایا_برلین

@volupte
فقدان گفت‌وگو از آینده در مباحث هگل برای نسل هگلیان جوان پذیرفتنی نبود. تاریخگرایی ناظر به گذشته‌ی هگل باید به آینده‌گرایی تاریخی متحول می‌شد.

هگل معتقد بود قاعده عقل را در آشکارگی روح از طریق تاریخ عالم فاش ساخته است. اما همین نکته این معنای ضمنی ناخوشایند را به‌همراه دارد که هرچه پیروز بوده به همین دلیل به‌نحوی《حق》نیز بوده است. و هرچه در خاطره‌ی تاریخ تباه شده از آن‌رو که نابود و ناکام بوده است, نزد هگل《وجودی ناموجه》است.

چارلز داروین (٨٢ - ١٨٠٩) نیز, مانند هگل به آنچه در تجربه, موفق بوده می‌پردازد و استدلال می‌کند که بقای آن ضرورتی مفروض داشته است. اما در نظریه‌ی داروین دیگر دیالکتیک عقلانی طبیعت وجود ندارد بلکه درعوض آن《اصل گزینش طبیعی》هست. هم از هگل و هم از داروین می‌توان برای دفاع از عقیده به《بقای اصلح》سوءاستفاده کرد.

وقتی تاریخ عالم را از منظر چنین《هگل‌گرایی داروینی》بنگریم, منظره‌ای زشت پدیدار می‌شود که کریه‌ترین هیأت آن در پیروزگرایی نازی‌ها بود.

متن: هگل, لوید اسپنسر و آندرژ کراوتز

#هگل #داروین #لوید_اسپنسر #آندرژ_کراوتز

@volupte
هگل از تاریخ جهانی آزادی در سه مرحله بحث می‌کند:

در مرحله‌ی اول. شرق باستان, فقط یک نفر, یعنی قانونگذار آزاد است. در مرحله‌ی دوم عصر [یونان] باستان, بعضی از مردم (جز بردگان) آزادند, در مرحله‌ی سوم دوره‌ی مسیحی ژرمنی, با تحقق این امر که همه باید آزاد باشند, آغاز می‌شود. یا چنانکه هگل می‌گوید انسان از آن‌رو که انسان است, آزاد است.

از طریق فرایندی طولانی, تاریخ به انقلاب فرانسه می‌رسد, وقتی که آزادی عملی می‌شود.

متن: هگل, لوید اسپنسر و آندرژ کراوتز

#هگل #لوید_اسپنسر #آندرژ_کراوتز

@volupte
هگل اذعان دارد که بردگی لازمه‌ی ساختار اجتماعی دموکراسی یونان بود.

یونانیان تنها بعضی از انسان‌ها را آزاد می‌دانستند, ما این دید را که همه‌ی انسان‌ها《باید》آزاد باشند مدیون مسیحیت‌ایم. چنین نگرشی فرض می‌گیرد که کل دوران مسیحی به جایی می‌رسد که آزادی برای تمام انسان‌ها عملاً ممکن خواهد شد.

آزادی باید در آگاهی و اراده‌ی فردی شکل بگیرد. اما درعین توسعه به‌صورت تفرد عصر جدید, آزادی باید هنوز جنبه‌ی اجتماعی خود را توسعه بخشد. در ابتدا آزادی بسیار ذهنی, در تباین میان وظیفه و میل شخصی شکل می‌گیرد (در نظام‌های اخلاقی و در اوج آنها نظام کانت). آزادی تنها در پایان کار آگاه می‌شود که تاریخ و جنبه‌ی اجتماعی دارد.

متن: هگل, لوید اسپنسر و آندرژ کراوتز

#هگل #کانت #لوید_اسپنسر #آندرژ_کراوتز

@volupte
هگل تعبیر‌های《ذهنی》و《عینی》را برای وصف کردن توصیف‌های متوالی, که نیازهای اجتماعی متوالی آنها را به‌عنوان پیشرفت مستمر اخلاقی و فکری ضروری ساخته است, به کار برد و اصطلاح《اتحاد ذهن و عین》را در وصف پایان تاریخ به کار گرفت. این, خطا بود, زیراکه دوگانه‌انگاری فرسوده‌ای را بیش از اندازه جدی می‌گرفت. بهتر بود هگل کاری را می‌کرد که دیویی بعداً انجام داد: وصف کردن پیشرفت فکری و اخلاقی فقط به‌عنوان رشد آزادی که به دموکراسی بینجامد, نه به معرفت مطلق. دیویی فیلسوفی بود که به‌صراحت و روشنی بسیار, هدفی را کنار گذاشت که در میان یونانیان و ایده‌آلیست‌های آلمانی مشترک بود (بازنمود دقیقِ سرشت نهان واقعیت) و این کار را به سود هدف سیاسی جامعه‌های آزاد و آزادتر و تنوع رو به فزونی آنها, انجام داد. از این است که او در نظرم سودمندترین و مهم‌ترین چهره‌ی فلسفه‌ی سده‌ی بیستم است.

متن: فلسفه و امید اجتماعی, ریچارد رُرتی

#هگل #جان_دیویی #ریچارد_رورتی

@volupte
ایراد اصلی جامعه‌شناس به هگل می‌تواند از این قرار باشد که او اغلب جایی که باید از جامعه سخن بگوید از دولت سخن می‌گوید. این‌که بگوییم انسان در درون دولت, عقلانی, اخلاقی و خواهان آزادی می‌گردد با این‌که بگوییم انسان در جامعه چنین می‌شود یکی نیست. نظریه‌ی دولت هگل در معرض انتقاد جدی قرار دارد, اما این‌که هگل دولت را محصول اراده‌ی انسان تلقی می‌کند یا وجود آن را برای تأمین نیازها و امیالی که انسان نمی‌تواند خارج از جامعه داشته باشد, لازم می‌داند قابل انتقاد نیست.

متن: شرح و نقدی بر فلسفه‌ی اجتماعی و سیاسی هگل

#هگل #جان_پلامناتز

@volupte
در اجتماعی که انسان‌ها دارای تصوری از آزادی باشند, نمی‌توانند درواقع آزاد باشند مگر آن‌که این اجتماع, جامعه‌ای باشد که در آن آنچه آن‌ها ملزم بدان هستند با آنچه خود حق یا خیر می‌دانند مطابق باشد. قانون و رسم نباید مانعی باشد بر سر راه زیستن آن‌ها به نحوی که خود زندگی را ارزشمند می‌شمارند. برای این‌که انسان‌ها آزاد باشند, بایستی به زبان جامعه‌شناسان, میان ارزش‌های ذهنی و هنجارهای وضع‌شده هماهنگی باشد. و جامعه‌شناسان با هگل در این باره موافق خواهند بود که ارزش‌های ذهنی حتی وقتی با هنجارهای وضع‌شده جور درنیایند, همواره عمیقاً بستگی به معیارهایی دارد که زمانی ملزم به همنوایی با آن‌ها شده است. فقط موجودات اجتماعی می‌توانند از نظر اجتماعی ناسازگار شوند; و منظور من صرفاً این نیست که آن‌ها بایستی پیش از آن‌که بتوانند ناسازگار شوند, در جامعه بوده باشند (مانند کسی که اول باید کفش بپوشد و بعداً بتواند راحتی آن را احساس کند), بلکه آن‌ها بایستی نخست ارزش‌هایی داشته باشند (که تنها در جامعه کسب می‌شود) تا این‌که بتوانند نیازها و آرزوهایی داشند; نیازها و آرزوهایی که جامعه ناکام می‌سازد. موجود [انسانی] برای این‌که از عدم آزادی خود آگاه باشد و آرزوی آزادی کند, بایستی خودآگاه و قادر به اتخاذ قضاوت‌های ارزشی باشد. بنابراین, صرفاً موجودی اجتماعی و اخلاقی می‌تواند به طور آگاهانه غیرآزاد باشد و آرزوی آزادی کند. و چنین موجودی فقط وقتی آزادی می‌یابد که آنچه مطلوب اوست با آنچه ملزم به انجام آن است سازگار باشد.

متن: شرح و نقدی بر فلسفه‌ی اجتماعی و سیاسی هگل, جان پلامناتز

#هگل #جان_پلامناتز

@volupte
در میان فلاسفه‌ای که اندکی پیش از هگل می‌زیستند, هیوم همه‌ی تجربه را به صرف مجموعه‌ها یا رشته‌هایی از تأثیرات ذهن از خارج و انعکاس کمرنگ آن‌ها در حافظه تقلیل می‌داد, یا کانت می‌گفت که مکان و زمان شکل‌هایی از بینش درونی (یا شیوه‌ی نمودارشدن محسوسات در ذهن) هستند و مفاهیمی چون جوهر و علیت به‌وسیله‌ی ذهن ما بر محسوسات ذهنی تحمیل می‌گردند. نظریه‌ی هیوم نقشی برای فعالیت ذهن قائل نمی‌شود و ذهن را کلاً نادیده می‌گیرد, زیرا ذهن, به گفته‌ی هگل, اساساً فعال است و هر کس این ویژگی ذهن را در نظر نگیرد, درواقع ذهن را به حساب نیاورده است. کانت میان امور آن‌چنان‌که می‌نمایند و آن‌چنان‌که در خود هستند, تمایزی کاذب می‌گذارد و بیهوده ادعا می‌کند ما می‌توانیم دریابیم که امور فی‌نفسه‌ای وجود دارند که مستقل از ذهن ما هستند, اما نمی‌توانیم جز آن‌که به وجود آن‌ها آگاهیم, چیز بیشتری درباره‌ی آن‌ها بدانیم. اما عنصری از حقیقت در هر دو نظریه وجود دارد. هیوم درست می‌گوید که چیزی خارج از حیطه‌ی تجربه وجود ندارد و کانت نیز درست می‌گوید که ذهن, جهانی را که می‌شناسد, می‌سازد.

متن: شرح و نقدی بر فلسفه‌ی اجتماعی و سیاسی هگل, جان پلامناتز

#دیوید_هیوم #کانت #هگل #جان_پلامناتز

@volupte
تیلورِ هگلی ادعا می‌کند که اومانیسم انحصاری با اینکه مُنکرِ مسیحیت شد, اما تحقق آن صرفاً در جایی میسر بود که از دلِ مسیحیت سربرآورَد. نظمِ مبتنی بر نفعِ متقابل نوعی سکولاریزاسیونِ شمول‌گرایی مسیحی (یعنی دعوت به حب‌ورزی نسبت به همسایه ولو دشمن) است. اگر بگوییم مسیحیت, قبیله‌گرایی کفار و مشرکان را [با دعوت به حب‌ورزی به همگان] نفی کرد, این را هم می‌توانیم بگوییم که نگرش اومانیسم انحصاری به نفع متقابل, همین انگیزه‌ی شمول‌گرایانه را اخذ می‌کند, اما آن را به یک جور قابلیتِ خودبسنده‌ی بشری نسبت می‌دهد. ما مکلفیم که نوع‌دوست باشیم و قابلیتِ دستیابی به این آرمان را داریم. تیلور در این جا هم این تغییر را یک《گذار درون‌ماندگارساز》می‌خواند:《یورش اصلیِ اومانیسمِ انحصاریِ مدرن در پیِ آن بوده که ... این قابلیتِ نیکوکاری را درون‌ماندگار کند》.
...
درواقع ادعای (کمابیش هگلیِ) تیلور بسیار قوی است:《احتمالاً انتقال به اومانیسم انحصاری در هیچ بستر دیگری [غیر از مسیحیت] ممکن نبوده است》.

متن: چگونه سکولار (ن)باشیم؟, تقریری از اندیشه‌ی چارلز تیلور, جیمز کی. ای. اسمیت

#چارلز_تیلور #هگل #جیمز_کی_ای_اسمیت

@volupte
خطای واقعی هگل این بود که او گمان داشت کل عالم نوعی اثر هنری است که خود, آفریننده‌ی خویش است و, بنابراین, بهترین وسیله‌ی توصیف آن, اینگونه مصطلحات برگرفته از نیمی از زیست‌شناسی و نیمی از موسیقی است. در نتیجه, او بسیاری نظرهای غلط و ناصواب به بشر تحمیل کرد, از این قبیل که ارزش عین واقعیت است, و خوب آن چیزی است که به موفقیت بیانجامد: قضیه‌ای که همه‌ی اشخاصِ برخوردار از احساس اخلاقی, چه از مدتها پیش از هگل و چه پس از او, آن را بحق مردود شمرده‌اند. جُرم بزرگ او ایجاد منظومه‌ای اسطوره‌ای پر عرض و طویلی بود که هم دولت در آن یک شخص انگاشته می‌شود و هم تاریخ, و تنها یک الگو وجود دارد که فقط با بینش مابعد‌الطبیعی می‌توان به تشخیص آن کامیاب شد.

متن: آزادی و خیانت به آزادی, آیزایا برلین

#هگل #آیزایا_برلین

@volupte
هنگامی که هگل اجتماع مدنی را همچون "دولت برونی, دولت مبتنی بر نیاز, دولت به گونه‌ای که فهم آن را مجسم می‌کند" توصیف می‌نماید درک منظور او مهم است. منظور هگل این است که هر چند اجتماع مدنی یک دولت است, لیکن از نوع اسفل آن است. چرا که بر اساس نیازهای مادی فردی تشکیل می‌یابد, نیازهایی که اگر یکسر شخصی نباشند, به هر جهت اصولاً خودنگرند. هدفهای چنین نظامی کمتر از هدفهای آن اجتماعی که بر اساس پیمان [اجتماعی] مورد نظر لاک موجودیت می‌یابد خودخواهانه نیست. با این وصف, به‌زعم هگل تا حدودی کمتر از [هدفهای] خانواده خودخواهانه است, زیرا, درست به همان دلیل که فرد متأهل نه به طور مستقل بلکه به عنوان عضوی از یک واحد زندگی می‌کند که غایاتی بالاتر از غایات صرفاً شخصی دارد, به همین صورت فرد به‌عنوان عضوی از اجتماع مدنی, هرچند در پی حصول غایات شخصی است, درمی‌یابد که نمی‌تواند جز در هماهنگی با دیگر اعضا در حصول غایات خویش موفق گردد.

به زبان ساده, هگل می‌خواهد بگوید که جامعه‌ای که صرفاً بر اساس خودخواهی [و ملاحظات شخصی] بنا شود اصلاً جامعه نخواهد بود. اجتماع مدنی تنها بدان دلیل از《گسستگی مادی و اخلاقی》مصون می‌ماند که افراد درمی‌یابند که خواسته‌ی آنان تنها از راه احترام به حقانیت خواسته‌ی دیگران قابل حصول است, و تقاضای آنان هنگامی معتبر است که دیگران نیز بتوانند حق تقاضایی مشابه داشته باشند. آنچه در پژوهش اجتماع مدنی مشاهده می‌کنیم یک فرایند واسطگی است; من غایات خود را به واسطه‌ی شما و به واسطه‌ی یک سازمان عمومی (مثلاً یک مؤسسه) به دست می‌آورم. بدین طریق جزئیت, خاصگی خود را از دست می‌دهد, و کلیت بتدریج خود را می‌نمایاند و در آگاهی عمومی آشکار می‌گردد.

متن: خداوندان اندیشه‌ی سیاسی, لین و. لنکستر

#هگل #لین_و_لنکستر

@volupte
هگل نیرومندتر و متکبرانه‌تر از هر متفکر پیش از خود چهار تزی را پیش می‌نهد که از آن زمان تاکنون بسیار مورد توجه لیبرال‌ها بوده است: (١) انسان فقط در مقام موجودی که در تعامل و تبادل اجتماعی تعلیم و تربیت یافته است و اهداف و آرمان‌هایی دارد که خارج از بستر اجتماعی بی‌معنا هستند حقوق و فرصت‌هایی را به تصور درمی‌آورد و گرامی می‌دارد که با نام آزادی به آنها شأن و ارج می‌دهد. (٢) برای صورتبندی این حقوق و فرصت‌ها مسیری طولانی از تحول و تکامل اجتماعی پیموده شده و پژوهش‌های بسیار در مورد شرایط اجتماعی و سیاسی آنها صورت گرفته است. (٣) این صورتبندی و این پژوهش‌ها ربط دقیقی به ظهور و برآمدن دولت مدرن دارند. (٤) حفظ و برقرار نگاه داشتن مؤثر این حقوق و فرصت‌ها مستلزم نظمی حقوقی از آن نوعی است که ما به هنگام صحبت از دولت در ذهن داریم.

جان پلامناتز

متن: فرهنگ اندیشه‌های سیاسی

#هگل #جان_پلامناتز

@volupte
در اروپا, در دوره‌ای که توکویل می‌نوشت, دو نظریه‌ی رقیب در زمینه‌ی منافع وجود داشت: یکی, زیر نفوذ سودباوری بنتم, منافع عمومی را به‌سادگی تجمع منافع افراد می‌شمرد, درحالی‌که دومی, منسوب به روسو, معتقد به منافع عینی و عمومیِ مجزا از اولویت‌های بالفعل افراد بود. این دو نظریه هریک از دیگری تغزیه می‌کرد. در ضمن, هر دو, طیفی از منافع مشترک میان فرد و اجتماع کل مردم _ یعنی دولت _ را نادیده می‌گرفت. توکویل, با بهره‌جویی از فدرالیسم امریکا, ضرورت نظریه‌ی منافع متوازی یا هم‌مرکز را پیش آورد, منافعی که از فرد ناشی می‌شد, لیکن نیاز گروه‌ها و بخش‌های محدودتر از کل مردم یا دولت را نیز از یاد نمی‌برد. نظریه‌ی منافع هم‌مرکز ضعف اساسیِ الگویِ جامعه‌ی فردی و لیبرالگرای اروپای سده‌ی هفدهم را درمان می‌کرد _ این از جهاتی بی‌شباهت به استدلال‌هایی نبود که هگل, فیلسوف آلمانی, در کتاب فلسفه‌ی حق خود ابراز کرده بود.

تصویر کردن منافع به صورت مجموعه‌ای از دوایر هم‌مرکز _ به‌پیروی از الگوی شهر, ناحیه و ایالات امریکا _ این حُسن را داشت که احساس عدالت در مردم می‌آفرید, احساس عدالتی که در جهت مخالف نظریه‌هایی عمل می‌کرد که صرفاً متکی به کل دعاوی افراد یا دعاوی کل مردم بودند. این شیوه‌ی نگرش, فهرستی از منافع عمده _ نوعی صورت بررسی _ در اختیار شهروندان می‌نهاد که در امور سیاستِ عمومی به آن توجه کنند; و این دلیلِ بارزی بود بر این‌که نظام سیاسی می‌توانست به آموزش و تهذیب اخلاق اعضای خود بپردازد, و آنان را مهیای دعوی عدالت کند. تمهیدات قانونیِ پیش‌بینی‌شده در فدرالیسم امریکا, روی‌هم‌رفته, مفهومی از منافع را ترویج می‌کرد که ازآن‌پس کثرت‌گرایی خوانده شده است.

متن: اندیشه‌ی توکویل, لَری سیدِنتاپ

#توکویل #جرمی_بنتام #روسو #هگل #لری_سیدنتاپ

@volupte
هگل هرچند به موضوع وحدت آلمان پرداخت, برخلاف فیخته مملکت را با درکی نژادی یا طبیعی از فولک یکی نمی‌دانست.
...
از دید هگل, دولت ایده‌ی نهایی و تجسمِ روح یا عقلِ تاریخ است. برخلاف فیخته و هـِردِر, هگل نه دلمشغول جستجو در پی کشورشدنِ آلمان, که در پی "ایده"ی تشکیل دولت بود که به اعتقاد او مبتنی است بر "نیروی خردی که خویش را به‌عنوان اراده تحقق می‌بخشد."

بدین قرار, در همان حال که مملکت را به‌عنوان اجتماعی منسجم در نظر می‌آورد, استدلال می‌کرد مبنای آن, آزادیِ خردگرایانه است: فردیت و جمعیت, اخص و اعم, درون مملکت و بر پایه‌ی عقل با یکدیگر همزیستی دارند. چنین دولتی نه مطلقه است و نه مبتنی بر قدرتِ استبدادی. بسیاری از حقوقی قانونی را که لیبرالها مدافع آنند تأمین می‌کند, مثلاً حق کسب داراییِ خصوصی و آزادی بیان. به این ترتیب چندگانگی و تنوع محفوظ می‌ماند. نیت او نه مطیع‌کردنِ فرد در برابر کل, بلکه نشان‌دادن این نکته بود که مملکت چگونه برای اهالی‌اش نقطه‌ی تمرکزی واحد فراهم می‌کند, یعنی یک رشته نهادها و ارزشها که با آنها بتوانند آزادانه ارتباط داشته باشند. افراد از طریق عضویت عامشان در مملکت است که از حد منافع خصوصی خویش می‌گذرند و به خیر و صلاح عموم گردن می‌نهند.

ریک ویلفورد

متن: ایدئولوژی‌های سیاسی, رابرت اِکِلشال و دیگران

#هگل #فیخته #هردر #ریک_ویلفورد #رابرت_اکلشال

@volupte
تقریر هگل از آزادی اجتماعی تقریرهایی مکمل از آزادی《عینی》و آزادی《ذهنی》می‌پروراند: این‌ها لوازم نهادی و فردی برای تحقق آزادی کاملند; لوازمی که چون با هم فراهم آیند, لازمه‌ی سوم را برآورده می‌کنند و آن اینکه افراد در جامعه‌ای دارای نظم و ترتیب عقلانی, که درون آن باید از قانون‌های مشروع اطاعت کنند, خودآیین‌اند. مؤلفه‌های عینی آزادی به قانون‌ها و نهادهای یک نظام اجتماعی عقلی مربوط می‌شوند; مؤلفه‌های ذهنی به نگرش‌ها و گرایش‌هایی مربوط می‌شوند که افراد در برخورد با آن‌ نهادها دارند. نهادهای اجتماعی برای آنکه عقلانی باشند و توجیه عقلی داشته باشند باید راه را برای آزادی فردی هموار سازند و خود تجسم آزادی فردی باشند; افراد برای آنکه بتوانند آزادی عینی و ذهنی خود را توأمان تحقق کامل بخشند باید عقلانی بودنِ نهادهای اجتماعی‌شان را به رسمیت شناسند و تأیید کنند. فقط در صورتی که این شروط شاقّ برآورده شوند فردفردِ عاملانی که به همدیگر وابسته‌اند می‌توانند کاملاً خودآیین باشند. در نتیجه, افراد《به طور مرتب و از روی رغبت اهداف جمعی نهادهای اجتماعی را اهداف خودشان می‌شمارند》, و به آن‌ها صرفاً به چشم ابزار نمی‌نگرند, بلکه آن‌ها را صورت‌ها ذاتاً ارزشمندی از مشارکت اجتماعی می‌شمارند. بدین ترتیب,《هویت‌های عملیِ》فردفردِ اعضای جامعه《از طریقِ عضویتشان در جامعه قوام می‌یابد و بیان می‌شود》. این اقتضائات ذهنی, مستقیماً اقتضائات فراوانی برای شایستگی هنجاری نهادهای اجتماعی ایجاد می‌کنند.

کِنِت وِستفال

متن: متفکران بزرگ فلسفه‌ی اخلاق

#هگل

@volupte
Ещё