Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

#راجر_اسکروتن
Канал
Логотип телеграм канала Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)
@volupteПродвигать
1,17 тыс.
подписчиков
1,48 тыс.
фото
7
видео
22
ссылки
"نقطه‌ی آغازين هميشه كامجویی(وولوپته) است؛ تكانه‌ی لذتی كه در رويارويی با اثر هنری به انسان دست می‌دهد. بعد منتقد گامی جلوتر می‌گذارد تا چرايی اين لذت را تحليل كند." https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z ادمین: @hoomanh71
سرنخی برای مطالعه‌ی تاریخ وجود دارد. دسته‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌های تاریخی، گذشته را برحسب معنایش، به عنوان ابژه‌ای برای گفتگوی عقلانی، منظم می‌کنند. یک دسته‌بندی تاریخی معتبر برای فهم《چراییِ؟》عملی در گذشته، چراییِ شیوه‌ی تفکری در گذشته، یا چراییِ توالی رویدادهایی در گذشته به ما کمک می‌کند، تا دریابیم چگونه سوژه‌های انسانی می‌توانستند به آن شیوه عمل کنند یا بیندیشند. برای نمونه، مفهوم رنسانس مجموعه‌ای از بلندپروازی‌ها، طرح‌ها و ساخته‌های بشری را با هم، در چارچوب طرز تلقی عرفی نسبت به جهان، طبقه‌بندی می‌کند. ما با دسته‌بندی آثار آلبرتی، بناهای برامنته، طرح‌های سیاسی مدیچی، و موسیقی چندصدایی جدید به عنوان دوره‌ی《رنسانس》، ظاهراً فهم‌مان را از همه‌ی آنها افزایش می‌دهیم: بهتر می‌توانیم آنها را به پرسش بکشیم، از《چرا؟》یی آنها بپرسیم، و دلیلی را که آنها را برای ما معنادار می‌سازد بیابیم. اگر این‌گونه به آنها بیندیشیم، به دنبال شباهت‌هایی هستیم تا شیوه‌هایی را بیابیم که بر اساس آنها برونلسکی《همان چیزی》را انجام می‌داد که ژوسکن انجام داده بود، یا کازیمو مدیچی《همان چیزی》را انجام می‌داد که پیرودلا فرانچسکا انجام داده بود. پوچ و بی‌معنا نیست که به این نوع تبیین در قالب پیشنهادی هگلی بیندیشیم: ما به دنبال《روح》مشترک یک دوران هستیم، به امید اینکه عملی را در پرتو عمل دیگری بامعنا سازد، درست همان‌طور که اشاره و حرکتی در یک مراسم زمانی معنادار می‌شود، که با اشاره و حرکت‌های دیگری که آن را احاطه کرده‌اند، هرچند هریک به تنهایی نامفهوم باشند، مرتبط شود.

متن: فلسفه: اصول و مسائل، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی ملیحه ابویی مهریزی و اسماعیل شعبانی، نشر فارسی

#هگل #راجر_اسکروتن

@volupte
ویتگنشتاین در تراکتاتوس می‌نویسد مرگ نه بخشی از زندگی، که مرز آن است. منظورش این است که ما《در مقابل تجربه‌ی مرگ》دوام نمی‌آوریم، تا از سوی دیگر آن پدید آییم. مرگ تجربه‌ای درون زندگی نیست، و چیزی وجود ندارد که پس از مرگ به آن بنگرد، و مرگ را از منظر جدیدی ارزیابی کند. این اندیشه اضطراب‌های آدمی را تسکین نمی‌دهد، اما نه مرگ بلکه پایان‌پذیری است که ابژه‌ای برای اضطراب‌های آدمی است. این اندیشه در مورد ناهستیِ گریزناپذیرمان است که ما را پریشان می‌کند _ یعنی این اندیشه که ما فقط برای یک زمان محدود وجود داریم. شوپنهاور نوشته است:《آدمی، با حیرت فراوان، خود را در حالی می‌یابد که پس از هزاران سال از ناهستی، ناگهان وجود دارد: سپس، دوباره، دوره‌ای به همان اندازه طولانی فرا می‌رسد که او دیگر نباید وجود داشته باشد، قلب آدمی در برابر این عصیان می‌کند، و احساس می‌کند که نمی‌تواند درست باشد. خام‌ترین نیروی عقلانی نمی‌تواند در مورد چنین موضوعی بدون داشتن این دلشوره که زمان چیزی آرمانی در طبیعت است تأمل کند.》

متن: فلسفه: اصول و مسائل، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی ملیحه ابویی مهریزی و اسماعیل شعبانی، نشر فارسی

#ویتگنشتاین #شوپنهاور #راجر_اسکروتن

@volupte
فوکو در Les Mots et choses (۱۹۶۶) به ما می‌گوید که انسان یک ابداع تازه است، و ما بطور قابل فهمی مبهوت هستیم. آیا منظور او این است که هیچ انسانی در قرون وسطی وجود نداشت؟ نه؛ منظور او این مفهوم است: انسان _ در مقابل نجیب‌زاده، سرباز، رعیت، قاضی، یا تاجر _ فقط از زمان روشنگری متداول شده است. اما، دلالت ضمنی نظر فوکو این است که مفهوم، آن چیزی را که توصیف می‌کند می‌سازد، و اینکه نظریه‌هایی درباره‌ی طبیعت انسان که ناگهان در قرن هجدهم ظاهر می‌شوند، چیزی را آفریدند که در مورد آن توافق نداشتند. تا آن زمان، چنین چیزی به‌عنوان طبیعت انسان وجود نداشت.

...

انسان نمی‌تواند یک ابداع جدید باشد، حتی اگر به‌تازگی شروع به استفاده از این مفهوم کرده باشیم. زیرا این مفهوم، چیزی را مشخص می‌کند که مقدم بر ابداع آن است، یعنی چیزی که طبیعت آن قوانینی را که هنوز باید کشف شوند، توصیف می‌کند. در چنین مواردی این مفهوم نیست که نوع را می‌آفریند، بلکه نوع است که مفهوم را می‌آفریند. انسان‌ها، همانند ماهی، کَک و آب، از آنچه جان استوارت میل《نوع طبیعی》می‌نامید شکل می‌گیرند.

متن: فلسفه: اصول و مسائل، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی ملیحه ابویی مهریزی و اسماعیل شعبانی، نشر فارسی

#فوکو #راجر_اسکروتن

@volupte
دلوز و گاتاری می‌گویند《همه‌چیز را که بگیرید، فقط بدن تهی از اعضا برجا می‌ماند.》و این بهترین توصیف از شیوه‌ی بحث خود آن‌ها است. همه‌ی قالب‌های عادی اندیشه، همه‌ی مشاهدات تجربی، همه‌ی دانش موجود در نثر هذیان‌گوی آن‌ها از بین می‌روند، نثری که از همه‌چیز و هیچ‌چیز حرف می‌زند، تا در نهایت هیچ چیزی تولید نشود. در پایان هر پاراگراف فقط همین《بدن تهی از اعضا》ی رمزآلود باقی می‌ماند، که ماهیتش هرگز تعریف نمی‌شود.

زبان آمرانه‌ی ایشان _ یعنی زبانی که در آن جملات تأکیدی و مصرّح بی‌وقفه از پیِ هم می‌آیند، و هرگز حتی کوچکترین سری هم برای مخاطب واقعی یا خیالی تکان داده نمی‌شود _ حاوی اصطلاحاتِ فنی تعریف‌نشده است و《پرسش‌های》خیالی‌ای که نمی‌شود آن‌ها را به هیچ زبان دیگری برگرداند، و اشارات گاه‌به‌گاه به دنیای واقعی، اما چندان معوج و تحریف‌شده در زبان ایشان که هیچ به فهم نمی‌آید. پانویس‌های فراوان، که به آثار منسوخی در نظریه‌ی سیاسی، انسان‌شناسی، زیست‌شناسی، موسیقی‌شناسی، فیزیک ذرات، و ازاین‌دست، ارجاع می‌دهند، بیش‌تر به کار ترساندن خواننده، و دانشجوی لیسانسی می‌آید که این متن را در صدر فهرست کتاب‌هایی که باید بخواند می‌یابد و هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که واژگان آن را طوطی‌وار تکرار کند، و قیافه‌ای جدی و لحنی علمی به خود بگیرد.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#دلوز #گاتاری #راجر_اسکروتن

@volupte
تزِ دلوز قرار است عمیقاً ویران‌گر باشد: ما اسیرِ همانی بوده‌ایم و از آن نجات یافته و به تفاوت رسیده‌ایم! اما آیا این قضیه به‌راستی کلِ رویه‌ی پیشین متافیزیک غرب را واژگون و ویران می‌سازد، و اگر چنین است، به چه منظور؟ نثر دلوز این موضوع را در چنان رازآلودگی‌ای پنهان کرده است که نمی‌شود سر از منظور و مقصود او درآورد:

... به‌جای تکرارشده و تکرارکننده، ابژه و سوژه، باید دو نوع تکرار را از هم بازشناسیم. در هر مورد تکرار، تفاوت بدون مفهوم است. اما در یک مورد، تفاوت صرفاً نسبت به مفهوم وضعیتی بیرونی دارد؛ تفاوت میان ابژه‌ها است که با یک مفهوم واحد نمایانده می‌شود، و در بی‌تفاوتی مکان و زمان می‌افتد. در باقی موارد، تفاوت نسبتی درونی با ایده دارد: در قالب حرکتی خالص رخ می‌نماید، و مکان و زمانی پویا خلق می‌کند که با ایده مطابقت می‌کند. تکرار نخست تکرار همان است، که با این‌همانی مفهوم یا بازنمایاندن توضیح داده می‌شود: تکرار دوم شامل تفاوت است، و خودش را در دیگری‌بودگیِ ایده نشان می‌دهد، در ناهمگنی یک《نخستین‌بار_نمایاندن》...

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#دلوز #راجر_اسکروتن

@volupte
آدورنو راهِ لوکاچ را در ربط دادن نظریه‌ی فتیشیسمِ کالایی به نظریه‌ی شیء‌شدگی، برای افاده‌ی معنای چگونگی از دست رفتن آزادی ذهنی‌مان به سبب بخشیدن آن به اشیاءِ بیرون از خودمان، ادامه داد. لوکاچ گفته بود که مردم، پس از آنکه آزادی‌شان بیرون می‌ریزد و در اشیاء متجسم می‌شود، شیءشده می‌شوند: آزادی‌شان به اشیائی منتقل می‌شود که نماینده‌ی آن‌ها هستند و این اشیاء آزادی آن‌ها را می‌گیرند. نهادها، قوانین و روابط _ همه مستعدِ شی‌ءشدگی‌ای هستند، که معنای انسانی را از دنیا می‌گیرد، زیرا که روابط مکانیکی میان اشیاء را در جای روابط آزاد میان انسان‌ها می‌نشاند. هنر هم شیءشده است، و افزونه‌ای تزئینی بر انبار کالاهای بورژوایی می‌شود، و بدین‌ترتیب ماهیت اصیل خودش به‌مثابه یک ابزار انتقاد را از دست می‌دهد.

با کنار هم آوردن دو ایده‌ی فتیشیسم کالایی و شی‌ءشدگی به این نتیجه می‌رسیم که، در یک فرهنگ کاپیتالیستی، روابط آزاد میان سوژه‌ها،  که رضایت انسانی ما بر آن استوار است، زیر روابط عادی میان ابژه‌ها گم می‌شود و روابط میان ابژه‌ها جایگزین آن‌ها می‌شود. این شکلِ جدی بیان این نکته بود _ اما فلسفه‌ی کلاسیک آلمان می‌گوید: در فرهنگ توده‌ایِ کاپیتالیسم سوژه به ابژه تبدیل می‌شود و ابژه‌ها سوژه می‌شوند! عجیب نیست که آدورنو معتقد بود که توانسته است از سدّ نقابِ فرهنگِ توده‌ای بگذرد و در واقعیتِ پنهانِ پشتِ آن نظر اندازد. و اوست که زبان مغلقِ سوژه و ابژه را در مطالعه‌ی سنت کلاسیک موسیقی وارد می‌سازد.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#آدورنو #لوکاچ #راجر_اسکروتن

@volupte
چیزی که اصلاً پیشِ‌پاافتاده نیست، ایده‌ی سلطه‌‌ی توجیه‌ناپذیر و ملهم از ایدئولوژی‌ای است که فوکو نتیجه‌گیری‌هایش را با آن جلا می‌دهد. او ... فرض را بر این می‌گذارد که اگر قدرتی وجود دارد پس در جهتِ منافع یک عامل مسلط به‌کار گرفته می‌شود. بدین‌سان است که او به‌شعبده می‌تواند هر جنبه‌ای از نظم اجتماعی _ حتی مِیل به درمان بیماران _ را اِعمالِ پنهانی سلطه معرفی کند، که منافع《قدرتمندان》را تأمین می‌کند. او می‌نویسد:《معتقدم که از پدیده‌ی عام سلطه‌ی طبقه‌ی بورژوا می‌توان هرچیزی را انستنتاج کرد.》درست‌تر آن خواهد بود که بگوییم او معتقد بوده است فرضیه‌ی عام سلطه‌ی طبقه‌ی بورژوا را می‌توان از هر چیزی استنتاج کرد. چرا که فوکو، پس از آنکه، هم‌سو با مانیفست کمونیسم، به این نتیجه می‌رسد که طبقه‌ی بورژوا از تابستان ۱۷٨۹ بدین‌سو مسلط بوده است، استنتاج می‌کند که در نتیجه همه‌ی قدرتی که در نظم اجتماعی وجود دارد از طریق آن طبقه اِعمال شده است، و در جهت منافع آن. بنابراین هر جزءِ نظم اجتماعی لزوماً رنگ سلطه‌ی بورژوا بر خود دارد. پیش‌پاافتادگیِ این استدلال نیاز به هیچ توضیحی ندارد؛ حیرت‌انگیز آن ساده‌لوحی فلسلفی‌ای است که پُشتِ آن است.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#فوکو #راجر_اسکروتن

@volupte
مشی مارکسیستی به‌حاشیه‌راندنِ نهادها، حقوق و حیات اخلاقی به مورخان چپ نو در بریتانیا ختم نمی‌شود. مورخان مکتب آنال فرانسه، که آمارهای اجتماعی را به کلان‌روایت‌ها ترجیح می‌دادند، نظریه‌ی《سلطه》ی فوکو، روایت گرامشی از پراکسیس انقلابی و حمله‌ی مکتب فراکفورت به《ابزاری شدنِ》جهانِ اجتماعی، همه در کار تنزل جایگاه نهادها و نشاندن مکانیزم‌های ساختگی موهوم در جای آن‌ها بودند. فقط در یک جای دنیا متفکران معاصر چپ کارکرد و اصلاح حقوق را موضوع اصلی سیاست قرار داده‌اند، و آن ایالات متحد امریکا است. به لطف قانون اساسی امریکا، و سنت دیرین تفکر نقّادانه‌ای که از آن الهام گرفته است، چپ‌گرایی امریکایی معمولاً شکل استدلال حقوقی و قانونی به خود گرفته، با تأملاتی جابه‌جا درباره‌ی عدالت که خوشبختانه از قید بیزاری‌های طبقاتی‌ای که در آثار چپ‌های اروپایی عیان است، رها است. ازاین‌رو چپ‌های امریکایی، حتی با آنکه خواهان نقش هرچه‌بیش‌تر دولت در زندگی مردمان عادی می‌شوند، نه سوسیالیست که لیبرال خوانده می‌شوند، گویی نه برابری، که آزادی وعده‌ی آن‌ها است.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#راجر_اسکروتن

@volupte
در دهه‌ی ۱۹۷۰ و اوایلِ دهه‌ی ۱۹٨۰، که نظریه‌های مارکس داشت به‌مثابه‌ی روایتی درست از محنت‌های انسان تحت رژیم‌های《کاپیتالیستی》بازیافت می‌شد، به‌ندرت می‌شد در نشریه‌های چپ‌ها حتی اشاره‌ای به انتقادهای سده‌ی پیشین بر نوشته‌های مارکس یافت. نظریه‌ی تاریخِ مارکس را مِیتلند، وبر، و زومبارت، به پرسش کشیده بودند؛ نظریه‌ی ارزشِ کار او را بوم‌باورک، میزس، و خیلی‌های دیگر؛ نظریه‌های آگاهی کاذب، ازخودبیگانگی و مبارزه طبقاتی‌اش را هم متفکرانِ گوناگونی، از مالوک و زومبارت گرفته تا پوپر، هایک، و آرون. همه‌ی این منتقدان را نمی‌توان در سوی راستِ طیف سیاست قرار داد، و همه‌ی آن‌ها هم با انگاره‌ی《عدالتِ اجتماعی》مخالف و دشمن نبودند. بااین‌همه هیچ‌کدام از آن‌ها، تا جایی که من دریافته‌ام، از چپ‌ِ نو واکنشی جز ریشخند پاسخ نگرفته‌اند.

در نتیجه، باید بذیریم که عینکِ مارکسیسم دیگر بر دماغِ هیچ چپی نیست. این‌که چرا این عینک برداشته شده است، و چه‌کسی مسبّب آن بوده، پرسشِ دشواری است. اما دلیلِ آن هرچه بوده باشد، سیاستِ چپ پارادایمِ انقلابی‌ای را که چپِ نو پیشگام آن بود کنار زده است، و در عوض به روال‌های بوروکراتیک و نهادینه‌سازی فرهنگِ رفاه پناه آورده. دو هدفِ رهایی‌بخشی و عدالتِ اجتماعی هنوز پابرجا هستند: اما از طریقِ قانون‌گذاری، کمیته‌ها، و کمیسیون‌های دولتی‌ای پِی گرفته می‌شوند که اختیاراتی یافته‌اند تا ریشه‌های تبعیض را از جا بکنند. رهایی‌بخشی و عدالتِ اجتماعی بوروکراتیزه شده‌اند. لذا، در نگاه به روشنفکرانِ چپِ دهه‌های پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، شاهدِ فرهنگی هستیم که اکنون عمدتاً در سنگرِ دانشگاه باقی مانده، و از نوشته‌های نامفهومی تغذیه می‌کند که از قدیم در کتاب‌خانه‌های دانشگاه‌ها تل‌انبار شده است، آن روزهایی که دانشگاه‌ها جزئی از《مبارزه‌‌ی》ضدکاپیتالیستی بودند.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#راجر_اسکروتن #مارکس

@volupte