Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

#مارکس
Канал
Логотип телеграм канала Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)
@volupteПродвигать
1,17 тыс.
подписчиков
1,48 тыс.
фото
7
видео
22
ссылки
"نقطه‌ی آغازين هميشه كامجویی(وولوپته) است؛ تكانه‌ی لذتی كه در رويارويی با اثر هنری به انسان دست می‌دهد. بعد منتقد گامی جلوتر می‌گذارد تا چرايی اين لذت را تحليل كند." https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z ادمین: @hoomanh71
مارکس بر این باور بود که ما باید علمی باشیم تا آرمان‌گرای محض _ که باید رویدادهای تاریخی روزگارمان را در چارچوب نظریه‌‌ی بزرگ‌تری تفسیر کنیم. دیویی چنین عقیده‌‌‌ای نداشت. او بر این بود که این رویدادها را باید تفاهم‌نامه‌ی تجربه‌های اجتماعی دانست که پیامدهای آن پیش‌بینی‌پذیر نیست.

چپ فوکویی، نشانگر پسگرد اسف‌باری به اشتغال ذهن مارکسیستی با دقت علمی است. این چپ هنوز می‌خواهد رویدادهای تاریخی را در شرایط نظری قرار دهد. درباره‌ی اهمیت فلسفه برای سیاست مبالغه می‌کند، و نیروی خود را بر سر تحلیل‌های نظری پیچیده در خصوص اهمیت رویدادهای جاری هدر می‌دهد. اما پیچیدگی‌های نظری ف
فوکویی برای سیاست چپ‌گرایان از مادی‌گرایی دیالکتیک انگلس هم بی‌فایده‌تر است. انگلس دست‌کم نوعی فرجام‌شناسی داشت. فوکویی‌ها حتی این را هم ندارند.
...
نظریه‌های بزرگ _ فرجام‌شناسی‌هایی چون فرجام‌شناسی‌های هگل یا مارکس، فرجام‌شناسی‌های وارونه‌ای چون فرجام‌شناسی هیدگر، و توجیه کردن ناامیدیی چون نومیدی فوکو و لاکان _ به نیازهای شدیدی پاسخ می‌گوید که الاهیات معمولاً به آنها پاسخ می‌داد. اینها همان نیازهای شدیدی است که دیویی امیدوار بود امریکایی‌ها بتوانند آنها را احساس نکنند. دیویی مایل بود امریکاییان از مذهبی مدنی برخوردار باشند که تلاشی آرمان‌گرایانه را جانشین دعاوی الاهیات مسیحی کند.

متن: کشورشدن کشور، اندیشه‌ی چپ‌گرا در امریکای سده‌ی بیستم، ریچارد رُرتی، ترجمه‌ی عبدالحسین آذرنگ، نشر نی

#ریچارد_رورتی #جان_دیویی #مارکس #انگلس #فوکو #لاکان #هگل #هایدگر

@volupte
در پاره‌ای بسیار مشهور، مارکس تقسیم کار در جوامع سرمایه‌داری را نقد می‌کند:

به‌محض تقسیم کار، هر انسانی حیطه‌ی مشخص و مجزایی از فعالیت پیدا می‌کند که به او تحمیل می‌شود و گریزی از آن ندارد. او یا شکارچی است یا ماهیگیر یا چوپان یا منتقد و اگر بخواهد اسباب معیشتش را از دست ندهد باید همین‌که هست باقی بماند؛ اما در جامعه‌ی کمونیستی هیچ‌کس حیطه‌ی مجزایی از فعالیت ندارد و هرچه دلش خواست می‌تواند باشد. جامعه تولید همگانی را تنظیم می‌کند و به همه این امکان را می‌دهد که امروز کاری و فردا کار دیگری انجام دهند، صبح شکار کنند، بعدازظهر ماهی بگیرند، غروب شیر بدوشند، بعد از شام نقد کنند، بدون نیاز به اینکه تبدیل به شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منتقد شوند.

آرمان‌های فروانی وجود دارند که در ظاهر جالب‌اند اما زمانی که فکر می‌کنیم چطور قرار است عملی شوند همه‌چیز پیچیده می‌شود. نمونه‌ی بارزش این فرمول مارکس است: از هرکس به اندازه‌ی توانش و به هرکس به اندازه‌ی نیازش. مشکل دقیقاً این است که برای تحقق عملیِ این آرمان به نظارت و کنترل تمام شهروندان نیاز داریم؛ یعنی به دولت توتالیتر. به‌علاوه مشکل بتوان تصور کرد که این جامعه اصلاً چیزی تولید کند. بد نیست اشاره کنیم که هیچ‌کدام از مشاغلی که مارکس مثال زد در کارخانه‌ها وجود ندارند. جامعه‌ای که طبق اصل کاری که مارکس پیش می‌کشد تولید کند درواقع شاهد نزول گسترده‌ی تولید و عقب‌گردی چندصدساله درزمینه‌ی سطح زندگی مادی خواهد بود، که خود فی‌نفسه موجب کاهش چشمگیر امید به زندگی، افزایش مرگ‌ومیر کودکان، قحطی و غیره خواهد شد.


متن: فلسفه‌ی آزادی، لارس اسوندسن، ترجمه‌ی مهتا سیدجوادی، نشر خوب

#مارکس #لارس_اسونسن

@volupte
پیر ناویل مدیر تحقیقات در《مرکز ملی تحقیقات علمی》می‌خواست با اثری درباره‌ی افکار مارکس تحت عنوان از بیگانگی از خود تا لذت‌جویی درجه‌ی دکترای دولتی بگیرد. ژرژ گورویچ بیش از دو ساعت با ناویل درباره‌ی دورانی جوانی مارکس، مراحل تفکرش، و تأثیراتی که در فاصله‌ی سال‌های ۱٨۳۷ و ۱٨۴٨ متحمل شده است بحث کرد. گورویچ معتقد بود مارکس تحت تأثیر سن‌سیمون و فیخته قرار داشته است، و ناویل به هگل و ماتریالیست‌ها فکر می‌کرد. وقتی نوبت سخن به من رسید، ساعت دیواری هفت‌ونیم بعدازظهر را نشان می‌داد. یک تذکر بیش‌تر نداشتم، اما مهم. به عقیده‌ی ناویل، مارکس کمیّت را وارد تحلیل اقتصادی کرده است. و این مهم‌ترین دستاوردش در تاریخ علم اقتصاد است. باری، چون مفهوم ارزش اضافی اهمیت اساسی در تحلیل مارکسیستی دارد، این پرسش را از او کردم:《آیا از یک قرن پیش به این طرف ارزش اضافی محاسبه شده است؟》البته که آن را محاسبه نکرده‌اند، هرچند مارکس با مثال‌های عددی‌اش، بدون تألیف، القا کرده است که سرمایه‌دار ارزش اضافی قابل ملاحظه‌ای انباشت می‌کند. ... اگر خاطراتم دقیق باشند، ناویل نتوانست به این پرسش پاسخ دهد، جز اینکه بگوید مارکس می‌خواهد مقادیر را تعیین کند. ارنست لابروس به کشمکش شتافت، اما با یک برهان ضعیف یا بهتر است بگویم با برهانی خالی از وجه. او گفت:《اینکه هنوز ارزش اضافی حساب نشده است ثابت نمی‌کند که در آینده هم نخواهد شد.》برایم دشوار نبود تصریح کنم که اصولاً مفهوم ارزش اضافی قابل اندازه‌گیریِ کمّی نیست. تنها پاسخ باارزش را دوستم جون الستر داد: مفاهیم دیگری در نظریه‌های دیگری وجود دارند که قابل اندازه‌گیری کمّی نیستند، اما بی‌معنا هم نیستند (مثلاً هزینه‌ی فرصت‌طلبی). با این پاسخ موافقت کردم، اما در هر حال تز ناویل فروپاشید. کارل مارکس به‌یقین آمارهای موجود آن دوره را مطالعه می‌کرد؛ اگر در آن دوره حسابداری ملی وجود می‌داشت، حتماً از آن بهره می‌گرفت. اما راجع به دستاورد عمده‌اش، مثلاً جلد اول سرمایه، محاسبه در آن وارد نمی‌شود مگر برای اثبات عددی استدلال‌ها و، از گذر آن، او در ایجاد توهمات تقریباً هذیان‌آلود سهیم می‌شود.

متن: خاطرات ریمون آرون، ترجمه‌ی عبدالحسین نیک‌گهر، نشر هرمس

#مارکس #رمون_آرون

@volupte
در دهه‌ی ۱۹۷۰ و اوایلِ دهه‌ی ۱۹٨۰، که نظریه‌های مارکس داشت به‌مثابه‌ی روایتی درست از محنت‌های انسان تحت رژیم‌های《کاپیتالیستی》بازیافت می‌شد، به‌ندرت می‌شد در نشریه‌های چپ‌ها حتی اشاره‌ای به انتقادهای سده‌ی پیشین بر نوشته‌های مارکس یافت. نظریه‌ی تاریخِ مارکس را مِیتلند، وبر، و زومبارت، به پرسش کشیده بودند؛ نظریه‌ی ارزشِ کار او را بوم‌باورک، میزس، و خیلی‌های دیگر؛ نظریه‌های آگاهی کاذب، ازخودبیگانگی و مبارزه طبقاتی‌اش را هم متفکرانِ گوناگونی، از مالوک و زومبارت گرفته تا پوپر، هایک، و آرون. همه‌ی این منتقدان را نمی‌توان در سوی راستِ طیف سیاست قرار داد، و همه‌ی آن‌ها هم با انگاره‌ی《عدالتِ اجتماعی》مخالف و دشمن نبودند. بااین‌همه هیچ‌کدام از آن‌ها، تا جایی که من دریافته‌ام، از چپ‌ِ نو واکنشی جز ریشخند پاسخ نگرفته‌اند.

در نتیجه، باید بذیریم که عینکِ مارکسیسم دیگر بر دماغِ هیچ چپی نیست. این‌که چرا این عینک برداشته شده است، و چه‌کسی مسبّب آن بوده، پرسشِ دشواری است. اما دلیلِ آن هرچه بوده باشد، سیاستِ چپ پارادایمِ انقلابی‌ای را که چپِ نو پیشگام آن بود کنار زده است، و در عوض به روال‌های بوروکراتیک و نهادینه‌سازی فرهنگِ رفاه پناه آورده. دو هدفِ رهایی‌بخشی و عدالتِ اجتماعی هنوز پابرجا هستند: اما از طریقِ قانون‌گذاری، کمیته‌ها، و کمیسیون‌های دولتی‌ای پِی گرفته می‌شوند که اختیاراتی یافته‌اند تا ریشه‌های تبعیض را از جا بکنند. رهایی‌بخشی و عدالتِ اجتماعی بوروکراتیزه شده‌اند. لذا، در نگاه به روشنفکرانِ چپِ دهه‌های پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، شاهدِ فرهنگی هستیم که اکنون عمدتاً در سنگرِ دانشگاه باقی مانده، و از نوشته‌های نامفهومی تغذیه می‌کند که از قدیم در کتاب‌خانه‌های دانشگاه‌ها تل‌انبار شده است، آن روزهایی که دانشگاه‌ها جزئی از《مبارزه‌‌ی》ضدکاپیتالیستی بودند.

متن: متفکران چپ نو، راجر اسکروتن، ترجمه‌ی بابک واحدی، انتشارات مینوی خرد

#راجر_اسکروتن #مارکس

@volupte
تولستوی نیز مانند مارکس (که گویا هنگام نوشتن جنگ و صلح هیچ خبری از او نداشت) به روشنی می‌دید که اگر تاریخ علم باشد، پس ما باید بتوانیم یک دسته قوانین حقیقیِ تاریخی را کشف و صورت‌بندی کنیم که در ارتباط با معلوماتی که از راه مشاهده‌ی تجربی به دست می‌آیند بتوانند پیش‌بینی آینده (و《پس‌بینی》گذشته) را، چنان‌که مثلاً در زمین‌شناسی یا ستاره‌شناسی میسر است، ممکن سازند. اما تولستوی این نکته را از مارکس و پیروانش روشن‌تر می‌دید که چنین کاری در حقیقت صورت نگرفته است، و با صراحت جزمیِ معمولِ خود این معنا را بیان می‌کرد، و در تأیید نظر خود براهینی می‌آورد که غرض از طرح آن‌ها اثبات این مدعا بود که حصول چنین منظوری ممکن نیست؛ و قفل را هم بر درِ این صندوق می‌زد که بر آورده شدن این امید علمی، زندگانی بشر را، به این صورت که ما می‌شناسیم، پایان خواهد داد:《اگر ما بپذیریم که زندگی بشر تابع دلیل است، امکان زندگی [یعنی فعالیت خودجوشی که مستلزم آگاه بودن از اختیار است] از میان می‌رود.》

متن: خارپشت و روباه، در باب نگاه تولستوی به تاریخ، آیزایا برلین، ترجمه‌ی نجف دریابندری، انتشارات بایگانی

#تولستوی #مارکس #آیزایا_برلین

@volupte
مارکس به طور کلی تکامل جامعه را روندی عینی می‌داند. در مقدمه‌ی سرمایه، تسلسل شکل‌های اقتصادی را نوعی《روند تاریخی طبیعی》قلمداد کرده است. در سال ۱۸۷۳، مارکس در پس‌گفتار چاپ دوم سرمایه مطلبی را از قول نقاد روسی چاپ اول نقل می‌کند که نوشته بود《مارکس حرکت اجتماعی را نوعی روند تاریخی طبیعی می‌داند که تابع قوانینی است نه‌تنها مستقل از خواست و آگاهی و نیات انسان‌ها، بلکه برعکس، تعیین‌کننده‌ی خواست و آگاهی و نیات آن‌ها.》مارکس می‌نویسد که این تعبیرِ صحیحِ منظور اوست _ یعنی کشف قوانینی که بر تکامل اجتماعی حاکم‌اند.

مطالبی نظیر این است که به تعبیر و تفسیر کاملاً جبرباورانه از دریافت مارکس در باب تاریخ انسان، و قوانینی که با «ضرورت آهنین» به آن تعین می‌بخشند، راه داده است.
...
مفهوم آزادی بشر، چه از جنبه‌ی اجتماعی‌اش و چه از جنبه‌ی فردی‌اش، آشکارا مستلزم توضیح است. اگر بگوییم انسان‌ها مادام که قوانین حاکم بر زندگی خود را درک نکرده‌اند لاجرم بازیچه‌ی این قوانین‌اند و همچنان قربانی نیروهایی باقی می‌مانند که نمی‌دانند چیست، این خودش یک مطلب است؛ مطلب دیگر این است که بگوییم هر آنچه انسان‌ها می‌باشند و می‌کنند تابع این قوانین است، و آزادی صرفاً ادراک و فهم ضرورت این قوانین است و خود عاملی است در آن روند تغییرناپذیر که در آن انتخاب انسان، چه فردی و چه اجتماعی، تابع عللی است که موجب آن انتخاب می‌شوند، و على‌الاصول ناظر خارجی اگر اطلاعات کافی داشته باشد می‌تواند کاملاً پیش‌بینی‌اش کند. توضیحات خودِ مارکس را می‌توان گاه در تأیید مطلب اول و گاه در تأیید مطلب دوم آورد. تلاش برای تعبیر و تفسیر این دیدگاه‌های آشکارا متناقض، چه به قصد تشدید این تناقض و چه به قصد حل‌وفصل این تناقض، حجم عظیمی مطلب و نوشته پدید آورده است بخصوص در زمان ما.


متن: کارل مارکس: زندگی و محیط، آیزایا برلین، ترجمه‌ی رضا رضایی، نشر ماهی

#مارکس #آیزایا_برلین

@volupte
عجیب است که تلقی مارکس از این محوری‌ترین مفهوم نظام او غیر قطعی مانده است: گاهی از کار طوری حرف می‌زند که انگار همان خلاقیت آزادانه‌ای است که کامل‌ترین جلوه‌ی طبیعت پایمال‌نشده‌ی انسان است، سرشت خوشبختی، رهایی، هماهنگی عقلانی بی‌اصطکاک میان انسان‌ها و با انسان‌ها. گاهی هم کار را در مقابل فراغت قرار می‌دهد؛ وعده می‌دهد که با اتمام جنگ طبقاتی، کار به حداقل کاهش می‌یابد هر چند که تماماً از بین نمی‌رود؛ این کارِ برده‌های تحت استثمار نخواهد بود، بلکه کارِ انسان‌های آزاد خواهد بود که زندگی اجتماعی‌شده‌ی خود را طبق قواعدی که خود وضع کرده‌اند و به اختیار خود پذیرفته‌اند بنا خواهند کرد، اما شکل‌هایی از کار همچنان وجود خواهد داشت و مارکس در اواخر جلد سوم سرمایه به ما می‌گوید که در《قلمرو ضرورت》وجود خواهد داشت؛《قلمرو آزادی》حقیقی بعد از این مرز شروع می‌شود، اما باز هم فقط بر اساس قلمروِ ضرورت به مثابه‌ی پایه‌ی آن تجلی خواهد یافت. نیاز به این حداقل کار و زحمت، امر گریزناپذیر طبیعت است، و ندیدن این امر و امیدبستن به عدم آن نیز ناکجاباوری محض است. بین این نظریات هیچ‌گونه آشتی و سازش نهایی وجود ندارد.

متن: کارل مارکس: زندگی و محیط، آیزایا برلین، ترجمه‌ی رضا رضایی، نشر ماهی

#مارکس #آیزایا_برلین

@volupte
مارکس زمانی به جامعه‌ی بورژوایی حمله کرد که این جامعه در اوج رونق مادی‌اش بود، همان سال که گلادستون در نطق بودجه به هموطنان خود به سبب《افزایش سحرانگیز ثروت و قدرت‌شان》تبریک گفته بود، همان‌موقع که خوش‌بینی و اطمینان عمومی در همه‌جا موج می‌زد. در این جهان، مارکس چهره‌ای تک‌‌افتاده و ناسازگار بود، و مانند یکی از مسیحیان اولیه یا آنرژه [عاصی]های فرانسوی آماده بود تا با کمال رشادت دنیا و مافیها را نفی کند، مطلوب‌های آن را مذموم و فضیلت‌هایش را رذیلت بداند، نهادهایش را تقبیح کند، زیرا این نهادها بورژوایی بودند، یعنی متعلق به جامعه‌ای فاسد، قاهر و غیر عقلانی که می‌بایست به کلی و برای همیشه منهدمش کرد. در بحبوحه‌ی عصری که مخالفان خود را با روش‌هایی از بین می‌برد که به‌رغم متانت و آهستگی باز هم کارآمد بودند، همان عصری که کارلایل و شوپنهاور را واداشت به تمدن‌های دوردست پناه ببرند یا به گذشته‌ای که جنبه‌ی آرمانی می‌یافت بگریزند، عصری که دشمن بزرگ خود، نیچه، را به هیستری و جنون کشاند، بله، در چنین عصر و زمانه‌ای، مارکس یکه و تنها مصون ماند و مهیب هم ماند. مانند پیامبری باستانی که رسالت آسمانی‌اش را ایفا می‌کند، و آرامشی درونی دارد که بنیانش ایمان روشن و محکم به جامعه‌ی هماهنگ آینده است، مارکس شاهد عینی علائم فساد و ویرانی بود که از همه‌سو به چشمش می‌خورد. نظم کهن آشکارا داشت در مقابل نگاه او واژگون می‌شد، و او بیش از هرکس دیگری سعی می‌کرد به این روند شتاب ببخشد، چون می‌خواست مرحله‌ی احتضارِ قبل از پایان را کوتاه‌تر کند.

متن: کارل مارکس: زندگی و محیط، آیزایا برلین، ترجمه‌ی رضا رضایی، نشر ماهی

#مارکس #آیزایا_برلین

@volupte
مثال مناسب از دو نظر مخالف یکدیگر درباره‌ی قابلیت انسان, که تأثیر تجویزی دارد, عقاید مارکس و فروید درباره‌ی تشکیل جامعه‌ی بی‌طبقه است. برای مارکس تشکیل چنان جامعه‌ای نه‌تنها ممکن بلکه اجتناب‌ناپذیر است. قابلیت‌های انسان برای تشکیل جامعه‌ای صلح‌آمیز, آزاد و عادل در تاریخ جامه‌ی عمل خواهد پوشید. انسان مختار است یا بر قطار تاریخ سوار شود یا در زیر چرخ‌های آن له شود. انتخاب روش اول تنها شق《عقلایی》است, به‌ویژه که پویایی تاریخ نه‌تنها مقاومت‌ناپذیر بلکه منطقی, انسانی و آزادبخش نیز هست. فروید تمام این روند را به شکل دیگری می‌بیند. در بینش او از سرشت آدمی, آرزوی مارکس برای تشکیل جامعه‌ی کمونیستی خیال‌پردازی بیهوده‌ای بیش نیست. فروید احساس می‌کند که سرشت انسان طوری است که برآوردن این بینش آرمانی را ناممکن می‌سازد. پرخاشگری, که ریشه‌کن شدنی نیست, خودمداری و تملک‌طلبی در سرشت آدمی اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌دهد. بنابراین, در مرحله‌ی تجویزی, عقاید فروید, عقلانی بودن سیاست مارکس را تماماً به‌هم می‌ریزد. اگر ارزیابی او از قابلیت‌های انسانی درست باشد کوشش برای آفرینش جامعه‌ی کمونیستی آب در هاون کوبیدن است. انسان قطعاً به هدف خواستنی نخواهد رسید. این کار غیرممکن است. تغییر اجباری سمت‌گیری تاریخ در مسیری که این پندارگرایی ارائه می‌کند به‌وضوح نتایج مصیبت‌بار خواهد آورد.

متن: فهم نظریه‌های سیاسی, توماس اسپریگنز

#مارکس #فروید #توماس_اسپریگنز

@volupte
اگرچه کشاورزان در نقاط مختلف جهان برای تقسیم ثمره‌ی کارشان قوانین و قواعد متفاوتی دارند, اما خیلی به‌ندرت پیش می‌آید که به‌جز اعضای خانواده و کسانی که در برداشت نقش داشته‌اند, کس دیگری از محصول سهم ببرد. کارل مارکس این نظر را مطرح کرد که افراد باید متناسب با توانایی‌هایشان تولید کنند اما بر اساس نیازهایشان سهم ببرند, و این اصل توصیف نسبتاً قابل‌قبولی از وضع حاکم در میان شکارگر _ خوراکجویان است. اما تاریخ کمونیسم نشان می‌دهد که اقوام کشاورز بیرون از مرزهای خانواده‌ی خود به اشتراک روی خوش نشان نمی‌دهند.
...
زمانی که جوامع به کشاورزی تمام‌عیار روی می‌آورند, هنجارهایی حول مفهوم مالکیت و حقوق دارایی شکل می‌‌گیرد. این هنجارها به اندازه‌ای اهمیت دارند که حتی جوامع امروزی هم نمی‌توانند درست عمل کنند اگر حاکمیت قانون ضعیف باشد و مردم نتوانند روی دولت برای دفاع از حقوق مالکیتشان حساب کنند. در چنین شرایطی, مردم کوشش لازم را برای حفظ و ارتقای دارایی خود به خرج نمی‌دهند, چون هیچ اطمینانی ندارند که زحمتشان در بلندمدت ثمربخش باشد. برعکس, وقتی که مردم در جامعه‌ای زندگی کنند که از حقوق مالکیتشان حفاظت کند, سرمایه‌گذاری برای آینده‌ی خود را از راه بهبود دادن تجهیزات و زمین و مسکنشان آشکارا سودمند خواهد بود.

متن: جهش اجتماعی, ویلیام فون هیپل

#ویلیام_فون_هیپل #مارکس

@volupte
این مطلب را که فروید ساختارهای اجتماعی《بدوی》و ساختارهای اجتماعی《متمدن》را موازی یکدیگر قرار می‌دهد, گرچه گاهی می‌توان اغراق‌آمیز دانست, اما نمی‌توان آن را کلاً نادیده گرفت. اگر دموکراسی و برابری دو نمونه از اهداف ما باشند, در این صورت در واقع چقدر پیشرفت کرده‌ایم؟《در نظر مارکس, گذشته آبستن آینده است, که در این ماجرا پرولتاریا نقش قابله تاریخ را دارد. در نظر فروید, آینده آبستن گذشته است, و این باری است که فقط پزشک, و بخت, می‌توانند ما را از آن برهانند.》

متن: نظریه‌های جبّاریت, راجر بوشه

#فروید #مارکس #راجر_بوشه

@volupte
در فرانسه این اشتیاق وجود دارد که به نظام سرمایه‌داری به‌شدت حمله کنند. اما کجایند آن سرمایه‌دارانی که باید به‌باد حمله گرفته شوند؟ آیا آنان بنیان‌گذاران کارخانجات تولیدی یا مؤسسات تجاری, بازماندگان سیتروئن یا میشلن و بوساک هستند؟ آیا آنان نجیب‌زادگان لیون و خانواده‌های اشراف شمال می‌باشند که کاتولیک‌هایی سنتی‌اند؟ آیا آنان کادرهای عالی‌رتبه‌ی صنایع و مدیران بخش‌های دولتی و خصوصی‌اند؟ آیا آنان رؤسای بانک‌های تجاری بزرگند که برخی از آن‌ها تحت کنترل دولت قرار دارند؟ آیا آنان مدیران واحدهای تولیدی کوچک و متوسطند که برخی از آن‌ها الگویی برای مدیریت هوشمندانه هستند و برخی دیگر واحدهای تحت مدیریتشان را تنها به صورت صوری سرپا نگاه داشته‌اند؟ سرمایه‌داری مورد نظر مارکس یا سرمایه‌داری وال استریت یا سرمایه‌داری مبتنی بر استعمار بهتر می‌تواند هدف فَحاشی قرار گیرد تا این سرمایه‌داری متنوع و پراکنده و مبهم و این بورژوازی‌ای که با احتساب افرادی که بالقوه می‌توانند در جمع آن قرار گیرند, چیزی بیش از یک اقلیت در میان ملت‌اند.

در فرانسه ارائه تعریف برای چپ ضد سرمایه‌داری یا چپ کینزی یا ضد مالتوسی کاری ناممکن نیست, اما به یک شرط و آن این‌که خود را در حصار راست و چپ یا برداشت‌های مارکسیستی محبوس نکنیم و تنوع را در دعواهای موجود _ مانند ساختارهایی که جامعه‌ی کنونی را شکل می‌دهند, مسائلی که از آن‌ها ناشی می‌شوند و روش‌های عملی ضروری _ به‌رسمیت بشناسیم. آگاهی تاریخی این تنوع را عیان می‌سازد اما ایدئولوژی آن را پنهان می‌کند, حتی هنگامی‌که بر صندلی فلسفه‌ی تاریخ تکیه زند.

متن: افیون روشنفکران, رمون آرون

#رمون_آرون #مارکس #جان_مینارد_کینز #مالتوس

@volupte
هر چند ایده‌ی دموکراسی در بر گیرنده‌ی مالکیت می‌کوشد به اعتراضات مشروع سنت سوسیالیستی پاسخ دهد, ایده‌ی جامعه‌ی بسامان [مبتنی بر] عدالت به مثابه انصاف با ایده‌ی مارکس درباره‌ی جامعه‌ی کمونیستی کامل به کلی تفاوت دارد. به نظر می‌رسد که جامعه‌ی کمونیستی فراتر از عدالت باشد به این معنا که در این جامعه شرایطی که به مشکل عدالت توزیعی می‌انجامد وجود ندارد و لازم نیست شهروندان در زندگی روزمره‌ی خود دغدغه‌ی آن را داشته باشند. برعکس, [نظریه‌ی] عدالت به مثابه انصاف بر آن است که با توجه به واقعیت‌های عمومی جامعه‌شناسی سیاسی رژیم‌های دموکراتیک (از جمله واقعیت پلورالیسم معقول), اصول و فضایل سیاسی مربوط به عدالت همواره در زندگی سیاسی عمومی نقشی ایفا می‌کنند. نابودی عدالت, حتی عدالت توزیعی, نه ممکن است و نه, به نظر من, مطلوب.

متن: عدالت به مثابه انصاف, جان رالز

#جان_رالز #مارکس

@volupte
اریک هابسبام از زاویه‌ی تاریخ‌نگاری مارکسیستی بریتانیایی به ردگیری نمودهای فرهنگی آگاهی طبقاتی و تضاد می‌پردازد. در واقع, این رگه‌ی غالب در تأملات وی در آثاری مانند ایام دلچسب و درباره‌ی تاریخ است. هر چند بررسی دقیق‌تر آثار او گویای آن است که سلایق او در تدریس و دیدگاه‌هایش درباره‌ی تاریخ که به《تجربه‌گرایان》شباهت دارد نیز از اهمیت برخوردارند.
...
هابسبام بر این باور است که قرن بیستم کوتاه را می‌توان به سه بخش تقسیم کرد:《عصر فاجعه》(١٩١٤ تا اواخر دهه‌ی ١٩٤٠),《عصر طلایی》(از اواخر دهه ١٩٤٠ تا ١٩٧٣) و《ریزش》(١٩٧٣ تا ١٩٩١).《عصر فاجعه》به خوبی نامگذاری شده است. در فاصله‌ی بین ١٩١٤ تا اواخر دهه‌ی ١٩٤٠, جهان با وقوع دو جنگ《تمام‌عیار》, شورش‌ها و انقلاب‌ها تکان خورد و نظامی را به قدرت رساند که گمان می‌رفت جایگیزینی برای جامعه‌ی بورژوا و سرمایه‌داری, فروپاشی امپراتوری‌های استعماری و بحران اقتصای جهانی گردد. هابسبام می‌گوید این‌که چگونه《عصر طلایی》از دل ویرانه‌های اروپا سر برآورد, همچنان موضوعی است که تاریخدانان باید درباره‌اش توضیح دهند. آنچه روشن است عبارت از این می‌باشد که دگرگونی‌های اقتصادی, اجتماعی و فرهنگی پدید آمده در این عصر《از همه‌ی دگرگونی‌هایی که در تاریخ ثبت‌شده عظیم‌تر, سریع‌تر و بنیادی‌تر بودند》. با این وجود, در اوایل دهه ١٩٧٠, جهان با بیکاری, رکود اقتصادی چرخه‌ای, شکاف عظیم بین فقیر و غنی, و فروپاشی بسیاری از کشورهای سوسیالیستی دست‌وپنجه نرم می‌کرد.
...
هابسبام همچنین از نویسنده‌ای نقد می‌کند که الهامبخش او برای تاریخ‌نویسی بوده است, یعنی مارکس. هابسبام یک ایدئولوگ مارکسیست نیست. او هرگز در این زمینه تردید از خود نشان نداده که از آنچه احساس می‌کند در اندیشه‌های مارکس و مارکسیستی منسوخ شده یا اشتباه است, باید پایش را فراتر بگذارد. هابسبام شکی ندارد که دیدگاه ماتریالیستی مارکس بهترین راهنما برای دگرگونی‌های جهان از قرون‌وسطا بدین سو بوده است. اما وی همچنین معتقد است تاریخ مارکسیستی را نباید از بقیه‌ی تفکرات و پژوهش‌های تاریخی جدا کرد. از دیدگاه او مارکس نقطه‌ی شروع پژوهش است و نه نقطه‌ی پایان آن.

متن: پنجاه متفکر کلیدی تاریخ, مارنی هیوز _ وارینگتون

#اریک_هابسبام #مارکس #مارنی_هویز_وارینگتون

@volupte
علی‌رغم نظر مارکس که سیاست و دولت《اساساً》ناتوان است و اقتصاد است که تکلیف آنها را معین می‌کند, در عمل تا حدود زیادی قدرت سیاسی توانسته است قدرت اقتصادی را مهار کند و در درازمدت موفق هم بوده است. اما شوق پوپر را برای《مداخله‌جویی》دولت این ترس و واهمه تعدیل می‌کند که اگر این مداخله‌جویی هم بی‌مهار باشد منجر به پدید آمدن دولتی فوق قدرتمند خواهد شد. بنابراین, تجویز او این است که مداخله‌ی دولت محدود به لوازم عدالت و آزادیِ یکسان گردد و فقط از طریق قوانین جاری اعمال گردد و به میل و اختیار مقامات دولت واگذاشته نشود.

علی‌رغم این پیش‌بینی احتیاطی, حاصل کار این است که پوپر, در تضادی فرحبخش با بسیاری از معاصران و از جمله برجسته‌ترین فیلسوفان سیاسی قرن, با قدرت تمام و بی‌هیچ قید و بندی از آنچه دولت رفاه خوانده شده است, حمایت می‌کند _ یعنی نظام بیمه بیکاری, سایر اشکال بیمه برای ناتوانی, کهنسالی, و غیره, سیاست اشتغال کامل, تضمین درآمد برای هر کسی که می‌خواهد کار کند, تدارک مقدمات آموزش برای همگان بدون توجه به درآمدشان, و چیزهای دیگری از این دست (البته پوپر به‌خوبی می‌داند که تدارک چنین مزایایی موکول به بارآوری اقتصادی نظام سرمایه‌داری است, اما این کارها همچنین وابسته‌ی اراده‌ی سیاسی و اقدام سیاسی هم هست).

متن: فیلسوفان سیاسی قرن بیستم, مایکل ایچ. لسناف

#کارل_پوپر #مارکس #مایکل_ایچ_لسناف

@volupte
در دو جلد جامعه‌ی باز و دشمنان آن, توجهی که پوپر به هگل نشان می‌دهد در مقایسه با آن دو فرد دیگر که موضوع اصلی کتاب هستند, یعنی افلاطون و مارکس, اندک است. پوپر با خشم و تحقیر به هگل حمله می‌کند, و معامله‌اش با افلاطون آمیخته‌ای از احترام فکری و خصومت سیاسی است, حال آن‌که در مقابل نگاهش به مارکس بسیار دوستانه‌تر است. در نظر پوپر, مارکس مؤکداً دشمن جامعه‌ی باز نبود یا دست‌کم عامدانه چنین نبود. پوپر او را مردی می‌بیند که احساسات انسان‌دوستانه‌ی قوی انگیزه‌ی فعالیت اوست, و به نیابت از ستمدیدگان خشمی شدید ابراز می‌دارد, که پوپر با این احساسات او همدلی زیادی دارد. مثلاً, او کاملاً با مارکس هم‌نظر است که سرمایه‌داریِ بی‌قید و بند قرن نوزدهم بسیار بیرحمانه و غیرانسانی بود (این نظر پوپر درست خلاف نظر هایک است). علی‌رغم همه‌ی اینها, مارکسیسم یکی از مرگبارترین تهدیدها نسبت به جامعه‌ی باز در طول تاریخ تمدن غرب است (یا تبدیل به چنین تهدیدی شده است). پوپر در توضیح این مطلب می‌گوید, علتش این است که مارکس علی‌رغم موهبت‌های عظیم فکری‌اش, و علی‌رغم بینش‌های بسیار عمیق جامعه‌شناختی‌اش, مرتکب خطاهای فکری مرگباری شد. در مورد او نیز مانند افلاطون, ریشه‌ی این خطاها را باید در آموزه‌های غلط تاریخ‌باوری و اوتوپیانیسم جُست.

متن: فیلسوفان سیاسی قرن بیستم, مایکل ایچ. لسناف

#کارل_پوپر #هگل #مارکس #افلاطون #فون_هایک #مایکل_ایچ_لسناف

@volupte
مانیفست از《ده اقدام ضروری》یاد و اعلام کرده که در پیشرفته‌ترین کشورها از نظر اقتصادی و صنعتی این اقدامات ده‌گانه چنین خواهد بود:《١) الغای مالکیت ارضی و کاربرد بهره‌ی مالکانه برای تأمین هزینه‌های دولتی; ٢) نظام مالیات تصاعدی سنگین بر درآمد; ٣) الغای حق وراثت; ٤) مصادره‌ی اموال تمام مهاجران و شورشیان; ٥) تمرکز اعتبارات مالی در دست دولت از طریق بانک ملی یا سرمایه‌ی دولتی و برخوردار از انحصار مطلق; ٦) تمرکز ابزار ترابری در دست دولت; ٧) افزایش کارخانه‌ها و ابزار تولید ملی‌شده, کشت زمین‌های بایر و به‌سازی شرایط تولید کشاورزی با برنامه‌ای منسجم; ٨) اجبار یکسان همگان به کار کردن و ایجاد سپاه‌های صنعتی, به‌ویژه در کشاورزی; ٩) درآمیزی هدایت‌شده‌ی کشاورزی و صنعت, محو تدریجی تمایزهای منافع شهر و روستا; ١٠) تأمین آموزش رایگان برای تمامی کودکان, منع کار کودکان در کارخانه‌ها چنان که در سرمایه‌داری رایج است, درهم‌آمیزی آموزش با فراگیری فن تولید صنعتی و غیره》.

متن: دگرگونی جهان, درآمدی به مانیفست حزب کمونیست, بابک احمدی

#مارکس #انگلس #بابک_احمدی

@volupte
در بحث از پیکار طبقاتی عبارتی در مانیفست آمده که بسیار مهم است:《هر پیکار طبقاتی پیکاری سیاسی است》. در فضای به‌شدت سیاسی فرانسه و در میان سوسیالیست‌هایی که تشکل حزبی کارگران را ضرورت مطلق می‌دانستند و بسیاری از آنان فعالیت‌های صنفی, اتحادیه‌ای و تعاونی کارگران را کوچک می‌شمردند و آن را《تجربه‌ی غیرسیاسی کارگران انگلیسی》معرفی می‌کردند, مارکس و انگلس از نخستین اندیش‌مندانی بودند که از فعالیت صنفی, اتحادیه‌ای و تعاونی کارگران به‌شدت دفاع و حمایت می‌کردند. مقصود انکار اهمیت مبارزه‌ی سیاسی کارگران نیست, بل تأکیدی است بر این نکته (که همواره در آثار مارکس و انگلس تکرار شده) که حتی ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین شکل مبارزه‌ی کارگری چون گردهم‌آیی در اتحادیه‌ای کوچک و نه‌چندان توانا, یا مشارکت در اعتصابی کوتاه‌مدت و ناموفق, نه‌تنها برای شکل‌گیری جنبش کارگری ضروری است, بل در گوهر خود امکان تبدیل جنبش به مبارزه‌ای سیاسی را افزون می‌کند. حتا اگر در این مبارزات ابتدایی هیچ شعاری علیه حکومت مطرح نشود, یا در این فعالیت‌های محدود و کم‌اثر فکر رویارویی با حکومت از ذهن کارگران شرکت‌کننده نگذرد, پویایی یا تداوم همین مبارزات کوچک (که نمی‌توان طبقاتی بودنِ آن‌ها را منکر شد) در این است که به‌تدریج مبارزان کارگری را آگاه می‌کند که حکومت مدافع سرمایه‌داران و کارخانه‌داران است و قوانین برای دفاع از منافع پرولتاریا وضع نشده‌اند. این‌همه نطفه‌های سرشتِ سیاسیِ پنهان و مهمِ نهفته در این حرکت‌های ساده را نشان می‌دهد.

متن: دگرگونی جهان, بابک احمدی

#مارکس #انگلس #بابک_احمدی

@volupte
وظیفه‌ی تاریخ, هنگامی که جهان حقیقت محو می‌شود, این است که حقیقت این جهان را مستقر سازد. مهم‌تر از همه, وظیفه‌ی فوری فلسفی‌ای که در خدمت تاریخ [راستین] درآمده این است که هنگامی که ازخودبیگانگی انسان در شکل مقدس‌اش فاش شد ازخودبیگانگی در شکل نامقدس‌اش را فاش کند. این‌سان نقد آسمان جای‌اش را به نقد زمین دهد, نقد دین به نقد حقوق و نقد الاهیات به نقد سیاست تبدیل شود.

درآمدی بر نقد فلسفه‌ی حق هگل. پیش‌گفتار, کارل مارکس

متن: دگرگونی جهان, بابک احمدی

#مارکس #بابک_احمدی

@volupte
هارت و نگری, با تأکید بر ضرورت واسازی و بازنویسی نظریه‌ی مارکس در باب ارزش, به ما یادآوری می‌کنند از وقتی که مارکس صحبت از استثمار می‌کرد خیلی چیزها عوض شده است _ مهم‌تر از همه کار سخت تبدیل شده است به کار به مثابه‌ی فعالیتِ خلاق, کارِ مادیت‌زدوده. به علاوه, سرمایه‌ی جمعی دیگری همکاری نیروی کار را از بیرون تحمیل نمی‌کند, بلکه بیشتر می‌کوشد آن را از طریق تقسیم کار جدید زیر کنترل خود دربیاورد. اما پرسش کلیدی این است: آیا وقوع این تغییرات دوره‌ای یا تغییر پارادایم‌ها نتیجه‌ی خارج شدن کنترل تولید از دست سرمایه‌داری بود, یا نتیجه‌ی دینامیک‌های درون آن, یعنی توانایی ریشه‌دار آن در سازگاری با واقعیت‌های جدید؟ از دید لاکان پیروزی گفتمان دانشگاه زمین حاصل‌خیزی است که سرمایه‌داری شیوه‌ جدید بیرون کشیدن ارزش مازاد را روی آن بنا می‌کند: کارگران نه فقط از زمان کار خود, بلکه, مهم‌تر از آن, از دانش به مثابه‌ی ژوئیسانس‌شان ساقط می‌شوند, که علامت عضویت کامل آن‌ها در ایدئولوژی سرمایه‌دارانه است.

متن: دیالکتیک‌های ژیژک, فابیو ویگی

#فابیو_ویگی #مایکل_هارت #آنتونیو_نگری #مارکس #لکان

@volupte
Ещё