پیرنگ | Peyrang

#شقایق_بشیرزاده
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

نگاهی به محتوای داستان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد»


نویسنده: شقایق بشیرزاده

«زندگی بهترین چیزی است که تا به حال اختراع شده است»

سرهنگ که به استدلال آماده شده‌اش نزدیک می‌شد گفت: ـ همه‌ی این‌ها به خاطر آگوستینو است. قیافه‌اش را به یاد بیاور. وقتی آمد و به ما گفت که خروس برنده شده است. زن به فکر پسرش افتاد. فریاد زد: ـ همین خروس‌های ملعون باعث مرگش شدند. اگر سوم ژانویه در خانه می‌ماند اجلش نمی‌رسید.) در انتهای داستان، زن سرهنگ که عرصه به او تنگ آمده و راضی به فروش خروس است از سرهنگ می‌پرسد اگر خروس در مسابقه باخت چه می‌شود؟ سرهنگ در پاسخ می‌گوید این خروس نمی‌بازد. و به قدری با اطمینان این جمله را به زبان می‌آورد که نشان می‌دهد باختن خروس یعنی باختن تمام ایدئولوژی‌ها و تمام امیدهای سرهنگ. خروس همان چیزی‌ست که کشمکش اصلی داستان را ایجاد کرده است و تا به انتها این کشمکش ادامه دارد. تسلیم شدن سرهنگ به فروختن خروس چرخشی دیگر به داستان می‌دهد. و این جدال است که سرهنگ را به حقیقتی که به دنبالش بود می‌رساند. (هفتاد و پنج سال طول کشیده بود؛ دقیقه به دقیقه‌ی عمر هفتاد و پنج ساله‌اش؛ تا سرهنگ به این لحظه برسد. خود را پاک، رک، و شکست‌ناپذیر یافت و در آن دم، جواب داد: ـ گه! )
مارکز در این داستان با استفاده  از ایماژها، استعاره‌ها و نمادها سعی به ساختن تصویری بزرگ‌تر کرده است. او مرگ را به چتر شبیه می‌کند و در جایی با استفاده از ساعت دیواری خانه‌ی سرهنگ که به فروش نمی‌رود نشان می‌دهد که زمان از دست رفته را نمی‌شود تبدیل به چیزی قیمتی کرد. او از خانه‌ی محقر سرهنگ و معدود شخصیت‌های داستان نمایی کامل از سیاست و فرهنگ کلمبیا را نمایش می‌دهد. سباس دوست سرهنگ، تنها رهبر حزبی که از پیگرد سیاسی جان سالم به در برده و از پولدارهای شهر حساب می‌شود، نشان‌دهنده‌ی جماعت نوکیسه و حزب بادی است که برایشان آرمان و ایدئولوژی همان چیزی‌ست که آن‌ها را بالاتر ببرد. سرهنگ و دوستانش که اکثرا مرده‌اند نماد نسل قدیمی‌تری از کلمبیا هستند. نسلی که جنگیده‌اند و زندگیشان را به هیچ باخته‌اند و آنچه که از آن‌ها به جا مانده یک جفت کفش نو و چتری پاره‌پاره است. در مقابل، آگوستینو و دوستانش نمادی از نسل جدید هستند. جوانانی که دغدغه‌شان جنگ خروس است و تنها راهی که از دولت می‌توانند انتقام بگیرند برنده شدن خروسشان در این جنگ است. جنگی که برای آن جانشان را هم می‌دهند. سرهنگ برای بقای این نسل به هر دری می‌زند تا خروس را از دست ندهد. حتی اگر به قیمت جان زنش تمام شود. بالاتر از هر آنچه که به آن اعتقاد داشته و دارد، برای او امید (خروس) از غذایی که می‌خورد و هوایی که نفس می‌کشد واجب‌تر است. سرهنگ تنها به امید زنده است.





متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#گابریل_گارسیا_مارکز
#شقایق_بشیرزاده


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

معرفی و یادداشتی درباره‌ی رمان «روزگار سخت»؛ ماریو بارگاس یوسا

نویسنده: شقایق بشیرزاده


یوسا در بیشتر آثارش، داستانی از زیرساخت‌های سیاست نظام‌های دیکتاتوری روایت می‌کند؛ اما نوع روایت او به گونه‌ای نظام‌‌مند و باورپذیر است که خواننده را با خودش همراه می‌کند. او همیشه در مصاحبه‌هایش به این نکته اشاره کرده که سرزمین مادری او نه‌تنها پرو، بلکه تمام کشورهای آمریکای لاتین است. و در هر کتابش تلاشی کرده است برای شناساندن بخشی از این قاره به جهانیان. سرزمین‌هایی لبریز از جنجال‌ها بر سر قدرت که به لطف دیکتاتورها مردمان‌شان اسیر در فقر و جهل مانده‌اند. یوسا در کتاب آخر خود «روزگار سخت» به سراغ کشوری دیگر از آمریکای لاتین رفته است؛ گواتمالا.

«روزگار سخت» آخرین اثر یوسا است که در سال ۲۰۱۹ منتشر گردید و به سرعت در سراسر جهان ترجمه و خوانده شد. رمانی رئالیستی از وقایع تاریخی و سیاسی کشور گواتمالا مابین سال‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۷. در گواتمالا، سال ۱۹۵۴ کودتایی نظامی توسط کارلوس کاستیلو آرماس انجام و توسط ایالات متحده از طریق سازمان اطلاعات سیا پشتیبانی شد، و آرماس موفق گردید که دولت خاکوبو آربنس را سرنگون کند. این اقدام خشونت‌آمیز و نظامی که با همکاری جمهوری دومینیکن، شرکت یونایتد فروت و سیا شکل گرفت، واقعیت موجود را از طریق رسانه‌ها به گونه‌ای برعکس جلوه داد تا مردم گواتمالا را نیز با خود همراه سازد. اتفاقی که با تمام سادگی‌اش سرنوشتی بزرگ برای مردم آن کشور رقم زد. سرنوشتی که منجر به عدم توسعه‌ی آمریکای لاتین گشت. اتهامی از سوی دولت آیزنهاور علیه دولت آربنس برای گسترش کمونیسم شوروی در قاره‌ی آمریکا‌ی جنوبی و خطری که آمریکای مرکزی و شمالی را نیز تهدید می‌کرد. «روزگار سخت» به شرح حقایقی پنهان از آنچه بر دولت گواتمالا رفته است می‌پردازد.


متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:
فروشگاه پیرنگ


#آمریکای_لاتین
#شقایق_بشیرزاده
#ماریو_بارگاس_یوسا


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

داستان «فاروق»
نویسنده: شقایق بشیرزاده


هر روز صدای فاروق بلندتر می‌شد. آوازش همان بود ولی تمامش را سوز ماتم گرفته بود. آدم بغضش می‌شکست ناخواسته، اشکش می‌سرید و یک‌هو می‌دیدی صورتت خیس است. خودش هنوز پیدایش نبود. این بار تمام محله بسیج شدیم صدایش را ضبط کنیم ببریم کلانتری بگوییم کفر می‌خواند، نمی‌گذارد صدای اذان را بشنویم، نمازمان قضا می‌شود، آدم را به گناه می‌اندازد، نشد که نشد. یک بار ضبط کردیم فقط صدای هوهوی باد می‌آمد، یک بار دیگر فقط صدای آب. یک بار خش‌خش بلندی داشت که گفتیم لابد دستمان روی بلندگو بوده. رفتیم از مسجد محل ضبط‌صوت گرفتیم با دو باند هم‌قد و اندازه‌ی خودمان. فقط صدای اذان را ضبط کرد.


متن کامل این داستان را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:
فروشگاه پیرنگ


#آمریکای_لاتین
#شقایق_بشیرزاده


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#معرفی_کتاب

یکی بود یا یکی نبود
کتاب گنبد کبود؛ مجموعه داستانی از کورش اسدی

نویسنده: #شقایق_بشیرزاده


کتاب «گنبد کبود» مجموعه‌داستانی‌ست متشکل از هشت داستان مجزا. کورش اسدی پس از نزدیک به یک دهه که هیچ کتابی منتشر نکرده بود، سکوتش را با این مجموعه‌داستان شکست. این مجموعه که اولین بار در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات نیماژ به چاپ رسید، در جایزه ادبی داستان شیراز، جایزه جلال و جایزه مهرگان تقدیر شده است.
در این کتاب، اسدی تمرکزش را بر انسان معاصر گذاشته است. مدنیت شهری و تنهایی‌ای که بر انسان غلبه می‌کند در فضاهایی وهم‌گونه از نکات مشترک داستان‌های این مجموعه‌داستان است. در این داستان‌ها که داستان‌هایی مدرن و پست‌مدرن هستند تشخیص آنچه واقعیت است از آنچه خیال، سخت دشوار می‌باشد. اسدی در تمام این داستان‌ها بازی زیبایی می‌کند بین واقعیت و خیال. او رازهایی را در لابه‌لای داستان‌ها می‌گنجاند و تلاش می‌کند خواننده با خوانش اول این رازها را کشف نکند، و همین امر به خواننده مجال تفکر و خیال می‌دهد.
داستان اول کتاب گنبد کبود «گوشه‌ی غراب»، داستان زن و مردی‌ست که در کافه‌ای نشسته‌اند. در این داستان به سرگشتگی انسان امروزی می‌پردازد. داستان، داستانی‌ست دیالوگ‌محور که در خلال همین دیالوگ‌ها فضاسازی و شخصیت‌پردازی شکل می‌گیرد. شاید «گوشه‌ی غراب» بهترین داستان برای شروع این کتاب نباشد. چرا که این داستان که به نظر می‌آید داستانی تجربی‌ست، به قدرت و استحکام داستان‌های دیگر مجموعه نیست. چه به لحاظ موتیف‌های تکراری و ضعیف، و چه به لحاظ پایان‌بندی بسته‌ی داستان که راه را بر تخیل بیشتر می‌بندد. اما این داستان نقاط قوتی نیز مانند شخصیت‌پردازی و فضاسازی دارد.
داستان «گنبد کبود» که یکی از قوی‌ترین داستان‌های مجموعه است آنقدر خواننده را در وهم گرفتار می‌کند که تشخیص واقعیت و خیال حتی برای خواننده نیز میسر نیست. این داستان که کاملا ویژگی‌های یک داستان پست‌مدرن را داراست در یک بازی شکل می‌گیرد و دختر‌بچه‌ای در حین بازی با دوستانش از آنها جدا شده و خود را سرگرم خیال‌پردازی می‌کند.


ادامه‌ی این مطلب را در سایت پیرنگ بخوانید:

https://www.peyrang.org/385/معرفی-کتاب-گنبد-کبود؛-کورش-اسدی/

#گنبد_کبود
#کورش_اسدی
#نشر_نیماژ

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

آدم تا کجا می‌تواند درد را تحمل کند. یا ترس را
مثلا.
 

کتاب «همین امشب برگردیم» مجموعه‌داستانی‌ست به قلم پیمان اسماعیلی که در سال ۱۳۹۵ توسط نشر چشمه منتشر شد. این مجموعه‌ که چهارمین اثر و سومین مجموعه داستان اسماعیلی است شامل پنج داستان کوتاه با مضامین ترس، اضطراب و مهاجرت می‌باشد. در ابتدای کتاب آمده است: «صدای پایی روی پله‌ها شنیده شد. آلیس فهمید که خرگوش سفید به دنبالش آمده و از ترس به لرزه افتاد و لرزه‌اش خانه را تکان داد.» این قسمت منتخب از فصل چهارم کتاب آلیس در سرزمین عجایب نشان‌ می‌دهد که خواننده قرار است با داستان‌های متفاوتی مواجه شود. اسماعیلی در سه داستانِ این مجموعه از «خرگوش سفید» به عنوان موتیف استفاده کرده است که علاوه بر خرگوش سفیدِ آلیس، نام یک نوشیدنی الکلی در استرالیاست. او در این کتاب در کنار واقعیات زندگی دنیایی جادویی را نیز به تصویر کشیده است.



بخشی از معرفی کتاب «همین امشب برگردیم»

نویسنده: #شقایق_بشیرزاده

ادامه‌ی معرفی را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکانپذیر است):
http://www.peyrang.org/shop/


#پیمان_اسماعیلی
#همین_امشب_برگردیم
#نشر_چشمه




@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک


چه خواهد گفت این وجدان شریر؟

یادداشت بر داستان «ویلیام ویلسون»؛ ادگار آلن پو



«اما کدامین زبان قادر است دهشت و شگفتی ناشی از دیدن منظره‌ی پیش رویم را بیان کند؟ همان یک آن برگشتن به سوی در کافی بود تا در آرایش لوازم انتهایی سرسرا، دگرگونی پدید آید. آیینه‌ای بزرگ، نخست به سبب آشفتگی، چنین پنداشتم ـدر محلی که پیشتر اثری از آن ندیده بودم، قد برافراشته بود و در همان حال که من وحشت‌زده و حیران به سوی وی گام برمی‌داشتم، تصویرم نیز لرزان و تلوخوران به سویم پیش می‌آمد. می‌گویم چنین پنداشتم، چرا که به راستی این گونه نبود.» آنچه که آلن پو به خوبی در این داستان به نمایش گذاشته است فارغ از نثر شاعرانه‌ای که دارد اضطراب، خشم و کینه است. کینه و نفرتی که راوی از حالات درونی‌اش بیان می‌کند و به خواننده منتقل می‌شود. پو که خود یکی از اولین نظریه‌پردازان داستان کوتاه محسوب می‌شود و جزو اولین منتقدین جدی جامعه‌ی ادبی بوده است در مقاله‌ای که بر داستان‌های «ناتانیل هوتورن» می‌نویسد، داستان کوتاه را شکلی از روایت می‌داند که «خواندنش نیم الی دو ساعت وقت بگیرد و «تاثیر واحدی» در خواننده باقی بگذارد. [...] تلاش برای ایجاد تاثیر واحد، نویسنده را ملزم به رعایت ایجاز می‌کند که ویژگی تمایزدهنده‌ی همه‌ی انواع شعر، بویژه شعر غنایی، محسوب می‌شود. شعرِ واجد کیفیات هنری آن شعری است که شاعر با مدد گرفتن از صناعات ادبی، کلام را به موجزترین و در عین حال تاثیرگذارترین حدِ آن برساند. پس می‌توان گفت از منظر ادگار آلن پو، که خود شعر نیز می‌سروده، داستان کوتاه بیش از آن‌که با رمان خویشاوندی داشته باشد، به شعر و ویژگی‌های زبان شاعرانه نزدیک است زیرا داستان‌نویس باید بتواند با محاسبه‌ای دقیق، طول داستان و ضرباهنگ رویدادهای آن را چنان تعیین کند که داستان به موقع به نقطه‌ی اوج (پاسخ کشمکش) برسد. [...] نتیجه می‌گیریم که داستان کوتاه باید واجد وحدت در زنجیره‌ی وقایع، وحدت در فضای عاطفی و همچنین واجد تأثیر واحد باشد.»

نویسنده: #شقایق_بشیرزاده

ادامه‌ی این یادداشت را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله:
پرداخت ریالی از طریق لینک مستقیم زرین‌پال
https://zarinp.al/360731

پرداخت ارزی از طریق پی‌پال (۵ یورو یا ۷ دلار)
https://www.paypal.com/paypalme/tostari


#ادگار_آلن_پو
#ویلیام_ویلسون
#داستانهای_شگفت_انگیز
#محمود_سلطانیه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

شهرزاد و من


پنج: حالا دیگر هر پنج‌شنبه سر خاک بابا می‌روم. آشتی کرده‌ام با خودم؟ نه! هنوز هم با بابا قهرم. با مامان قهرم. با همه قهرم. با خودم قهرم. حالا هر پنج‌شنبه سر خاک بابا می‌روم و برایش گل می‌برم و ساکت می‌نشینم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ به سنگ گرانیتی گرانش زل می‌زنم و کرم‌ها و خرخاکی‌ها را می‌بینم که وول می‌خورند آن پایین و چشم‌های بابا را می‌بینم روی سنگ قبرش، که معلوم نیست چه رنگی است و یاد آن چشم‌های میشی می‌افتم که بُرنده بود و تیزی‌اش هنوز توی چشم‌هایم هست. به صدایش فکر می‌کنم که می‌گفت: «رو حرف من حرف نباشه» و آن روز که نامه‌ی دکترم را پاره کرد، سبیل‌هایش را تابی داد و فریاد کشید: «با اجازه‌ی کی پاشدی رفتی دکتر؟ نمی‌گی دیوار گوش داره؟ دختر من! دختر یکدانه‌ی من خودشو عمل کنه؟» و آن روز که جانمازش را پهن کرد، استغفراللهی گفت و چشمان میشی‌اش را چرخاند سمتم: «پسرعمت خواستگارته. نه نمی‌گی وگرنه من می‌دونم و تو. خدا اگر قرار بود پسر بهم بده همین سپهر مثل پسرمه.» آن پایین از خیلی چیزها خبری نیست حتما دیگر. برایش گل می‌برم. هر پنج‌شنبه. و قرآن نمی‌خوانم و فاتحه نمی‌خوانم و گریه نمی‌کنم. به آن روزهایی که گریه کردم فکر می‌کنم. که دست سپهر را فشار داد توی دستم. که برایم آیه پشت آیه ردیف کرد و آرزوی خوشبختی کرد. زل می‌زنم به سنگ سفیدش و آن پایین را نگاه می‌کنم. چند دقیقه... چند ساعت... هر پنج‌شنبه .


Painting: Frida Kalho, Self Portrait with Cropped Hair
نویسنده:#شقایق_بشیرزاده

ادامه‌ی این داستان را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله:
پرداخت ریالی از طریق لینک مستقیم زرین‌‌‌‌پال
https://zarinp.al/360731

پرداخت ارزی از طریق پی‌پال (۵ یورو یا ۷ دلار)
https://www.paypal.com/paypalme/tostari


#داستان_کوتاه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

وولف فراتر از زمانه‌ی خویش
و یا ویرجینیا وولف از بلومزبری تا هوگارث و اوز
 

آن چیزی که وولف را وولف ساخت، نه بیماری‌اش و نه دیدگاه‌های فمنیستی‌اش، بلکه فرار از کلیشه‌ها و عرف‌های جامعه‌ی زمان خود بود. او همیشه جلوتر از زمانه‌اش فکر می‌کرد، عمل می‌کرد و می‌نوشت. برای او بیان احساساتش، ابراز عقاید و جنگیدن برایشان کاری همیشگی بود.  
وولف بر خلاف تصور عام، انسانی اجتماعی بود و ارتباطات بسیار وسیعی داشت. ارتباطاتی که در تعیین مسیر ادبی و حرفه‌ای او نقشی پررنگ داشتند. او پس از مرگ پدر با همان جمع دوستانه و ادیب سابقش، گروه «بلومزبری» را تشکیل داد. گروهی متشکل از روشنفکران و تحصیل‌کردگان دانشگاه کمبریج و آکسفورد. اعضای گروه بدون هیچ محدودیتی در مورد موضوعات مختلف به بحث و تبادل نظر می‌نشستند. دلیل پرطرفدار بودن این گروه در قیاس با گروه‌های هم‌دوره‌ی خود، آثار بی‌شمار، نوشتن خاطرات روزانه، زندگی‌نامه، شرح‌ حال و همچنین فعالیت‌های متنوع از قبیل نقد، نقاشی، سیاست، ادبیات و اقتصاد بود. «کینز» از اعضای گروه در خاطرات خود چنین آورده: «هیچ چیز اهمیت نداشت جز حالات ذهن ما و سایر مردم، و صد البته حالات ذهن خود ما... ما اخلاقیات رایج، عرف و عقل سنتی را یکسره انکار می‎کردیم.»
 
در همین گروه ادبی و دایره‌ی دوستان بود که شخصیت وولف شکل گرفت، صیقل خورد و ذهن او را به سمت و سویی کشاند که دو کتاب اولش «سفر به خارج» و «شب و روز» را متاثر از همین گروه نوشت که داستان‌هایی واقع‌بینانه‌اند. و در همین گروه بود که او با لئونارد وولف آشنا شد و ازدواج کرد. او با همکاری و شراکت همسرش در سال ۱۹۱۷ «انتشارات هوگارث» را تأسیس کرد. دلیل تاسیس این انتشارات آن بود که وولف تلاش می‌کرد محدودیت‌ها و قوانین انتشاراتی‌های موجود را بشکند و کاری متفاوت را شروع کند. این انتشاراتی کوچک و محدود در نهایت باعث شکوفا شدن نویسندگان بسیاری شد. وولف آنجا نیز ثابت کرد که دیدگاهش فراتر و فارغ از تبعیض‌های تحمیل‌شده از سوی جامعه بود. برای او مهم بود زنان خوش‌فکر را دریابد، نویسندگان گمنام را بشناساند و کاری را شروع کند که کمتر کسی به خاطر ورشکست شدن جرأت انجامش را داشت.

نویسنده:#شقایق_بشیرزاده

ادامه‌ی این یادداشت را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله:
پرداخت ریالی از طریق لینک مستقیم زرین‌‌‌‌پال
https://zarinp.al/360731

پرداخت ارزی از طریق پی‌پال (۵ یورو یا ۷ دلار)
https://www.paypal.com/paypalme/tostari


#ویرجینیا_وولف

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#آلبوم
#یادکرد

آلن پو نابغه‌ای پریشان که ناتمام نماند (بخش دوم)

#شقایق_بشیرزاده

ادگار آلن پو (۱۸۰۹_۱۸۴۹) شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی در تاریخ هفتم اکتبر ۱۸۴۹ در چهل سالگی به طرزی عجیب و مرموز چشم از جهان فروبست. بسیاری مرگ او را شبیه به داستان‌هایش می‌دانند؛ مرگی وهم‌آلود و تراژیک. و پس از گذشت سال‌ها معمای مرگ او هنوز ذهن عده‌ای را به خود مشغول داشته است. او را در حالی نیمه‌هوشیار، با لباس‌هایی که برای خودش نبود؛ روی نیمکتی در پارکی نزدیک بالتیمور پیدا کردند. او در چند روزی که در بیمارستان بود بین مرگ و زندگی هذیان گفت. شاهدین کمی از آن روزها سخن گفتند و حرف‌هایشان با یکدیگر تناقض داشت. برخی می‌گفتند او از شبحی بر دیوار حرف می‌زد، اما نتوانست بگوید که چه بر سر او آمده‌است. برخی دیگر می‌گفتند که او مدام نام کسی را به زبان می‌آورد. و برخی دیگر معتقد بودند که او را به قتل رسانده‌اند. محققین از دلایل زیادی از جمله الکل، انسداد شریان، تومور مغزی، استفاده از مواد مخدر، هاری، خودکشی و سل به عنوان عامل مرگ او سخن گفته‌اند. اما آنچه که در زندگی پو مرموز و ناتمام باقی ماند، پس از مرگ در داستان‌ها و اشعارش با الهام‌بخشی به نویسندگان و شاعران بسیاری ادامه پیدا کرد. منتقدین ژانر وحشت و معمایی را مدیون آثار او می‌دانند و بسیاری از نظریات و مانیفست او بر داستان کوتاه را سرآغاز نقد امروزی می‌دانند. تاثیری که پو بر ادبیات و داستان داشته است بر هیچ کس پوشیده نیست؛ اما پو علاوه بر ادبیات الهام‌بخش نقاشان بسیاری نیز بوده است. نقاشان بسیاری از مکتب رمانتیسم و سمبولیسم تا سورئالیسم، از داستان‌های او برای خلق آثاری جدید الهام گرفته‌اند و یا این داستان‌ها را بر بوم خود روایت کرده‌اند. در زیر برخی از این تصاویر را می‌توان دید(عکس‌ها را ورق بزنید):


بخش دوم:

۱-شعر الدورادو، ادموند دولاک (Edmund Dulac, Valley of The Shadow, 1909)

۲-شعر غراب، ادوارد مانه (The Raven, Edouard Manet, 1875)

۳-شعر غراب، گوستاو دوره (The Raven Shadow, Paul Gustave Doré, 1884)

۴-داستان قلمرو آرنهایم، رنه ماگریت (The Domain of Arnheim, Rene Magritte, 1962)

۵-دوبل، رنه ماگریت، الهام گرفته از داستان ویلیام ویلسون (The Double, Rene Magritte, 1958)

۶-داستان قورباغه، جیمز انسور (Hop-Frog, James Ensor, 1898)

۷-چشم بالون، الهام گرفته از آثار آلن پو، ردون (Eye Balloon, Odilon Redon, 1878)

۸-کابوس، هنری فوسلی، نقاشی‌ای که الهام‌بخش داستان سقوط خانه‌ی آشر آلن پو بوده است. (The Nightmare, Henry Fuseli, 1781)

۹- امضاء آلن پو

#ادگار_آلن_پو

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#آلبوم
#یادکرد

آلن پو نابغه‌ای پریشان که ناتمام نماند (بخش اول)

#شقایق_بشیرزاده

ادگار آلن پو (۱۸۰۹_۱۸۴۹) شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی در تاریخ هفتم اکتبر ۱۸۴۹ در چهل سالگی به طرزی عجیب و مرموز چشم از جهان فروبست. بسیاری مرگ او را شبیه به داستان‌هایش می‌دانند؛ مرگی وهم‌آلود و تراژیک. و پس از گذشت سال‌ها معمای مرگ او هنوز ذهن عده‌ای را به خود مشغول داشته است. او را در حالی نیمه‌هوشیار، با لباس‌هایی که برای خودش نبود؛ روی نیمکتی در پارکی نزدیک بالتیمور پیدا کردند. او در چند روزی که در بیمارستان بود بین مرگ و زندگی هذیان گفت. شاهدین کمی از آن روزها سخن گفتند و حرف‌هایشان با یکدیگر تناقض داشت. برخی می‌گفتند او از شبحی بر دیوار حرف می‌زد، اما نتوانست بگوید که چه بر سر او آمده‌است. برخی دیگر می‌گفتند که او مدام نام کسی را به زبان می‌آورد. و برخی دیگر معتقد بودند که او را به قتل رسانده‌اند. محققین از دلایل زیادی از جمله الکل، انسداد شریان، تومور مغزی، استفاده از مواد مخدر، هاری، خودکشی و سل به عنوان عامل مرگ او سخن گفته‌اند. اما آنچه که در زندگی پو مرموز و ناتمام باقی ماند، پس از مرگ در داستان‌ها و اشعارش با الهام‌بخشی به نویسندگان و شاعران بسیاری ادامه پیدا کرد. منتقدین، ژانر وحشت و معمایی را مدیون آثار او می‌دانند و بسیاری از نظریات و مانیفست او بر داستان کوتاه را سرآغاز نقد امروزی می‌دانند. تاثیری که پو بر ادبیات داشته است بر هیچ‌کس پوشیده نیست؛ اما پو علاوه بر ادبیات الهام‌بخش نقاشان بسیاری نیز بوده است. نقاشان بسیاری از مکتب رمانتیسم و سمبولیسم تا سورئالیسم، از داستان‌های او برای خلق آثاری جدید الهام گرفته‌اند و یا این داستان‌ها را بر بوم خود روایت کرده‌اند. در زیر برخی از این تصاویر را می‌توان دید (عکس‌ها را ورق بزنید):


بخش اول:


۱-داستان سوسک طلایی، هرپین (The Gold-Bug, Herpin)

۲-داستان گربه سیاه، اوبری بردسلی
1894‏,The Black Cat, Aubrey Beardsley)

۳-داستان لیژیا، آلفرد کوبین (Ligeia, Alfred kubin, 1920)

۴-داستان زنگ‌ها، ادموند دولاک (The Bells, Edmund Dulac, 1912)

۵-داستان نقاب مرگ سرخ، انریکه چاواریا (The Masque of the Red Death, Enrique Chavarria, 1981)

۶-داستان قتل‌های خیابان مورگ یا جنایت در کوی غسالخانه، اوژین میشل ابوت (The Murders in the Rue Morgue, Eugene Michel Abot)

۷- داستان مغاک و آونگ، هری کلارک (The Pit and the Pendulum, Harry Clarke, 1919)

۸-داستان قلب رازگو، هری کلارک (Tell-Tale Heart, Harry Clarke, 1919)

۹- داستان پرتره‌ی بیضی، جین پاول لارنس (the oval portrait, Jean Paul Laurens)

#ادگار_آلن_پو

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادداشت
.

نگاهی به داستان «آنچه فردا بینی و پس‌فردا بینی و پسان‌فردا» رضا دانشور

«معشوق همین‌جاست بیایید بیایید»

#شقایق_بشیرزاده


روایت داستان با این جمله شروع می‌شود: «ما را بر مزار شیخ برد، شبانه. مشعل‌های تمام خرگاه‌ها، شب را سوراخ کرده بودند. چه شبی بود، تمام‌قامت، که خیمه برافراشته بود و زیر خیمه‌ی او سلطان گفت: «هین! هیمه‌ها بر آتش در رقصید!»» این شروع نشان می‌دهد که ما با داستانی سرراست و ساده روبرو نیستیم. داستان ابعادی تاریخی دارد و تعمدا نثر داستان، کامل بر پایه‌ی همین وجه تاریخی انتخاب شده است. نثری دشوار اما وزین و آهنگین که گاهی نظم بیشتری به خود می‌گیرد تا نثر. سپانلو در پیش‌درآمدی که بر این داستان نوشته است در مورد نثر این داستان چنین می‌گوید: «نثر خاصی که نویسنده برگزیده، نگارشی با طعم کلاسیک و نوعی ناشیگری عمدی تا طنز را در وحشت آورده باشد، (یعنی استفاده خودکار از طنز بلااراده‌ای که در کتب قدیم می‌یابیم) او را در بیان زمزمه‌وار و خوفناک قصه موفق کرده.» تعمدی که نویسنده از به‌کارگیری چنین نثری داشته است لاجرم خواننده را وادار به دقت و تعمق بیشتری برای دریافت قصه‌ی داستان می‌کند. روایتِ پیچیدگی و درهم‌تنیدگیِ بخشی از تاریخ، و پیوند آن با زمان معاصر با زبانی ساده و سرراست کاری بس دشوارتر به نظر می‌آید. اما دانشور با انتخاب زبانی میان شعر و نثر این پیوند را راحت‌تر می‌کند و هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌های داستان را با چنین انتخابی برای خواننده ساده‌تر می‌کند. «آن سوی شط، یورت یعجوج و معجوج بود و دندان‌های سفید بیابانی که سپیده‌دم را، به انتظار، برهم فشرده می‌شد.»
پیرنگ داستان روایتی است از یک شب می‌خوارگی سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه منکبرنی با برخی از نزدیکانش؛ و به موازات آن می‌خواری راوی با یکی از دوستانش در یکی از کافه‌های دور از شهر در زمان معاصر.


متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/125/


نام اثر: نقاشی از جنگ رود سند، سده‌ی ۱۶ میلادی. مسعود بن عثمانی کوهستانی (Mas'ud b. Osmani Kuhistani)


@peyrang_dastan
www.peyrang.org


#آنچه_فردا_بینی_و_پس_فردا_بینی_و_پسان_فردا
#رضا_دانشور
#محمدعلی_سپانلو
#بازآفرینی_واقعیت
#انتشارات_زمان
#ادبیات_مهاجرت
#داستان

«آیت الکرسی بوی سیگار می‌دهد»

#شقایق_بشیرزاده



قلبم می‌کوبد به تخت سينه‌ام. محکم. ناخن‌هايم را می‌جوم و به تخت، آيت الکرسی می‌خوانم و فوت می‌کنم... عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ... سر شانه‌ام را می‌بوسی. دختر، توی آينه زبانش را روی لبش می‌کشد: «دهنم خشکه، کاش آب آورده بوديم.» روی سينه‌اش را می‌بوسی: «الان گشنگی و تشنگی يادت ميره.» موهايت روی سينه‌اش می‌ريزد و بوی جورجيو آرمانی دماغش را پر می‌کند. برآمده‌گی پهلويش را می‌بوسی: «همچين مانکنی بشی دو ماهه که کيف کنی. ديگه کسی مسخره‌ت نمی‌کنه.» کلمات معنايشان را از دست می‌دهند. فقط تورا می‌بيند. حس می‌کند روی آتش ايستاده ‌است و شعله‌ها بالا و بالاتر می‌آيند. تو پله پله پائين می‌روی. چشمانم را که می‌بندم پله‌های دانشگاه را با پريا دو تا يکی می‌کنيم. جلويمان سبز می‌شوی: «مصی وايسا يه دقه.» پريا دستم را می‌کشد: «بيا بريم معصوم. ديرمون ميشه.» دست چپم را می‌کشی و توی گوشم زمزمه می‌کنی: «يه جنس توپ گير آوردم. بريم بزنيم؟» قدم‌هايم روی پله‌ها کش می‌آيند: «کجا آخه؟ الان که نميشه.» می‌گويی: «دنبالم بيا تا نشونت بدم.» دست پريا را ول می‌کنم. پريا دنبالم می‌دود: «معصوم، جون خانم جانت نرو باهاش.» از سمجی‌اش کلافه کيفم را روی دوشم مرتب می‌کنم: «پريا بی‌خيال شو. گيريم که اصلا آدم بدی باشه. خودم بايد امتحان کنم.» تو پائين پله‌ها ساعتت را نشان می‌دهی که يعنی بجنب. ابروهای بهم پيوسته‌ی پريا توی هم می‌رود: «بعضی امتحانا...» حرفش را قطع می‌کنم. پله ها را دو تا يکی به سمتت طی می‌کنم. تو می‌خندی. پريا تند ‌تند چيزی می‌خواند و سمتم فوت می‌کند... يعْلَمُ مَا بَينَ أَيدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ. آيت الکرسی بوی حسادت می‌دهد. دست می‌کنی توی جيب شلوار مخمل کبريتی‌ات و کليد را نشانم می‌دهی.
شلوار مخمل کبريتی‌ات کنارم روی تخت مچاله شده. به خط‌هايش دست می‌کشم. يک خط صاف، يک خط برجسته، يک خط صاف. يکی راه دوزخ، يکی راه بهشت، يکی راه برزخ. بلند بلند فکر می‌کنم: «پس دانته اينطوری کتاباشو نوشته.» سيگاری روشن می‌کنی و دستم می‌دهی «چی؟؟!» «دانته، دانته رو ميگم» «ها؟؟!» می‌خندم و دودش را توی هوا به سمت سقف می‌فرستم: «فکر نمی‌کردم اينقدر خوب باشه. هنوز يه عالمه انرژی دارم.» می‌خندی و لبم را می‌بوسی: «هر دفعه بهترم ميشه. حالا از اين فاز فلسفی دانته مانته بيا بيرون.» به دفعه‌های قبل و بعد فکر می‌کنم و می‌لرزم: «تو مطمئنی اعتياد نمياره؟» رويم سايه می‌اندازی و دوباره لبم را می‌بوسی. انگار می‌خواهی توی چشم‌هايم زل نزنی: «آره بابا، من يه ساله می‌کشم. هر وقت هم نخوام می‌تونم ديگه نکشم.» از آن زخم عميق روی گونه‌ات نگاهم را می‌دزدم و کنجکاو می‌پرسم: «بجز اين ديگه چيو امتحان کردی؟» باز می‌بوسی‌ام. شوری عرقت را روی لب‌هايم حس می‌کنم. دوباره اصرار می‌کنم. می‌گويی: «فرج.» خانم جان هر روز دعای فرج می‌خواند که مادر از زير کتک پدر زنده بيرون بيايد. دعای فرج جواب نمی‌دهد، آيه الکرسی می‌خواند و فوت می‌کند... وَلاَ يحِيطُونَ بِشَیْءٍ... می‌پرسم: «فرج جديده؟»

متن کامل این داستان از طریق لینک زیر در سایت پیرنگ در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/119/



مشخصات نقاشی: کمدی الهی؛ برزخ، سالوادور دالی، سال ۱۹۶۳



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ .
#معرفی_کتاب

#یادداشت بر کتاب «برج‌های قدیمی»؛ علی‌مراد فدایی‌نیا

برج‌های قدیمی، حکایت‌هایی سردرگم یا کوبیسمی چندوجهی

#شقایق_بشیرزاده

در این داستان‌ها نویسنده ابتکار عمل را به کلمات می‌سپارد؛ و سعی می‌کند وجوه دیگری از آنچه که می‌خواهد روایت کند را با چیدمان کلمات نشان دهد. آنچه که شاید درک و دریافت پیرنگی خطی از داستان را بسیار سخت کند. اما خواننده خود را مقابل پازلی چند‌وجهی می‌بیند و تلاش می‌کند ارتباط بین تصاویر و کلمات خلق‌شده را برای رسیدن به معنا درک کند. کوبیسم در نقاشی و یا حتی شعر بسیار ساده‌تر از داستان می‌تواند با ذهن خواننده ارتباط برقرار کند و شاید این سخت‌ترین کار نویسنده باشد که بخواهد با چیدن طرحی در‌هم و برهم و بریده‌هایی که هر کدام به تنهایی خود تصویری جداگانه‌ دارند داستان و یا حکایتی یک‌پارچه روایت کند. از آنجایی که برداشت هر کسی از کل مجموعه کتاب می‌تواند متفاوت باشد و یکی از زوایا را بهتر درک کند متاسفانه قادر به توضیح پیرنگی ساده برای کل حکایات نیستیم. برای مثال در میان حکایت‌های این کتاب برخی از حکایت‌ها قصه‌گویی واضح‌تری دارند. حکایت اول با راوی اول شخص از خودش می‌گوید و کسی که از ابتدا او را «ف» می‌نامد. موقعیت و رابطه‌ی بین راوی و «ف» را بر خواننده آشکار می‌سازد و نحوه‌ی آشنایی و قراری که با هم دارند را با ذهن پریشان راوی توضیح می‌دهد. راوی مدام از درختی حرف می‌زند و کششی که به بالا رفتن و پریدن از آن دارد. خط سیر حکایت اول با نام «مراجعت بی‌تقصیر» به لحاظ وجود پیرنگ داستانی از باقی حکایت‌ها مشخص‌تر است. خواننده کنجکاو از ذهن پریشان راوی و شناخت بیشتر «ف» با او همراه می‌شود. حکایت آخر با نام «ف» تصویری که از جاده‌ی پوشیده از برگ می‌سازد و راوی‌ای که هنوز چشم‌انتظار است پایان کار قصه را بر خواننده واضح می‌سازد. «می‌آمدم که دیداری باشد تو بیایی هوا را جمع کنی بدانی هیچ کس آنطور که ما می‌دانستیم نیست نوشتم اینجا خیلی بد می‌گذرد برگ‌ها همه‌ی آن جاده‌ی شلوغ را پوشانده است با غم برگ برگ‌ست هزار بار نوشتم سلطان خواب هزار بار نوشت.» اما در این میانه حکایت‌هایی چون «هجوم هیاهو» و «پیشانی» سرشار از چیدمان کلماتند. جملاتی که شاید هیچ سرنخی از آنچه که اتفاق افتاده است به خواننده ندهند اما در عین حال در آن میانه تک جمله و یا تک دیالوگی قطعه‌ای گم‌شده از پازل بهم‌ریخته‌ی داستان باشد. «خوابم به راستای خواب دیدن می‌پیوست. پریی کوچک که سیاره بود، سبز، سبز، سبز می‌غلتید، می‌غلتاند، رمیدگیی گیسوانش را پشت پشت می‌ماند. کنار جوی، آب، می‌نشست، سبز می‌شد. برگ جاده می‌پوشاند. خوابم سبز می‌شد، سبز می‌شد. می‌ماندم. که ماندنم نماندن. به حسرتی که از گونه‌هایم جرقه می‌زد می‌رسیدم. می‌رسیدم به اتاق‌های مرتبطی که شانه‌ام به نشانه بود و اتاق
مرتبط.»

متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ، از طریق لینک زیر در دسترس است:

http://peyrang.org/articles/113/

#برج_های_قدیمی
#علیمراد_فدایی_نیا
#انتشارات_شب
#انتشارات_آوانوشت
#ادبیات_مهاجرت

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#آلبوم
#یادکرد

پاپا همینگوی جوان در پاریس

توضیح و گردآوری: #شقایق_بشیرزاده

ارنست همینگوی نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی (۱۸۹۹-۱۹۶۱) در دوم جولای چشم بر جهان فروبست. او که به ماجراجویی‌هایش بسیار مشهور بود و حافظه‌ای بسیار قوی داشت، شخصیت‌ها و مکان‌های بسیاری از داستان‌هایش را بر اساس تجربه‌ی زیستی‌اش نوشت. همینگوی به نقاط بسیاری در دنیا سفر کرده بود. اما شاید سفر او به پاریس را بتوان مهم‌ترین سفرش در تغییر روند داستان‌نویسی‌اش دانست. در این سفر هفت ساله که به همراه همسر اولش انجام داد با هنرمندان بسیاری برخورد داشت که تاثیر بسیاری بر او گذاشتند. از جمله‌ی این هنرمندان می‌توان به ازرا پاند، جیمز جویس، گرترود اشتاین، جان دوس پاس و اسکات فیتزجرالد اشاره کرد. او توسط کمپانی شکسپیر و شرکا و سیلویا بیچ موفق شد با محافل بسیاری در ارتباط باشد، و اولین رمانش را در پاریس منتشر کرد که نقطه‌عطفی در کارنامه‌ی نویسندگی او محسوب می‌شود. آلبوم زیر متشکل از عکس‌هایی کمتر دیده شده از او در این سفر و در کنار برخی از این هنرمندان می‌باشد.

توضیح عکس‌ها به ترتیب: (عکس‌ها را ورق بزنید)

۱-عکس پاسپورت همینگوی در سال ۱۹۲۳

۲-همینگوی و پسر اولش در آپارتمانشان در پاریس. ۱۹۲۴

۳-همینگوی و سیلویا بیچ جلوی درب کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا

۴-همینگوی و همسر اولش هدلی به همراه جمعی از دوستانشان در کافه

۵-همینگوی و جان دوس پاس در پاریس، ۱۹۲۴

۶-همینگوی و اسکات فیتزجرالد

۷-همینگوی در کتابفروشی شکسپیر و شرکا

۸-همینگوی در آپارتمانش

۹-همینگوی و همسر دومش (پائولین فایفر) که مدت کمی پس از جدایی‌اش از هدلی همسر اولش با او ازدواج کرد و در زمان کوتاهی پاریس را به مقصد فلوریدا ترک کرد.

https://t.me/peyrang_files/101

#ارنست_همینگوی

@peyran_dastan
www.peyrang.org
.
#داستان

شهرزاد و من

#شقایق_بشیرزاده


پنج: حالا دیگر هر پنج‌شنبه سر خاک بابا می‌روم. آشتی کرده‌ام با خودم؟ نه! هنوز هم با بابا قهرم. با مامان قهرم. با همه قهرم. با خودم قهرم. حالا هر پنج‌شنبه سر خاک بابا می‌روم و برایش گل می‌برم و ساکت می‌نشینم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ به سنگ گرانیتی گرانش زل می‌زنم و کرم‌ها و خرخاکی‌ها را می‌بینم که وول می‌خورند آن پایین و چشم‌های بابا را می‌بینم روی سنگ قبرش، که معلوم نیست چه رنگی است و یاد آن چشم‌های میشی می‌افتم که بُرنده بود و تیزی‌اش هنوز توی چشم‌هایم هست. به صدایش فکر می‌کنم که می‌گفت: «رو حرف من حرف نباشه» و آن روز که نامه‌ی دکترم را پاره کرد، سبیل‌هایش را تابی داد و فریاد کشید: «با اجازه‌ی کی پاشدی رفتی دکتر؟ نمی‌گی دیوار گوش داره؟ دختر من! دختر یکدانه‌ی من خودشو عمل کنه؟» و آن روز که جانمازش را پهن کرد، استغفراللهی گفت و چشمان میشی‌اش را چرخاند سمتم: «پسرعمت خواستگارته. نه نمی‌گی وگرنه من می‌دونم و تو. خدا اگر قرار بود پسر بهم بده همین سپهر مثل پسرمه.» آن پایین از خیلی چیزها خبری نیست حتما دیگر. برایش گل می‌برم. هر پنج‌شنبه. و قرآن نمی‌خوانم و فاتحه نمی‌خوانم و گریه نمی‌کنم. به آن روزهایی که گریه کردم فکر می‌کنم. که دست سپهر را فشار داد توی دستم. که برایم آیه پشت آیه ردیف کرد و آرزوی خوشبختی کرد. زل می‌زنم به سنگ سفیدش و آن پایین را نگاه می‌کنم. چند دقیقه... چند ساعت... هر پنج‌شنبه .*

متن کامل این داستان از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/108/

*این داستان در سال ۱۳۹۴ جزء منتخبین داستان‌های برتر در مسابقه‌ی ادبی «داستان کوتاه‌نویسی صادق هدایت» بوده است و در کتابی با نام «۴۰ داستان برای صادق هدایت» توسط نشر پوینده به چاپ رسیده است.


Painting: Frida Kalho, Self Portrait with Cropped Hair, 1940


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#معرفی_کتاب

کجا؟!

#شقایق_بشیرزاده

مجموعه داستان «ما اینجا هستیم» به قلم به‌روژ ئاکره‌ئی (۱۹۶۳) اولین بار توسط انتشارات نیلوفر در سال ۱۳۸۳ و سپس توسط نشر ناکجا در سال ۲۰۱۳ به چاپ رسید.

این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه به هم پیوسته است که نام داستان‌ها به شکلی بدیع نام‌گذاری شده‌اند. هشت و سی و پنج دقیقه، نه و بیست دقیقه، ده و ده دقیقه، یازده و پنج دقیقه و... اسامی داستان‌هایی‌ است که همه در یک روز از زندگی کاری راوی اتفاق می‌افتند. راوی اول شخص تمام داستان‌ها بهیار و شاید پرستاری است که وظیفه‌اش سرکشی به سالمندان است. او که نامش، شغل دقیقش، سنش و مشخصات ظاهری‌اش در هیچ کدام از داستان‌ها مشخص نیست در هر داستان خواننده را با یک شخصیت آشنا می‌کند. زن‌ها و مردهایی که هر کدام در هر داستان شخصیت‌پردازی شده‌اند. اگرچه موقعیت‌های مکانی/جغرافیایی در این مجموعه مشخص نشده‌اند، اما داستان‌ها؛ داستان‌هایی موقعیت‌محورند و هر کدام در فضای مشخصی که راوی آن‌ها را به خوبی تصویر می‌کند، اتفاق می‌افتند. عمده‌ی مکان‌ها اتاق‌هایی هستند که شخصیت‌ها در آن‌ها زندگی می‌کنند. زمان وقوع هر داستان را از نام داستان می‌توان فهمید. از خصیصه‌های بارز این مجموعه دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های شخصیت‌ها است. شخصیت‌پردازی، فضاسازی و حتی کشمکش‌های داستان همه بدین گونه شکل می‌گیرند.
«سیگار نیمه‌اش را خاموش می‌کند: «می‌دونی؟ من وقتی مادربزرگم بیمارستان بود، کوچیک بودم، خیلی. شش یا هفت ساله. یک روز که با مادرم رفته بودیم دیدن‌اش...» سیگار دیگری برمی‌دارد: «اون پایین دریاچه بود. نشسته بودیم توی بالکن بیمارستان. وقتی دیدم مادربزرگم فقط داره به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کنه، یک‌دفعه حس کردم می‌میره. باور می‌کنی؟... اون‌قدر از این حس ترسیدم که دیگه نتونستم نگاش کنم...» نگاه‌ام می‌کند: «باور می‌کنی؟» سرم را تکان می‌دهم. «دلم می‌خواست، ولی نمی‌تونستم. تو می‌فهمی؟ اصلا تو سوئدی منو می‌فهمی؟» فقط نگاه‌اش می‌کنم. «فرداش وقتی مادر تلویزیون رو خاموش کرد و تند تند لباس تن‌ام کرد، هیچ نپرسیدم.»»

محتوای داستان‌ها همگی مضمون‌های همسویی با یکدیگر دارند. تنهایی و دلتنگی آدم‌هایی که حتی در فراموشی‌های خود چشم به‌راهند. از آدم‌هایی که ترکشان کرده‌اند دلخور یا عصبانی‌اند. منتظر یک نامه یا یک تلفنند، و یا در تلاش برای پیوند دادن خود به زندگی جدیدشان باز در خاطرات خود غرق می‌شوند. راوی دارو و غذایشان را می‌دهد، پوشک‌شان را عوض می‌کند، ریششان را می‌زند و برایشان قهوه دم می‌کند. و میان گفت‌و‌گوها داستان را خلق می‌کند. داستان آخر «شانزده و سی و پنج دقیقه» تنها از یک کلمه آغاز و با آن تمام می‌شود. «کجا؟...» تمام آن‌چیزی است که داستان آخر کتاب از ما می‌پرسد. ما کجا ایستاده‌ایم؟ کجا هستیم؟ و قرار است به کجا برویم؟ گویی که نویسنده با برنامه و قدم به قدم ما را به چیزی نزدیک می‌کند که از آن فرار می‌کنیم. همان‌طور که شخصیت داستان یازدهم فرار می‌کند. همان‌قدر سرگردان و گنگ. به خود می‌آید و نمی‌داند کجاست. اما می‌خواهد برگردد. به کجا؟ نمی‌داند. کتاب با آن که به ظاهر روایت ساده‌ای دارد و داستان‌های سرراستی از زندگی روزمره تعریف می‌کند اما در آخر با همان سوال ذهن را درگیر می‌کند و چیزی عمیق‌تر از زندگی‌های روزمره‌ی سالمندانی فراموش‌شده را نشان می‌دهد.

«نویسنده‌ی کتاب، به‌روژ ئاکره‌ئی متولد کردستان عراق است و در سال ۱۹۷۵ به همراه خانواده‌اش به ایران مهاجرت کرد و پس از پانزده سال زندگی در ایران، کشور سوئد را برای اقامت برگزید و از آن پس در آنجا زندگی می‌کند. کتاب «ما اینجا هستیم» نخستین مجموعه داستان او محسوب می‌شود که به چاپ رسیده است. این کتاب به زبان فارسی نوشته شده است.»*

*بنیاد فرهنگی مطالعاتی هوشنگ گلشیری
#ما_اینجا_هستیم
#به_روژ_ئاکره_ئی
#انتشارات_نیلوفر
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادداشت

نگاهی به محتوای داستان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد»

#شقایق_بشیرزاده

زندگی بهترین چیزی است که تا به حال اختراع شده است


داستان بلند «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز (۱۹۲۷-۲۰۱۴) برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات است. او این داستان را در سال ۱۹۵۷ در شرایطی نوشت که از کار روزنامه‌نگاری بیرون آمده بود و وضعیت مالی بسیار بدی داشت. مارکز بن‌مایه‌ی این اثر را از زندگی پدربزرگش الهام گرفته که یک نظامی بازنشسته در جنگ‌های داخلی کلمبیا بود و در شرایط دشوار مالی چشم‌انتظار مقرری تعیین‌شده از جانب دولت بود. مقرری‌ای که هیچ‌گاه آن را دریافت نکرد. برخلاف غالب آثار این نویسنده که در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده‌اند، این داستان، داستانی رئالیستی و سمبولیک محسوب می‌شود. به گفته‌ی مارکز، او این داستان را با تجربیاتی که از روزنامه‌نگاری و وقایع‌نویسی کسب کرده، نوشته است.
داستان به صورت سوم شخص روایت می‌شود، از زندگی سرهنگی بازنشسته که در طول داستان او را فقط با همان نام سرهنگ می‌شناسیم. سرهنگ به همراه همسرش (که او هم نامی ندارد) در بیغوله‌ای به نام خانه در حومه‌ی شهر زندگی می‌کند. او که در جوانی در جنگ‌های داخلی کلمبیا شرکت کرده است، حالا شرایط مالی سختی دارد و تنها فرزندش را از دست داده است. پانزده سال است که هر جمعه به اداره‌ی پست شهر سر می‌زند و چشم به راه نامه‌ایست از طرف دولت. نامه‌ای که می‌تواند او را کمی از این وضع خارج کند. از پسر سرهنگ خروسی به یادگار مانده است که بر طبق رسم همیشگی، خروس را برای مسابقات خروس در ماه ژانویه آماده می‌کنند. سرهنگ و همسرش توانایی تامین غذای خود را ندارند اما با توجه به اهمیتی که خروس در زندگیشان دارد ناچار به تامین غذای روزانه‌ی خروس هستند و همین امر آن‌ها را به سمت انتخاب سوق می‌دهد. انتخابی بر سر نگه داشتن و یا فروختن خروس. و در نهایت همین انتخاب است که کشمکش اصلی داستان را می‌سازد.

متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

http://peyrang.org/articles/102/

عکس: امضای مارکز بر روی کتاب کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد


#گابریل_گارسیا_مارکز
#کسی_به_سرهنگ_نامه_نمی‌_نویسد
#جهانبخش_نورائی
#نشر_آریابان

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ .
.
#معرفی_نویسنده
وولف، فراتر از زمانه‌ی خویش

#شقایق_بشیرزاده

کمتر کسی است که نام «آدلین ویرجینیا وولف» (۱۹۴۱-۱۸۸۲) به گوشش نخورده باشد. و کمتر کسی است که او را جزو ده نویسنده‌ی برتر جهان جای ندهد. بیوگرافی او بارها و بارها نوشته شده است. آن تاثیری که جامعه‌ی ویکتوریایی زمانه و آموزش خانگی توسط پدرش، بر آثارش گذاشته است و یا فوت زودهنگام مادر و خواهرش و تجاوز برادرش، جنگ جهانی‌ها، و فوت پدر و برادر و دوستانش بر روح و روانش گذاشته، همه و همه بسیار و از زوایای گوناگون مورد بررسی قرار گرفته است. وولف را نویسنده‌ای فمنیست می‌شناسند که داستان‌هایش را بر اساس جریان سیال ذهن می‌نوشته و متاثر و هم‌زمان با جیمز جویس و مارسل پروست پیشرو سبک نوینی در داستان‌نویسی بوده است. اما آنچه که وولف را وولف کرده است چه بوده؟ عده‌ای معتقدند اگر وولف بیمار نبود نمی‌توانست این‌گونه بنویسد. چرا که او هرگاه که افسردگی‌اش اوج می‌گرفت یا صداهایی درون سرش می‌شنید به خلق داستانی می‌نشست عمیق، درونی و سرشار از گفت‌وگوهای ذهنی. خود وولف اما عقیده‌ی دیگری داشت. او معتقد بود واقعیت، داستان و حقیقت همواره در تبادل هستند و وجود هر یک به آنهای دیگر وابسته است.
آن چیزی که وولف را وولف ساخت، نه بیماری‌اش و نه دیدگاه‌های فمنیستی‌اش، بلکه فرار از کلیشه‌ها و عرف‌های جامعه‌ی زمان خود بود. او همیشه جلوتر از زمانه‌اش فکر می‌کرد، عمل می‌کرد و می‌نوشت. برای او بیان احساساتش، ابراز عقاید و جنگیدن برایشان کاری همیشگی بود.
وولف بر خلاف تصور عام، انسانی اجتماعی بود. او پس از مرگ پدر با همان جمع دوستانه و ادیب سابقش گروه «بلومزبری»* را تشکیل داد. گروهی متشکل از روشنفکران و تحصیل‌کردگان دانشگاه کمبریج. اعضای گروه بدون هیچ محدودیتی در مورد موضوعات مختلف به بحث می‌نشستند. دلیل پرطرفدار بودن این گروه در قیاس با گروه‌های هم‌دوره‌ی خود، آثار بی‌شمار، نوشتن خاطرات روزانه، زندگی‌نامه، شرح‌ حال و همچنین فعالیت‌های متنوع از قبیل نقد، هنر، سیاست، ادبیات و اقتصاد بوده است. «کینز» از اعضای گروه در خاطرات خود چنین آورده است: «هیچ چیز اهمیت نداشت جز حالات ذهن ما و سایر مردم، و صد البته حالات ذهن خود ما... ما اخلاقیات رایج، عرف و عقل سنتی را یکسره انکار می‎کردیم.»**

در همین گروه ادبی و دایره‌ی دوستان بود که شخصیت وولف شکل گرفت، صیقل خورد و ذهن او را به سمت و سویی کشاند که دو کتاب اولش «سفر به خارج» و «شب و روز» را متاثر از همین گروه نوشت که داستان‌هایی واقع‌بینانه هستند. و در همین گروه بود که او با لئونارد وولف آشنا شد و ازدواج کرد. و با همکاری او «انتشارات هوگارث» را تأسیس کرد که آنجا نیز ثابت کرد که دیدگاهش فراتر و فارغ از تبعیض‌های تحمیل‌شده از سوی جامعه بوده است. برای او مهم بود زنان خوش‌فکر را دریابد. نویسندگان گمنام را بشناساند و کاری را شروع کند که کمتر کسی به خاطر ورشکست شدن جرأت انجامش را داشت. در این انتشارات او آثاری از «کاترین منسفیلد»، «الیوت» و «فاستر» منتشر کرد و «فروید» را به خوانندگان انگلیسی شناساند. از آن پس وقتِ ویرجینیا به مدیریت سازمان و نقد ادبی و داستان‌نویسی و معاشرت با دوستان و سفر گذشت و در مدت بیست و شش سال نُه رمان، پنج مقاله مهم و سه مجموعه مقاله‌‌ی تحقیقی و چند داستان کوتاه منتشر کرد.
از مهم‌ترین کتاب‌های او می‌توان به رمان «خانم دالوی» اشاره کرد که آن را تحت تاثیر رمان «اولیس» جیمز جویس نوشت. رمان «به سوی فانوس دریایی» جایزه‌ی «فمینا» را برای ویرجینیا به همراه آورد. «اورلاندو» نوعی داستان استعاری و تمثیلی است که در ادبیات انگلیسی بی‌نظیر به شمار آمده است. «خیزاب‌ها» نه حادثه‌ای در بر دارد و نه پیچ و خمی در داستان، بلکه رشته‌ای طولانی است از گفت‌وگوهای درونی. ویرجینیا وولف در کالج‌های دخترانه و پسرانه کمبریج سخنرانی‌هایی ایراد کرد که آنها را با ترکیبی از محاوره و گفت‌وگوی درونی در کتاب «اتاقی از آن خود» منتشر کرده است.
او حتی در مرگ نیز پیشگام بود. زمانی که حس کرد دیگر زمانش فرا رسیده است با گذاشتن چند سنگ در جیب پیراهنش خودش را به رودخانه‌ی «اوز» سپرد.

در نهایت او که به خوبی فلسفه و هنر و ادبیات را می‌شناخت، به نقاط ضعف خویش آگاه بود و از آنها در جهت بهتر شدن آثارش بهره می‌برد. و مهم‌تر از همه آنکه او برای رسیدن به اهدافش تمام کلیشه‌ها را می‌زدود و چیزی نوین خلق می‌کرد. چیزی که پس از گذشت سال‌ها هنوز او را پیشرو در ادبیات مدرن و نوین می‌کند. او همواره فراتر از زمانه‌ی خویش گام بر‌می‌داشت.

#ویرجینیا_وولف

‏*bloomsbury
**فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ویلیام آوتاویت، تام باتامور، ترجمه‌‌ی حسن چاوشیان

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ .
#معرفی_کتاب

یکی بود یا یکی نبود

#شقایق_بشیرزاده

کتاب «گنبد کبود» مجموعه‌داستانی‌ست متشکل از هشت داستان مجزا. کورش اسدی پس از نزدیک به یک دهه که هیچ کتابی منتشر نکرده بود، سکوتش را با این مجموعه‌داستان شکست. این مجموعه که اولین بار در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات نیماژ به چاپ رسید، در جایزه ادبی داستان شیراز، جایزه جلال و جایزه مهرگان تقدیر شده است. در این کتاب اسدی تمرکزش را بر انسان معاصر گذاشته است. مدنیت شهری و تنهایی‌ای که بر انسان غلبه می‌کند در فضاهایی وهم‌گونه از نکات مشترک این مجموعه‌داستان است. در این داستان‌ها که داستان‌هایی مدرن و پست‌مدرن هستند تشخیص آنچه که واقعیت است از آنچه که خیال، سخت دشوار می‌باشد. اسدی در تمام این داستان‌ها بازی زیبایی می‌کند بین واقعیت و خیال. او رازهایی را در لابه‌لای داستان‌ها می‌گنجاند و تلاش می‌کند خواننده با خوانش اول این رازها را کشف نکند، و همین امر به خواننده مجال تفکر و خیال می‌دهد.

داستان اول این مجموعه «گوشه‌ی غراب»، داستان زن و مردی‌ست که در کافه‌ای نشسته‌اند. در این داستان به سرگشتگی انسان امروزی می‌پردازد. داستان، داستانی‌ست دیالوگ‌محور که در خلال همین دیالوگ‌ها فضاسازی و شخصیت‌پردازی شکل می‌گیرد. شاید «گوشه‌ی غراب» بهترین داستان برای شروع این کتاب نباشد. چرا که این داستان که به نظر می‌آید داستانی تجربی‌ست، به قدرت و استحکام داستان‌های دیگر مجموعه نیست. چه به لحاظ موتیف‌های تکراری و ضعیف، و چه به لحاظ پایان‌بندی بسته‌ی داستان که راه را بر تخیل بیشتر می‌بندد. اما این داستان نقاط قوتی نیز مانند شخصیت‌پردازی و فضاسازی دارد.
داستان «گنبد کبود» که یکی از قوی‌ترین داستان‌های مجموعه است آنقدر خواننده را در وهم گرفتار می‌کند که تشخیص واقعیت و خیال حتی برای خواننده نیز میسر نیست. این داستان که کاملا ویژگی‌های یک داستان پست‌مدرن را داراست در یک بازی شکل می‌گیرد و دختر‌بچه‌ای در حین بازی با دوستانش از آنها جدا شده و خود را سرگرم خیال‌پردازی می‌کند. دنیایی از قصه‌ها و افسانه‌ها. و اینجاست که مرز میان واقعیت و خیال گم می‌شود و نویسنده نیز همراه با دختربچه، از خود ردی به جا می‌گذارد.
در داستان «پیاده» که راوی اول شخص است همین شک و تردید وجود دارد. راوی به دنبال گنجی راه می‌افتد و با منِ دیگرش روبرو می‌شود.
راوی داستان «برج» پسر ده، دوازده ساله‌ای‌ است که همراه دوستش اسی پس از مدرسه به دنبال پدر اسی به برج خاور می‌روند. این داستان یکی از بهترین داستا‌ن‌های این مجموعه چه به لحاظ ساختار و چه به لحاظ کشمکش داستانی است. در این داستان سمبلیک شهری روایت می‌شود از آدم‌هایی مسخ‌شده و تغییر شکل یافته که اسدی به زیبایی هر چه تمام‌تر این شهر و آدم‌هایش را به خواننده می‌شناساند.
در کوتاه‌ترین داستان این کتاب، «خیابان کهنه» ما با داستانی طرح‌واره مواجه هستیم که به مانند یک تابلوی نقاشی تنها ردی از یک تصویر و یک آنِ داستانی در ذهن خواننده به جای می‌گذارد.
داستان «شهرزاد» نیز مانند «گنبد کبود» و «برج» داستان از دریچه‌ی چشم کودک روایت می‌شود. راوی اول شخص، دخترک چهار پنج ساله‌ای‌ست که خواننده از دریچه‌ی چشم او اتفاقات و روابط پدر و مادر را دنبال می‌کند تا به پایان‌بندی مناسب و غافلگیرکننده‌ی این داستان برسد.
«فرشته نیستم-آدم‌ام» داستان مردی‌ست که پس از سال‌ها به وطن برگشته تا خانه‌ی خواهرش را بفروشد، در این میان یک تماسی تلفنی داستانی را خلق می‌کند که تمام فاکتورهای لازم برای یک داستان خوب را به همراه دارد. در این داستان اسدی از وسایلی مانند قالیچه و یا گوشواره استفاده می‌کند تا علاوه بر کشمکش‌های داستانی جاهایی شک و تردید را به دل خواننده بیندازد و در ذهنش سوال ایجاد ‌کند.
داستان «وادی وهم» داستان مردی‌ست که روی جدول خیابان راه می‌رود و با زنی آشنا می‌شود که این روند آشنایی، داستان را می‌سازد. «وادی وهم» نیز به مانند دیگر داستان‌های این کتاب روایت خیال یا وهمی‌ست که در واقعیت نمود پیدا می‌کند.

این مجموعه که در زمان چاپش یکی از متفاوت‌ترین و چالش‌برانگیزترین مجموعه‌داستان‌های کوتاه بود، هنوز هم این ویژگی‌ها را حفظ کرده است و می‌توان گفت اگرچه که تمام داستان‌ها به لحاظ ساختار داستانی و محتوایی یک‌دست و قوی نیستند، اما هر کدام ویژگی‌های مخصوص به خود را دارند که آنها را قابل تأمل می‌کند. امید است که این مجموعه‌داستان به سرنوشت کتاب‌های دیگر کورش اسدی که در برهه‌هایی از زمان متوقف و یا ممنوع الچاپ شدند گرفتار نشود و کماکان تجدید چاپ شود.
چرا که نثر ویژه و منحصربه‌فرد او و توانایی‌اش در قصه‌پردازی نیاز به خوانده شدن در برهه‌های مختلف زمان را دارد.


#گنبد_کبود
#کورش_اسدی
#نشر_نیماژ

@peyrang_dastan
.
#یادداشت
نگاهی به داستان مرثیه‌ی باد، ابوتراب خسروی

#شقایق_بشیرزاده


داستان مر‌ثیه‌ی باد با این جملات آغاز می‌شود: «وقتی از زنم خداحافظی می‌کردم تا به منطقه اعزام شوم، زنم گفت: مبادا فکر کنی تنهات می‌گذارم. هر جا بروی سایه به سایه‌ات می‌آیم، راست می‌گفت. هر جا می‌رفتم می‌آمد.» در همین چند جمله نویسنده با مهارت اطلاعات لازم را به خواننده منتقل می‌کند. اطلاعاتی که تا انتهای داستان همراه خواننده باقی خواهند ماند. راوی سربازی‌ست که عازم منطقه است. او متاهل است و زنش هر جا که برود همراهش می‌آید. چه در واقعیت و چه در خیال. چه در اتفاقاتی که حقیقتا رخ داده است و چه در اتفاقاتی که وقوع آنها مشخص نیست، چرا که همه چیز از ذهن راوی بیان می‌شود. در ادامه‌ی داستان راوی خاطره‌ای از ملاقات زنش بیان می‌کند. ملاقاتی که در پادگان جلدیان رخ داده است و با اشاره‌ای که راوی به جزییات دارد می‌توان فرض را بر این گرفت که این ملاقات واقعی بوده است. تا ‌آنجایی که به اولین ملاقاتشان اشاره می‌کند. «پلک‌هام که باز شد، دیدمش تو چشم‌هام می‌خندید. نشناختمش. گمان کردم آشناست. حدسم درست بود. چندبار در قاب پنجره‌ای دیده بودمش. چون از آن فاصله نمی‌شد رنگ چشماش را دید، فکر می‌کردم باید رنگ چشم‌هاش آبی باشد تا وقتی که به‌نظرم سبز زیباتر آمد. از آن روز چشم‌هاش سبز بودند تا روزی که چشم در چشمش بیدار شدم. عجیب بود، چشم‌هاش زیباتر از وقتی بود که سبز یا آبی بودند. برای همین بود که رنگ چشم‌هاش برای همیشه عسلی شدند.» در این بخش راوی به قدری در توصیف رنگ چشم همسرش غیر قابل اعتماد سخن می‌گوید که خواننده به هر آنچه که تا به حال خوانده است شک می‌کند. حتی حضور همسری برای راوی. او از فعل «شدند» برای رنگ چشم زن استفاده می‌کند. گویی که منصور رنگ چشم‌های اشرف را عسلی کرده باشد نه آنکه حقیقتا رنگ چشم‌های اشرف عسلی باشند. نویسنده در همین قسمت برای اولین بار به قاب پنجره اشاره می‌کند. عنصری کاملا سوررئال و موتیفی که در داستان مکرر پیدا می‌شود و باعث از هم گسیختگی زمان در روایت می‌شود. تبدیل کردن یک شیء عادی به چیزی جدید و نامتعارف منجر به ساخت دنیایی سوررئالیستی می‌شود. قاب پنجره ارتباط مستقیمی با همسر راوی دارد. راوی همیشه همسرش را در این قاب می‌بیند و مانند بار اولی که به قاب اشاره کرده است باز هم زمان تغییر می‌کند. گویی که راوی با این قابِ پنجره به یک بی‌زمانی مطلق می‌رسد که پس از رسیدن به قرارگاه سومار پررنگ‌تر می‌شود. به عقیده‌ی «دیوید لاج» اگر در رئالیسم جادویی رویدادهای محال نوعی استعاره‌اند برای نمایش تناقض‌های جامعه‌ی مدرن، در سوررئالیسم استعاره‌ها واقعی می‌شوند و دنیای عقل و فهم متعارف گم می‌شود، مثل گم بودن زمان در این دسته آثار. زمان هست، ولی انگار گم شده است. **
راوی فضای قرارگاه را توصیف می‌کند. از سکوتش، از هُرم گرمایش و برهوتش می‌گوید. فضایی که وجودش به خودی خود برای خلق داستانی سوررئال کفایت می‌کند. اما آنچه که پس از این اتفاق می‌افتد تماما حالتی وهم‌گونه و غیرواقعی دارد. «راستش اگر می‌دانستم ممکن است صدایم را کسی بشنود با دست جلو دهنم را می‌گرفتم. برای همین یک‌هو منورها در آسمان روشن شدند. صدای ده‌ها سوت و انفجار خمپاره آمد. بعد منورها خاموش شدند. دیگر صدای خمپاره نیامد. همه‌جا تاریک شد و مثل یک دیوار بلند، روبه‌روی جان‌پناه ایستاد. من اصلا نمی‌دانستم که در تاریکی روبه‌رو پنجره‌ای هست که رو به جان‌پناه باز می‌شود.» پنجره و سایه‌ی زنی (همسر راوی) در قاب و قیژقیژ لولاها و صدای باد همه عناصری هستند برای ارتباط با جهانی غیر واقعی. زن از مرد می‌پرسد که چرا گریه می‌کند و در دیالوگی که صورت می‌گیرد به حال بد مرد و تشنگی‌اش اشاره می‌شود. همان حالت احتضار و فرا رسیدن زمان مرگ. سپس راوی این باز شدن پنجره و قیژقیژ لولا و حضور زنش در پنجره را مکررا می‌بیند و می‌شنود. یک بار زنش می‌گوید که باردار است. و بار دیگر می‌گوید یک سال است که منصور به خانه نیامده است. و بار دیگر خمپاره‌ای منفجر می‌شود و منصور نگران همسر و پسرش می‌شود. پسر در قاب پنجره پا می‌گیرد و بزرگ می‌شود تا جنگ تمام می‌شود و زن دیگر صدای مرد را نمی‌شنود. با آنکه مرد هنوز همان‌جا در آن برزخ گیر کرده است. «صدای زنم در تاریکی شب پیچیده بود که می‌گفت: «چرا هیچ اثری از تو هیچ‌جا نیست منصور؟» و گریه می‌کرد و موهاش در بادی که می‌آمد پریشان می‌شد و قاب روشن پنجره را تاریک می‌کرد.»

متن کامل این یادداشت از طریق لینک زیر در دسترس است:

http://peyrang.org/articles/93/

#مرثیه_باد
#ابوتراب_خسروی
#کتاب_ویران


@peyrang_dastan

نام اثر: The False Mirror, Rene Magritte, 1928
Ещё