.
#یادداشتنگاهی به داستان
مرثیهی
باد، ابوتراب خسروی
#شقایق_بشیرزادهداستان مرثیهی
باد با این جملات آغاز میشود: «وقتی از زنم خداحافظی میکردم تا به منطقه اعزام شوم، زنم گفت: مبادا فکر کنی تنهات میگذارم. هر جا بروی سایه به سایهات میآیم، راست میگفت. هر جا میرفتم میآمد.» در همین چند جمله نویسنده با مهارت اطلاعات لازم را به خواننده منتقل میکند. اطلاعاتی که تا انتهای داستان همراه خواننده باقی خواهند ماند. راوی سربازیست که عازم منطقه است. او متاهل است و زنش هر جا که برود همراهش میآید. چه در واقعیت و چه در خیال. چه در اتفاقاتی که حقیقتا رخ داده است و چه در اتفاقاتی که وقوع آنها مشخص نیست، چرا که همه چیز از ذهن راوی بیان میشود. در ادامهی داستان راوی خاطرهای از ملاقات زنش بیان میکند. ملاقاتی که در پادگان جلدیان رخ داده است و با اشارهای که راوی به جزییات دارد میتوان فرض را بر این گرفت که این ملاقات واقعی بوده است. تا آنجایی که به اولین ملاقاتشان اشاره میکند. «پلکهام که باز شد، دیدمش تو چشمهام میخندید. نشناختمش. گمان کردم آشناست. حدسم درست بود. چندبار در قاب پنجرهای دیده بودمش. چون از آن فاصله نمیشد رنگ چشماش را دید، فکر میکردم باید رنگ چشمهاش آبی باشد تا وقتی که بهنظرم سبز زیباتر آمد. از آن روز چشمهاش سبز بودند تا روزی که چشم در چشمش بیدار شدم. عجیب بود، چشمهاش زیباتر از وقتی بود که سبز یا آبی بودند. برای همین بود که رنگ چشمهاش برای همیشه عسلی شدند.» در این بخش راوی به قدری در توصیف رنگ چشم همسرش غیر قابل اعتماد سخن میگوید که خواننده به هر آنچه که تا به حال خوانده است شک میکند. حتی حضور همسری برای راوی. او از فعل «شدند» برای رنگ چشم زن استفاده میکند. گویی که منصور رنگ چشمهای اشرف را عسلی کرده باشد نه آنکه حقیقتا رنگ چشمهای اشرف عسلی باشند. نویسنده در همین قسمت برای اولین بار به قاب پنجره اشاره میکند. عنصری کاملا سوررئال و موتیفی که در داستان مکرر پیدا میشود و باعث از هم گسیختگی زمان در روایت میشود. تبدیل کردن یک شیء عادی به چیزی جدید و نامتعارف منجر به ساخت دنیایی سوررئالیستی میشود. قاب پنجره ارتباط مستقیمی با همسر راوی دارد. راوی همیشه همسرش را در این قاب میبیند و مانند بار اولی که به قاب اشاره کرده است باز هم زمان تغییر میکند. گویی که راوی با این قابِ پنجره به یک بیزمانی مطلق میرسد که پس از رسیدن به قرارگاه سومار پررنگتر میشود. به عقیدهی «دیوید لاج» اگر در رئالیسم جادویی رویدادهای محال نوعی استعارهاند برای نمایش تناقضهای جامعهی مدرن، در سوررئالیسم استعارهها واقعی میشوند و دنیای عقل و فهم متعارف گم میشود، مثل گم بودن زمان در این دسته آثار. زمان هست، ولی انگار گم شده است. **
راوی فضای قرارگاه را توصیف میکند. از سکوتش، از هُرم گرمایش و برهوتش میگوید. فضایی که وجودش به خودی خود برای خلق داستانی سوررئال کفایت میکند. اما آنچه که پس از این اتفاق میافتد تماما حالتی وهمگونه و غیرواقعی دارد. «راستش اگر میدانستم ممکن است صدایم را کسی بشنود با دست جلو دهنم را میگرفتم. برای همین یکهو منورها در آسمان روشن شدند. صدای دهها سوت و انفجار خمپاره آمد. بعد منورها خاموش شدند. دیگر صدای خمپاره نیامد. همهجا تاریک شد و مثل یک دیوار بلند، روبهروی جانپناه ایستاد. من اصلا نمیدانستم که در تاریکی روبهرو پنجرهای هست که رو به جانپناه باز میشود.» پنجره و سایهی زنی (همسر راوی) در قاب و قیژقیژ لولاها و صدای
باد همه عناصری هستند برای ارتباط با جهانی غیر واقعی. زن از مرد میپرسد که چرا گریه میکند و در دیالوگی که صورت میگیرد به حال بد مرد و تشنگیاش اشاره میشود. همان حالت احتضار و فرا رسیدن زمان مرگ. سپس راوی این باز شدن پنجره و قیژقیژ لولا و حضور زنش در پنجره را مکررا میبیند و میشنود. یک بار زنش میگوید که باردار است. و بار دیگر میگوید یک سال است که منصور به خانه نیامده است. و بار دیگر خمپارهای منفجر میشود و منصور نگران همسر و پسرش میشود. پسر در قاب پنجره پا میگیرد و بزرگ میشود تا جنگ تمام میشود و زن دیگر صدای مرد را نمیشنود. با آنکه مرد هنوز همانجا در آن برزخ گیر کرده است. «صدای زنم در تاریکی شب پیچیده بود که میگفت: «چرا هیچ اثری از تو هیچجا نیست منصور؟» و گریه میکرد و موهاش در بادی که میآمد پریشان میشد و قاب روشن پنجره را تاریک میکرد.»
متن کامل این یادداشت از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/93/#مرثیه_باد#ابوتراب_خسروی #کتاب_ویران@peyrang_dastanنام اثر: The False Mirror, Rene Magritte, 1928