پیرنگ | Peyrang

Channel
Logo of the Telegram channel پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanPromote
2.37K
subscribers
123
photos
37
videos
1.07K
links
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
✨️ یازدهمین نشست هفتگی مهراندیش✨️
مراسم رونمایی و جشن امضای کتاب "ویتگنشتاین" نوشته والتر تسیگلر با ترجمه دکتر ابوذر نجفی چهارشنبه یازدهم مهر ماه از ساعت ۱۸ تا ۱۹:۳۰ در دفتر انتشارات مهراندیش برگزار خواهد شد.
دکتر نجفی به عنوان مترجم این کتاب به صورت مجازی به همراه محمود حدادی، مهدی احمدی و مسعود بُربُر به عنوان منتقد در این نشست حضور خواهند داشت.
حضور در این مراسم برای همه علاقمندان و عزیزان آزاد است.
🔥 کتاب "ویتگنشتاین" در این مراسم با ۲۰ درصد تخفیف در اختیار شما خواهد بود.

مکان: خیابان فلسطین، نرسیده به خیابان انقلاب، بن‌بست نیلوفر، پلاک یک.

@MehrandishBooks
30 pages witt.pdf
1.9 MB
✨️ ۳۰ صفحه اول کتاب "ویتگنشتاین" اثر والتر تسیگلر با ترجمه ابوذر نجفی برای علاقمندان و همراهان عزیز

@MehrandishBooks
📚 منتشر شد
"ویتگنشتاین"
از مجموعه مختصر و مفید
اثر: والتر تسیگلر
ترجمه: ابوذر نجفی

درباره کتاب
لودویگ ویتگنشتاین بانیِ تحولِ دوران‌سازی شد که "چرخش زبانی" نام گرفت ـ منسوخ شدنِ فلسفۀ کلاسیک و قدم گذاشتن در راه فلسفۀ زبان. زیرا فکر اصلی ویتگنشتاین این بود که زبان تعیین‌کنندۀ ادراک ما از جهان و از نفسِ خود است.

@MehrandishBooks
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

دعوت به ارسال اثر

گروه ادبی پیرنگ در راستای همکاری با نویسندگان و مترجمان ادبی، از ایشان دعوت می‌کند آثار خود را در قالب یادداشت، نقد، داستان و ناداستان به آدرس ایمیل پیرنگ ارسال کنند.
[email protected]

این آثار، پس از بررسی توسط تحریریه‌ی پیرنگ و در صورت تأیید، در سایت پیرنگ منتشر می‌شوند.

برای اطلاع بیشتر از شرایط همکاری پست را ورق بزنید.

گروه ادبی پیرنگ

#پیرنگ_داستان
#فراخوان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خواستگاری (۱۳۴۱)
کارگردان و تهیه‌کننده: ابراهیم گلستان
(سپاس از دوستی که فیلم را یافت و برای بازنشر در اختیار گذاشت.)

«موسسه ملی فیلم کانادا» سال ۱۳۴۰ ساختن فیلم کوتاهی به نام خواستگاری را به «سازمان فیلم گلستان» پیشنهاد کرد. در این فیلم فروغ فرخ‌زاد هم دستیار کارگردان بود هم بازیگرِ نقشِ خواهرِ‌داماد. نقش حاج‌آقا (پدر عروس) را ابتدا قرار بود جلال ‌آ‌ل‌احمد بازی کند که بعد از انصراف او پرویز داریوش این نقش را بازی می‌کند. طوسی حائری نیز نقش مادر حسن (داماد) را دارد ـــــ‌که محمود هنگوال نقش او را بازی می‌کند. عروس هم هایده تقوی، دخترعموی ابراهیم‌ گلستان، است.
شاید این اولین باری باشد که لحظاتی از فروغ فرخزاد و پرویز داریوش و طوسیِ حائری می‌توانیم دید.
ــــ
روایتِ روانبُد
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍ .
#درباره_نویسنده
دم‌دمای آخر
#هوشنگ_گلشیری

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

از دم‌دمای آخر عمر هوشنگ گلشیری، روایت‌هایی شده؛ از تشخیصِ احتمالن نادرست پزشکی و آن آبسه‌ها در مغزش، تا بستری بودن همزمان او و احمد شاملو در دو اتاق بیمارستان ایران‌مهر و سپس ملاقات‌های کوتاه‌شان با هم، در سکوت. در اینجا، ابتدا بخشی از کتاب «جادوی جن‌کشی» و سپس روایت «باربد گلشیری» از آن روزها را می‌خوانیم.

قهرمان شیری، در کتاب «جادوی جن‌کشی» با استفاده از چند منبع مختلف، این‌طور روایت می‌کند:
«در فروردین‌ماه ۷۹ گلشیری چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود. عملیات سی‌تی‌اسکن توده‌ای را در ریه نشان می‌دهد. آزمایش‌های کامل و نمونه‌برداری از ضایعه‌ی ریوی انجام می‌شود. جواب نمونه‌برداری، احتمال بدخیمی را رد می‌کند، و این خود روزنه‌ای برای امیدواری می‌شود،* در حالی که در همان روزها گاه سردردهای شدید امان او را می‌برد و مسکن‌های قوی نیز به سختی آرامش را به او بازمی‌گرداند. مدتی تحت درمان آنتی‌بیوتیک خوراکی قرار می‌گیرد و در شانزدهم اردیبهشت جهت ادامه‌ی درمان به بیمارستان ایران‌مهر منتقل می‌شود، در حالتی که نیمه‌هشیار است. اما آنچنان که بعدها فرزانه طاهری از دکترهای آلمان می‌شنود، نمونه‌برداری دکترهای ایرانی از آبسه‌ها، باعث پارگی و انتقال عفونت از ریه به مغز و متورم شدن مغز می‌شود. تشخیص اولیه‌ی دکترها احتمال سرطان را مطرح می‌کند. اما وقتی فرزانه طاهری جواب آزمایش را می‌گیرد می‌گوید: «خوب جواب، منو خیلی شاد کرد. دیدم آبسه‌های دیگه است. وقتی آمدم خونه و تازه می‌خواستم براش تعریف کنم که در این سه هفته چی بر من گذشته و فکر می‌کردیم سرطانه و چه کارها کردیم و چه تماس‌ها گرفتم اگه بشه دعوت‌نامه‌شو یه ذره زودتر بدن (یک بورس یک ساله ما داشتیم از ژانویه سال ۲۰۰۱) زودتر بریم، اونجا بیمه بشه، معالجه کنه و اگر سرطان بود، می‌‌خواستم اینا رو بهش بگم دیدم اصلا متوجه نمی‌شه.» پس از آن دکترها تشخیص مننژیت می‌دهند و دو سه روز نیز درمان مننژیت را تجویز می‌کنند. سپس، سی‌تی‌اسکن و ام. آر. آی، ده تا تاول را در مغز نمایان می‌کند و موضوع چیز دیگری می‌شود. فشار آبسه‌های مغزی، هوشیاری و قدرت تکلم او را کاملا کاهش می‌دهد و وضعیت روحی و جسمی او دیگر از کنترل خود او و پزشکان خارج می‌شود...
وقتی از بستری بودن شاملو در طبقه‌ی پنجم همان بیمارستان مطلع می‌شود با صندلی چرخدار به ملاقات او می‌رود. در این ملاقات گلشیری بدون هیچ کلامی در سکوت تمام، تنها شاملو را نگاه می‌کند. شاملو به او می‌گوید: «ساکت نباش حرف بزن. معصوم پنجمت را بخوان من خیلی معصوم‌هات را دوست دارم.» به رغم تلاش پزشکان، روزبه‌روز بر شدت بیماری افزوده می‌شود و گلشیری با فرو رفتن در کما، به طور کامل هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام در ۱۶ خرداد ۱۳۷۹، بر اثر مرگ مغزی، چراغ زندگیش به خاموشی می‌گراید.
.
اما روایت باربد گلشیری اندکی متفاوت است. او در یادداشتی با عنوان «طبیعت ما و مرگ ما؛ از بیماری و مرگ هوشنگ گلشیری و عباس کیارستمی» این‌طور می‌نویسد:
«من همدلانه می‌فهمم که مرگ طبیعی چیست، اما نمی‌دانم که باید بگویم پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس دقیقا نمی‌دانم مرگ طبیعی چیست. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد کار ما و شاگردان گلشیری این بود که او روزی باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از همین بود که آن مرگ در نظرمان طبیعی جلوه کرده بود. دست‌کم به اغما رفته بود و لااقل در بیمارستان مرده بود، هرچند به قول کوروش اسدی سال‌ها در چرک زیسته بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی به اشتباه آبسه‌ی ریه را پاره کرده باشد و عفونت به مغز رفته باشد و چهارده آبسه‌ی نحس در ذهن زیبای او نشانده باشد. هرگز از یاد نمی‌برم دکتر خسرو پارسای نازنین را که در بیمارستان ایران‌مهر ما را نشاند و همان‌طور که اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند می‌کشید، مغز او را برایمان نقاشی کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند چهارده قمر بر خورشید ذهن او، اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم دست‌ساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی تا از او چیزی نماند جز ظلمات. گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود. هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری نبود. آن روزها شاملو هم در ایران‌مهر بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار یکی را پیش دیگری برده بودند و هر بار یکی‌شان خواب بود. خواب نه، مدهوش حتی. یک‌بار شاملو گفته بوده که معصوم‌ات را بخوان. نمی‌دانیم کدام یکی را، اما حتما او نمی‌توانسته بخواند. دیگر گلشیری نبود که بتواند. از ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار که دو بال، هوا را خنج بزنند تا کلمه‌ای را آن‌طور که بشاید ادا کند.»***

*: کارنامه ۱۲
**: نافه ۱۳
***: مروارید، آبان و آذر ۱۳۹۵

@peyrang_dastan
.

به مناسبت یکصدمین سال‌مرگ فرانتس کافکا


«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
وصیتی که می‌توانست تاریخ ادبیات را تغییر دهد


نویسنده: اطلس بیات‌منش


۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی که در رمان‌هایش می‌افتد. او را تحت‌الحفظ با ماشینی سر باز به کلینیکی در وین بردند. دوستش ماکس برود همان روز در دفتر خاطراتش نوشت: «کلینیک وین. سل حنجره تشخیص داده شد. وحشتناک‌‌ترین بدشانسی ممکن».
مجمع ادبی پراگ خبردار شدند. دسته‌های گل سرخ، کتاب‌هایی با دست‌نوشته‌های سوزناک و تلگراف‌های هم‌دلانه ارسال شد. اما دیگر امیدی به بهبود نبود. کافکا ۴۵ کیلو بیشتر وزن نداشت. درد هنگام بلعیدن و صحبت کردن آن‌قدر زیاد بود که او مجبور بود با نوشتن بر روی تکه‌های کاغذ ارتباط برقرار کند. غذا خوردن و حتی فرو دادن آب دهان عذاب‌آور شده بود. او در ۲۰ آوریل به دوستش ماکس برود نوشت: «شاید اگر آدم با واقعیت سل حنجره کنار بیاید، وضعیت قابل تحمل‌تر ‌شود».

در ۱۱ ماه می، ماکس برود برای آخرین بار به ملاقات دوست خود می‌رود. آنها -بیشتر ماکس- از هر دری سخن می‌گویند در مورد برنامه‌های مرد بیمار برای ازدواج مجدد و در مورد ملاقات دوباره‌ی یکدیگر. نه یک کلمه در مورد مردن، نه یک کلمه در مورد ارث و میراث، نه یک کلمه در مورد سه رمان ناتمام در کشوی میز کافکا در پراگ و نه یک کلمه در مورد هزاران نامه‌ی به‌جا مانده، خاطرات، یادداشت‌ها و داستان‌ها. کافکا در بستر مرگ، داستان کوتاه خود «هنرمند گرسنگی» را تصحیح می‌کند - داستان مردی که دیگر نمی‌خواست غذا بخورد، زیرا نمی‌توانست غذایی را که دوست داشت پیدا کند - او هنگام بازخوانی گریه می‌کرد. روز دوشنبه، ۲ ژوئن، به والدینش نوشت «همه‌چیز در بهترین نقطه‌ی شروع خود بود». در روز سه‌شنبه ۳ ژوئن ۱۹۲۴، در حالی که به سختی می‌توانست نفس بکشد از یکی از دوستان پزشکش درخواست کرد: مرا بکش، وگرنه تو یک قاتل هستی. او حوالی ظهر درگذشت.

سیزده سال پیش از آن، او در دفتر خاطرات خود نوشته بود: «اما من به‌سختی تا چهل سالگی زندگی خواهم کرد. گواه آن به‌طور مثال تنشی است که اغلب در سمت چپ جمجمه‌ی من پدیدار می‌شود». کافکا دقیقاً ۴۰ ساله شد. اما او در ۴۰ سالگی هنوز شهرت جهانی نداشت. بیشتر به‌عنوان یک نابغه در شهرها‌ی آلمانی‌زبانِ پراگ-وین-برلین شهرت داشت. آثاری که در زمان حیات او منتشر شد، حدود ۱۷۰ صفحه بود و در یک کتاب جیبی نازک جا می‌گرفت. به همین صورت هم می‌ماند اگر یکی از بزرگترین تصمیم‌های تاریخی در ادبیات گرفته نمی‌شد.
کافکا وصیت‌نامه‌ای از خود به جا گذاشت؛ برای اطمینان حتی دو وصیت‌نامه با محتوای یکسان و در آن دوست خود، نویسندهی پراگی، ماکس برود را به‌عنوان وکیل و نماینده انتخاب کرد. در هر دو وصیت‌نامه روشن و واضح نوشته شده است: «همه‌ی آثاری که در هنگام مرگ هنوز منتشر نشده‌اند، دست‌نوشته‌ها، نامه‌ها، خاطرات روزانه، که در پراگ در قفسه‌ی کتاب‌ها، کمد لباس‌ها، روی میز در خانه و دفتر، یا هر جای دیگری که باشند». به عبارت دیگر، در مجموع هزاران صفحه از دست‌نوشته‌های منحصربه‌فرد، «باید به‌طور کامل، بدون استثنا و در اسرع وقت سوزانده شوند». حتی داستان هنرمند گرسنگی، که او در بستر مرگ و نیمه‌‌گرسنه در آخرین ساعات زندگی‌اش بازنویسی می‌کرد. کافکا می‌نویسد که در بهترین حالت دوست دارد همه‌ی آثاری که قبلاً منتشر شده است را هم پس بگیرد. اما او سخاوتمندانه اضافه می‌کند که نمی‌خواهد کسی را با زحمت خمیر کردن این همه کاغذ آزار دهد. با این حال، او اصلاً امیدوار نیست که این آثار «روزی تجدید چاپ شوند و به زمان‌های آینده تحویل داده شوند؛ بر خلاف آن امیدوارم که آنها به طور کامل از دنیای ادبیات ناپدید شوند، این با آرزوی قلبی من مطابقت دارد». این وصیت یک خواسته‌ی واضح و در عین حال مصرانه بود.


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1677/


#فرانتس_کافکا


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#یادداشت بر مجموعه داستان «میمِ تاکآباد»؛ نغمه کرم‌نژاد

نویسنده یادداشت: آزاده اشرفی


«میمِ تاکآباد» مجموعه‌داستانی است که باید گفت نویسنده، خواننده را محترم شمرده. سواد خواننده را دست‌کم نگرفته و چنان باسلیقه قلم زده که سخت بشود (یا شاید اصلا نشود) ایرادی بر داستان‌ها وارد کرد. از آن کتاب‌ها که وقتی تمامش می‌کنی، می‌دانی چیزی به تو و دنیای تو و عالم ادبیات اضافه شده که حاصلش به قبل و بعد این کتاب تقسیم می‌شود.

متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1667/

#نغمه_کرم_نژاد
#میم_تاکاباد
#نشر_آگه


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

گفت‌‌وگوی مرتضی امینی‌پور دبیر جایزه‌ی مستقل ادبی «واژه» با نغمه کرم‌نژاد نویسنده‌ی مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد»

در خلال این گفت‌وگو، نویسنده، داستان «سندل‌سیاه» از این مجموعه را نیز می‌خواند.

کتاب «میمِ تاکآباد» به‌تازگی نامزد نهایی بخش مجموعه‌داستان سومین دوره‌ی جایزه‌ی مستقل ادبی «واژه» شده است.


لینک تماشای ویدیوی گفت‌وگو در یوتیوب


#میم_تاکآباد
#نغمه_کرم_نژاد

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

«در احوال این نیمه‌ی روشن»

کاوه گلستان بین سال‌های ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۵ فیلم‌بردار مصاحبه‌ای با هوشنگ گلشیری بوده است که مصاحبه‌کننده‌ی آن، دوست و همکار گلشیری، فرج سرکوهی است.

در این گفت‌وگو‌، هوشنگ گلشیری درباره‌ی سرگذشت خود از زمان تولد تا روز مصاحبه، صحبت می‌کند. از دلسردی‌اش از حزب توده که حرف‌ها و عملشان با هم هم‌خوانی نداشت، تا فشار ساواک. ولی اصلی‌ترین بخش آن، مربوط به پس از انقلاب پنجا‌ه‌وهفت است که نویسنده علاوه بر سانسور، با فقر هم دست و پنجه نرم می‌کند و تهدید به مرگ می‌شود.

برنامه‌ی تماشای بی‌بی‌سی فارسی به‌تازگی براساس همین مصاحبه‌ی دیده‌نشده مستندی ساخته که کامل آن را می‌توانید اینجا ببینید.

#هوشنگ_گلشیری

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــ
‎‌‌‏۲۰ فروردین ۱۳۹۹

در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌‌ــ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سال‌های سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد...
[...]
احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده.
[...]
داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت....
.
.
.
متن کامل این یادداشت و داستان‌‌‌ـــ‌جستارِ سفر بی‌بازگشت (به صورت فایل پی‌دی‌اف) نوشته‌ی احمد اخوت را در وبلاگ بخوانید:
http://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post_8.html

شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حالا که یاد آن روزها می‌افتم از جا کنده می‌شوم. یادداشت بلندتر از این بود، حوصله کم آوردم، شب‌ها تا به صبح بیدار بودم، سپیده را می‌دیدم و دانه‌ای برای کبوترها می‌ریختم و می‌خوابیدم، تازه کرونام خوب شده بود، بهار آن سال نکبتی بارانی بود.


روایتِ روانبُد
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.

چون درخت فروردین پرشكوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم بر چه كس بیفشانم؟


سيمين بهبهانی


🖋هدیه‌‌ی نوروزی ربابه حسین‌پور، عضو رسمی انجمن خوشنویسان ایران به پیرنگ
@robab_hp

موسیقی متن:
قطعه «ضیافت» اثر حسین علیزاده
از آلبوم دلشدگان


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang

عید نوروز مبارک.

«گروه ادبی پیرنگ»

@peyrang_dastan


طراح: حدیث خیرآبادی
More