.
#برشی_از_کتاب دستهایم را رها کردم تا اسرار تنم را نپوشانند. صحابهی تسعیر به طرف تختهبند آمدند.
صدا گفت: «برو روی تختهبند دراز بکش. به عین آنکه خود را برای همخوابگی آماده میکنی، مبادا هراس داشته باشی که مرتکب گناهی دیگر میشوی. باید به جسمت تفهیم اتهام کنی که خطاکار است و مرتکب اعمالی شده که کیان دارالمفتاح را به خطر انداخته است. رنجی که جسمت خواهد برد عین رستگاری میباشد. بنابراین رنج تسعیر به آن لذت فرخندهای منجر خواهد گشت که حضرت مفتاح میفرماید. در واقع رفتار تازیانهای که به ملاقات جسمت خواهد آمد، عین مهرورزی است، تغزل عاشق با معشوق است، زیرا که تازیانه عاشق توست و قصد دارد تو را از دامن گناه برهاند. اگر به تازیانه فرصت دهی و صدای موعظهاش را که خطاب به تو است با گوش جان بشنوی همان سفینهی نجات تو خواهد بود که تو را از گرداب معاصی نجات خواهد داد.»
... وارونه روی تختهبند دراز کشیدم. پیشانیم را بر ساعدهایم گذاشتم. دو نفر از صحابهی تسعیر در طرفین تختهبند ایستادند و دستهایم را از زیر پیشانیم بیرون آوردند و از دو سمت به منتهیالیه طرفین تختهبند کشیدند و تسمههای چرمی را دور ساعدهایم بستند و در سگکهای متصل به تختهبند قفل کردند. نفر سوم پایین تختهبند ایستاده و زاویهی مابين ساقها و زانوانم را باز میکرد. همین که شست و پاشنه و ساقهایم در یک خط مستقیم قرار میگرفتند و مماس با سطح تختهبند میشدند، تسمههای چرمی پایین تختهبند را روی پیهایم میکشید و محکم میکرد.
... بعد سکان تختهبند را چرخاندند که سطح افقی تختهبند و جسمم به تدریج رو به جمعیت مؤمنین شیب برداشت و اندامم پشت به جمعیت چسبیده بر تختهبند عمود ایستاد.
... صدای خلخال پای چپ گایتری از تن تختهبند میآمد. رایحهی عطر گیسوان گایتری را از شانههای تختهبند میشنیدم. گرمی نفسهای تختهبند را روی پوست شانهام حس میکردم. صدای گایتری را شنیدم که پرسید: «کیا! این مراسم تا چه ساعتی طول میکشد؟»
بی آنکه بتوانم دهانم را باز کنم گفتم: «عمو گفته ساعت یازده، شاید هم زودتر!»
وقتی که اولین تازیانهها بر شانههایم شعله کشید، من به گایتری گفتم: «پیچش این شلاقها به دور شانهام چقدر شبیه است به پیچش دستهات. شبیه به دستهات میرقصند بر شانههام هنگامی که با آهنگ رود میرقصیدی.»
و هنوز هم نمیدانم که این شلاقها بودند که بر شانههایم میپیچیدند یا دستهای گایتری. من به گایتری گفتم همانطور که دستهات در رقص تکثیر میشوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانههام تکثیر میشود. همانطور که تو هرجایی نمیرقصی، شلاق هم هرجایی نمیرقصد. تنها جایی مثل روی شانههام میرقصد... گایتری تو هم وقتی میرقصی، دستهات در هوا تکثیر میشود مثل این شلاق. او هم همین حالا دارد بر پوست تنم تکثیر میشود.
من همهاش در گوش گایتری یا که آن تختهبند میگفتم چقدر شبیه است این شلاق به دستهات. همین حالا هم دارم با دستهای تو اشتباهش میگیرم. نمیدانم این دستهای توست که دور شانههام میپیچد یا او... برای همین بود که من نمیدانستم کشالهی دستهای گایتری کدام است و کشالهی شلاق کدام. حتی من با شلاق صحبت کردم، صدایش زدم و گفتم آهای شلاق، شلاق، شلاق. و شلاق هم با همان طنطنهی صدایش پرسید، چه میگویی کیا، چه میگویی کیا. چه میگویی کیا؟
من گفتم، چه خوب بر تنم میپیچی. کشاله که میکنی روی تنم عين دستهای گایتری میشوی.
من در واقع داشتم خطاب به شلاق صحبت میکردم که صدای گایتری را شنیدم که گفت، کیا چرا اشتباه میکنی. این دستهای من است که بر شانههات می پیچد.
... حتی میخواستم به تختهبند پیغامی بدهم که به گوش حضرت مفتاح برساند. ولی نمیدانم به تختهبند گفتم یا گایتری. که به ایشان بگوید، برای آنکه مطمئن شوند منزه شدهام به کارنامهام نگاه کنند، ببینند که چقدر سفید و پاک شده است. گفتم به حضرت مفتاح بگویند از ملاقات با تختهبند خوشوقت شدهام.
... حتی به شلاق گفتم برود در مقابل حضرت مفتاح شهادت بدهد که برای مفتاحی مؤمنی مثل من تختهبند و گایتری هیچ تفاوتی با هم نداشتهاند. و مقام تسعیر و ساحل رودخانهی راوی لاهور هم هیچ فرقی نداشتهاند... من به شلاق گفتم به این آقایان صحابهی تسعیر بگویید مرا از تختهبند باز کنید تا فقط بتوانم کمی کش بیایم.
... تسمهها را باز کردند... یکی از صحابه که تنومند بود، دستی زیر شانههام برد و دستی زیر چفتهی زانوانم کرد. و قوس تنم را بر دستهایش گرفت و به سمت حوضچهی تغسیل برد...
صدای خلخال پای چپ گایتری را شنیدم که آمد بر دیوارهی حوضچه نشست...
صورتهای سپرگونهی صحابهی تسعیر را دیدم که روی ما خم شده بودند. انگار میخواستند به نجواهای ما گوش دهند. صدای خواندن دعا میآمد. مؤمنین ندبهها را واگویه میکردند.
#رود_راوی#ابوتراب_خسروی#نشر_ثالث@peyrang_dastanwww.peyrang.org