پیرنگ | Peyrang

#ابوتراب_خسروی
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#نقد_و_بررسی_کتاب

جلسه‌ی نقد و بررسی مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اثر نغمه کرم‌نژاد با حضور محمد کشاورز، طیبه گوهری و ابوتراب خسروی در کتابسرای کهور شیراز برگزار شد.

«این‌جنگی‌ست میانِ دو روایت.»

محمد کشاورز: «یکی از مشخصه‌های آثار کرم‌نژاد در این مجموعه کارکردِ لحن در داستان‌هاست. هر داستان لحن و صدای مختص خودش را دارد. ایجاد لحن‌های متفاوت داستان را اعتلا می‌دهد. در هر داستان با چیدمان صداها و کلمه‌ها، جهانِ همان داستان را می‌سازد که نشان از توانایی نویسنده دارد.

مشخصه‌ی دیگر این مجموعه این‌ست که داستان‌ها، مختص به یک صدای زنانه نیستند. گاهی می‌بینیم که داستان نویسندگان زن محدود به اتفاقات خانوادگی می‌شود. در این مجموعه کرم‌نژاد این سد را شکسته است. چه به لحاظ لحن و چه فضا. مثل داستان «صلح در وقتِ اضافه» که فضای جنگی دارد. این جسارت و شجاعت نویسنده است که از مرزها و خط قرمزها عبور کند. یا مثلن در داستان «سندل‌سیاه» که لحن لمپنی و مردانه دارد و اتفاقا این لحن در داستان جا افتاده و توانسته آن فضایی که معمولن ما در ادبیات نویسنده‌های زن می‌بینیم را تغییر دهد و تفاوتی ایجاد کند.
ویژگیِ دیگر این مجموعه، مردستیز نبودن داستان‌هاست. یک لحن مردستیزانه‌ای در ادبیات خانم‌ها باب شده، که سببیتی هم ندارد. اما نویسنده‌ی «میمِ تاکآباد» کارِ خودش را فراتر از این می‌داند و اصلن ادبیاتش مردستیز نیست. به نظر می‌آید نویسنده خیلی خوب توانسته این فضا را پشت سر بگذارد. فضایی که گاهی از سمت برخی نویسنده‌ها ایجاد می‌شود تا متن، فیمنیسم ادبی جلوه کند. کرم‌نژاد این مفهوم را کنار زده و به مفهوم عام انسانی توجه کرده و نه جنسیت.»

متن کامل این گزارش در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1633/

#داستان_کوتاه
#میم_تاکاباد
#نغمه_کرم_نژاد
#محمد_کشاورز
#طیبه_گوهری
#ابوتراب_خسروی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#خبر

آیینِ رونمایی

رونمایی از مجموعه‌داستان «کلاهی که پس معرکه ماند»، تازه‌ترین اثر محمد کشاورز در شیراز


چهارشنبه ۸ دی ماه ۱۴۰۰ رونمایی از مجموعه‌داستانِ «کلاهی که پس معرکه ماند»، تازه‌ترین اثرِ محمد کشاورز نویسنده‌ی برجسته‌ی کشور در کتابفروشی شیرازه، ساختمان الف در شیراز برگزار شد.
در این مراسم که با حضور نویسنده و همچنین ابوتراب خسروی نویسنده‌ی «رود راوی» و «اسفار کاتبان» و دیگر نویسندگان و اهالی ادبیات، برگزار شد، ابتدا اشاراتی به طنز موقعیت، شدتِ تاثیرِ نامِ داستان‌ها و نگاهِ ویژه‌ی نویسنده به رئالیسم شد و سپس ابوتراب خسروی، پرداختن به جزئیاتِ پیش‌برنده را از نکات قوت و مشخصه‌ی ادبی آثار کشاورز دانست. و همچنین تاکید کرد دست یافتن به طنز موقعیت که از دیگر مشخصه‌های داستان‌های کشاورز است، موفقیتی است که به سادگی به دست نمی‌آید.
کشاورز در شرح رئالیسم و واقعیت‌گراییِ آثارش، به واکنشِ مخاطبانش اشاره کرد؛ که گرچه داستان‌ها رئالیستی‌اند اما تجربه‌ی مخاطب، نشان از درگیریِ تدریجیِ او با جهانی فراواقعی می‌دهد.
آنچه به شهادتِ جمع، جهانِ داستانیِ کشاورز را برای مخاطبینش جذاب و از یاد‌نرفتنی می‌کند.

محمد کشاورز همچنین تا پیش از این، سه مجموعه‌داستانِ «بلبل حلبی»، «پایکوبی» و «روباه شنی» را منتشر کرده است که جوایز متعدد ادبی را از آنِ خود کرده‌اند. همچنین مجموعه‌داستان روباه شنیِ او با نامِ «هشت شب، میدان آرژانتین» به زبان انگلیسی نیز منتشر شده است.
«کلاهی که پس معرکه ماند»، توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.


#محمد_کشاورز
#ابوتراب_خسروی
#کلاهی_که_پس_معرکه_ماند
#نشر_چشمه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#معرفی_کتاب

«رود راوی» و مخاطب در جست‌وجوی امر پنهان

نویسنده: #نغمه_کرم‌نژاد


دست یافتن به پیوند بیشتر با بعضی از رمان‌ها در گرو توجه و خواندن سفیدیِ بین سطرهای مکتوب آن نوشتار شاید باشد. «حقیقت، سفیدی نانوشته مابین سطور آن رسالات است.» (رود راوی، ۱۵۰)
«رودِ راوی» دومین رمان «ابوتراب خسروی» یکی از این رمان‌هاست. کتابی که عنوانِ بهترین رمان سال ۱۳۸۲ را از چهارمین دوره‌ی جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری از آن خود کرده است.
پیرنگ اصلیِ «رود راوی» از این قرار است؛ «کیا کامل» به امرِ فرقه‌ی «مفتاحیه» برای تحصیل طب به «لاهور» فرستاده می‌شود. اما او آنجا طب را رها می‌کند و به تحصیل در مکتب «قشریه» که از مکاتب کهن و مخالف مفتاحیه است، می‌پردازد. به این خاطر و همچنین آگاهی از اینکه «کیا» در حوالی «رودخانه‌ی راوی» با زنی روسپی همدم شده، به «دارالمفتاح رونیز» فراخوانده می‌شود. و به‌عنوان مباشر اعظم، مامور به کار در دارالشفا و همچنین مسئول بازنویسیِ تاریخ فرقه و سرزمین خود می‌شود. اما سرانجامِ او قرارست پیچیده‌تر از پیرنگی باشد که کاتب برای او به کلمه و شیئیّت درآورده!
«رود راوی» رمانی‌ست پیچیده و لایه‌دار با ساختاری پسامدرن و مضامینی سوررئال.

ادامه‌ی این مطلب را در سایت پیرنگ بخوانید:

https://www.peyrang.org/357/رود-راوی/

#رود_راوی
#ابوتراب_خسروی
#نشر_نیماژ
.
#برشی_از_کتاب

دست‌هایم را رها کردم تا اسرار تنم را نپوشانند. صحابه‌ی تسعیر به طرف تخته‌بند آمدند.
صدا گفت: «برو روی تخته‌بند دراز بکش. به عین آن‌که خود را برای همخوابگی آماده می‌کنی، مبادا هراس داشته باشی که مرتکب گناهی دیگر می‌شوی. باید به جسمت تفهیم اتهام کنی که خطاکار است و مرتکب اعمالی شده که کیان دارالمفتاح را به خطر انداخته است. رنجی که جسمت خواهد برد عین رستگاری می‌باشد. بنابراین رنج تسعیر به آن لذت فرخنده‌ای منجر خواهد گشت که حضرت مفتاح می‌فرماید. در واقع رفتار تازیانه‌ای که به ملاقات جسمت خواهد آمد، عین مهرورزی است، تغزل عاشق با معشوق است، زیرا که تازیانه عاشق توست و قصد دارد تو را از دامن گناه برهاند. اگر به تازیانه فرصت دهی و صدای موعظه‌اش را که خطاب به تو است با گوش جان بشنوی همان سفینه‌ی نجات تو خواهد بود که تو را از گرداب معاصی نجات خواهد داد.»
... وارونه روی تخته‌بند دراز کشیدم. پیشانیم را بر ساعدهایم گذاشتم. دو نفر از صحابه‌ی تسعیر در طرفین تخته‌بند ایستادند و دست‌هایم را از زیر پیشانیم بیرون آوردند و از دو سمت به منتهی‌الیه طرفین تخته‌بند کشیدند و تسمه‌های چرمی را دور ساعدهایم بستند و در سگک‌های متصل به تخته‌بند قفل کردند. نفر سوم پایین تخته‌بند ایستاده و زاویه‌ی مابين ساق‌ها و زانوانم را باز می‌کرد. همین که شست و پاشنه و ساق‌هایم در یک خط مستقیم قرار می‌گرفتند و مماس با سطح تخته‌بند می‌شدند، تسمه‌های چرمی پایین تخته‌بند را روی پی‌هایم می‌کشید و محکم می‌کرد.
... بعد سکان تخته‌بند را چرخاندند که سطح افقی تخته‌بند و جسمم به تدریج رو به جمعیت مؤمنین شیب برداشت و اندامم پشت به جمعیت چسبیده بر تخته‌بند عمود ایستاد.
... صدای خلخال پای چپ گایتری از تن تخته‌بند می‌آمد. رایحه‌ی عطر گیسوان گایتری را از شانه‌های تخته‌بند می‌شنیدم. گرمی نفس‌های تخته‌بند را روی پوست شانه‌ام حس می‌کردم. صدای گایتری را شنیدم که پرسید: «کیا! این مراسم تا چه ساعتی طول می‌کشد؟»
بی آن‌که بتوانم دهانم را باز کنم گفتم: «عمو گفته ساعت یازده، شاید هم زودتر!»

وقتی که اولین تازیانه‌ها بر شانه‌هایم شعله کشید، من به گایتری گفتم: «پیچش این شلاق‌ها به دور شانه‌ام چقدر شبیه است به پیچش دست‌هات. شبیه به دست‌هات می‌رقصند بر شانه‌هام هنگامی که با آهنگ رود می‌رقصیدی.»

و هنوز هم نمی‌دانم که این شلاق‌ها بودند که بر شانه‌هایم می‌پیچیدند یا دست‌های گایتری. من به گایتری گفتم همان‌طور که دست‌هات در رقص تکثیر می‌شوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانه‌هام تکثیر می‌شود. همان‌طور که تو هرجایی نمی‌رقصی، شلاق هم هرجایی نمی‌رقصد. تنها جایی مثل روی شانه‌هام می‌رقصد... گایتری تو هم وقتی می‌رقصی، دست‌هات در هوا تکثیر می‌شود مثل این شلاق. او هم همین حالا دارد بر پوست تنم تکثیر می‌شود.
من همه‌اش در گوش گایتری یا که آن تخته‌بند می‌گفتم چقدر شبیه است این شلاق به دست‌هات. همین حالا هم دارم با دست‌های تو اشتباهش می‌گیرم. نمی‌دانم این دست‌های توست که دور شانه‌هام می‌پیچد یا او... برای همین بود که من نمی‌دانستم کشاله‌ی دست‌های گایتری کدام است و کشاله‌ی شلاق کدام. حتی من با شلاق صحبت کردم، صدایش زدم و گفتم آهای شلاق، شلاق، شلاق. و شلاق هم با همان طنطنه‌ی صدایش پرسید، چه می‌گویی کیا، چه می‌گویی کیا. چه می‌گویی کیا؟
من گفتم، چه خوب بر تنم می‌پیچی. کشاله که می‌کنی روی تنم عين دست‌های گایتری می‌شوی.
من در واقع داشتم خطاب به شلاق صحبت می‌کردم که صدای گایتری را شنیدم که گفت، کیا چرا اشتباه می‌کنی. این دست‌های من است که بر شانه‌هات می پیچد.

... حتی می‌خواستم به تخته‌بند پیغامی بدهم که به گوش حضرت مفتاح برساند. ولی نمی‌دانم به تخته‌بند گفتم یا گایتری. که به ایشان بگوید، برای آن‌که مطمئن شوند منزه شده‌ام به کارنامه‌ام نگاه کنند، ببینند که چقدر سفید و پاک شده است. گفتم به حضرت مفتاح بگویند از ملاقات با تخته‌بند خوشوقت شده‌ام.
... حتی به شلاق گفتم برود در مقابل حضرت مفتاح شهادت بدهد که برای مفتاحی مؤمنی مثل من تخته‌بند و گایتری هیچ تفاوتی با هم نداشته‌اند. و مقام تسعیر و ساحل رودخانه‌ی راوی لاهور هم هیچ فرقی نداشته‌اند... من به شلاق گفتم به این آقایان صحابه‌ی تسعیر بگویید مرا از تخته‌بند باز کنید تا فقط بتوانم کمی کش بیایم.
... تسمه‌ها را باز کردند... یکی از صحابه که تنومند بود، دستی زیر شانه‌هام برد و دستی زیر چفته‌ی زانوانم کرد. و قوس تنم را بر دست‌هایش گرفت و به سمت حوضچه‌ی تغسیل برد...
صدای خلخال پای چپ گایتری را شنیدم که آمد بر دیواره‌ی حوضچه نشست...

صورت‌های سپرگونه‌ی صحابه‌ی تسعیر را دیدم که روی ما خم شده بودند. انگار می‌خواستند به نجواهای ما گوش دهند. صدای خواندن دعا می‌آمد. مؤمنین ندبه‌ها را واگویه می‌کردند.

#رود_راوی
#ابوتراب_خسروی
#نشر_ثالث
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#مصاحبه
#مطلب_برگزیده

جزئی‌نگاری یک نویسنده‌ی شرقی؛ مصاحبه با ابوتراب خسروی


گزینش: گروه ادبی پیرنگ

یکی از نقاط افتراق داستان شما با جریان حاکم نویسندگی در ایران، تمسک به الگوی شرقی داستان‌سرایی است. مانند آن چه در «هزار و یک ‌شب» و «تاریخ بیهقی» دیده می‌شود. برای ما کمی در مورد خصوصیات این الگوی شرقی بگویید. جذابیت «هزار و یک شب» و «اسفار کاتبان» در چیست؟ آیا اصلا این دو شباهتی دارند؟


این طور به نظر می‌رسد که داستان و رمان هم‌زمان با اتفاق مشروطه، به ایران می‌رسد. عده‌ای از تحصیل‌کردگان در اروپا با داستان و رمان آشنا می‌شوند و آن را در ایران معرفی می‌کنند. بی آن که منکر خاستگاه غربی داستان و رمان به شکل امروزی‌شان بشویم باید این را هم در نظر داشت که با رجوع به تاریخ خودمان می‌توانیم آثاری بیابیم که به لحاظ فن روایی، آثاری غول‌آسا به شمار می‌آیند. آثاری چون «تفسیر عتیق نیشابوری»، «تذکرة الاولیا»، «تاریخ طبری» و همین «تاریخ بیهقی». فی‌الواقع فارغ از موضوعیتِ این آثار، اعم از تاریخ و مذهب و چیزهای شبیه به این، در همه‌شان نوعی از فن روایی دیده می‌شود که می‌توان آن را «فن روایی شرقی» دانست. ابر روایاتی که می‌توان با مددگیری از آنان داستان به واقع «ایرانی» نوشت. مشخصه‌ی این فن روایی آن حالت تودرتو بودن و پازل‌گونه بودن خرده‌روایات است که در «هزار و یک شب» یا «نفحات الانس» به وفور دیده می‌شود. این تکرار الگوهای پیچیده و تو درتو را حتی می‌توان نوعی زیبایی‌شناسی ایرانی تلقی کرد. زیبایی‌شناسی‌ای که در تمام هنرهای ایرانی از قالی‌بافی و کاشی‌کاری تا روایت داستانی به وضوح دیده می‌شود. به عقیده‌ی من داستان ایرانی، خواه و ناخواه متضمن این الگوست. و وقتی می‌گویم داستان ایرانی، مقصودم داستانیست که بی ذکر نام نویسنده‌ی آن بتوان تشخیص داد متعلق به مکتب روایی ایرانی است. شباهت «اسفار کاتبان» از منظر تکرار الگوها، تودرتویی روایت و خرده‌روایات و ایجاد تکنیک بینامتنی با آثاری چون «هزار و یک شب» و «تاریخ بیهقی» حاصل همین تفکر است.


متن کامل این مصاحبه از طریق لینک زیر قابل دسترس است:
https://3feed.ir/مصاحبه-با-ابوتراب-خسروی/


#ابوتراب_خسروی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#مطلب_برگزیده

«مرا به شگفت آر» یا «داستان‌نویسی شرقی از پنجره‌ی اسفار کاتبان»


گزینش: گروه ادبی پیرنگ

اگر یک علت غریب ماندن ادبیات معاصر فارسی را فقدان جریان قصه‌نویسی بومی بدانیم، پس باید به دنبال کسی بگردیم که بتوان نویسنده‌ی بومی شرقی خطابش کرد. حال که به دید بعضی نویسنده‌ی بومی کسی است که به اندازه‌ی کافی محیط روستایی یا بافت تاریخی یا المان‌های جغرافیایی و اجتماعی را وصف کند یا  در نثر و موسیقی کلام  شاهدی بر شباهت به سعدی یا بیهقی و ناصرخسرو داشته باشد و  یا در نهایت مخاطبش را حول مضامین و مفاهیمی نظیر عرفان و تقدیر و تناسخ بگرداند؛ اما شاید  داستان‌نویسی بومی شرقی الزاماً  در گروی پس‌زمینه، نثر و یا مضمون نباشد.
که شاید مشکل الزاماً آنجا نباشد که «از چه گفتیم؟» بلکه بخشی از عدم جذابیت قصه‌های جدیدمان را باید گردن این انداخت که «چگونه گفتیم؟».
[...]
برای ردگیری نویسنده‌ی شرقی، خوب است که اول به سراغ کسی برویم که متعلق به «مکتب گلشیری» باشد. مثلاً «ابوتراب خسروی» که مهم‌ترین چهره‌ی ادبیات فارسی در دهه‌ی هشتاد به حساب می‌آید ولی هنوز چنان که باید درباره‎ی سه‌گانه‌ی او («اسفار کاتبان»، «رود راوی» و «ملکان عذاب») سخن نگفته‌اند و اگر هم که گفته‌اند معمولاً در پی آن نبوده‌اند که چرایی و کارآیی تکنیک‌های او را بسنجند. برای چنین مقصودی رمان اول سه‌گانه یعنی اسفار کاتبان (چاپ شده در سال ۱۳۷۹) از بقیه هم مناسب‌تر به نظر می‌رسد. چرا که خسروی واضحاً در لا‌به‌لای آن کوشیده از مانیفست‌ خودش برای رمان شرقی رونمایی کند. مانیفستی که البته گلشیری هم در پی نوشتن آن بود.

متن کامل این تحلیل از طریق لینک پایین قابل دسترس است:

https://3feed.ir/اسفار-کاتبان/

#ابوتراب_خسروی
#اسفار_کاتبان

@peyrang_dastan
.
#یادداشت
نگاهی به داستان مرثیه‌ی باد، ابوتراب خسروی

#شقایق_بشیرزاده


داستان مر‌ثیه‌ی باد با این جملات آغاز می‌شود: «وقتی از زنم خداحافظی می‌کردم تا به منطقه اعزام شوم، زنم گفت: مبادا فکر کنی تنهات می‌گذارم. هر جا بروی سایه به سایه‌ات می‌آیم، راست می‌گفت. هر جا می‌رفتم می‌آمد.» در همین چند جمله نویسنده با مهارت اطلاعات لازم را به خواننده منتقل می‌کند. اطلاعاتی که تا انتهای داستان همراه خواننده باقی خواهند ماند. راوی سربازی‌ست که عازم منطقه است. او متاهل است و زنش هر جا که برود همراهش می‌آید. چه در واقعیت و چه در خیال. چه در اتفاقاتی که حقیقتا رخ داده است و چه در اتفاقاتی که وقوع آنها مشخص نیست، چرا که همه چیز از ذهن راوی بیان می‌شود. در ادامه‌ی داستان راوی خاطره‌ای از ملاقات زنش بیان می‌کند. ملاقاتی که در پادگان جلدیان رخ داده است و با اشاره‌ای که راوی به جزییات دارد می‌توان فرض را بر این گرفت که این ملاقات واقعی بوده است. تا ‌آنجایی که به اولین ملاقاتشان اشاره می‌کند. «پلک‌هام که باز شد، دیدمش تو چشم‌هام می‌خندید. نشناختمش. گمان کردم آشناست. حدسم درست بود. چندبار در قاب پنجره‌ای دیده بودمش. چون از آن فاصله نمی‌شد رنگ چشماش را دید، فکر می‌کردم باید رنگ چشم‌هاش آبی باشد تا وقتی که به‌نظرم سبز زیباتر آمد. از آن روز چشم‌هاش سبز بودند تا روزی که چشم در چشمش بیدار شدم. عجیب بود، چشم‌هاش زیباتر از وقتی بود که سبز یا آبی بودند. برای همین بود که رنگ چشم‌هاش برای همیشه عسلی شدند.» در این بخش راوی به قدری در توصیف رنگ چشم همسرش غیر قابل اعتماد سخن می‌گوید که خواننده به هر آنچه که تا به حال خوانده است شک می‌کند. حتی حضور همسری برای راوی. او از فعل «شدند» برای رنگ چشم زن استفاده می‌کند. گویی که منصور رنگ چشم‌های اشرف را عسلی کرده باشد نه آنکه حقیقتا رنگ چشم‌های اشرف عسلی باشند. نویسنده در همین قسمت برای اولین بار به قاب پنجره اشاره می‌کند. عنصری کاملا سوررئال و موتیفی که در داستان مکرر پیدا می‌شود و باعث از هم گسیختگی زمان در روایت می‌شود. تبدیل کردن یک شیء عادی به چیزی جدید و نامتعارف منجر به ساخت دنیایی سوررئالیستی می‌شود. قاب پنجره ارتباط مستقیمی با همسر راوی دارد. راوی همیشه همسرش را در این قاب می‌بیند و مانند بار اولی که به قاب اشاره کرده است باز هم زمان تغییر می‌کند. گویی که راوی با این قابِ پنجره به یک بی‌زمانی مطلق می‌رسد که پس از رسیدن به قرارگاه سومار پررنگ‌تر می‌شود. به عقیده‌ی «دیوید لاج» اگر در رئالیسم جادویی رویدادهای محال نوعی استعاره‌اند برای نمایش تناقض‌های جامعه‌ی مدرن، در سوررئالیسم استعاره‌ها واقعی می‌شوند و دنیای عقل و فهم متعارف گم می‌شود، مثل گم بودن زمان در این دسته آثار. زمان هست، ولی انگار گم شده است. **
راوی فضای قرارگاه را توصیف می‌کند. از سکوتش، از هُرم گرمایش و برهوتش می‌گوید. فضایی که وجودش به خودی خود برای خلق داستانی سوررئال کفایت می‌کند. اما آنچه که پس از این اتفاق می‌افتد تماما حالتی وهم‌گونه و غیرواقعی دارد. «راستش اگر می‌دانستم ممکن است صدایم را کسی بشنود با دست جلو دهنم را می‌گرفتم. برای همین یک‌هو منورها در آسمان روشن شدند. صدای ده‌ها سوت و انفجار خمپاره آمد. بعد منورها خاموش شدند. دیگر صدای خمپاره نیامد. همه‌جا تاریک شد و مثل یک دیوار بلند، روبه‌روی جان‌پناه ایستاد. من اصلا نمی‌دانستم که در تاریکی روبه‌رو پنجره‌ای هست که رو به جان‌پناه باز می‌شود.» پنجره و سایه‌ی زنی (همسر راوی) در قاب و قیژقیژ لولاها و صدای باد همه عناصری هستند برای ارتباط با جهانی غیر واقعی. زن از مرد می‌پرسد که چرا گریه می‌کند و در دیالوگی که صورت می‌گیرد به حال بد مرد و تشنگی‌اش اشاره می‌شود. همان حالت احتضار و فرا رسیدن زمان مرگ. سپس راوی این باز شدن پنجره و قیژقیژ لولا و حضور زنش در پنجره را مکررا می‌بیند و می‌شنود. یک بار زنش می‌گوید که باردار است. و بار دیگر می‌گوید یک سال است که منصور به خانه نیامده است. و بار دیگر خمپاره‌ای منفجر می‌شود و منصور نگران همسر و پسرش می‌شود. پسر در قاب پنجره پا می‌گیرد و بزرگ می‌شود تا جنگ تمام می‌شود و زن دیگر صدای مرد را نمی‌شنود. با آنکه مرد هنوز همان‌جا در آن برزخ گیر کرده است. «صدای زنم در تاریکی شب پیچیده بود که می‌گفت: «چرا هیچ اثری از تو هیچ‌جا نیست منصور؟» و گریه می‌کرد و موهاش در بادی که می‌آمد پریشان می‌شد و قاب روشن پنجره را تاریک می‌کرد.»

متن کامل این یادداشت از طریق لینک زیر در دسترس است:

http://peyrang.org/articles/93/

#مرثیه_باد
#ابوتراب_خسروی
#کتاب_ویران


@peyrang_dastan

نام اثر: The False Mirror, Rene Magritte, 1928
‍ ‍‍ .
#مصاحبه

مصاحبه و تنظیم: #نغمه_کرم_نژاد

ابوتراب خسروی در گفت‌وگوی کوتاهی با پیرنگ، از کورش اسدی گفته است. در بخش‌هایی از این مصاحبه می‌خوانیم:

«از نظر من اسدی می‌توانست نقش یک رهبر ادبی را برای ادبیات ما ایفا کند. با دانشی که داشت، با ذهنیت مسلحی که داشت. مسلط بود به مباحث ادبی. حیف که شرایط روحی‌اش به سمتی رفت که دچار افسردگی شد و حق مطلب و توقعاتی که بود و هست ادا نشد و جامعه‌ی ادبی ما نتوانست از او استفاده کند. بیشتر، افسردگی دمار از روزگارش درآورد.
[...]
ببینید اکثر این (دست به قلم‌ها) صادقانه بگویم که مسایل فنی و تکنیکی داستان را تجربه نکرده‌اند و بیشتر خوانده‌اند. ولی اسدی در عین اینکه مسلط بود، کار کرده بود، عمل کرده بود و تمام مشکلات ادبیات داستانی را می‌شناخت و می‌دانست. بنابراین ما نتوانستیم، یعنی شرایط اجتماعی ما به گونه‌ای بود که ما نتوانستیم از او استفاده کنیم.»

#کورش_اسدی
#ابوتراب_خسروی

@peyrang_dastan

متن کامل این مصاحبه، در سایت پیرنگ، از طریق لینک زیر در دسترس است.
http://peyrang.org/articles/31/با-ابوتراب-خسروی-درباره-ی-کورش-اسدی
‍ ‍‍ .
#معرفی_کتاب

«رود راوی» و مخاطب در جست‌وجوی امر پنهان

#نغمه_کرم_نژاد

دست یافتن به پیوند بیشتر با بعضی از رمان‌ها در گرو توجه و خواندن سفیدیِ بین سطرهای مکتوب آن نوشتار شاید باشد. «حقیقت، سفیدی نانوشته مابین سطور آن رسالات است.» (رود راوی، ۱۵۰)
«رودِ راوی» دومین رمان «ابوتراب خسروی» یکی از این رمان‌هاست. کتابی که عنوانِ بهترین رمان سال ۱۳۸۲ را از چهارمین دوره‌ی جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری از آن خود کرده است.
پیرنگ اصلیِ «رود راوی» از این قرار است؛ «کیا کامل» به امرِ فرقه‌ی «مفتاحیه» برای تحصیل طب به «لاهور» فرستاده می‌شود. اما او آنجا طب را رها می‌کند و به تحصیل در مکتب «قشریه» که از مکاتب کهن و مخالف مفتاحیه است، می‌پردازد. به این خاطر و همچنین آگاهی از اینکه «کیا» در حوالی «رودخانه‌ی راوی» با زنی روسپی همدم شده، به «دارالمفتاح رونیز» فراخوانده می‌شود. و به‌عنوان مباشر اعظم، مامور به کار در دارالشفا و همچنین مسئول بازنویسیِ تاریخ فرقه و سرزمین خود می‌شود. اما سرانجامِ او قرارست پیچیده‌تر از پیرنگی باشد که کاتب برای او به کلمه و شیئیّت درآورده!
«رود راوی» رمانی‌ست پیچیده و لایه‌دار با ساختاری پسامدرن و مضامینی سوررئال. اگر بشود که «اسفار کاتبان»، «رود راوی» و «ملکان عذاب» را سه‌گانه‌ی «ابوتراب کاتب» در نظر گرفت، «رود راوی» هم مانند دو رمان دیگر نقشینه‌ای‌ست از زبان و لحن و نثر در بافتِ کهن‌الگوها، اسطوره‌ها، مضامین عرفانی و مذهبی و روایات کهن. «رود راوی» البته فراتر از «اسفار کاتبان»، مکان و زمانی می‌سازد بی‌آنکه بتوان به یقین، مابه‌ازایی در واقعیتِ معاصر و یا حتی کهن برایش پیدا کرد و تنها به نشانه‌گذاری‌های خُردی بسنده می‌کند که نخِ نامرئی ارتباط به تمامی گم نشود از فضایِ فرضی مابینِ رمان و مخاطب.
بلندایِ «رود راوی» با نیم‌نگاهی به شکل و نوع روایت پیداست. ساختار روایی رمان بینامتنی‌ست از دو کلان‌روایت با دو نثر متفاوت که گاهی در طول رمان یکدیگر را قطع می‌کنند؛ روایت معاصرِ «کیا کامل» و شرح اتفاقاتی که بر او می‌رود در «رونیز دارالمفتاح» (بخش اتوبیوگرافیک) و کهنه‌روایتی که از لابه‌لای رسالات و کتبِ به جا مانده از فرقه‌ی مفتاحیه و قشریه و دیگر فرقه‌ها و قصه‌ها روایت می‌شود (بخش تاریخ‌نگاری). راوی، کیا کامل است. راوی‌ای که قرارست هم دیروز خود را روایت کند و آنچه بر او رفته، و هم تاریخی برای بوم خود جعل کند. راوی‌ای که تشخص و وجودش که اول شخص است از شروع رمان تا انتها، کارکردش محدود می‌شود و به‌تدریج روی از مخاطب می‌گیرد. راوی اول شخصی که در جریانِ رودی که می‌گذرد، به‌تدریج خود را یا قسمتی از خود را پنهان می‌کند. منِ راوی تا به آنجایی پیش می‌رود که آنچه بر خودش رفته است را با نقل قول‌های دیگران روایت می‌کند. که هم اهالی دارالمفتاح باور کنند هم مخاطب.
از این روست که «رود راوی» همچون رود (به یک معنایِ آن. که مضمون‌هایی چند، را به ذهن متبادر می‌کند) می‌گذرد و ایستایی ندارد و سرانجامی مشخص. آنچه «رود راوی» را می‌سازد؛ قطره‌هایی‌ست که کیا کامل (راوی) می‌بیند و بازنویسی می‌کند.
مشخصه‌ی دیگر رمان، حضور سه زن شگفت‌انگیز است. زنی که آغازگرست. زنی که دوام می‌بخشد و زنی که پایان می‌دهد!
«ابوتراب خسروی» با ساختن فضایی تخیلی، جادویی و سوررئال و درگیر با مفاهیم عرفانی و اسطوره، خواننده را به روبارویی با یک جامعه‌ی نمادین مسحور می‌کند. جامعه‌ای که درد می‌کشد و درد را مقدس می‌داند! «رود راوی» را که تا به آخر بخوانیم، تشخیص راوی ناموثق چندان سخت نیست و دانستن اینکه؛ آنچه حقیقت است در فاصله‌ی سفیدِ همان سطرهایی‌ست که کتابت شده است.
«رود راوی» بعد از چاپ در نشرهای مختلف از جمله؛ «قصه» و «ثالث» در سال ۱۳۹۸ توسط نشر «نیماژ» بار دیگر به مخاطبینش عرضه شد.

#رود_راوی
#ابوتراب_خسروی
#نشر_نیماژ
@peyrang_dastan
#یادداشت بر داستان تفریق خاک
#ابوتراب_خسروی
#شبنم_عاملی

تفریق خاک اولین داستان مجموعه‌ی ویران، سومین مجموعه داستان ابوتراب خسروی و ششمین اثر ابوتراب خسروی محسوب می‌شود که در سال ۱۳۹۰ توسط نشر چشمه منتشر شده‌است.
در این داستان کیا نمی‌خواهد به دنیا بیاید، دلش می‌خواهد سایه‌ باشد تا اسیر خاک. از حساب و‌ کتاب و جانشین پدرش ماه خان بودن بیزار است. دلش می‌خواهد به جای شمردن رمه‌ها و رعیت‌ها به غروب آفتاب خیره‌شود و به سفرهای نزدیک برود. دلش می‌خواهد آزاد باشد از هر قید و بندی. نمی‌خواهد به دنیا بیاید ولی یک روز اسیر کولی‌ها و رقصشان می‌شود و دلش می‌خواهد از تن یک کولی به نام گران به دنیا بیاید. به امید نور و چراغ‌های کوشک پا به این دنیا خواهد گذاشت ولی بعد از به دنیا آمدن می‌بیند که همه‌چیز سیاه است. ترکه مردی که شد، از دست پدر می‌گریزد و پدر جاده‌ای به سمت کوشک می‌کشد تا او را اسیر کند. ماه خان عضو گناه‌کار پسر را قطع می‌کند. یکی از پاهای او را. که دیگر نتواند فرار کند و تا آخر عمر در کوشک بماند و اموال خان را نگه‌دارد.
کیا اما در آغوش گران گم می‌شود، به زهدان گران می‌خزد، نطفه‌ای می‌شود و دوباره سایه می‌شود. انگار که اصلن به دنیا نیامده بود.
راوی داستان از حال به آینده، از آینده به حال در نوسان است.
از نظر منتقدین مهم‌ترين ويژگی پست‌مدرنيستی تفريق خاک، محتوای وجودشناسانه است. شخصيت اصلی همواره خود را در برابر جهان هستی و نيستی می‌بيند. از يک‌سو سرنوشت محتوم او تولد است و از طرف ديگر از اسارت در دنيای خاک هراس دارد و از سرنوشت خود فرار می‌کند؛ اما در اين کار موفق نيست و همين موجب سرگردانی او می‌شود و اين نشان‌دهنده عبور شخصيت اصلی از مرزهای هستی‌شناسانه است. همان‌طور که خسروی دغدغه‌ی اصلی خود را در نگارش داستان‌های این کتاب، دغدغه‌های هستی‌شناسانه می‌داند.
تنها نکته‌ای در این داستان که از نظر خواننده ممکن‌است بی پاسخ بماند حضور ناقص منظر در ابتدای داستان است. کیا پیش‌بینی می‌کند که وقتی منظر بالغ شد خنده‌اش فراموش نشدنی خواهد بود ولی وقتی کیا ترکه مردی شد اثری از منظر در داستان دیده نمی‌شود.
داستان تفریق خاک از داستان‌های ارزشمند فارسی است که در بسیاری از کلاس‌های داستان‌نویسی تدریس می‌شود.


#تفریق_خاک
#کتاب_ویران
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
‍ ‍‍ #معرفی_نویسنده
#ابوتراب_خسروی
 
ابوتراب خسروی در فروردين ماه ١٣٣٥ در استان فارس به دنيا آمد. در خانواده‌اى كه شغل پدر نظامى بود و او در دوران كودكى به همراه خانواده در شهرهاى مختلفى از ايران زندگى کرد. در همين سفرهاى شغلى پدر و سكناهاى موقت بود كه در دوران نوجوانی در دبيرستان نمونه‌ی اصفهان شاگرد هوشنگ گلشيرى شد. سپس او در دانشسراى تربيت معلم تحصيلات خود را ادامه داد. و به عنوان معلم در مدارس كودكان معلول ذهنى مشغول به كار و با سمت معلمی بازنشسته شد.
ابوتراب خسروى در سال ١٣٧٠ اولين مجموعه داستان خود به نام هاويه را منتشر مى‌كند. بعد از آن در سال ٧٧ كتاب ديوان سومنات به چاپ مى‌رسد كه بسيار مورد توجه اهل ادب قرار مى‌گيرد. در اين مجموعه داستان كوتاه، نام چند داستان را مى‌توان در رساله‌هاى دانشجويى و همچنين كلاس‌هاى نقد ادبى و داستان‌نويسى به عنوان نمونه‌هاى بديع داستان كوتاه مدرن در ايران بارها شنيد. داستان‌هايى چون مرثيه براى ژاله و قاتلش، پلكان و يعقوب، يعقوب. ابوتراب در سال ٧٩ با اسفار كاتبان اولين رمان خود را منتشر كرد كه اين رمان جايزه‌ى مهرگان ادب را از آن خود كرد. همچنين در سال ٨٢ رمان رود راوى برنده‌ى چهارمين دوره‌ى جايزه‌ى گلشيرى و كتاب ويران در سال ٨٨ عنوان اثر برگزيده را در يازدهمين دوره‌ى جايزه‌ي گلشيرى از آن خود كرد. كتاب ويران شامل مجموعه‌اى‌ست با هشت داستان كوتاه كه خواننده‌ى حرفه‌اى ادبيات داستانى را شگفت‌زده مى‌كند. آثارى چون تفريق خاك، مرثيه باد، آموزگار و داستان ويران در كنار ساير داستان‌هاى مجموعه كتاب ويران همواره خواننده‌ى جستجوگر را در لابه‌لاى زمانى تنيده شده در متن به پرسش مى‌كشاند. از ابوتراب خسروى كتاب حاشيه‌اى بر مبانى داستان كه شامل مجموعه مقالات و تئورى داستان‌نويسى‌ست نيز به چاپ رسيده است. و رمان ملكان عذاب كه هفتمين جايزه ادبى جلال را از آن خود كرد. او در سال ۹۲ مجموعه‌ی آواز پر جبرييل را به چاپ رساند. نقدهاى بسيارى درباره‌ى سبك ابوتراب خسروى نوشته شده است. او را نويسنده‌ی سورئال در مكتب ادبى پست مدرن مى‌شناسند. چيزى كه در آثار ایشان ولی بسیار حایز اهمیت است، توجه و پژوهش و مطالعه‌ى عميق در ادبيات و متون كهن ايرانى است. شناخت زبان به معناى لحن و نثر در دوره‌هاى مختلف فرهنگي و تاريخى در ايران و سعى بر امروزى كردن این آثار. کتب او در زمان پرواز مى‌كند و متن اولويت بر واقعه دارد.
مرگ و تنهايى از بن‌مايه‌هاى اصلى داستان‌هاى ابوتراب خسروی است ولى با همان شيوه‌ى منحصربه‌فرد ابوترابى كه با استفاده از اسطوره‌ها و کهن‌الگوها خواننده‌ را در مقابل پرسش ايجاد شده رها مى‌کند و هيچ تعبير مدلول گونه‌اى به اين مفاهيم اضافه نمى‌کند. ابوتراب معمار چيدن كلمات است. آن‌طور كه به آرامى دست خواننده را مى‌گيرد و با سير در لايه‌هاى زمانى بى‌بديلش به وادى سرگشتگى و حيرت می‌کشاند. او در روایت‌های داستانی‌اش با حذف واقعيت روزمره، هرگونه مطلق‌گرايى داستانى را كمرنگ مى‌كند و با كشاندن خواننده در كنار جايگاه نويسنده، او را به دست تقدير كلمات مى‌سپارد.
شايد بتوان او را يك احياگر دانست. احياگر زبان و شيوه‌ی رواياتى كه يا از ما دور شده‌اند و يا به واسطه‌ى سير و تحول زبانى قابل فهم نيستند. نسل متأخر داستان‌نویس او را ابوتراب كاتب مى‌نامد. او به‌راستی حكيم داستان معاصر ايرانى‌ست.

#عطیه_رادمنش_احسنی

@peyrang_dastan