پیرنگ | Peyrang

#رضا_دانشور
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#ویدئو
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش


ششم خرداد، سا‌لروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسنده‌ای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویسی می‌دانست که: «سال‌هاست هرچه بگویی کرده‌ام جز داستان‌نویسی.»


در ویدئوی پیوست، بخش‌هایی از یک گفت‌و‌گوی بلند با او را می‌بینید.
بهار ۲۰۱۰ - پاریس


#رضا_دانشور


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش

به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی

ششم خرداد، سا‌لروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسنده‌ای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویسی می‌دانست که: «سال‌هاست هرچه بگویی کرده‌ام جز داستان‌نویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور می‌کرد و بر مسیری می‌برد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو این‌طور می‌نویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخوانده‌ام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمی‌دانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی‌ از ایرانی‌ها هم چیز زیادی از من نمی‌دانند... از مهاجرت گفت... از تجربه‌ی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوان‌ترها از نسل خوش‌شانس مهاجران هستیم که می‌توانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادری‌مان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری‌ با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامه‌ی رادیویی تدارک دید. برنامه‌های خاطره‌خوانی؛ که از مخاطبان رادیو می‌خواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی می‌کرد. مجموعه برنامه‌های «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفت‌وگوها با چهره‌های مطرح ایرانی که به جرات می‌توان آنها را از جمله گفت‌وگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفت‌وگو سخن می‌راند و به‌عنوان مصاحبه‌کننده‌ای مشرف به موضوع، مصاحبه‌شونده را سر ذوق می‌آورد و او را به حرف وامی‌دارد.

برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکه‌ای از مصاحبه‌ی او با یدالله رویایی را می‌خوانیم:

آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل می‌کنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (‌رادیکال‌) را دارد؟» و پاسخی که آنجا می‌دهید این است که بله دارد و می‌گویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی می‌کنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف می‌زنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «‌سوال اصلی‌» چیست؟
اشاره‌ی خوبی می‌کنید. برای این‌که خب مقدار زیادی از خوانش من‌ صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جمله‌ای که می‌گوید‌: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی‌ را دارد‌؟» که به نظرم در متنی‌ است که از مرگ صحبت می‌کند، و شاید اشاره‌اش به مساله‌ی مرگ‌، مساله‌ی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی این‌که او «ظرفیت ِطرح سوال» را می‌گوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آن‌که می‌نویسد، چه شاعر و چه نویسنده‌‌، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو این‌که متنی که می‌نویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر این‌که نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشاره‌ی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.

خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما به‌عنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشم‌های خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به‌ طرفش هست، ایجاب می‌کند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مساله‌ی طرح سوال را به نظر من نمی‌شود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهم‌ترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره می‌کنم، مساله‌ی ecriture و مساله‌ی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال می‌کنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژه‌ها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر می‌شود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» می‌رسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که می‌خوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال می‌کند، بدون این‌که ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال می‌کند. و من یک‌جایی هم نوشته‌ام‌، آنجا که صحبت از نثر می‌کنم، که استیل و شیوه‌ی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن می‌نویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه می‌کند و حرف‌هایی می‌زند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح می‌کند‌.
https://t.me/peyrang_files/90

منبع: رادیو زمانه

#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادداشت
.

نگاهی به داستان «آنچه فردا بینی و پس‌فردا بینی و پسان‌فردا» رضا دانشور

«معشوق همین‌جاست بیایید بیایید»

#شقایق_بشیرزاده


روایت داستان با این جمله شروع می‌شود: «ما را بر مزار شیخ برد، شبانه. مشعل‌های تمام خرگاه‌ها، شب را سوراخ کرده بودند. چه شبی بود، تمام‌قامت، که خیمه برافراشته بود و زیر خیمه‌ی او سلطان گفت: «هین! هیمه‌ها بر آتش در رقصید!»» این شروع نشان می‌دهد که ما با داستانی سرراست و ساده روبرو نیستیم. داستان ابعادی تاریخی دارد و تعمدا نثر داستان، کامل بر پایه‌ی همین وجه تاریخی انتخاب شده است. نثری دشوار اما وزین و آهنگین که گاهی نظم بیشتری به خود می‌گیرد تا نثر. سپانلو در پیش‌درآمدی که بر این داستان نوشته است در مورد نثر این داستان چنین می‌گوید: «نثر خاصی که نویسنده برگزیده، نگارشی با طعم کلاسیک و نوعی ناشیگری عمدی تا طنز را در وحشت آورده باشد، (یعنی استفاده خودکار از طنز بلااراده‌ای که در کتب قدیم می‌یابیم) او را در بیان زمزمه‌وار و خوفناک قصه موفق کرده.» تعمدی که نویسنده از به‌کارگیری چنین نثری داشته است لاجرم خواننده را وادار به دقت و تعمق بیشتری برای دریافت قصه‌ی داستان می‌کند. روایتِ پیچیدگی و درهم‌تنیدگیِ بخشی از تاریخ، و پیوند آن با زمان معاصر با زبانی ساده و سرراست کاری بس دشوارتر به نظر می‌آید. اما دانشور با انتخاب زبانی میان شعر و نثر این پیوند را راحت‌تر می‌کند و هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌های داستان را با چنین انتخابی برای خواننده ساده‌تر می‌کند. «آن سوی شط، یورت یعجوج و معجوج بود و دندان‌های سفید بیابانی که سپیده‌دم را، به انتظار، برهم فشرده می‌شد.»
پیرنگ داستان روایتی است از یک شب می‌خوارگی سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه منکبرنی با برخی از نزدیکانش؛ و به موازات آن می‌خواری راوی با یکی از دوستانش در یکی از کافه‌های دور از شهر در زمان معاصر.


متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/125/


نام اثر: نقاشی از جنگ رود سند، سده‌ی ۱۶ میلادی. مسعود بن عثمانی کوهستانی (Mas'ud b. Osmani Kuhistani)


@peyrang_dastan
www.peyrang.org


#آنچه_فردا_بینی_و_پس_فردا_بینی_و_پسان_فردا
#رضا_دانشور
#محمدعلی_سپانلو
#بازآفرینی_واقعیت
#انتشارات_زمان
#ادبیات_مهاجرت
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

بهرام را روزهای متوالی شکنجه دادند. هفته‌ها چون تکه‌ای گوشت خون‌آلود در سلولی تاریک و کوچک رهایش کردند. ماه‌ها زیر شلاق پرسش‌های بی‌پاسخ، بی‌حرمتی‌ها به او روا داشتند و به امید دستگیری کسی از رفقایش که شاید زبان باز کند و اسرار این لال‌مانده را بروز دهد، پنج سال نگهش داشتند. سرانجام باور کردند که او نه می‌تواند چریک جنگ‌های کوه و خیابان باشد و نه قاتل آن مقتولی که شب عید پنج سال پیش جسدش تبدیل به براده‌ی انواع فلزات شد یا به روایت نگهبان سردخانه از راه کهکشان به ستاره‌ای دیگر رفت. دریافتند که اکنون مردی از دست رفته است که موج وحشتی مرموز او را گنگ و بی‌حافظه بر جا گذاشته. پس یک روز از دری مخفی که ناگهان به خیابان شلوغی باز می‌شد رهایش کردند و او که در تمام سال‌های سلول، مرعوب از دیداری پس از سفری سخت در هزارتوی بادخیز اعماق دره‌ها، نه خوابی دیده و نه در بیداری خویش از آن‌همه آزار و شکنجه و پرسش چیزی درک کرده بود، غافلگیر از ازدحام ناگهانی خیابان، از رفتار ماند..
بی‌هرگونه شعور روشنی، بی یاد و خاطره‌ای در حافظه و ناتوان از بازشناختن آدم‌ها و اشیاء. چهره‌اش را رنگ‌پریدگی ماتی گرفته بود و چین موقری بر گوشه‌ی چشمانش که دیگر شعله‌ای در آن نمی‌سوخت نشسته بود. کنار دهانش معدنی از تلخی بود که آگاهی پریده‌رنگی به اینکه تنهاست و اسیر پنجه‌ی دردهای بشری، تلخ‌ترش می‌کرد. در این حال بود که گیتی، دختر پانزده‌ساله‌ی سال‌ها پیش، نومید از یافتن مروارید کبودی که شب پیش در خواب دیده بود، هنگام خروج از معتبرترین جواهری پایتخت، نخستین عاشق خویش را یافت که گرچه شباهتش با نقشی که سال‌ها در دل داشت دور بود، اما همو بود.
جلالش را چراغی دم باد دید و جوانی‌اش را زیر چهره‌ای مندرس و مه‌گرفته. پس به اسم صداش کرد، با دست لمسش کرد و برای آن‌همه بی‌پناهی او دل سوزاند و از همراهان شنگ و شوخش که زنان و مردان سرخوشی بودند خواست کمک کنند تا او را که چون کشتی متروکی به موج تنه‌های عابرین، بر خود تکان می‌خورد، به خانه بیاورند.


#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور
#انتشارات_خاوران


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#یادداشت
نگاهی به داستان بلند «نماز میت»؛ رضا دانشور
«وای به وقتی که درد، چهره‌ی آدمی را مسخ کند»

#حدیث_خیرآبادی


«نماز میت» که به سال ۱۳۵۰ به چاپ رسید، نام رضا دانشور جوان (۱۳۲۶-۱۳۹۴) را جدی‌تر از قبل، به‌عنوان نویسنده‌ای نوگرا و تجربی بر سر زبان‌ها انداخت. او که پیش‌تر چندین داستان‌ کوتاه نوشته بود و نمایشنامه‌هایی نیز، و با گروه‌های تئاتری مشهد -شهر زادگاهش- همکاری داشت، حالا داستان بلندی نوشته بود که حرف‌هایی برای گفتن داشت. تا آنجا که هوشنگ گلشیری در سخنرانی معروف خود در شب‌های شعر گوته به سال ۱۳۵۶، آنجا که می‌گوید «امشب می‌خواهم گزارشی بدهم از نثر معاصر...»، از «نماز میت» رضا دانشور نیز نام می‌برد و می‌گوید نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.
«نماز میت» مانند داستان‌های کوتاه دانشور که در نشریات و جُنگ‌های ادبی چاپ شده بودند، نخست به‌عنوان ضمیمه‌ی جُنگ لوح منتشر شد.
ناصر مهاجر که در پاریس، رضا دانشورِ تبعیدی را ملاقات می‌کند می‌گوید: «در یکی از اولین دیدارها، نماز میت‌اش را به من داد و از لوح برایم گفت؛ چونان تجربه‌ای یگانه در گستره‌ی ادبیات داستانی سال‌های پایانی دهه‌ی چهل و سال‌های آغازین دهه‌ی پنجاه خورشیدی و نیز ناشر نماز میت. آن قصه‌ی بلندِ ۶۸ برگی را یک‌شبه خواندم که در زمینه‌ی ادبیات زندان و کارکرد شکنجه بر روان آدمیان، کاری‌ست خواندنی و ماندنی. گفتگومان درباره‌ی آن قصه اما گل نکرد و رضا به این بسنده کرد که: از مهم‌ترین کارهای ایام جوانی است.»
پرداختن به موضوعاتی که در فضای سیاسی سیر می‌کنند و خلق آثار هنری و ادبی از گذرگاه آن موضوعات، و در عینِ حال نغلتیدن در جریان‌های سیاسی، نیازمندِ ظرافتی است که از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. اما رضا دانشور در نماز میت به‌خوبی آن را به انجام رسانده است. داستانی که می‌گویند پس از انقلاب، نسخه‌های آن خمیر و نابود و یا در «پاکسازی» کتابخانه‌ها سوزانده یا اوراق شدند. داستانی که احتمال می‌رود در صورت در دسترس بودن و خوانده شدن، می‌توانست در کنار تعدادی از داستان‌های ممنوع‌شده‌ی ادبیات معاصر مانند جن‌نامه، خسرو خوبان، شب هول، سفر شب، سنگ صبور و برخی دیگر، نقش مهمی در جهش ادبیات داستانی ایران داشته باشد.
شاید کمی غریب باشد که بدانیم دانشور در زمان چاپ این داستان، تنها ۲۴ سال داشته و آن زبان شگفت‌انگیز و زنده که گاه زبان داستانی سلین را به یاد می‌آورد و مخاطب را به حیرت وامی‌دارد، زبانِ داستانیِ نویسنده‌ای ۲۴ ساله است.
تسلط بر عنصر زبان با همه‌ی پیچیدگی‌های فنی‌اش، و همچنین ساختار پیچیده‌ی اثر که با تکنیک جریان سیال ذهن روایت می‌شود، نماز میت را به یک اثر قابل اعتنا در ادبیات معاصر ایران بدل کرده ‌است.
[...]
در داستان بلند «نماز میت» ما از همان سطر آغازین، با کابوس‌های «زعیم» در شکنجه‌گاه حکومت در روزهای سرکوب پس از کودتای ۲۸ مرداد همراه می‌شویم. راوی بی‌نام داستان که دوستش یوسف غلام (لندوک) او را زعیم خود می‌داند و «زعیم» صدایش می‌زند، ما را با وضعیت شکننده‌ی خود به‌عنوان یک انقلابی از طبقه‌ی بورژوا آشنا می‌کند؛ او که زیر شکنجه‌های ماموران ساواک تاب نمی‌آورد، می‌شکند، لب به خبرچینی و اعتراف می‌گشاید و در نهایت دچار فروپاشی روحی و روانی می‌شود.
دانشور با استفاده از تکنیک سیال ذهن و تقدم آشکار ذهن بر عین، مخاطب را در هزارتوی ذهن فروپاشیده‌ی زعیم گیر می‌اندازد؛ زعیم که در دالان‌های تاریک سرخوردگی‌ها، باورهای فروریخته، تردیدها و ترس‌هایش پرسه‌ می‌زند و در کلنجاری مداوم، هر بار به گوشه‌ای سرک می‌کشد و تکه‌ای از تاریکی را احضار می‌کند و مقابل چشم مخاطب می‌آورد. یادپاره‌هایی که عذاب مضاعف روح‌اند برایش؛ گویی مرده‌ای بر جنازه‌ی خود نماز می‌گزارد. از دید برخی علمای شیعه، نماز میت، نماز به شمار نمی‌رود و تنها دعا یا تکبیر است. زعیم هم بر جنازه‌ی خود، باورها و حتا تعلقات پیشین‌اش از جمله خواهر، خانواده و دوستانش، تکبیر می‌گوید و اقرار می‌کند. او حتا به نبودن خودش هم اقرار و ماهیت خود به‌عنوان یک آدم را انکار می‌کند.

«اصلن هیچ‌چیز نبود که چیزی باشد: توی زبانم، توی کله‌ام، یا توی خونم -و چیزی، روحی، و آدمگری‌یی نبود که له نشده باشد... و آدم باورش نمی‌شد که هست و صدای چکه چکه از خونست و صدای شکستن استخوانست و زنده است و آواز می‌خواند.»


متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ به آدرس زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/111/


#رضا_دانشور
#نماز_میت
#جنگ_لوح
#ادبیات_مهاجرت
#داستان_ممنوعه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش

به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی

ششم خرداد، سا‌لروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسنده‌ای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویسی می‌دانست که: «سال‌هاست هرچه بگویی کرده‌ام جز داستان‌نویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور می‌کرد و بر مسیری می‌برد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو این‌طور می‌نویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخوانده‌ام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمی‌دانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی‌ از ایرانی‌ها هم چیز زیادی از من نمی‌دانند... از مهاجرت گفت... از تجربه‌ی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوان‌ترها از نسل خوش‌شانس مهاجران هستیم که می‌توانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادری‌مان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری‌ با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامه‌ی رادیویی تدارک دید. برنامه‌های خاطره‌خوانی؛ که از مخاطبان رادیو می‌خواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی می‌کرد. مجموعه برنامه‌های «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفت‌وگوها با چهره‌های مطرح ایرانی که به جرات می‌توان آنها را از جمله گفت‌وگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفت‌وگو سخن می‌راند و به‌عنوان مصاحبه‌کننده‌ای مشرف به موضوع، مصاحبه‌شونده را سر ذوق می‌آورد و او را به حرف وامی‌دارد.

برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکه‌ای از مصاحبه‌ی او با یدالله رویایی را می‌خوانیم:

آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل می‌کنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (‌رادیکال‌) را دارد؟» و پاسخی که آنجا می‌دهید این است که بله دارد و می‌گویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی می‌کنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف می‌زنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «‌سوال اصلی‌» چیست؟
اشاره‌ی خوبی می‌کنید. برای این‌که خب مقدار زیادی از خوانش من‌ صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جمله‌ای که می‌گوید‌: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی‌ را دارد‌؟» که به نظرم در متنی‌ است که از مرگ صحبت می‌کند، و شاید اشاره‌اش به مساله‌ی مرگ‌، مساله‌ی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی این‌که او «ظرفیت ِطرح سوال» را می‌گوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آن‌که می‌نویسد، چه شاعر و چه نویسنده‌‌، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو این‌که متنی که می‌نویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر این‌که نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشاره‌ی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.

خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما به‌عنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشم‌های خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به‌ طرفش هست، ایجاب می‌کند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مساله‌ی طرح سوال را به نظر من نمی‌شود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهم‌ترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره می‌کنم، مساله‌ی ecriture و مساله‌ی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال می‌کنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژه‌ها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر می‌شود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» می‌رسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که می‌خوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال می‌کند، بدون این‌که ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال می‌کند. و من یک‌جایی هم نوشته‌ام‌، آنجا که صحبت از نثر می‌کنم، که استیل و شیوه‌ی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن می‌نویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه می‌کند و حرف‌هایی می‌زند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح می‌کند‌.
https://t.me/peyrang_files/90

منبع: رادیو زمانه

#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ ‍‍ ‍‍ .
#یادکرد
#برشی_از_کتاب


ششم خرداد، سالمرگِ رضا دانشور است؛ نویسنده‌ی پیشروی معاصر، که روزی در «نماز میت»اش، نوشت: «میل وافری به خواب داشتم؛ به آن جنبه‌ی مهربان‌تر با مرگ.»
به بهانه‌ی یادکرد او، برشی کوتاه از قصه‌ی بلند «نماز میت» را می‌خوانیم:

قابلیت می‌خواست. مردن -در موارد بسیاری- قابلیت می‌خواست. و تازه من، اکنون، تصور می‌کردم اشتباهن -و نمی‌دانم چه‌طوری- قاطیِ آنها رفته بودم.
طرف‌های غروب بود که حزب طبقه‌ی کارگر طلوع کرد. طرف‌های غروب بود که حزب طبقه‌ی کارگر -که عمده‌ی سهام‌دارانش، مالکین طراز اول و بورژواهای دم‌کلفت بودند- طلوع کرد. طرف‌های غروب -که آسیاب‌ها را آب برد- حزب مقدس پرولتاریا، با شعارش رسید: «جنوب، مال انگلیسی‌ها. شمال، مال روس‌ها.»
رفقای نجیبی که می‌خواستند زمین‌ها و اموال را قسمت کنند، سر رسیدند و رو به دروازه‌ی دنیا، نعره‌شان را ول کردند: «بیاین، جمع شین، تاواریشا، انگلیسیا، جمع شین، دوستانه و برادرانه دور هم بشینیم. مگه غیر ازینه که کارها رو تقسیم کرده‌ن؟» یک سرِ ورید را دادند دست رفقای انگلیسی، و شریانش را گذاشتند دهن رفیق تاواریش -که تازه از شیر گرفته بودندش- طرف‌های غروب بود. و رسیدند که این کارها را، با طبل و دهل، به استحضار روح تمام گداگشنه‌هایی که ریق رحمت را سر کشیده بودند، برسانند. طرف‌های غروب بود... حزب مآل‌اندیش ما، همیشه، غروب‌ها سر می‌رسید. آن هم برای اینکه پاره‌آجر بردارد و سرِ هرچه غیرحزبی، یا حزب غیری‌ست، بشکند.

#رضا_دانشور
#نماز_میت

@peyrang_dastan
‍ ‍‍ ‍‍
.
#برشی_از_کتاب

پیرزنی که اصلش از محله‌ی بالا بود و در مراسم استقبال بهرام حضور داشت گفت که او چون ملکی از صخره‌ها پائین آمد و آنگاه که برایش قربانی می‌کردند، خورشید گرفت. مردهای جوان غرغر کردند که برای یک بچه‌ی شهری چه لفت و لعابی می‌دهند، مخصوصاً که هنوز نیامده یک خون هم به پایش نوشته‌اند و سالی که نکوست از بهارش پیداست.
گیس‌سفیدترین زن‌ها که خاطره‌های روزگاران را از عهد جمشید جم، سینه به سینه از مادر میراث برده بود گفت بهرام راستین روح‌الحیات است زیرا در این چهارشنبه‌ی آخر سال از بلندی‌های البرز فرود آمده و سری به زیبائی سیاوش دارد و نمی‌بایست در چنگ‌های حریص محله‌ی بالایی‌ها بماند: «او امام‌زاده‌ی ماست، معصوم ماست، فرزند و مرد و سلطان ماست. باید تا دم مرگ نگاهش داریم و چون که بمیرد برایش قبه و بارگاه بسازیم تا مثل کهندژی‌های محله‌ی بالا مشمول عافیت شویم.» او نیز چون برخی پیرهای دیگر محله‌ی پائین، می‌پنداشت کهندژی‌های بالا پس از استقرار امام‌زاده در آنجا چون زندگی‌شان در این دنیا به سر آید، به جای آنکه بمیرند به اعماق دره‌ها می‌روند که در آنجا «دژ جمشید» چون کشتی عظیمی در مه و دَمه شناور است و درهایش را برای کسی باز می‌کند که در مجاورت امام‌زاده زیسته باشد؛ امام‌زاده‌ای از اولاد حسین و شاهزاده خانم شهربانو، بی‌بی ما. گرچه در این پندارها همگان انباز نبودند اما اینکه هیچ‌گاه محله‌ی بالا صاحب قبرستانی از خود نبوده و هیچ‌کس نمی‌دانست آنان با مردگانشان چه می‌کنند، باعث شد پی حرف‌های زن پیر، سکوتی سنگین افتد که یکی از مردان آن را شکست: «آنها برای اینکه امام‌زاده را برای خودشان نگه دارند او را کشتند، لابد ما هم باید همین کار را بکنیم.»
دیگری گفت: «او را شهید کردند.»
دیگری گفت: «دانسته نیست چه کسی او را شهید کرده، نمی‌شود گناه مردم را شست، می‌گویند او را مار کشته.»
دیگری گفت: «اما سر بریده‌اش را چه می‌گویید که به طشت یافتند؟»
مرد جوانی پرخاش کرد: «حالا از کجا معلومتان شده که این امام‌زاده است؟ این که سپاهی دانش است!»
یکی از زنان گفت: «نمی‌بینی چه بوی خوبی می‌دهد، چه صورت نورانی‌ای دارد؟»
زن دیگری گفت: «نمی‌‌بینی مثل قرص قمر است؟»
دیگری گفت: «مثل خورشید است.»
کدخداشان گفت: «امام‌زاده بیشتر از همه برای آن آب چشمه‌اش مهم است که به رنگ‌های قالی جلا می‌دهد، این یکی امام‌زاده هم باشد چشمه ندارد!»
گیس‌سفید گفت: «کوردلی نکنید. او را خدا برای ما فرستاده.»

#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور
#انتشارات_خاوران

@peyrang_dastan

عکاس: آزاده بشارتی