HANIcompany{Hamrahan Andishmandan va Noavaran Iraniyan}

#شرزین
Канал
Логотип телеграм канала HANIcompany{Hamrahan Andishmandan va Noavaran Iraniyan}
@HANIcompanyПродвигать
183
подписчика
299
фото
119
видео
592
ссылки
@conferencehani کانال کنفرانس های هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#حیاط_کتابخانه_روز_خارجی[گذشته]

حوض تخته‌پوش و مفروش است؛ و بر آن شرزین و استادش روبروی هم‌اند؛ هردو خشمگین. اجتماع صحافان و جلدگران و مذهبان و خطاطان گرداگرد حیاط. چند نگهبان تمام سلاح، و چند تن از عالمان مراقب‌اند.

#استاد: از تو کی رها می‌شوم شرزین؟ مرا به شغل دیوانی باز خوانده‌اند تا معلوم کنم چیست این تمثیل تاری‌خانه، که اوراقش در کف طفلان است؟

با حرکت تصویر صاحبدیوان و عیدی و جلدگر در ایوان دیده می‌شوند نشسته.

#صاحبدیوان: تمثیل تاری‌خانه؟

تصویر بازمی‌گردد به تخت حوض.

#استاد: اتفاق کرده‌اند این از قلم نابینائی است که حقیقت را نمی‌بیند.

#شرزین: فرقش چیست با آن که چشم بر حقیقت بسته؟

#استاد: [خشمگین از رو می‌خواند] «--در دست راست رود جهالت است و در دست چپ دریای ظلمت و آن به این می‌ریزد. و دریا گذاران بر زورق‌های تزویرند؛ که تاء آن تهمت است، و زاء آن زشت گردانیدن روی جهان، و واو آن ویل است که مر ایشان بساخته‌اند از بهر بینایان بر غرض‌هاشان، و یاء آن یاس است از برای جهانیان، و راء آن ریاست است که می‌جویند در نهان --». کافیست یا باز باید خواند؟

#مجلس_سلطان_روز_داخلی[گذشته]

هیاهو و همهمه‌ی عالمان. سلطان از بالا می‌نگرد.

#شیخ‌شامل: این وصیت اوست، بنگرید! [بالا نگه می‌دارد] این سپارشنامه‌ی استاد بوعلی است که در هنگامه‌ی محتوم مرگ رسایل خویش احصا فرموده؛ یکان یکان از شفا تا رگ‌شناسی و قانون. نامی از دارنامه در آن نیست. [به سوی سلطان] باردیگر می‌گویم قرار دادن گوهری قلب در گنج آثار بوعلی کفر است!

#شیخ‌سالم: وجود او رد مدرسه‌هاست. آن که از طریقی جز مدرسه‌ها سخن آموخته شیطان را نیک‌تر شاگردی است!

#شیخ‌راجی: هر رساله آغاز می‌شود با حمدو نعت و ثنا، و این با ستایش خرد و آنچه خداوند خرد شمرده است. او از برتری عقل سخن می‌گوید نه برتری سلطان!

#شیخ‌کامل: وقت آن‌ست که دارنامه از گنج آثار بوعلی حذف شود، و نسخ آن که در این دارالکتاب همایون فراهم آمده به آتش بسوزد؛ تا هر ذره‌ی بی‌مقدار ظن نبرند که #ترهات خود را به نام بوریحان بیرونی و بوعلی #مخلد توانند کرد!

#حیاط_کتابخانه_ادامه[گذشته]

شرزین با دو چوب بلند خود آن وسط بر تخت حوض ایستاده با دو چشم کبود. استادش گرد او راه می‌رود.

#استاد: من به شخص خود توسط کردم که با تو سخن گویم وگرنه ارتفاع کار بالا گیرد شرزین. از آن دم که دارنامه از جمع آثار بوعلی حذف شد در آن آثار کفر دیده‌اند. حرف بزن؛ حقیقت چیست؟

#شرزین: سخنی که از زبان لالی گفته می‌شود، و کری می‌شنود، و کوری بر کاغذ می‌آورد.

#استاد: [حیران] پاسخ تو اینست؟

#شرزین: [اشکش فرو می‌غلتد] چه بگویم درباره‌ی این دروغ بزرگ که نامش حقیقت است؟ در بازار ارزان می‌فروشند اگر خریدارید. بدل را به سوگندی نام اصل می‌دهند، و دروغ را نام راست.

#استاد: به خدا که عالمان غلطند؛ تندی در زبان تست و بیهوده چشم و دندان کنده‌اند. گوش کن مرد؛ دارنامه می‌سوزد، مبادا تو در آتشش بسوزی!

جلدگر و دیگران جا می‌خورند. عالمان پیروز می‌نگرند.

#استاد: گفتم تو را برانگیرم عذری بنویسی. با دانشی که تراست رساله‌ای بر نام امیر کن، در قبول مدرسه‌های سلف، و رد «تاری‌خانه» بنویس!

#شرزین: آنگاه مرا می‌بخشند؟

#استاد: بی‌شک!

#شرزین: و دندانم باز می‌دهند، و چشمانم؟

عالمان و استاد بی‌پاسخ.

#شرزین! [خشمگین می‌غرد] نوشتن فراموش کرده‌ام که هر قلم که می‌تراشم می شکنید.

#استاد: بفرما تا من بنویسم!

#شرزین: چگونه ببینم چه نوشته‌ای؟

#استاد: [رنگ باخته و ناباور] این اهانت است!

#شرزین: آه شیخ ریش ریا درآمده. روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید، و امروز در پی لقمه‌ای قلم می‌تراشم می‌شکنید. چه بنائی می‌خواستم برآورم در این ویرانه، و چنان کردید که برپای خویش ایستادن نمی‌توانم، و هردم در ظلمات خندقی یا چاهی فرو می‌افتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کرده‌ام.

#استاد: هرچه بر تو آمد از تست شرزین؛ نمی‌شد بگوئی غلط کردم؟

#شرزین: به خدا می‌گفتم اگر کرده بودم.

#استاد: حتی اگر نکرده بودی! چه باید کرد وقتی تاس بد می‌آورد و ششدر بسته؟

#شرزین: از شماست، که مهره‌های این نردید.

#استاد: و تو که اسب سرکش در این #نطع سیاه و سپید می‌رانی، نمی‌بینی که تک می‌مانی؟

#شرزین: مرا مترسان از این پیادگان به وزیری رسیده؛ من در قلعه‌ی دانش خویش ایمنم!

#استاد: غلطی __ هیهات! چون من #آچمزی را بیفکنند #شهماتی!

#شرزین: [باخته] آری؛ مگر شما همه رخ بر زمین نهاده‌اید، و مرا که پیل سواری بودم نیز پی زدید!

#استاد: تو که خردنامه نوشته‌ای بگو حکم خرد چیست؟ حسین منصور را به یاد آر بر سر دار که می‌گفت حق منم و بود، و حکیم توس را، رانده از زندگی و هم از گور! اگر رد نمی‌نویسی عذری بگوی!


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#ایوان_مشرف_برحیاط_بعدازنیمه‌روز_خارجی

حیاط خالی از کار است؛ آب حوض روشن و آرام. قالیچه و پشتی در ایوان. صاحبدیوان نشسته بر قالی؛ سر خود را میان دو دست گرفته، منگ. عیدی اشک چشمان خود را پاک می‌کند.

#عیدی:  تا سه روز کسی صدای بوق استادم را در میدان نشنید، و حلقه‌ی درس از سرحلقه خالی بود. پس از آن آمد؛ و شکوهی داشت. چون پاروزنی که بر آب می‌راند، با دو چوب بلند که به نوبت با هر دست بر زمین می‌فشرد. و ما از خود می‌پرسیدیم این سه روز او نان از کجا خورد؟

#دهنه‌ی_سراچه‌ی_وراقان_ومیدان_روز_خارجی[گذشته]

زنان از دریچه‌ها و بالاخانه‌ها می‌نگرند. شرزین بر سکوی کوتاه درس می‌نشیند؛ باد در موهای او. شاگردان اشک در چشم می‌نگرند، و جلدگران از دکه‌ها.

#فضول: آیا هنوز هم به یک نظر روح مردمان را می‌خوانی؟

#ایوان_وحیاط_ادامه[اکنون]

صاحبدیوان تند سربرمی‌دارد؛ خشمگین.

#صاحبدیوان: تو جهد می‌کنی از وی مردی بزرگ در نظر آوری، یا چون خود کوچک بوده‌ای او در چشمت بزرگ بود. تو راه مبالغت می‌روی عیدی، وگرنه جهان از انصاف خالی نیست!

#عیدی: شاید خالی نبود اگر بی‌چشم و دندان، برای او جائی بود. پس چه شد که او را به خود نگذاشتند. مگر که می‌دیدند کتابی متحرک است، و بیش از آن اندیشه‌ها که به حبس کتابی درآید بر زبان وی جاری است!

#دهنه‌ی_سراچه‌ی_وراقان_ادامه[گذشته]

شرزین نشسته، و شاگردان به گرد او. تک و توکی زنان نیز ایستاده‌اند.

#شرزین: مردان خود حاکم و خود قاضی و خود جلادند، و اگر دنیا بد است برای همین است. زنان، هیچ به قلم رفته‌اند؛ هرچند اگر آنان نیز می‌کوشند در نگهداری این دنیاست. با شما از زخمی سخن می‌گویم برآمده از نیزه‌های نادانی، و ما همه قربانی آنیم. کسی دوستدار حقیقت نیست، و همه دوستدار مصلحت‌اند.

#ایوان_وحیاط_ادامه[اکنون]

صدای جار منادی از دور. صاحبدیوان ناگهان از جا می‌جهد و مطراق کنار دستش را برمی‌دارد و از آن تیغ بیرون می‌کشد.

#صاحبدیوان: کیست؟

در سایه‌ی حیاط سایه‌ی جلدگری می‌ایستد.

#جلدگر: اهلم.

#صاحبدیوان: تا نام نگفتی جلو نیا!

#جلدگر: نام "تندو" شنیده‌اید؟

#عیدی: آشناست.

#صاحبدیوان: پیش بیا و حرف بزن!

جلدگر نزدیک می‌شود.

#جلدگر: جلدگری مذهب و خطاطم. شنیدم ندا می‌کردند اگر کسی را سخنی از شیخ شرزین در یاد است به حضور آید. ناقابلی می‌دانم ؛  و از شما چه پنهان خوابی دیده بودم دوش، که با صلائی که امروز در دادند می‌خواند.

صاحبدیوان کنجکاو می‌نشیند و عیدی خود را پیشتر می‌کشد.

#جلدگر: او بود -- شرزین؛ در خواب من، ولی بیدار. با آن دو چوب بلند، و دو چشم کبود. با سرانگشت پرنده‌ای را در آسمان نشانم می‌داد، و من از خواب پریدم.

#صاحبدیوان: پرنده‌ای؟

#جلدگر: #صفیر می‌کشید و خون از حلق می‌ریخت، و بر ابر تاریک می‌گذشت.

به اشاره‌ی صاحبدیوان به دو دست، جلدگر می‌نشیند.

#صاحبدیوان: تندو، مرد عزیز، تا چند وی را می‌شناختی؟

#جلدگر: او زمانی یکی از ما بود -- [برمی‌گردد و به برج می‌نگرد] تا روزی که سر برآوریم و دیدیم در برج زاویه زندانی است.

#صاحبدیوان: [به برج می‌نگرد] چرا او، و نه دیگران؟

#جلدگر: [روی از برج برمی‌گرداند] او آنچه را که همه خاموش می‌اندیشیدند بر زبان می‌آورد. آری شیخ شرزین مردی راست بود، و ندانست که آن را کس خریدار نیست.

عیدی تند -- با احترام -- بادزنی به جلدگر می‌دهد و عقب می‌کشد و منتظر می‌ماند.

#صاحبدیوان: ما سراپا گوشیم.

#جلدگر: آنچه می‌گویم، شایسته است تا نوشته شود. کاش دبیری حاضر بود قلم در کف، و طعن آن کسان می‌نوشت که بر خون وی جری بودند.


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

آبنارخاتون خشمگین فریاد می‌زند.
#آبنار: چشمانش!

#زاویه‌ی_نخاسان_ادامه[اکنون]

فریاد درد شرزین از ته وجود. صاحبدیوان وحشت‌زده چشم می‌بندد و مهره‌های پشتش تیر می‌کشند. کنیز چندشی رقت‌آمیز را با حرکتی برای پس راندن خاطره می‌آمیزد. به فریاد دوم عیدی بی‌اختیار گوش‌های خود را می‌گیرد.

#حرم_ادامه[گذشته]

چهره‌ی آبنارخاتون به لبخندی باز می‌شود.

#آبنارخاتون: حالا تا آخر عمر فقط مرا می‌بینی. آرزوی تو این نبود؟

شیخ شرزین بر زانو، دست‌ها بر دو چشم خونریز، دردکشان می‌غرد.

#شرزین: منم شرزین دبیر، که برای هر آرزوی نیافته بخشی از وجود خویش داده‌ام.

#آبنارخاتون: [خشمگین] بیش بشمار! صبر ابلهی است؛ لب به دشنام باز کن و بگو!

#شرزین: [نالان] شرزین را از میان بردارید که در جهان بی‌خرد سخن از خرد می‌گوید و با مردم بی‌مهر سخن از مهر.

#آبنارخاتون: [فریاد می‌کند] دشنام بگو. بدترین دشنام؛ بگو پتیاره!
بگو فلانزاده‌ی فلان کاره! منتظر چرا هستی؟ بگو زنک ناقص خلقت تهی مغز!

#شرزین: چرا؟ چه دشنامی؟ تو چشم مرا باز کردی آبنارخاتون. من کور بودم؛ تو مرا به درونت بینا کردی. حالا من روح ترا می‌بینم.

#آبنارخاتون: همان نیست که می‌پنداشتی؛ زنی که خرد نیستش؟

#شرزین: آه نه، حالا من زخم‌های تورا می‌بینم.
#آبنار: روحی لانه‌ی شیطان --چنان که می‌گویند-- نه؟ مرا مار خوش‌خال بخوان، جفت مکر روباهی که تنها به کار بستر می‌آیم.  بگو، بگو. دشنام‌های مردان کجاست؟

#شرزین: چه زخم جانکاهی در روح تست و من نمی‌دیدم. نه، هرگز خوبان را خوار نپنداشته‌ام. مادرم بی‌شک زنی بود، و چگونه از زنی سرافکنده مردی سربلند بزاید؟

#آبنار: خونی که می‌ریزم از عادت است؛ مگر نه که زنان را هفده خفت است که عادت و مکر و کم خردی کمترین آن‌هاست؟ پس باش تا چنین باشد. حالا خود را چنان ساختم که شما می‌گوئید؛ مکار و نابخرد!

#شرزین: [غران] در دارالکتاب همایونی دارنامه هست. فصلی را بخوانید که برای آن محکوم شدم. فصلی که می‌گوید مخلوق مرد و زن یکسانند و اما -- آه گرچه این کتاب از من نیست. نه آبنارخاتون، کینه‌ی تو این بار به خودت برمی‌گردد؛ تو از وارونی سپهر چشمانی را برکندی که در زنان به ستایش نگریسته بود!

#زاویه‌ی_نخاسان_ادامه_[اکنون]

کنیز همه را به سکوت دعوت می‌کند.

#کنیز: این صدای گریه‌ی بانوست؛ می‌شنوید؟

تصویر بندگان، سیاه و سفید، که به تماشا ایستاده‌اند. صدای گریه‌ی آبنارخاتون. جای صاحبدیوان و عیدی خالیست.

#صیحه: فریاد
#تلان: چاق
#سلان: آرام آرام
#قوافی: جمع قافیه
#کدیور: کشاورز
#شبق: شدت شهوت
#طره: موی پیشانی


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
🔼


#خاتون: روزی یکی درآمد که پیری #کدیورم زنبیلی میوه‌های باغ آورد. چون در طبق نهاده شد گفتند هریک کنایه ایست.

#شرزین: البته، وصف یار.

#آبنارخاتون: گفتند که روح شاعری است؛ معما در معما شد.

#شرزین: معما این که شیرینی از زبان دری است یا دهان شما؟

#آبنارخاتون: جوابش چیست؟

#کنیز: خاتون جواب می‌خواهند.

#آبنارخاتون: تنگ چشمان آیا نظرتنگند؟ #شبق با #طره چه نسبت دارد، و مشک و عنبر با گیسو؟

#شرزین: سیاهی و بوی خوش، شبق و مشک‌اند،و هردو به گیسوی خوبان ماننده، اما خوبان نظرتنگند از آن که نظر در حال ما نمی‌کنند.

#کنیز: شما را چه شد استاد؟

#شرزین: پاسخ پرسش این بود.

#کنیز: کنارتان بادزن هست.

#شرزین:باد به آتش -- همه را می‌گیرد.

#آبنارخاتون: مقصود چیست از بادام؟

#شرزین: چشم عاشق کش.

#آبنار: از پسته چیست؟

#شرزین: لب شیرین به وقت شکرخند.

#آبنار: سیب را به چه مانند می‌کنند؟

#شرزین: آن گونه‌های سپیدو سرخ.

#آبنار: و صدف؟

#شرزین: دندان‌ها.

#آبنار: چیست مقصود از لیمو؟

#شرزین: آه --  آن شفای بیماران.

#آبنار: نفهمیدم؟

#شرزین: جسارت است؛ از من نمی‌شنوید.

#آبنار: دریغ از دادن علم می کنید؟

#شرزین: دریغ -- از دو گوی عاج.

#آبنار: اگر؟

#شرزین: در خم چوگان افتد.

#کنیز: [در گوش آبنار] گیسوان تابیده؟

#شرزین: دو لغزنده؛ مار و گوی -- بازی بیداد روز و شب، که سرنوشت ما را بازیچه کرده‌اند.

#آبنار: چیست مقصود از انار؟

#شرزین: گریبان چاک کنید تا بدانید.

#آبنار: چه فرمودند؟

#شرزین: پوست بترکاند عاشقی است گریبان چاک می‌کند.

#آبنار: و آنچه تراود؟

#شرزین: خون دل!

#آبنار: تشنه‌اید؟

شرزین سکوت می‌کند؛ کنیز آهسته می‌خندد.

#آبنار: یا -- تب دارید؟

#شرزین: گوشم به شماست.

#آبنار: چیست مقصود از تیر؟

#شرزین: مژگان.

#آبنار: کمان و کمند؟

#شرزین: ابرو و گیسو.

#آبنار: مو؟

#شرزین: میان.

#آبنار: سنگ؟

#شرزین: دل.

#آبنار: آه استاد، چه نیک استادی؛ مزد شما به چند؟

#شرزین: جسارت نمی‌کنم.

#آبنار: فروتنی نکنید.

#شرزین: تعیینش با شما.

#آبنار: هرچه بخواهید از قدر شما کم است.

#شرزین: قابل نیست.

پچ‌پچه‌ای پشت پرده، آمیخته به خنده‌ای. مکث.

#کنیز: آبنارخاتون -- اراده فرمودند به شما چیزی بخشند که آرزو دارید -- و بر زبان نمی‌آورید.

شرزین سر برمی‌دارد.

#شرزین: آه!

#کنیز: و یک بار -- بله، ایشان یکبار در عوض صورتشان را به استاد نشان می‌دهد.

شرزین چشمان خود را می‌بندد.

#کنیز: پرده را بردارید.

پرده می‌افتد. شرزین چشم باز می‌کند؛ آبنارخاتون روبه‌روی شرزین نشسته است. شرزین هنوز باور نمی‌کند. حالا آبنارخاتون روبنده‌ی خود را پس می‌زند. شرزین مبهوت و لب بسته سرخ می‌شود. آبنارخاتون ناگهان گریبان خود را نیز باز می‌کند.

#کنیز: اگر آرزویی هست بگو؛ با تو سر لطف‌اند.

#شرزین: [بی‌اختیار] نمی‌خواهم پس از خاتون چشمم به دیگر چیزی بیفتد.

#آبنار: [لبخند می‌زند] آرزویت را برآورده می‌کنیم.

ناگهان دو غلام از پشت شرزین را می‌چسبند و عقب عقب می‌کشند.


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#جائی_در_حرم_روز_داخلی_[گذشته]

کنیزی که داستان را تعریف می‌کند بسیار جوانتر، لبخند می‌زند.

#کنیز: آبنارخاتون!

#شرزین: چه شد که از بنده‌نوازی نظر به ما کردند؟

#کنیز: شرزین تو مردی بسیار شهرتی.

#شرزین: از آن چه حاصل؛ همه را پشیزی برنگیرند که از شرم روزی به ترک زن و فرزند گفته‌ام، و از پس افت کرای حجره‌اکی از حجره‌دار می‌گریزم.

#کنیز: با این‌همه تو از مردان دیگر کمترکی بیشتری. خاتون وصف ترا در مجلس زنان شنید.

#شرزین: مجلس زنان؟

#کنیز: کودکانشان شاگردان تواند[راه می‌افتد] با من بیا که بختت آمد.

#شرزین: [دنبالش می‌رود] اگر خواب باشد کاش از آن بیدار نشوم.

#کنیز: اینجا ضمیمه‌ی پنجم کاخ است، و در آن خیال را راه نیست!

اشاره می‌کند بر تشکچه‌ای که روبروی آن پرده‌ای ظریف آویخته؛ عود و بادزن و قدح در دسترس، و بخور می‌سوزد. شرزین می‌نشیند و کنیز همچنان که می‌رود دو کف دست به هم می‌کوبد.

#کنیز: آهای شربی بدهید.

#شرزین: جائی که به آرزو می‌ماند.
دل‌شده دست دراز می‌کند و عود را برمی‌دارد و بر آن دست می‌کشد و یکی از تارهای آن را به صدا درمی‌آورد. آن‌سوی پرده آبنارخاتون چون مه دیده می‌شود. شرزین سر خم می‌کند. آبنارخاتون نرم می‌نشیند، کنیز پشت سرش آینه‌دار است. به صدای کنیز شرزین سر برمی‌دارد و عود را دور می‌کند.

#کنیز: خاتون شنیده‌اند کارتان خط و ربط و جلا و تذهیب و علم #قوافی و اعداد و هندسه و نجوم و حکمت و موسیقی است.

#شرزین: شاگردی‌ام که خلق از اندک‌دانی به معلمی گرفته‌اند.

#کنیز: نکته‌گو هم هستید. بی‌ حرفِ پیش آبنارخاتون میل فرموده‌اند اشارات بخوانند.

#شرزین: این که می‌شنوم صدای ایشان است؟

#کنیز: ایشان از تنگ دهانی سخت لب غنچه می‌کنند، اگر بر من ببخشند؛ لبها وا نمی‌شود، از بس که شهد در آنست.

#شرزین: نقطه‌ای خوش برای آغاز سخن. مشکل چیست؟

🔽
🔼

آبنارخاتون پا بر پشت آنان پیش می‌آید، از پشت حریری که خود به دو دست در برابر گرفته پیش پا را می‌نگرد، سایه‌اش از روی مجلس درس می‌گذرد، می‌ایستد.

از دور در راسته‌ی بزازان چند رنگ حریر را به دفترنویسش نشان می‌دهند، و او تعظیم‌کنان به خاتون نشان می‌دهد، آبنارخاتون سر تکان می‌دهد. سایه‌اش از روی مجلس درس برمی‌گردد. شرزین مسخره را می‌بیند که آن دورتر بر گرد خویش می‌گردد. درس را از سر می‌گیرد.

#شرزین: آنکه پسان پسان پریشان می‌رود گم‌کرده‌ای، عزیزی دارد، پرسان‌پرسان بسیار گردیده، پاسخی ولی نشنیده. دل برنمی‌کند هرگز!
--اینکه می‌آید -- قلچماق -- نوکر سلطانزائی است. پی چیزی می‌گردد که خود نمی‌داند؛ شاید -- پی من!

غلام که از نگهبانان تخت روانی است نزدیک می‌شود.

#غلام: ای جوان تو درس برای چه می‌گوئی؟

#شرزین: برای نان.

#غلام: با من بیا که نانت به روغن آمیزم.

#شرزین: مشغولم؛ ساعتی دیگر!

#غلام: که دیده که بخت رفته باز آید؟!؟!

#شرزین: بخت؟ [کتاب می‌بندد] برویم تا دانیم.

تصویر از پشت حریر تخت روان؛ او برمی‌خیزد. تصویر آبنارخاتون که از پشت پرده‌ی حریر می‌نگرد.


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

فضولی راهگذار می‌ایستد.

#فضول: آه استاد پندی به من بفروش.

#شرزین: [دست درازمی‌کند]پیش می‌گیرم. [فضول سکه‌ای می‌دهد]به کسی که پند بفروشد اعتماد مکن!

#فضول: [خشمگین] پس بده!

#شرزین: آن‌که پول به اندرز دهد ابله است و آنکه باز دهد ابله‌تر!

شاگردان به فضول می‌خندند.

#زاویه‌ی_نخاسان_ادامه_[گذشته]

چهره‌ی خیره‌ی غبار نشسته‌ی کنیز را لبخند مرده‌ای.

#صدای_عیدی: من آنجا بودم! استاد من بوقی داشت که می‌دمید تا شاگردان بدانند وقت است.

#دهنه‌ی_سراچه‌ی_وراقان_ومیدانچه_ادامه_[گذشته]

شرزین بوق را می‌نوازد؛ زنان بر سر بام و بالاخانه و دریچه می‌آیند.

#صدای_کنیز: بدنامی‌اش دهان به دهان گشته؛ نامدار میان زنان بود.
حلقه‌ی درس؛ شرزین در آن میان چشمان خود را بسته.

#شرزین: در کتاب ظاهر بنگرید؛ ظاهر مردمان چون کلام است و باطن معنی؛ و بدان که مقصود از کلمه معنی است. آدمیان هریک کتابی‌اند ناخوانده.

چشم باز می‌کند؛ تصویر میدانچه و گذرندگان. صدای شرزین روی تصویر هرکس.

#شرزین: این که می‌آید بازرگانی است بسیاردار؛ باربری در پی بار غرور او را می‌برد. او پیشتر نمی‌رود که راه نشان بدهد، می‌رود که خود را نشان بدهد.
--آنکه دشنام‌گویان می‌گذرد؛ تلخی ترش مزاج. جائی شاید محرری است به کمترین مزدی. اهل خانه‌اش ناراضی. ندیده می‌انگارد همه را به جرمی که او را ندیده گرفتند.

--آن پرده‌پوش کیست جز زنی زهدفروش؛ دیگران در نظرش شاهدان بازاری -- از مردمی عاری!

--آن زن که #تلان و #سلان می‌رود بر دوش جهان باریست، در هر نگاهش آزاریست. همه خارند در نظرش او گل. فربهی، نوکری به فرمانش؛ مبادا دستی رسد به دامانش!

شاگردان می‌خندند. ناگهان میدان با هجوم غلامان به هم می‌ریزد؛ تخت روانی روی پوشیده آن میان می‌ایستد. غلامان نیم برهنه بر خاک می‌افتد و زمین را با تن خود فرش می‌کنند.

🔽
🔼


#دهنه‌ی_سراچه‌ی_وراقان_روز_خارجی_[گذشته]

--شیخ شرزین بوق می‌زند در میان میدانچه. پسرکهای لوح و قلم به دست از بازی دست می‌کشند، یا از خانه‌ها درمی‌آیند.

--شیخ شرزین نشسته است در سایه‌ی دیوار دکه‌ای بسته، و حلقه‌ی شاگردان به گرد او.

#شرزین: چهار در شش می‌دهند بیست و چهار. زدید؟

#شاگرد: هفت کم از ده می‌دهند سه. خط زدیم.

#شرزین: چهار افزون بر چهار هشت می‌دهند.

#شاگرد_دیگر: چهارده بر دو می‌دهد هفت. درست!

مردی دنیادار می‌گذرد چرتکه در دستش، به دیدن حلقه‌ی درس می‌ماند و می‌خندد.

#مرد: تو حساب می‌آموزی؟ حساب کن اگر بزرگان را بیاموزی چه مزدهای گران داری.

#شرزین: بیش از اندازه گران. من حساب می‌گویم ولی حسابگر نی‌ام. بسیاری می‌آموزند تا ثروت خود را بشمرند، من فقرم را می‌شمرم.

مرد مسخره‌کنان و خندان می‌رود. شرزین رو به شاگردان می‌کند.

#شرزین: رعیت صفر است تا بدانی رعیت را درشمار صفر آور، و بزرگان همه عددند، و سلطان و سالاران برتر شماره‌اند. سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک‌اند و رعیت صفر است. با این‌همه بهای هر سلطان به رعیت است، و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود، چنان که هزار بی صفرهاش بیش از یک نیست. بدان که رعیت هیچ می‌نمایدو بیش از همه است.

کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#کوتوله: پرده‌دار مرا فرستاده. #دستلاف پرده‌دار فراموش نشود؛ مبادا برنجد و اشکل در کار افتد - [می‌گیرد].

#منشی_دیوان: [می‌گیرد] منشی دیوانم؛ نامتان در نوبت آوردم.

#شاطر: شکرانه بدهید [می‌گیرد] رئیس پیک و چاپار و برید!

#جلودار: مائیم روانه کننده‌ی شاطران سلطان به چهارسوی جهان[می‌گیرد] #خست نکنید؛ از شاطران نام بخشنده‌تان می‌رسد به اقالیم دورتر!

#دروازه‌بان: ایست! انعام ما - [می‌شمرد] کوتوال و دروازه‌بان و کرناچی!

#شرزین: [پول می‌دهد] به  خدا فقط کتابدارم!

از دروازه به درون می‌لغزند، و از دالان گشاد سنگی به سوی حیاط کف سنگ گشاده‌ای پیش رانده می‌شوند. از روبرو یکی که اسب قشو می‌کرد پیش می‌آید.

#مهتر: [دست دراز می‌کند] حق سر طویله‌دار و رکابدار!

نگاه شرزین می‌چرخد از یکی به دیگری.
#واقعه‌نویس: [خندان] واقعه نویسم! این طالع خجسته از قلم چاکر ثبت خواهد شد در اوراق روزگار! [می‌گیرد] انعام منجم باشی!

#منجم‌باشی: [اسطرلاب می‌نگرد] ساعت سعد برای #قران_سعدین! [می‌گیرد] ممنون الطافم!

#حسابرس: [با دفاتر زیر بغل] برات‌نویس و خزانه‌چی! [می‌گیرد].

#خزانه‌چی: [وعده دهنده] خلعت و صله از محل خانه‌زادان مخزن است! [می‌گیرد].

# سگبان: [بداخم] آنچه سگبان می‌گیرد برای خوراک سگ‌هاست نه خودش! [می‌گیرد].

#تیول‌دار: تیول‌دار این کاخ و قلعه‌ام. شیخ شرزین توئی؟ [سکه‌ای می‌گیرد و دسته کلیدش را تکان می‌دهد] اسمت را فراموش نمی‌کنم.

از در بنای کاخ مرد سر و تن برهنه‌ی کتک خورده‌ی پیشین که نامش ایلک‌خان است حالا در می‌آید و یکی پشت سرش بر دوش او قبائی و بر سرش کلاهی می‌پوشاند، و یکی بر کمرش شمشیر می‌بندد. #دوستاقبان‌هایش به پایش افتاده التماس‌کنان می‌گریند.

#دوستاقبان‌ها: مارا ببخش سردار ایلکخان جسارت کردیم. بخدا بی‌تقصیریم؛ هرچه شد فرمان بود.
سردار با لگدی آنها را پرت می‌کند.

#سردار: کنار سگ‌ها! سلطان مرا به مرحمت خویش نواخت و عذر کجروی آورد و خلعت به دست خویش بر من پوشاند و نگین خود، مرا بذل کرد.[کاغذی را نشان می‌دهد] اینک بدین خط رئیس علمدارانم. کنار بایست! کیست این نوقبای نوکلاه نوپوزار؟ لب باز کن؛ از میرزایانی یا شیوخ؟

#شرزین: شرزین هستم پسر روزبهان دبیر، که به لطف و طعنه شیخ خوانده‌اند.

#سردار: بگیریدش. زود! این حکم را بخوان!
برخی از جمع ناگهان می‌ریزند سر شرزین و می‌گیرند و منشی دیوان در برابر چشمان ناباور شرزین می‌خواند.

#منشی‌دیوان: بدانند که اهل دیوان همایونی اجتهاد فرمودند که دارنامه‌ی موصوف مگر یگانه‌ی دهر استاد بوعلی دیگری را نتواند بود، از آن‌همه لغزنغز که در آنست، و بر همه معلوم است که این #درر_افکار که از نوادر قلم کیمیا آثار آن اعجوبه‌ی دوران است چندی مکتوم مانده بود و یاوه‌گویان را داعیه در سر افتاده بود تا بدان واسطه در حلقه‌ی دانایان درآیند که اگر به عین تنبیه و سیاست در آن التفات نشود هر روز سفیهی لاف بزرگی زند و اکثر خلق سفاهت پیشه گیرند.
ایلکخان بی‌طاقت نامه را می‌گیرد و خود می‌خواند.

#سردار: رای سلطان است که دبیر پیشین شرزین به کیفر ادعای دروغ از کار دیوان اخراج و ذخایر او ثبت و مال او تاوان و نام او تباه شود، و البته که در ملا عام دندان‌های او به جرم بهتان بشکنند!
با حرکت دست میدان را نشان می‌دهد. ناگهان همان جماعتی که شرزین را به درون آورده بودند به هم می‌ریزند و اورا پس‌گردنی زنان و کشان‌کشان و تف‌انداز می‌برند. شرزین نه بر پای خود که با فشار آنها که چسبیده‌اندش آورده می‌شود و فریاد می‌کند.

#شرزین: صبر کنید. کمکم کن دست بردارید. به دادم برس؛ کجایی ادکخان؟

#ایلکخان: هه - آنجا!

به اشاره‌ی سرانگشت او همه به بالا می‌نگرند. جلاد سر ادک‌خان را چنان که همه ببینند بر کنگره می‌آویزد. شرزین زبانش بند آمده. ناگهان همه به خود آمده و هیاهوکنان شرزین را روی سکوی میدان می‌کشند. جامه‌فروش قبا از تن او می‌کند، کلاه‌فروش کلاه او می‌برد، و پوزارفروش پوزار از پای او بیرون می‌کشد و او در دمی برهنه تن روی سکوی وسط میدانچه دو دستش از پشت بر تیرک وسط بسته. جلاد از سکو بالا می‌رود. استاد خود را دوان‌دوان و اشک‌ریزان رسانده و در کنار مسخره مانده. هیاهو چنانست که چیزی شنیده نمی‌شود مگر گنگی جمع. جلاد که دیلم و پتک دارد به سوی شرزین می‌رود.

#شرزین: یا خدای صلیب کشنده‌ی مسیح! یا خدای بردارکننده‌ی حلاج!
جلاد که دیلم را بر دندان شرزین قرار داده با پتک می‌کوبد. شرزین نعره‌ای از درد می‌زند و چون مار به خود می‌پیچد و بی‌حال از تیرک می‌آویزد و خون صورتش را می‌پوشاند. مسخره خندان و گریان خود را می‌زند؛ استاد پشت می‌کند که نبیند.

#مسخره: [دیوانه وار] این علم را گران خریدی شیخ؛ دانائی‌ات ارزانی. ندانستی آن کس را که دندان طمع از ایشان برمی‌نکند دندانش بر جور بر کنند؟

#کافه_فلسفه_هانی
@Kafefalsafehani
پوزارفروش او را می‌برد.

#پوزارفروش: پوزار-بیائید پوزار نو کنید. این #تیماج وصله دیده‌ی دندان‌نما در شأن تشرف نیست. چرمی آوردم تک در تمامی #تیمچه‌ی #سراجان!

#شرزین: پولش؟

#پوزارفروش: خط بدهید؛ چک و برات کمی بالاتر، نقد کمی پائین تر.

#شرزین: چرا باید این‌همه نو بود؟

از در بزرگ جمعی با حشمت و شوکت تمام خارج می‌شوند؛ چتردار برایشان سایه افکنده، در جامه‌های ابریشمین یا رداهای یقه پوست بلند، به سوی تخت‌روان‌ها می‌روند.

#کلاه‌فروش: ایلچیان مغول و نواب خلیفه. دست در دست، از جان ما چه می‌خواهند؟

از عکس راهی که تخت‌روان‌ها می‌روند، مردی را می‌آورند خمیده و ژولیده، سر و تن برهنه، کتک‌خوران، که بر گردن #پالهنگ دارد و دست‌هایش از پشت بسته و #شندره‌ای بر میان دارد؛ او را با طناب می‌کشند و از در به درون می‌برند. از در گروهی معلق‌باز و رقصنده در می‌آیند و پشتک‌زنان می‌گذرند. شرزین وارد آئینه می‌شود.

#مسخره: کلاه نو مکن که در آن نجاتی نیست اگر زیر آن عقلی باشد.

#کلاه‌فروش: [مسخره را دور می‌کند] این کلاه اندازه‌ی سر شماست؛ سزاوار سروران، سربندی که به هر صاحب‌سری نمی‌فروشیم. به خاطر شما از صندوق نهان برآوردم.
ولی کمتر و نقد بهتر از بیشتر و نسیه! عقیده‌ی من این‌ست!

تخت روانی می‌ایستد و از آن سردار اُدَک‌خان با یال و کوپال و تجهیز پیاده می‌شود. چهار جانباز چهارسوی او راه می‌روند.

#ادک‌خان: شرزین پسر روزبهان را سلام. این ماجرا چیست که می‌شنوم؟

#شرزین: به عرض رسیده سردار ادک خان؟ معلم فرزندتان به جرم دانایی گرفتار است.

#ادک‌خان: [خندان] چه نویدهای نیک!

#شرزین: روی تیغ راه می‌روم.

ادک خان پیش می‌رود، شرزین قدمی پشت سرش.

#شرزین: مرا شیخ خواندند و ندانستم طعنه بود یا به حقیقت؟

#ادک‌خان: [خندان می‌ماند] به غم مپیچ شرزین؛ آنکه روبه‌روی تو ایستاده و از دهان من حرف می‌زند نزد سلطانش جایگاهی است که برتر از آن نیست. من و سلطان روح و جانیم. به نام نامی‌اش نبردی رو به شکست را به پیروزی سر آوردم، و دشمن خونخوارش کوچلک‌خان شکسته‌بخت را تا آن‌سوی سرحدات راندم. طوایف قرقیز خنجری در پشت ملک بودند و من به پنجه تدبیر آن را برون آوردم و سیل غنایم به سوی دارالملک روان کردم. تو به عزیزترین ندیم سلطان عرش مقدار برخوردی. پشت قوی دار که من ترا پشتم. ساعتی نمی‌گذرد که بر اریکه ی بختی.[به دیگران] برویم!

در میان جانبازانش دور می‌شود درحالی که شرزین به احترام پشت خم کرده مسخره به میان می‌پرد.

#مسخره: کنیزی در ضمیمه‌ی پنجم آن کاخ است که دلم پیش اوست[ارابه‌ی کنیزان را نشان می‌دهد]#نخاس را دیدی؟ گفتم او را به من بفروش یا مرا به او، گفت زیاد است از سرت. پیشکش برد آرزوی مرا - [بیزار] مردک زن به مزد پاانداز!

شرزین می‌نگرد؛ ارابه‌ای که در آن چندین کنیز ایستاده‌اند از در کاخ به درون می‌رود. دلال خندان پیش می‌آید.

#دلال: بی‌انعام از میان اهل دربار نگذرید.

مسخره روی دست‌هایش دور می‌شود.

#دلال: [کنار شرزین راه می‌رود] شاعر مدیحه می‌برد، سردار فتحش را، تو چه می‌بری؟ نگینی یا اسبی؟ هاه، هرچه بدهید در برابر صله‌ای که می‌ستانید هیچ است.

#شرزین: [ته کیسه‌اش را نگاه می‌کند] تمام اندوخته‌ام دیگر پالان الاغی هم نمی‌ارزد.

#دلال: در وجود شما نور بیشتری می‌دیدم.

#شرزین: چشمت به این نگین نباشد!

#دلال: دادوستدی با نتیجه‌ی معلوم؛ هرچه روغن بیش‌تر، آشی چرب‌تر!

#مسخره: [پیش می‌آید به سوی دلال] ای گرانفروش ارزانخر؛ کورکننده‌ی مشتی لال و کر، گندم نمای جوفروش، سرکیسه کننده‌ی تهی‌کیسه گان، که کیسه‌ات از سکه‌های کاسه لیسی پر نمی‌شود!

#دلال: [سکه‌ای جلویش پرت می‌کند] این نقطه بردار و رفع زحمت کن! [به شرزین] خب، درچه خیالید؟

#شرزین: [مصمم] بگیر؛ نگین همسرم. نقدش کن. زیاده کم نکنی!

#دلال: بیا که مفت بردی؛ صد #جرنگ و ده بالا!

صدای بوق. شرزین برمی‌گردد و خود را در محاصره‌ی کسانی می‌بیند.

#دالان‌دار: وقت نزدیک است؛ گویا قرار تشرف دارید.

#شرزین: [خودباخته] کاش بارنامه را خوانده بودم!

#دالان‌دار: [با دست دراز] من دالان دارم . اگر راه ندهم کجا به تشرف می‌رسی؟

#شرزین: [پول می‌دهد] می‌بخشید اندک است.

#فراش: راه باز کنید [دست دراز می‌کند] باید اسب یدک زین می‌کردیم [می‌خندد و پول می‌گیرد] - دفعه‌ی بعد انشاءالله!

#رئیس‌قراولان: [خود را معرفی می‌کند] رئیس قراولان خاصه! ما سلطان را حفاظت می‌کنیم [سکه‌ای می‌ستاند] اگر ما نباشیم سلطانی نیست که به پابوسش برسی.

از همان آغاز شرزین از فشار آنها که دور و برش هستند به پیش رانده می‌شده. کوتوله‌ای نزدیک می‌شود و پشت سرش دیگران.

#کافه_فلسفه_هانی

@Kafefalsafehani
کانال موسسه
هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین
#بارگاه_و_اردوبازار_روز_خارجی_[گذشته]

دیوار بسیار بسیار بلند کنگره داری، برآن در بزرگ سنگینی با گل میخ‌ها و صورت شیر و کوبه‌های بزرگ فلزی. نگهبانان تمام سلاح ایستاده‌اند و بیرق‌های بر زمین کوبیده دربادند. پای سراسر این دیوار که راست و چپش پیدا نیست، گذری است جای آمدورفت تخت روان‌ها و ارابه‌ها و اسب‌ها، که چون به در برسد می‌شود نیم میدانی، با سکوی کوچک گردی در آن میان، و در میان آن دیرکی بر زمین فرو کرده. در پائین دست گذر و میدانچه فروشندگانند از هر دست، سایبان‌ها افراشته و بساط‌ها گسترده و فریادها برآورده. این نیم‌میدان را گذری از میان اردوبازار به سوی شهر می‌برد.
شرزین پشت به راه و رو به میدان و درایستاده می‌نگرد. صداهای دور و نزدیک فروشندگان، ناروشن و درهم.

#فروشندگان: #فقاع، تشنه نمانی دریاب!
-پیشکشی هر نوع؛ روم و حبش و کشمیر.
- زبرجد بی خش؛ عقیق و فیروزه. رشته‌های صد دانه!

شرزین پیش می‌رود. از روبرو مردی می‌آید مسخره و شلنگ‌انداز و شکلک ساز. لپ خود را بادکنان می‌گذرد و ناگهان می‌ترکاند و چشم چپ می‌کند و دو لب چون دهان کوزه‌ای باز می‌نهد و دست پیش می‌برد.
شرزین خیره بر میدا‌نچه می‌ایستد.

#مسخره: من مسخره هستم ولی تو از من مسخره‌تری. به چه نگاه می‌کنی؟

#شرزین: این میدان!

#مسخره: برای همین دست دراز مرا نمی‌بینی؟

#شرزین: جائیست که آسمان پسر مهربان ری کناری را پوست کندند. نخست آبجوش بر تنت می‌ریزند تاول می‌زند و آماس می‌کند و پوست ورم کرده را نیک می‌توان با نوکی ظریف ترکاند و چون ورقه‌ای از بدن برداشت. یاد گرفتی؟

#مسخره: من خانمی خانزاده را شنیده بودم که پرندگان را می‌فرمود چشم برکنند و سپس پرواز می‌داد.

#شرزین: این را به چه تعبیر می‌کنی؟

#مسخره: پرندگان نرینه را؛ به کلی کور، در دنیا رها می‌کرد.
#قیقاج می‌زدند، به در و دیوار می‌خوردند و با سر به زمین می‌آمدند و لقمه‌ای در دهان سگان بودند.

#شرزین: [پولی می‌دهد] به شکر اینکه در دهان سگان نیستیم!

آن روبرو پای دیوار ارابه‌ای می‌گذرد که چندین سپاهی نیزه آور همراهیش می‌کنند. صدای استاد ابن منظور جوزجانی از پشت سر.

#استاد: سلطان مقتدر ما دائم از #قبچاق سواران و کمانداران می آورد. شهر پر از گماردگان تنگ چشم عربده جوی است. در گذر که می‌گذری دیگر زبان مادری را نمی‌فهمی.

#شرزین: چه فتحی بدون لشکرکشی برای غزو تاتار. گوئی مردمان دیگری وارد کرده‌اند و ما در وطن بیگانه‌ایم.

یک گوشه ترکی تنگ چشم برای مسخره شمشیر می‌کشد و او می‌گریزد.

#استاد: همه‌ی نشانه‌ها به سود تست!

#شرزین: وقت آمدن با همسر وداع گفتم، و با پسرکم.

#استاد: بخاطر آن دو هم شده تو امروز خلعت از دست سلطان می‌پوشی. لعنت پدری را برای خود نمی‌خرم که دخترش هرجا برود از بدنامی شوی طعنه بشنود.

استاد به سوی در بارگاه دور می‌شود. مسخره معلق‌زنان می‌آید. فراشی به ترکی حرفی را اعلام می‌کند.

#شرزین: نمی‌فهمم؛ تو گفتی زبانشان را می‌دانی!

#مسخره: مثل بلبل!

#شرزین: با ایشان حرف بزن!

#مسخره: چهچه چهچه!

شرزین به او می‌نگرد؛ مسخره شانه بالا می‌اندازد.

#مسخره: بلبل فقط همین می‌داند! - مردمان عجیبی هستند، عادات غریبی دارند، مثلا مرده‌هایشان نفس نمی‌کشند.

#شرزین: عجب!

#مسخره: در مرگ عزیزان اشک می‌ریزند.

#شرزین: و لابد وقت شادی می‌خندند.

#مسخره: نه بیش از سایر مردم.

#شرزین: این‌همه را خودت کشف کردی؟

#مسخره: معلمان گران‌مزدند، خلاف من که علم رایگانی می‌دهم و مزد از التماس می‌گیرم.

#شرزین: آه، این فروتنی را از کجا آموخته‌ای؟

#مسخره: از گرسنگی!

از در بزرگ نگهبانی بیرون می‌آید و دو ضربه بر طبل می‌کوبد که از گردن آویخته.
#نگهبان: شیخ شرزین! شیخ شرزین کیست؟

 شرزین سراسیمه پیش می‌رود و دست بلند می‌کند.

#نگهبان: بختتان تابیده؛ ساعتی دیگر به محضر سلطان می‌روید.

نگهبان در طلب انعامی دست دراز می‌کند و پیش می‌آید. شرزین سکه‌ای به او می‌دهد.

#شرزین: مرا شیخ خواندی. نشان چیست؟

#نگهبان: [دور می‌شود] آفتاب لطف را از کنگره نمی‌بینی؟

شرزین گیج. جامه‌فروش خود را به شرزین رسانده است و او را با سخنان خود گیج‌تر می‌کند و به سوی بساط خویش می‌برد.

#جامه‌فروش: در طالع شما می‌بینم که سروری یافته‌اید و مستمری کلان در حقتان مقرر گشته، و البته آن مناسب است با میزان شکوهی که با آن به حضور می‌رسید. پس این چه صورتی است؟ خلعت نو کنید و جامه‌ای فاخر در تن آورید.

به او می‌پوشاند و آینه می‌گیرد. شرزین پولی در می‌آورید.

#جامه‌فروش: آه شوخی می‌کنید؛ دو برابر، با کمی مراعات البته.

#شرزین: [می‌خواهد جامه را بیرون بیاورد] قادرنیستم.

#جامه‌فروش: [دوباره می‌پوشاند] زودا که جبران کنید. مستمری که برقرار شد گنج بی‌رنجی است که هرچند از آن بردارید تمامی ندارد. خب، مبارک است.

#کافه_فلسفه_هانی
@Kafefalsafehani
کانال موسسه
#طومار_شیخ_شرزین

#اطاق_چفتی_روز_داخلی[گذشته]

شرزین پشت دریچه می‌شنود.

#ادامه_صدای_شیخ_شامل: که معرف نبوغ آن یگانه‌ی دانش و فرید دوران و وحید زمان است، و این خدعه به #عون‌الله فاش گشت و این گنج #مکنون و #در_مکتوم از ظلام جهل به در آمد و فاش اهل نظر شد.

صدای شیپور و طبل. در اطاق چفتی باز می‌شود و استاد به درون می‌آید خوشحال. شرزین که اشک در چشم دارد از کنار دریچه بر می‌گردد.

#استاد: تو بخشیده شدی شرزین. به یمن آن‌که این زمرد یکتا به گنج‌خانه‌ی سلطانی درآمد ترا بخشیدند، و در شغل کتابت خویش ابقا شدی.

#شرزین: پس در آن نشان کفر نیست!

#استاد: آه، البته که در آن بزرگوار چنین گمانی نیست. بیا سلطان به دیدار کتابخانه آمده. حالا تو نامی داری - نگفتم نام نیکی - شتاب کن به پابوس و عذرخواهی و شکر بیا!

#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]

صاحبدیوان خواندن را رها می‌کند و به پشتی تکیه می‌دهد و دو انگشت به چشمان خسته می‌برد و می‌فشارد. عیدی نگران سر برمی‌دارد.

#عیدی: قربان

#صاحبدیوان: می‌فهمم و نمی‌فهمم. بیا تو بخوان. چرا می‌گوید دروغ مرا رهاند ولی راست آتش زد؟

#عیدی: [خیره به طومار] هرچه بود در محضر سلطان رخ داد.


#حیاط_کتابخانه_ادامه[گذشته]

سلطان با #کر و #فر سلطانی میان جمع عالمان. صحافان و وراقان دورترک، یا بر سر حجره‌ها و بام‌ها.

#سلطان: پس شرزین دبیر تویی.

شرزین خم می‌شود.

استاد در کار بهبود بخشیدن اوضاع.

#استاد: جهت پابوس و عذرخواهی مصدع اوقات عالی است.

#سلطان: البته بشر جائزالخطاست.

#استاد: امید بخشش دارد.

#سلطان: راستی چه یکتا رساله‌ایست این دارنامه، و چه لذت‌های معنوی و فایده‌های ذوقی که از آن متصور است.

#شرزین: [سر برمی دارد] قربان...

#استاد: [در گوش او] خم شو!

#شرزین: [تند خم می‌شود] قربان!

#سلطان: گرچه اکراه داریم ولی بله، می‌بخشیم. پی موش گرفتن به دفینه می‌رسد و مار روی گنج می‌خوابد و اژدها در راه چشمه است؛ و شما هم ما را به یکی از #امهات آثار حکمت بردید. بد نیست گاهی از زیاده‌خواهی گنجی را نشان کنید تا بر دیگران مکشوف شود.

عالمان و ملازمان می‌خندند. شرزین عرق‌ریزان و خوددار در برابر اهانت.

#شرزین: می‌شود رازی بگویم سلطان؟

سلطان کنجکاو به سوی او برمی‌گردد، خنده‌ها کم و بیش بر لب‌ها می‌ماند.

#شرزین: خطر سوختن به آتش بود؛ حالا که منکری نمی‌بینید جرات گفتن دارم.

سلطان گیج و لبخندزنان آمادگی نشان می‌دهد؛ دیگران نیز.

#شرزین: [راست می‌ایستد] سلطان بفرمایید دانستن که دارنامه از من است نه بوعلی؟

خم می‌شود. بهت جمع و همهمه.

#شیخ_شامل: چه گزافه‌ای! دیوانگی‌ست!

#شرزین: [می‌رود طرف استادش] باور کنید استادی؛ به برکت خرد که در شماست هیچ نسبت میان استاد بوعلی و این کمترین رساله هست؟

#استاد: [خود را دور می‌کند] با امیر باید گفت!

#شرزین: [به سوی سلطان می‌چرخد] در جهان بوعلی بنگرید تا بنگرید چه دنیا فاصله‌ست میان آن نادره‌ی دوران و این کمترین غلام
[تند خم می‌شود]

بگو مگو میان اهل تحقیق در امکان این ادعا؛ سلطان خشمگین.

#سلطان: آیا در نیکخواهان دولت ما چندان بصیرت نیست که اهل نظر را به تعیین این مقوله مطمئن فرمایند؟
حاشا! - تکلیف است منصفان را که #برفور در بوعلی #غور کنند تا بدانیم این رساله مگر وی دیگری را می‌تواند بود؟ و - شرزین دبیر، روز دیگر حاضر درگاه باشید. اگر این فقره راست باشد البته از مراحم و خلعت و صله برخوردارید! اینک بگوئید چه کسی نامزد بیاض کردن شروح‌الظفر است؟

از دبیران یکی خم می‌شود. سلطان دست دراز می‌کند و کیسه‌ای کوچک سکه به سویش می‌گیرد. دبیر پیش می‌آید و کیسه را می‌گیرد و دست سلطان را می‌بوسد. جلدگری تند و نام به شرزین نزدیک می‌شود.

#جلدگر: اگر فردا پذیرفته شوی شرزین، نان به شهد و شکر بیامیزی.

#عون‌الله: یاری خدا
#مکنون: پوشیده، پنهان داشته
#در_مکتوم: مروارید پنهان
#کر: توان، زور، قدرت
#فر: شکوه و جلال
#امهات: اصول
#برفور: سریع، فوری
#غور: بررسی کردن، رسیدگی


#کافه_فلسفه_هانی

@Kafefalsafehani
کانال موسسه هانی:
@HANIcompani

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#حیاط_ادامه_[گذشته]

صحافان و وراقان در سکوت گوش می‌کنند. ادامه‌ی صداها از مجلس تحقیق.

#صدای_شیخ_سالم: اگر زبر زیر شود، طفل ابجدخوان را به فلک می‌بندند؛ با او چه کنیم که اگر نکنیم فلک زیروزبر شود؟

#مجلس_تحقیق_ادامه[گذشته]

شیخ مقبول بینی خود را گرفته، و کتاب را با کراهت به سرانگشت دور از خود نگه داشته

#شیخ_مقبول: از این کتاب بوی فلسفه می‌آید[ کتاب را می‌اندازد] بوی زندقه [دست خود را پاک می‌کند] و در لمس آن گمان جرب و برص و جذام و آبله است.

#شیخ_تائب: دارنامه را داری باید کرد و صاحبش را بر آن آویخت!

#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]

#صاحبدیوان: [سر برمی‌دارد] این رنگ چیست؟سرخ یا شنگرف؟ [دقت می‌کند] می‌بینم به عمد روی این سطر مالیده‌اند.

عیدی اشک خود را پاک می‌کند؛ بر زانو پیش می‌رود.

#عیدی: شاید بشود آن را به قطره‌ای آب سترد.

انگشت اشک آلود خود را بر آن می‌مالد، اما شدنی نیست؛ سر تکان می‌دهد.

#عیدی: نه!

می‌گیرد برابر نور شمع؛ چنان که نور از پشت طومار بتابد، و به زحمت از ورای رنگ، سطر گم شده را کشف می‌کند.

#عیدی: گوید به خدا، که در راست، هیچ فایده نیست، و من، به دروغی، زندگیم را باز خریدم.

#صاحبدیوان: [طومار را می‌گیرد] به دروغی؟


#مجلس_تحقیق_ادامه[گذشته]

شرزین ترسان و خیس عرق ناگهان فریاد می‌کند.

#شرزین: قربان!

اهل علم که می‌رفتند آرام آرام می‌مانند و درست شنیده یا نشنیده، رو به سوی او برمی‌گردانند.

#شرزین: جسارتاً بشنوید، دارنامه از من نیست!

عالمان حیران یکدیگر را می‌نگرند که ببینند همه یک چیز شنیده‌اند؟

#استاد: [خوشحال] حدس می‌زدم. شنیدید؟ از او نیست!

#شیخ_شامل: [هشداردهنده و خشمگین] اینجا ضمیمه‌ی دوم بارگاه همایونی است و هر دروغی بی‌تکلف مستوجب تنبیه و سیاست!

#شرزین: تکرار مطلب می‌کنم؛ من کی‌ام جز #خردمایه‌ای خط فروش ارزان قلم.

#شیخ_مقبول: یا ستارالعیوب، هرچه این بوالفضول گفت بازیچه‌ست!

#شیخ_سالم: جا دارد شنیده شود!

#شرزین: کتابی بود در #ماترک پدر و #مهین استادم که خدایش در جنان کناد، #مسوده‌ای از استاد بوعلی رحمة‌الله، که به شخص خویش با او سپرده بود تا نسختی کنند، و چون با ایزد تعالی پیوست در کارگاه پدر بنده روزبهان بر آن گرد فراموشی نشست. سال #پیرار مرا بفرمود تا #بیاض کنم و من می‌کردم، تا او نیز بگذشت و از او جز آه و اسف نماند، و من با خود گفتم از من نامی ماند، سرلوحه‌ی کتاب بستردم و نام کمترین خویش بر آن نقش کردم و با خدمت امیر آوردم.

#شیخ_مقبول: پناه بر خدا؛ تو می‌گویی این رساله از بوعلی‌ست؟

#شیخ_شامل: شائبه‌ی #انتحال و خیانت!

#استاد: [خشنود] مقبول‌تر از شائبه‌ی کفر است!

#شرزین: معاش عیال و فرزند را درمانده بودم، و گفتم شاید نواخت و #اداری تازه مقرر فرمایند.

#شیخ_شامل: [خروشان] دبیر ناقص عقلی خواسته در سلک اهل علم درآید؛ هاه پس رساله از بوعلی‌ست. به شما گفته بودم؛ جوانکی خام دست #خامه به دست که خوی تند جوانی در وی افسار گسسته!

#شیخ_سالم: [بی‌طاقت] چه یاوه‌ای! استاد بوعلی آنچه گفت در سنت گفت. در این تصنیف ضعیف نکته‌ای نمی‌بینم که نام وی و سنت را ضایع نگرداند.

#شیخ_تائب: آری، جمعی عالمان که بوعلی را الف تا یاء می‌شناسند تفحص کنند که این رطب و #یابس از وی تواند بود یا نه؟


#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]

صاحبدیوان سر از طومار بر می‌دارد. و اندیشناک دو انگشت بر دو چشم می‌برد و می‌مالد. عیدی نگران به او می‌نگرد و دوباره به طومار؛ طومار افتاده بر زمین، که آخر آن در دامن صاحبدیوان است.

#صاحبدیوان: اطاق چفتی؟ کدام یک؟

عیدی رو برمی‌گرداند، به پشت شیشه‌ها می‌نگرد، و با سرانگشت آن سوی حیاط پنجره‌ای را در اشکوب دوم نشان می‌دهد؛ دریچه‌ای تنگ با پنجره‌ای آهن پوش. تصویر نزدیک پنجره. صدای طبل.

🔽
#طومار_شیخ_شرزین

#حیاط_ومجلس_تحقیق_روز_خارجی_وداخلی[گذشته]

در حیاط کتابخانه صحافان و وراقان و رنگ‌سازان کار می‌کنند اما به واقع گوششان به همهمه‌هاست. از پشت شیشه‌های دریچه‌ها تصویرهای دوری از درون دیده می‌شود. عالمان برخی آرام و محتاط، اما بیشتر خشمگین و غوغاگر و بی‌تاب. برخی بر #مصطبه‌ها نشسته و برخی ایستاده یا بی‌قرار.

#شیخ_شامل: عقل را شبیه کرده است به درختی که از آن شاخ و برگ و میوه و سایه حاصل است، و از این رو دارنامه صفت خرد است و آنچه بدان باز بسته است.

#شیخ_مقبول: [سرسخت] و گویند طعنه‌ای است به «بارنامه ی» این بنده که آداب تشرف دربار و بارگاه اولیاء.

#شیخ_تائب: [بر کرسی برتر] مارا غرضی با کس نیست. تنها به فرمان شخص ایشان کنکاش می‌کنیم که آیا این تصنیف از مردی تابع است یا منکر؟

#سالم: [ازجا می‌پرد] این کار به دقت صورت گرفت، و آنچه خلاف است با تعلیمات مدارس سلف در آن به کرات یافتیم!

#اطاق_انتظار_ادامه_[گذشته]

شرزین به طرف در بازشده پس پس می‌رود؛ استاد آخرین سفارش‌ها را به او می‌گوید.

#استاد: من جای تو بودم سکوت می‌کردم، یا عذر گناه می‌گفتم. شرزین پسر روزبهان، زندگی تو اینک به موئی بسته!

#تالار_تحقیق_ادامه[گذشته]

شرزین بر یکی کرسی در میان نشسته و دیگران گرد او برخی ایستاده و برخی نشسته بر مصطبه‌ها. استاد ایستاده میان جمع و نگران. شیخ مقبول کتاب به دست پیش می‌آید.

#شیخ_مقبول: پسر روزبهان بگو آیا هرگز در کتب سلف نگریسته‌ای؟

#شرزین:[عرق‌ریزان] بسیار.

#شیخ_مقبول: تا رد کنی؟

#استاد: تا بیاموزد.

#شرزین: تا بدانم.

#شیخ_مقبول: [کتاب را بالا می‌برد] رد معلمان![به او نزدیک می‌شود] با رد معلمان چگونه کتاب از احوال آدمی فراهم کردی؟

#شرزین: احوال آدمی را از نگریستن در احوال آدمی دانستم. مرا پدری بود و مادری و خویشان و همسایه، و آنان همه آدمیان بودند.

#شیخ_مقبول: آیا #کناس و #خباز و #مقنی‌اند مأخذ این اراجیف؟ و آنان از بزرگان و اولیاء به حقیقت نزدیک‌ترند؟

#شیخ_غالب: [بی‌تاب] چه جای حجت و جدل؛ این نااهل کتابی در علم جهالت نوشته است. اگر حاصل این‌همه رد بوریحان و بوعلی‌ست پس پاره کنید این کتاب #مستطاب را!

#شیخ_مقبول: از کدام جرگه‌ای؟

#شیخ_سالم: چرا در ترقیم این صفحات از عُقَلا دلالت نخواستی؟

#شیخ_تائب: [از جا می‌پرد] چگونه ثابت می‌کنی درختی‌ست ماننده بر خرد، ریشه‌های آن در اعماق زمین و تارک آن بر آسمان برین، و ما در سایه‌ی آنیم نه در سایه‌ی لطف کردگار؟

#شیخ_مقبول: چرا خاک سوزنده نیست و باد را در کوزه نمی‌کنند، آتش را چرا نمی‌کارند و چرا آب سر بالا نمی‌رود؟

#شیخ_غالب: باید ثابت کنی همه از خرد است و نه اراده‌ی حضرت باری، و چون ثابت کنی کفر خویش ثابت کرده‌ای!

#استاد:[می‌کوشد آن وسط صدای خود را برساند] خرد خاصه‌ی آدمی است نه جماد و گیاه و حیوان؛ در کتاب بنگرید!

#شیخ_شامل: گفته‌اید همه یکسانند، و اگر مردان شمشیر زنند و زنان دوک‌نشین از آن روست که آنان مشق شمشیر می‌کنند و اینان مشق دوک. گفته‌اید اینها همه از ممارست است و نگفته‌اید ناشی از ذات خلقت! [فریاد می‌کند] درست است؟

#شرزین: آری این‌ها همه از تمرین است؛ جلاد تمرین سر بریدن می‌کند و تیرانداز تمرین تیراندازی، کفاش بسیار کفش می‌دوزد تا استاد شود و #رسام همین‌گونه، اگر دستی را ببندی بی‌هنر می‌ماند و این گناه آن دست نیست، گناه آن‌ست که تمرین بستن کرده. و شما بسیار تمرین می‌کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه می‌کنند تا شما را که تمرین فریاد می‌کنید بر من چیرگی دهند، و من تمرین مرگ می‌کنم!

#شیخ_مقبول: می‌شنوید؟[به استاد] این شاگرد تو به لباس علم درشتی کرد!

#استاد: بدا به حال من[پیش می‌آید خشمگین] نمی‌شود یک‌چند زبان درکشی؟

#شرزین: [دست او را می‌گیرد] جمیل را به شما سپردم، و روزبهان پسرم.

#استاد: [پچ‌پچ‌کنان] من جای تو بودم سکوت می‌کردم؛ آسمان پسر مهربان ری کناری  را به یاد آر!

#شرزین: [نفس بریده] صدایش هنوز در گوشم است!

آن طرف میان عالمان یکی را که غش کرده باد می‌زنند. دودستگی و هیاهو و ولوله میان جمع؛ شیخ تائب خشمگین پیش می‌آید.

#شیخ_تائب: جواب بده؛ چرا در پنجره نیست و پنجره در، چرا دایره گرد است و چهارگوشه چهارگوش، چرا سه‌شنبه قبل از چهارشنبه است، چرا دو در دو می‌شود چهار و نه پنج، چرا ما به جای پا بر سر نمی‌رویم، چرا بیماری مسری است و سلامتی مسری نیست؟[فریاد می‌زند] آیا جز به حکم پروردگار؟


#مصطبه: سکو تخت، میکده
#کناس: رفتگر
#خباز: نانوا
#مقنی: چاه کن
#مستطاب: خوش و نیکو، پسندیده
#رسام: نقاش

#کافه_فلسفه_هانی

@Kafefalsafehani
کانال موسسه هانی:
@HANIcompani

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]

صاحبدیوان از روی طومار سر برمی‌دارد.

#صاحبدیوان: تحقیق؟

عیدی گریان بر خود خم شده.

#عیدی: پشتم می‌لرزد وقتی به آن می‌اندیشم. ما همه می‌دانیم این تحقیق‌ها قرار است به چه نتایجی برسد!

#اطاق_انتظار_روز_داخلی[گذشته]

همهمه‌ای به بالاترین صدا و قیل و قال از تالاری در همان نزدیکی. شرزین رنگ پریده و هراسیده تا پشت در بسته می‌رود.

#شرزین: موش‌ها به کار جویدن کتاب مشغولند. اندیشه‌ها را می‌جوند و خود را فربه می‌کنند ولی نه با اندیشه.

کنار دریچه استاد آن پائین - در حیاط - جمیل و فرزندش را می‌بیند که منتظر نتیجه‌ی شور عالمانند.

#شرزین: [فریاد می‌کند] چگونه در این همهمه می‌شود سخن گفت؟

استاد در وی می‌نگرد.

#شرزین: به هرحال نمی‌شنوند! - برایم باد است، اگر -[حرف خود را می‌خورد، نیمه گریان می‌نالد] به جان دو عزیزم سوگند حرفی بزنید!

استاد می‌نگرد؛ آن پائین - در حیاط - فراشی جمیل و فرزند را باز می‌گرداند.

#استاد: [راه می‌افتد] سخنانی به هم بافته‌ای شرزین. نمی‌دانم در پی بدعتی هستی یا جویای اصالتی. دیگران در نوشته‌ی تو می‌آیند و می‌روند. از آنان وام می‌گیری و برای خود سرمایه می‌سازی. هرکس سخن خود را می‌گوید و با این‌همه همه سخنان تست. راست بگویم اندیشه‌هایت بکر نیست.

#شرزین: هیچ بکری فرزندی نزائیده.

#استاد: اما آن‌چه زائیده بکر بوده.

#شرزین: درسی هم به آن‌ها بدهید که در تالار بر سر گوشت و پوست و استخوان من چانه می‌زنند. نتیجه بهتر از این نیست وقتی باید چنان بنویسی که گفته باشی و در همان حال نتوانند بگویند گفته‌ای. تمام آنچه به شیوه‌ی دیگران دیده‌اید از من است اما به شیوه‌ی دیگران. با این‌همه بکر نبودن بهتر از #سترونی است.

#استاد: تا چه به دنیا آید؛ زشتی سیاه چهره‌ی بدخوی #معوج دیداری یا فرشته‌روئی؟

#شرزین:[بی‌تاب] یکصد و سیزده لغت در قبح اندیشه‌ی نو یافته‌ام چون #طاغی و #باغی و #مبدع و #ملحد و کافر و امثالش و حتی یکی نیافتم در ستایش سخن نو!

#استاد: نگو دارنامه بی‌عیب است.

#شرزین: در خلقت حشرات هم هستند که شاید عیب خلقت‌اند، ولی خلقت را به اشرف مخلوقات می‌شناسند نه حشرات.

#استاد: زیاده عقل را ستوده‌ای!

#شرزین: اگر اندیشه نمی‌بایستی ما را خرد نمی‌بخشیدند.

#استاد: عقل بازیچه‌ست؛ از نیک و بد آن‌چه هست خواست اوست.

#شرزین: نه! [می‌ماند] - قتل مرا گردن او نیندازید.

#استاد: [می‌ماند] من چنین گفتم؟

#شرزین: [تائید می‌کند] تا سال‌های سال علم چند کلمه بیشتر نبود و من به تو می‌گویم که آن علم هم نبود. خردمند می‌داند که این جهالتی است حفاظت شده. جز شمشیر چیست برهان شما برای حبسی که من در آنم؟

بدانند که مردمان همه یکسانند، و از #تغلب روزگار است که برخی صدر می‌نشینند و برخی ذیل. و بدان که دنیا به دست اوباش است و نیکان به گناه لیاقت می‌میرند. [فریاد می‌کند] ترا خدا به دنیا می‌آورد ولی کرنش به اوباش زنده نگه می‌دارد.

#استاد: آه شرزین!

#شرزین: می‌ترسم! #آسمان پسر #مهربان_ری_کناری آنجاست!

#استاد: شبحی دیدی؟

#شرزین: چگونه می‌توان در این همهمه سخن گفت؟

#استاد: عذری بخواه و گردن بنه و توبه کن. تو به بخاطر این اندیشه‌ها باید زنده بمانی!


#سترون: نازایی
#معوج: خمیده
#طاغی: نافرمان، ظالم
#باغی: نافرمان، سرکش
#مبدع: کسی که چیز تازه‌ای بیاورد
#ملحد: کافر
#تغلب: پیروز شدن

#کافه_فلسفه_هانی

@Kafefalsafehani
کانال موسسه هانی:
@HANIcompani

#HANI #هانی
🔺

#طومار_شیخ_شرزین

#شرزین: ما! - این کتاب می‌گوید تازیان در نهایت نیکخواهی به ما حمله کردند و ما در کمال ناسپاسی از خود دفاع کردیم.

 آنها با خوش‌قلبی تمام شهرهای مارا ویران کردند، و ما از شدت بددلی تسلیم نشدیم. آنها در کمال دلرحمی ما را قتل عام کردند، و ما در نهایت سنگدلی سر زیر تیغ نگذاشتیم و دست به دفاع برداشتیم. تا آنجا که می‌گوید( - معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند.) [کتاب را می‌بندد] یعنی ما!

#استاد: هوم!

#شرزین: کتابی سراسر ناسزاست به رگ و پی و ریشه و تبار من. آمیخته به انواع دروغ و بهتان!

#استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم این سخنان بهای زندگیت بود، ولی در این لحظه من معلمم و نه ناظر. پس این نکته را بیاموز که ترا بخاطر خط نگه داشته‌اند نه اندیشه.

#شرزین: روز اول قلم را در مرکب فرو بردم و بر کاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاری شد. پوست کاغذ شکافت؛ خون هزار کس در هر سطر می‌جوشید.

#استاد: آه!

#شرزین: هزاران کس که می‌دانستند جنگ بر سر عقیده نیست، بر سر زور و زن و زر است!

#استاد: [خروشان] آه به خدا که دختر به بی‌عقلترین مرد داده‌ام [دریچه را می‌بندد که صدا بیرون نرود] مگر حکمت خاموشی را درنیافته‌ای مرد؟ خداوند ترا به دنیا می‌آورد ولی خاموشی است که زنده نگه می‌دارد.[آرامتر] آنچه گفتی به طبع من خوش می‌آید شرزین، می‌فهمی؟ ولی خلاف رای دارالخلافه است.

#شرزین: خیال می‌کردم برای خود ملتی هستیم - [خم می‌شود] چه کنم که معافم کنند؟

#استاد: [برآشفته و گیج بر کرسی می‌نشیند] همیشه سرزنشم کرده‌اید که با این رتبه از دانش چرا به شخص ایشان نزدیکم. جوابش حالاست؛ شاید بتوانم برای تو کاری بکنم. بله، ما برای خود ملتی نیستیم؛ و من فقط بلاگردانم! من به جلادان می‌آموزم که گردن ما را با احترام بیشتری بزنند، و پیش از فرو کردن آهن سرخ در چشمان ما نام خدا را بر زبان بیاورند! و حالا - تو می‌خواهی معافت کنند.

#شرزین: دفترهای زندیقان را می‌گردانند تا اصل آنها را بسوزانند؛ مرا به کار آن دفترها بگمارید.

#استاد: تا از آن چیزی پنهان کنی؟ -  کاری که #آسمان_پسر_مهربان_ری_کناری می‌کرد و زنده‌زنده اش پوست کندند؟ نه - از دارالخلافه جریده شده که علم ایشان به تازی آورند و اوراق ایشان تمام بسوزند تا فی‌الجمله سخن ایشان مندرس شود و دانند که علم نزد ایشان نبوده‌ست و توحیدشان شرک و علمشان جهل و خدایشان خرافه شمارند.

#شرزین: پس خلاصم کنید؛ دستوری دهید تا بروم.

#استاد: بله، این ممکن بود، اگر شخص ایشان دارنامه‌ی ترا ندیده بود.

#شرزین: دارنامه؟

#استاد: حیرت نمی‌کنم که در آن برخی مطالب کفرآمیز دیده‌اند.

#شرزین: [تند] دارنامه صفت خرد است.

#استاد: چه جای خرد؟ کتابی در وصف طاعت بنویس!

#شرزین دور می شود. استاد پشت دریچه می‌ایستد؛ بیرون #شنگرف و #لاجورد می‌پزند.

#استاد: ایشان از جوانی و نبوغ #مصنف حیرت و خرمی کردند، و خواستند فهمیده شود که آیا کتاب با اصول مدرسان سلف سازگاری دارد؟

شرزین به طرف او می‌گردد و سعی دارد منظورش را بفهمد.

#استاد: [خشک در وی می‌نگرد] حالا ناظر است که سخن می‌گوید؛ شرزین پسر روزبهان - امر و مقرر شد جمعی علما درباره‌ی تو تحقیق کنند. این دستور شخص ایشان است!

#احصاء: شمردن ، ضبط کردن
#سیورغال: عواید زمینی که بجای حقوق به اشخاص می‌دهند.
#سریشم: نوعی چسب
#شنگرف: اکسید سرب که سرخرنگ است و از آن در نقاشی استفاده می‌کنند.
#لاجورد: سنگ معدنی به رنگ آبی
#مصنف: نویسنده
#گرته_کشی: طراحی چیزی به کمک گرده یا زغاله یا خاکه ، عمل تقلید یا نسخه‌برداری از یک تصویر

#کافه_فلسفه_هانی

@Kafefalsafehani
کانال موسسه هانی:
@HANIcompani

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#دیوان_کتابخانه[اکنون]+کارگاه[گذشته]روز.داخلی
طومار بر فرش قرار می‌گیرد. عیدی روبه‌روی صاحبدیوان نشسته است، و او بی آنکه تکیه داده باشد بر تشکچه‌ای نشسته؛ پشت او متکاها، و جلوی تشکچه میز کوچک کوتاهی. گرداگرد اطاق قفسه‌های کتاب و طومار.

#صاحبدیوان:  این نام بر من آشناست؛ شرزین! --از شما شنیده‌ام. [دست به طومار می‌برد] چرا باید میان اینهمه طومار دخیل در کار #احصاء ملک و #سیورغال، به طومار شیخ شرزین بپردازیم؟

#عیدی: شیخ شرزین استاد بنده‌ی کمترین بود. هنگامی که نوخط بودم او مرا چندی خط و شرح و لفظ و لغت آموخت، ولی منع شد که در برابر مزد این هنر بپردازم؛ و از این رو خود تا مرگ وامدار وی‌ام. و از طرفی گمان بنده بر آنست که با آنهمه تطاول او هنوز جائی زنده باشد، و اکنون که اقبال عالی تابیده، و زینت‌بخش این منصب شریفید که به امثال او ارج یافته، اگر بفرمایند تا به جستجوی آن پریشان بروند؛ مگر غباری از خاطرش برداشته شود.

#صاحبدیوان: [بند طومار را باز می‌کند] دنیای بزرگیست؛ از ترکستان و هند تا روم و شامات و زنگ و حبش.

#عیدی: او نمی‌توانست زیاد دور شده باشد؛ هرچند نامش شایسته بود به اکناف جهان برسد.

صاحبدیوان در وی می‌نگرد؛ عیدی خویشتن دار سر به زیر می‌افکند. از شیشه‌های در مشجر پشت سرش رفت و آمد کارکنان در حیاط پیداست.

#صاحبدبوان: [سر طومار را باز می‌کند] آخرین بار وی را کجا و کی دیدید؟

#عیدی: [سر بر می‌دارد و به شمع می‌نگرد] دیشب، در خواب؛ به بنده آتشی را نشان داد که امروز کنار آن این طومار را یافتم.

#صاحبدیوان: [ناباور در او می‌نگرد] خط خود اوست؟

عیدی سر فرود می‌آورد، صاحبدیوان بیشترک باز می کند و به حاشیه‌های آن می‌نگرد.

#صاحبدیوان: جای مهر سلطان ماضی؛ به عرض رسیده و مسکوت مانده. [غبار را فوت می‌کند] آهای چراغ.

چراغ در دست فراشی به حرکت در می‌آید؛ سایه‌های روی کتاب‌ها راه می‌افتند و نور می‌چرخد. صاحبدیوان سر بر می‌دارد.

#صاحبدیوان: روی این خط بینداز.

طومار در روشنی قرار می‌گیرد و خطوط به وضوح دیده می‌شود. تصاویر نزدیکتر گوناگون از خطوط. آغاز چرخش تصویر--از اکنون به گذشته.

#صدای_شرزین: بدانند نام پدرم -خدای آمرز- روزبهان دبیر بود، و سالم به سه نرسیده، قلم در دست مشق خط می‌کردم. و در هفت سالگی به تجلید و کتابت پرداختم؛ و از آنجا بود که به خواندن رسالات و کتب میل کردم، و در جبر و اصول و حکمت و موسیقی و شعر تفحص کردم.

و چون پدرم -که خدایش رحمت کناد- گذشته شد و جهان را به ما گذاشت، پیشه‌ی وی پیشه کردم، و سرانجام در دارالکتاب همایونی مرا به دبیری گماشتند، تا آن زمان که رساله‌ای برنوشتم نامش (دارنامه) و در آن خرد را به درختی مانند کردم که اگر بپروریش ببالد ورنه بیخ آن خشک شود-
از همان آغاز با چرخش تصویر در اطاق نخست کودکی سه ساله در حال مشق خط، سپس پسری هفت ساله در کار بستن قید و شیرازه‌بندی و سپس پسری دوازده ساله در حال برداشتن #سریشم برای پوشاندن چرم بر جلد پارچه‌ای کتاب، پس از آن پسری پانزده ساله در کار #گرته_کشی برای سرلوحه‌ی تذهیب، و سپس بیست ساله‌ای بر نردبام میان انبار کتاب‌ها، دیده می‌شود، و سرانجام تصویر می‌رسد به دری که از آن استاد ابن منظور جوزجانی به درون می‌آید.

 بلافاصله کارکنان با برخاستن و نشستن احترام می‌کنند، و شرزین در بیست و سه سالگی قلم و قلمتراش کنار شمع می‌نهد و از جا بلند می‌شود.

#استاد: [خوش خلق] شرزین بگویم یا پسر روزبهان دبیر؟

#شرزین: خدایش بیامرزاد! -استادی منت نهادند.

#استاد: استاد نه؛ در این لحظه من استاد کسی نیستم، از سوی شخص ایشان به نظارت آمده‌ام. چیزی کم و کسر ندارید؟ [به کاغذی نگاه می‌کند] قید و چرم و رنگ خواسته بودید، همینطور فتیله و روغن چراغ و نی تراش.

#شرزین: [به کاغذ دیگری نگاه می‌کند] کاغذ خان بالغ و مرکب فغفوری.

#استاد: یک فرزند در سه سال دور از عادت است؛ راضی هستی؟

#شرزین: از جمیل باید پرسید.

#استاد: از دخترم شکایتی نشنیدم جز کار زیاد تو، و با اینهمه - تاریخ معروف به (شروح الظفر) نانوشته مانده.

یکی از همکاران سرفه‌ای می‌کند، و کارکنان آرام به این اشاره خارج می‌شوند.

#شرزین: عریضه‌ای در عذرخواهی فرستادم.

#استاد: چطور؛ مستمری به موقع نرسیده؟

شرزین لبخندزنان سر تکان می‌دهد و روی برمی‌گرداند.

#استاد: هر قلمی اینجا در اختیار دارالکتاب همایونی است.

شرزین کتابی برمی‌دارد و می برد کنار نور دریچه.

#شرزین: عبارتی را برای شما می‌خوانم از (شروح الظفر).
معنی‌اش را نمی‌فهمم.

استاد که به کار صحافان در حیاط می نگریست، کنجکاو به سوی او می‌چرخد.

#شرزین: [می خواند]: ( - و آن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند).

# استاد: منظور کیست؟

🔻