پوزارفروش او را میبرد.
#پوزارفروش: پوزار-بیائید پوزار نو کنید. این
#تیماج وصله دیدهی دنداننما در شأن تشرف نیست. چرمی آوردم تک در تمامی
#تیمچهی #سراجان!
#شرزین: پولش؟
#پوزارفروش: خط بدهید؛ چک و برات کمی بالاتر، نقد کمی پائین تر.
#شرزین: چرا باید اینهمه نو بود؟
از در بزرگ جمعی با حشمت و شوکت تمام خارج میشوند؛ چتردار برایشان سایه افکنده، در جامههای ابریشمین یا رداهای یقه پوست بلند، به سوی تختروانها میروند.
#کلاهفروش: ایلچیان مغول و نواب خلیفه. دست در دست، از جان ما چه میخواهند؟
از عکس راهی که تختروانها میروند، مردی را میآورند خمیده و ژولیده، سر و تن برهنه، کتکخوران، که بر گردن
#پالهنگ دارد و دستهایش از پشت بسته و
#شندرهای بر میان دارد؛ او را با طناب میکشند و از در به درون میبرند. از در گروهی معلقباز و رقصنده در میآیند و پشتکزنان میگذرند. شرزین وارد آئینه میشود.
#مسخره: کلاه نو مکن که در آن نجاتی نیست اگر زیر آن عقلی باشد.
#کلاهفروش: [مسخره را دور میکند] این کلاه اندازهی سر شماست؛ سزاوار سروران، سربندی که به هر صاحبسری نمیفروشیم. به خاطر شما از صندوق نهان برآوردم.
ولی کمتر و نقد بهتر از بیشتر و نسیه! عقیدهی من اینست!
تخت روانی میایستد و از آن سردار اُدَکخان با یال و کوپال و تجهیز پیاده میشود. چهار جانباز چهارسوی او راه میروند.
#ادکخان: شرزین پسر روزبهان را سلام. این ماجرا چیست که میشنوم؟
#شرزین: به عرض رسیده سردار ادک خان؟ معلم فرزندتان به جرم دانایی گرفتار است.
#ادکخان: [خندان] چه نویدهای نیک!
#شرزین: روی تیغ راه میروم.
ادک خان پیش میرود، شرزین قدمی پشت سرش.
#شرزین: مرا شیخ خواندند و ندانستم طعنه بود یا به حقیقت؟
#ادکخان: [خندان میماند] به غم مپیچ شرزین؛ آنکه روبهروی تو ایستاده و از دهان من حرف میزند نزد سلطانش جایگاهی است که برتر از آن نیست. من و سلطان روح و جانیم. به نام نامیاش نبردی رو به شکست را به پیروزی سر آوردم، و دشمن خونخوارش کوچلکخان شکستهبخت را تا آنسوی سرحدات راندم. طوایف قرقیز خنجری در پشت ملک بودند و من به پنجه تدبیر آن را برون آوردم و سیل غنایم به سوی دارالملک روان کردم. تو به عزیزترین ندیم سلطان عرش مقدار برخوردی. پشت قوی دار که من ترا پشتم. ساعتی نمیگذرد که بر اریکه ی بختی.[به دیگران] برویم!
در میان جانبازانش دور میشود درحالی که شرزین به احترام پشت خم کرده مسخره به میان میپرد.
#مسخره: کنیزی در ضمیمهی پنجم آن کاخ است که دلم پیش اوست[ارابهی کنیزان را نشان میدهد]
#نخاس را دیدی؟ گفتم او را به من بفروش یا مرا به او، گفت زیاد است از سرت. پیشکش برد آرزوی مرا - [بیزار] مردک زن به مزد پاانداز!
شرزین مینگرد؛ ارابهای که در آن چندین کنیز ایستادهاند از در کاخ به درون میرود. دلال خندان پیش میآید.
#دلال: بیانعام از میان اهل دربار نگذرید.
مسخره روی دستهایش دور میشود.
#دلال: [کنار شرزین راه میرود] شاعر مدیحه میبرد، سردار فتحش را، تو چه میبری؟ نگینی یا اسبی؟ هاه، هرچه بدهید در برابر صلهای که میستانید هیچ است.
#شرزین: [ته کیسهاش را نگاه میکند] تمام اندوختهام دیگر پالان الاغی هم نمیارزد.
#دلال: در وجود شما نور بیشتری میدیدم.
#شرزین: چشمت به این نگین نباشد!
#دلال: دادوستدی با نتیجهی معلوم؛ هرچه روغن بیشتر، آشی چربتر!
#مسخره: [پیش میآید به سوی دلال] ای گرانفروش ارزانخر؛ کورکنندهی مشتی لال و کر، گندم نمای جوفروش، سرکیسه کنندهی تهیکیسه گان، که کیسهات از سکههای کاسه لیسی پر نمیشود!
#دلال: [سکهای جلویش پرت میکند] این نقطه بردار و رفع زحمت کن! [به شرزین] خب، درچه خیالید؟
#شرزین: [مصمم] بگیر؛ نگین همسرم. نقدش کن. زیاده کم نکنی!
#دلال: بیا که مفت بردی؛ صد
#جرنگ و ده بالا!
صدای بوق. شرزین برمیگردد و خود را در محاصرهی کسانی میبیند.
#دالاندار: وقت نزدیک است؛ گویا قرار تشرف دارید.
#شرزین: [خودباخته] کاش بارنامه را خوانده بودم!
#دالاندار: [با دست دراز] من دالان دارم . اگر راه ندهم کجا به تشرف میرسی؟
#شرزین: [پول میدهد] میبخشید اندک است.
#فراش: راه باز کنید [دست دراز میکند] باید اسب یدک زین میکردیم [میخندد و پول میگیرد] - دفعهی بعد انشاءالله!
#رئیسقراولان: [خود را معرفی میکند] رئیس قراولان خاصه! ما سلطان را حفاظت میکنیم [سکهای میستاند] اگر ما نباشیم سلطانی نیست که به پابوسش برسی.
از همان آغاز شرزین از فشار آنها که دور و برش هستند به پیش رانده میشده. کوتولهای نزدیک میشود و پشت سرش دیگران.
#کافه_فلسفه_هانی @Kafefalsafehaniکانال موسسه
هانی:
➡@HANIcompany#HANI #هانی