...ادامه قبل
با مریدان آن فقیر محتشم
با یزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن دوالفنون
لا اله الا اَنا ها،فعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید هر دم هله
حق منزّه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزاد مرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه ست چون سلطان رسید
شحنه بیچاره در کنجی خزید
عقل سایه حق بود،حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید آن پری گفته بود
زین سری،زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پری چون او شده
تُرک بی الهام تازی گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی
عقل را سیل تحیّر در ربود
زان قوی تر گفت که اول گفته بود
نیست اندر جبه ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها بر جسم پاکش میزدند
هر که اندر شیخ تیغی میخلید
بازگونه از تن خود میدرید
یک اثر نه بر تن آن ذوالفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده بود و زار مرد
وان که او را زخم اندر سینه زد
سینه اش بشکافت و شد مرده ابد
وان که آگه بود از آن صاحب غِران
دل ندادش که زند زخم گران
نیم دانش دست او را بسته کرد
جان بِبُرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه ها از خانه شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کای دو عالم درج در یک پیرهن!
این تن تو گر تنِ مَردُم بُدی
چون تن مردم ز خنجر گُم شدی؟
با خودی با بی خودی دو چار زد
با خود اندر دیده خود خار زد
ای زده بر بی خودان تو ذوالفقار!
بر تنِ خود میزنی آن هوش دار
زان که بی خود فانی است و ایمن است!
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آنجای نه
گر کنی تُف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی
ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه اینست و نه آن،او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید اینجا قلم در هم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد.
ما هم اکنون در لحظاتی که این اشعار مثنوی را میخواندیم، چه کار میکردیم؟
شاعر چه کار میکرد؟و ما چه میکردیم؟
همه ما روانه شده بودیم به دنبال شاعر!
هر بیتی که میخواندیم، پرده ای از افق جدید به روی ما گشوده میشد!
شاعر دست ما را گرفت و با خود به جاهایی برد و هر صحنه ای که تماشا کردیم و لذت بردیم،آخرش احساس میکنیم که از هزاران فقط یکی نشانمان داد.
اینست که سنخ اینگونه سخنان،خطاب دارند،و تسلیم می طلبند و افق را باز میکنند. اکنون این اشعاری که خواندیم،انواع پرسشها در ذهن ما جولان میدهند، که یعنی چه؟آنجا چه صحنه و چه ساحتی بوده است؟آیا واقعا چنین حادثه ای اتفاق افتاده است یا نه؟ و .......
ما نمیدانیم که چنین حادثه ای اتفاق افتاده یا نه،و نمیدانیم که این گفته ها مطابق با واقعیت است یا نه! اما لحظه هایی که با خواندن این اشعار سپری نمودیم، لحظه های پر احساس و هیجانی و شگفتی ساز و پرسش بر انگیز بودند، در واقع حقیقتی به صورت نمادین تصویر میشود،که آن حقیقت ما را
رها نمیکند.
(برداشتی از درسگفتار زبان
استاد مجتهد شبستری
جلسه ۲۲)
محمود اصغرپور
#هانی_HANI