#طومار_شیخ_شرزین #دیوان_کتابخانه[اکنون]+کارگاه[گذشته]روز.داخلی
طومار بر فرش قرار میگیرد. عیدی روبهروی صاحبدیوان نشسته است، و او بی آنکه تکیه داده باشد بر تشکچهای نشسته؛ پشت او متکاها، و جلوی تشکچه میز کوچک کوتاهی. گرداگرد اطاق قفسههای کتاب و طومار.
#صاحبدیوان: این نام بر من آشناست؛ شرزین! --از شما شنیدهام. [دست به طومار میبرد] چرا باید میان اینهمه طومار دخیل در کار
#احصاء ملک و
#سیورغال، به طومار شیخ شرزین بپردازیم؟
#عیدی: شیخ شرزین استاد بندهی کمترین بود. هنگامی که نوخط بودم او مرا چندی خط و شرح و لفظ و لغت آموخت، ولی منع شد که در برابر مزد این هنر بپردازم؛ و از این رو خود تا مرگ وامدار ویام. و از طرفی گمان بنده بر آنست که با آنهمه تطاول او هنوز جائی زنده باشد، و اکنون که اقبال عالی تابیده، و زینتبخش این منصب شریفید که به امثال او ارج یافته، اگر بفرمایند تا به جستجوی آن پریشان بروند؛ مگر غباری از خاطرش برداشته شود.
#صاحبدیوان: [بند طومار را باز میکند] دنیای بزرگیست؛ از ترکستان و هند تا روم و شامات و زنگ و حبش.
#عیدی: او نمیتوانست زیاد دور شده باشد؛ هرچند نامش شایسته بود به اکناف جهان برسد.
صاحبدیوان در وی مینگرد؛ عیدی خویشتن دار سر به زیر میافکند. از شیشههای در مشجر پشت سرش رفت و آمد کارکنان در حیاط پیداست.
#صاحبدبوان: [سر طومار را باز میکند] آخرین بار وی را کجا و کی دیدید؟
#عیدی: [سر بر میدارد و به شمع مینگرد] دیشب، در خواب؛ به بنده آتشی را نشان داد که امروز کنار آن این طومار را یافتم.
#صاحبدیوان: [ناباور در او مینگرد] خط خود اوست؟
عیدی سر فرود میآورد، صاحبدیوان بیشترک باز می کند و به حاشیههای آن مینگرد.
#صاحبدیوان: جای مهر سلطان ماضی؛ به عرض رسیده و مسکوت مانده. [غبار را فوت میکند] آهای چراغ.
چراغ در دست فراشی به حرکت در میآید؛ سایههای روی کتابها راه میافتند و نور میچرخد. صاحبدیوان سر بر میدارد.
#صاحبدیوان: روی این خط بینداز.
طومار در روشنی قرار میگیرد و خطوط به وضوح دیده میشود. تصاویر نزدیکتر گوناگون از خطوط. آغاز چرخش تصویر--از اکنون به گذشته.
#صدای_شرزین: بدانند نام پدرم -خدای آمرز- روزبهان دبیر بود، و سالم به سه نرسیده، قلم در دست مشق خط میکردم. و در هفت سالگی به تجلید و کتابت پرداختم؛ و از آنجا بود که به خواندن رسالات و کتب میل کردم، و در جبر و اصول و حکمت و موسیقی و شعر تفحص کردم.
و چون پدرم -که خدایش رحمت کناد- گذشته شد و جهان را به ما گذاشت، پیشهی وی پیشه کردم، و سرانجام در دارالکتاب همایونی مرا به دبیری گماشتند، تا آن زمان که رسالهای برنوشتم نامش (دارنامه) و در آن خرد را به درختی مانند کردم که اگر بپروریش ببالد ورنه بیخ آن خشک شود-
از همان آغاز با چرخش تصویر در اطاق نخست کودکی سه ساله در حال مشق خط، سپس پسری هفت ساله در کار بستن قید و شیرازهبندی و سپس پسری دوازده ساله در حال برداشتن
#سریشم برای پوشاندن چرم بر جلد پارچهای کتاب، پس از آن پسری پانزده ساله در کار
#گرته_کشی برای سرلوحهی تذهیب، و سپس بیست سالهای بر نردبام میان انبار کتابها، دیده میشود، و سرانجام تصویر میرسد به دری که از آن استاد ابن منظور جوزجانی به درون میآید.
بلافاصله کارکنان با برخاستن و نشستن احترام میکنند، و شرزین در بیست و سه سالگی قلم و قلمتراش کنار شمع مینهد و از جا بلند میشود.
#استاد: [خوش خلق] شرزین بگویم یا پسر روزبهان دبیر؟
#شرزین: خدایش بیامرزاد! -استادی منت نهادند.
#استاد: استاد نه؛ در این لحظه من استاد کسی نیستم، از سوی شخص ایشان به نظارت آمدهام. چیزی کم و کسر ندارید؟ [به کاغذی نگاه میکند] قید و چرم و رنگ خواسته بودید، همینطور فتیله و روغن چراغ و نی تراش.
#شرزین: [به کاغذ دیگری نگاه میکند] کاغذ خان بالغ و مرکب فغفوری.
#استاد: یک فرزند در سه سال دور از عادت است؛ راضی هستی؟
#شرزین: از جمیل باید پرسید.
#استاد: از دخترم شکایتی نشنیدم جز کار زیاد تو، و با اینهمه - تاریخ معروف به (شروح الظفر) نانوشته مانده.
یکی از همکاران سرفهای میکند، و کارکنان آرام به این اشاره خارج میشوند.
#شرزین: عریضهای در عذرخواهی فرستادم.
#استاد: چطور؛ مستمری به موقع نرسیده؟
شرزین لبخندزنان سر تکان میدهد و روی برمیگرداند.
#استاد: هر قلمی اینجا در اختیار دارالکتاب همایونی است.
شرزین کتابی برمیدارد و می برد کنار نور دریچه.
#شرزین: عبارتی را برای شما میخوانم از (شروح الظفر).
معنیاش را نمیفهمم.
استاد که به کار صحافان در حیاط می نگریست، کنجکاو به سوی او میچرخد.
#شرزین: [می خواند]: ( - و آن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند).
# استاد: منظور کیست؟
🔻