#طومار_شیخ_شرزین #حیاط_ادامه_[گذشته]
صحافان و وراقان در سکوت گوش میکنند. ادامهی صداها از مجلس تحقیق.
#صدای_شیخ_سالم: اگر زبر زیر شود، طفل ابجدخوان را به فلک میبندند؛ با او چه کنیم که اگر نکنیم فلک زیروزبر شود؟
#مجلس_تحقیق_ادامه[گذشته]
شیخ مقبول بینی خود را گرفته، و کتاب را با کراهت به سرانگشت دور از خود نگه داشته
#شیخ_مقبول: از این کتاب بوی فلسفه میآید[ کتاب را میاندازد] بوی زندقه [دست خود را پاک میکند] و در لمس آن گمان جرب و برص و جذام و آبله است.
#شیخ_تائب: دارنامه را داری باید کرد و صاحبش را بر آن آویخت!
#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]
#صاحبدیوان: [سر برمیدارد] این رنگ چیست؟سرخ یا شنگرف؟ [دقت میکند] میبینم به عمد روی این سطر مالیدهاند.
عیدی اشک خود را پاک میکند؛ بر زانو پیش میرود.
#عیدی: شاید بشود آن را به قطرهای آب سترد.
انگشت اشک آلود خود را بر آن میمالد، اما شدنی نیست؛ سر تکان میدهد.
#عیدی: نه!
میگیرد برابر نور شمع؛ چنان که نور از پشت طومار بتابد، و به زحمت از ورای رنگ، سطر گم شده را کشف میکند.
#عیدی: گوید به خدا، که در راست، هیچ فایده نیست، و من، به دروغی، زندگیم را باز خریدم.
#صاحبدیوان: [طومار را میگیرد] به دروغی؟
#مجلس_تحقیق_ادامه[گذشته]
شرزین ترسان و خیس عرق ناگهان فریاد میکند.
#شرزین: قربان!
اهل علم که میرفتند آرام آرام میمانند و درست شنیده یا نشنیده، رو به سوی او برمیگردانند.
#شرزین: جسارتاً بشنوید، دارنامه از من نیست!
عالمان حیران یکدیگر را مینگرند که ببینند همه یک چیز شنیدهاند؟
#استاد: [خوشحال] حدس میزدم. شنیدید؟ از او نیست!
#شیخ_شامل: [هشداردهنده و خشمگین] اینجا ضمیمهی دوم بارگاه همایونی است و هر دروغی بیتکلف مستوجب تنبیه و سیاست!
#شرزین: تکرار مطلب میکنم؛ من کیام جز
#خردمایهای خط فروش ارزان قلم.
#شیخ_مقبول: یا ستارالعیوب، هرچه این بوالفضول گفت بازیچهست!
#شیخ_سالم: جا دارد شنیده شود!
#شرزین: کتابی بود در
#ماترک پدر و
#مهین استادم که خدایش در جنان کناد،
#مسودهای از استاد بوعلی رحمةالله، که به شخص خویش با او سپرده بود تا نسختی کنند، و چون با ایزد تعالی پیوست در کارگاه پدر بنده روزبهان بر آن گرد فراموشی نشست. سال
#پیرار مرا بفرمود تا
#بیاض کنم و من میکردم، تا او نیز بگذشت و از او جز آه و اسف نماند، و من با خود گفتم از من نامی ماند، سرلوحهی کتاب بستردم و نام کمترین خویش بر آن نقش کردم و با خدمت امیر آوردم.
#شیخ_مقبول: پناه بر خدا؛ تو میگویی این رساله از بوعلیست؟
#شیخ_شامل: شائبهی
#انتحال و خیانت!
#استاد: [خشنود] مقبولتر از شائبهی کفر است!
#شرزین: معاش عیال و فرزند را درمانده بودم، و گفتم شاید نواخت و
#اداری تازه مقرر فرمایند.
#شیخ_شامل: [خروشان] دبیر ناقص عقلی خواسته در سلک اهل علم درآید؛ هاه پس رساله از بوعلیست. به شما گفته بودم؛ جوانکی خام دست
#خامه به دست که خوی تند جوانی در وی افسار گسسته!
#شیخ_سالم: [بیطاقت] چه یاوهای! استاد بوعلی آنچه گفت در سنت گفت. در این تصنیف ضعیف نکتهای نمیبینم که نام وی و سنت را ضایع نگرداند.
#شیخ_تائب: آری، جمعی عالمان که بوعلی را الف تا یاء میشناسند تفحص کنند که این رطب و
#یابس از وی تواند بود یا نه؟
#دیوان_کتابخانه_ادامه[اکنون]
صاحبدیوان سر از طومار بر میدارد. و اندیشناک دو انگشت بر دو چشم میبرد و میمالد. عیدی نگران به او مینگرد و دوباره به طومار؛ طومار افتاده بر زمین، که آخر آن در دامن صاحبدیوان است.
#صاحبدیوان: اطاق چفتی؟ کدام یک؟
عیدی رو برمیگرداند، به پشت شیشهها مینگرد، و با سرانگشت آن سوی حیاط پنجرهای را در اشکوب دوم نشان میدهد؛ دریچهای تنگ با پنجرهای آهن پوش. تصویر نزدیک پنجره. صدای طبل.
🔽