HANIcompany{Hamrahan Andishmandan va Noavaran Iraniyan}

#کنیز
Канал
Логотип телеграм канала HANIcompany{Hamrahan Andishmandan va Noavaran Iraniyan}
@HANIcompanyПродвигать
183
подписчика
299
фото
119
видео
592
ссылки
@conferencehani کانال کنفرانس های هانی
#طومار_شیخ_شرزین

آبنارخاتون خشمگین فریاد می‌زند.
#آبنار: چشمانش!

#زاویه‌ی_نخاسان_ادامه[اکنون]

فریاد درد شرزین از ته وجود. صاحبدیوان وحشت‌زده چشم می‌بندد و مهره‌های پشتش تیر می‌کشند. کنیز چندشی رقت‌آمیز را با حرکتی برای پس راندن خاطره می‌آمیزد. به فریاد دوم عیدی بی‌اختیار گوش‌های خود را می‌گیرد.

#حرم_ادامه[گذشته]

چهره‌ی آبنارخاتون به لبخندی باز می‌شود.

#آبنارخاتون: حالا تا آخر عمر فقط مرا می‌بینی. آرزوی تو این نبود؟

شیخ شرزین بر زانو، دست‌ها بر دو چشم خونریز، دردکشان می‌غرد.

#شرزین: منم شرزین دبیر، که برای هر آرزوی نیافته بخشی از وجود خویش داده‌ام.

#آبنارخاتون: [خشمگین] بیش بشمار! صبر ابلهی است؛ لب به دشنام باز کن و بگو!

#شرزین: [نالان] شرزین را از میان بردارید که در جهان بی‌خرد سخن از خرد می‌گوید و با مردم بی‌مهر سخن از مهر.

#آبنارخاتون: [فریاد می‌کند] دشنام بگو. بدترین دشنام؛ بگو پتیاره!
بگو فلانزاده‌ی فلان کاره! منتظر چرا هستی؟ بگو زنک ناقص خلقت تهی مغز!

#شرزین: چرا؟ چه دشنامی؟ تو چشم مرا باز کردی آبنارخاتون. من کور بودم؛ تو مرا به درونت بینا کردی. حالا من روح ترا می‌بینم.

#آبنارخاتون: همان نیست که می‌پنداشتی؛ زنی که خرد نیستش؟

#شرزین: آه نه، حالا من زخم‌های تورا می‌بینم.
#آبنار: روحی لانه‌ی شیطان --چنان که می‌گویند-- نه؟ مرا مار خوش‌خال بخوان، جفت مکر روباهی که تنها به کار بستر می‌آیم.  بگو، بگو. دشنام‌های مردان کجاست؟

#شرزین: چه زخم جانکاهی در روح تست و من نمی‌دیدم. نه، هرگز خوبان را خوار نپنداشته‌ام. مادرم بی‌شک زنی بود، و چگونه از زنی سرافکنده مردی سربلند بزاید؟

#آبنار: خونی که می‌ریزم از عادت است؛ مگر نه که زنان را هفده خفت است که عادت و مکر و کم خردی کمترین آن‌هاست؟ پس باش تا چنین باشد. حالا خود را چنان ساختم که شما می‌گوئید؛ مکار و نابخرد!

#شرزین: [غران] در دارالکتاب همایونی دارنامه هست. فصلی را بخوانید که برای آن محکوم شدم. فصلی که می‌گوید مخلوق مرد و زن یکسانند و اما -- آه گرچه این کتاب از من نیست. نه آبنارخاتون، کینه‌ی تو این بار به خودت برمی‌گردد؛ تو از وارونی سپهر چشمانی را برکندی که در زنان به ستایش نگریسته بود!

#زاویه‌ی_نخاسان_ادامه_[اکنون]

کنیز همه را به سکوت دعوت می‌کند.

#کنیز: این صدای گریه‌ی بانوست؛ می‌شنوید؟

تصویر بندگان، سیاه و سفید، که به تماشا ایستاده‌اند. صدای گریه‌ی آبنارخاتون. جای صاحبدیوان و عیدی خالیست.

#صیحه: فریاد
#تلان: چاق
#سلان: آرام آرام
#قوافی: جمع قافیه
#کدیور: کشاورز
#شبق: شدت شهوت
#طره: موی پیشانی


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
🔼


#خاتون: روزی یکی درآمد که پیری #کدیورم زنبیلی میوه‌های باغ آورد. چون در طبق نهاده شد گفتند هریک کنایه ایست.

#شرزین: البته، وصف یار.

#آبنارخاتون: گفتند که روح شاعری است؛ معما در معما شد.

#شرزین: معما این که شیرینی از زبان دری است یا دهان شما؟

#آبنارخاتون: جوابش چیست؟

#کنیز: خاتون جواب می‌خواهند.

#آبنارخاتون: تنگ چشمان آیا نظرتنگند؟ #شبق با #طره چه نسبت دارد، و مشک و عنبر با گیسو؟

#شرزین: سیاهی و بوی خوش، شبق و مشک‌اند،و هردو به گیسوی خوبان ماننده، اما خوبان نظرتنگند از آن که نظر در حال ما نمی‌کنند.

#کنیز: شما را چه شد استاد؟

#شرزین: پاسخ پرسش این بود.

#کنیز: کنارتان بادزن هست.

#شرزین:باد به آتش -- همه را می‌گیرد.

#آبنارخاتون: مقصود چیست از بادام؟

#شرزین: چشم عاشق کش.

#آبنار: از پسته چیست؟

#شرزین: لب شیرین به وقت شکرخند.

#آبنار: سیب را به چه مانند می‌کنند؟

#شرزین: آن گونه‌های سپیدو سرخ.

#آبنار: و صدف؟

#شرزین: دندان‌ها.

#آبنار: چیست مقصود از لیمو؟

#شرزین: آه --  آن شفای بیماران.

#آبنار: نفهمیدم؟

#شرزین: جسارت است؛ از من نمی‌شنوید.

#آبنار: دریغ از دادن علم می کنید؟

#شرزین: دریغ -- از دو گوی عاج.

#آبنار: اگر؟

#شرزین: در خم چوگان افتد.

#کنیز: [در گوش آبنار] گیسوان تابیده؟

#شرزین: دو لغزنده؛ مار و گوی -- بازی بیداد روز و شب، که سرنوشت ما را بازیچه کرده‌اند.

#آبنار: چیست مقصود از انار؟

#شرزین: گریبان چاک کنید تا بدانید.

#آبنار: چه فرمودند؟

#شرزین: پوست بترکاند عاشقی است گریبان چاک می‌کند.

#آبنار: و آنچه تراود؟

#شرزین: خون دل!

#آبنار: تشنه‌اید؟

شرزین سکوت می‌کند؛ کنیز آهسته می‌خندد.

#آبنار: یا -- تب دارید؟

#شرزین: گوشم به شماست.

#آبنار: چیست مقصود از تیر؟

#شرزین: مژگان.

#آبنار: کمان و کمند؟

#شرزین: ابرو و گیسو.

#آبنار: مو؟

#شرزین: میان.

#آبنار: سنگ؟

#شرزین: دل.

#آبنار: آه استاد، چه نیک استادی؛ مزد شما به چند؟

#شرزین: جسارت نمی‌کنم.

#آبنار: فروتنی نکنید.

#شرزین: تعیینش با شما.

#آبنار: هرچه بخواهید از قدر شما کم است.

#شرزین: قابل نیست.

پچ‌پچه‌ای پشت پرده، آمیخته به خنده‌ای. مکث.

#کنیز: آبنارخاتون -- اراده فرمودند به شما چیزی بخشند که آرزو دارید -- و بر زبان نمی‌آورید.

شرزین سر برمی‌دارد.

#شرزین: آه!

#کنیز: و یک بار -- بله، ایشان یکبار در عوض صورتشان را به استاد نشان می‌دهد.

شرزین چشمان خود را می‌بندد.

#کنیز: پرده را بردارید.

پرده می‌افتد. شرزین چشم باز می‌کند؛ آبنارخاتون روبه‌روی شرزین نشسته است. شرزین هنوز باور نمی‌کند. حالا آبنارخاتون روبنده‌ی خود را پس می‌زند. شرزین مبهوت و لب بسته سرخ می‌شود. آبنارخاتون ناگهان گریبان خود را نیز باز می‌کند.

#کنیز: اگر آرزویی هست بگو؛ با تو سر لطف‌اند.

#شرزین: [بی‌اختیار] نمی‌خواهم پس از خاتون چشمم به دیگر چیزی بیفتد.

#آبنار: [لبخند می‌زند] آرزویت را برآورده می‌کنیم.

ناگهان دو غلام از پشت شرزین را می‌چسبند و عقب عقب می‌کشند.


کانال موسسه هانی:
@HANIcompany

#HANI #هانی
#طومار_شیخ_شرزین

#جائی_در_حرم_روز_داخلی_[گذشته]

کنیزی که داستان را تعریف می‌کند بسیار جوانتر، لبخند می‌زند.

#کنیز: آبنارخاتون!

#شرزین: چه شد که از بنده‌نوازی نظر به ما کردند؟

#کنیز: شرزین تو مردی بسیار شهرتی.

#شرزین: از آن چه حاصل؛ همه را پشیزی برنگیرند که از شرم روزی به ترک زن و فرزند گفته‌ام، و از پس افت کرای حجره‌اکی از حجره‌دار می‌گریزم.

#کنیز: با این‌همه تو از مردان دیگر کمترکی بیشتری. خاتون وصف ترا در مجلس زنان شنید.

#شرزین: مجلس زنان؟

#کنیز: کودکانشان شاگردان تواند[راه می‌افتد] با من بیا که بختت آمد.

#شرزین: [دنبالش می‌رود] اگر خواب باشد کاش از آن بیدار نشوم.

#کنیز: اینجا ضمیمه‌ی پنجم کاخ است، و در آن خیال را راه نیست!

اشاره می‌کند بر تشکچه‌ای که روبروی آن پرده‌ای ظریف آویخته؛ عود و بادزن و قدح در دسترس، و بخور می‌سوزد. شرزین می‌نشیند و کنیز همچنان که می‌رود دو کف دست به هم می‌کوبد.

#کنیز: آهای شربی بدهید.

#شرزین: جائی که به آرزو می‌ماند.
دل‌شده دست دراز می‌کند و عود را برمی‌دارد و بر آن دست می‌کشد و یکی از تارهای آن را به صدا درمی‌آورد. آن‌سوی پرده آبنارخاتون چون مه دیده می‌شود. شرزین سر خم می‌کند. آبنارخاتون نرم می‌نشیند، کنیز پشت سرش آینه‌دار است. به صدای کنیز شرزین سر برمی‌دارد و عود را دور می‌کند.

#کنیز: خاتون شنیده‌اند کارتان خط و ربط و جلا و تذهیب و علم #قوافی و اعداد و هندسه و نجوم و حکمت و موسیقی است.

#شرزین: شاگردی‌ام که خلق از اندک‌دانی به معلمی گرفته‌اند.

#کنیز: نکته‌گو هم هستید. بی‌ حرفِ پیش آبنارخاتون میل فرموده‌اند اشارات بخوانند.

#شرزین: این که می‌شنوم صدای ایشان است؟

#کنیز: ایشان از تنگ دهانی سخت لب غنچه می‌کنند، اگر بر من ببخشند؛ لبها وا نمی‌شود، از بس که شهد در آنست.

#شرزین: نقطه‌ای خوش برای آغاز سخن. مشکل چیست؟

🔽
#طومار_شیخ_شرزین  

📍ماجرای نابینا کردن شرزین

#دیوان_کتابخانه_ادامه_[اکنون]

صاحبدیوان سر برمی‌دارد؛ اشکی در چشم. بغض عیدی می‌ترکد.

#عیدی: باور کنید قربان! این اتفاق میان ما افتاد! نمی‌توانیم انکار کنیم. من سالها بعد آن را از کسانی که به چشم دیده بودند بارها شنیدم!

صاحبدیوان دست به دندان می‌برد.

#صاحبدیوان: شب پیش مرا درد دندانی آمدو رفت، یکدمی

عیدی کنجکاو. صاحبدیوان حرف خود را می‌خورد.

#صاحبدیوان: کجا به جستجوی وی باید رفت؟

#عیدی: [سر خم می‌کند] او زمانی که رانده می‌شد در راه پنج محل بود، در مسیر شورآباد. نمی‌توانست زیاد دور شده باشد.

صاحبدیوان اشاره می‌کند به فراش؛ فراش ترسیده زانو به زمین می‌کوبد.

#فراش: راه کویر قربان؟

صاحبدیوان دو دل به عیدی رو می‌کند.

#عیدی: آری، زمین بایر [خیره بر زمین] او همیشه در زمین بایر تک می‌رفت.

فراش سر خم می‌کند و برمی‌خیزد و با اشاره نگهبان را نیز با خود می‌برد.
صاحبدیوان روی برمی‌گرداند عیدی را می‌بیند که دست بر طومار نهاده و خیره مانده است.

#صاحبدیوان: [علاقمند] همین؟ ولی دارنامه؟

#عیدی: سالها بعد دوباره در زبانها افتاد، و این زمانی بود که استادم شرزین از دو چشم نابینا شده بود و سوزاندن آنرا با دیدگان ندید. در این زمان بنده نوخط بودم، و روزی داستان نابینایی او را چنان که گفت شنیدم. و از آنچه اخیرا کنیزی خاکسترنشین که روزگاری همدم خاتونی بزرگزاده بود می‌گوید دور نیافتم.

#صاحبدیوان: [کنجکاو] راستی؟

#عیدی: کنیزی اگر نگویم دیوانه، در زاویه‌ی نخاسان؛ داستانی به سکه‌ای!

#صاحبدیوان: [مصمم برمی‌خیزد] بشنویم!

#زاویه‌ی_نخاسان_روز_خارجی

تخت روان و نگهبانهاش ایستاده منتظر، جلوی راسته‌ی بنده‌فروشان. از برابرشان قاطری بارش کاه می‌گذرد؛ صاحبش آن را به سوی زاویه‌ی کاه‌فروشان می‌کشد، از کنار یکی دو سیاه ژولیده می‌گذرد، و از جلو خان کاروانسرائی با آمدورفت‌های هرروزه. قاطر ناگهان #صیحه‌زنان چموشی می‌کند و نمی‌رود؛ همراه با ولوله‌ای چندین سپاهی سواره‌ی بیرق‌دار به تاخت از کنارش می‌گذرند؛ با دنبال کردن آنان به صورت کنیز می‌رسیم که در سایه‌ی حصیری، نشسته بر تشت خاکستر، به روبرو خیره است.

#کنیز: می‌دانستم به سراغم می‌آئید. شب دوش او در خواب با من گفت.

صاحبدیوان و عیدی به یکدیگر می‌نگرند.

#کنیز: کنار آتشی؛ و قلم‌های خود را یکان یکان می‌شکست و به آتش میداد تا بدان گرم شود.

#عیدی: [بی تاب] شیخ شرزین؟

#کنیز: از آن روز که سلطان ماضی فرمان یافت و دولت ایشان سپری شد مانده‌ای هستم راه نشین، با داستانی که ارزان می‌فروشم.
صاحبدیوان مشتی سکه در دستش می‌گذارد. از وزن سکه‌ها در چهره‌ی زن تغییری دیده می شود. دستش را با سکه‌ها دراز می‌کند.

#کنیز: فقط یکی برای نان، نه بیشتر. او بهای این داستان را پیشتر با وجود خود پرداخت.

صاحبدیوان شرمنده سکه‌های اضافی را برمی‌دارد، عیدی سعی می‌کند نبیند، کنیز آرام می‌شود.

#کنیز: نانی که از این داستان می‌خورم از گلویم پائین نمی‌رود [سکه را در آستین پنهان می‌کند؛ اشکش می‌غلتد] با مرگ خانمم دنیا زیبایی خود را از دست داد.

#صاحبدیوان: خانمت؟

چند کنیز برای شنیدن نزدیک می‌شوند. کنیز مشتی خاکستر به سر می ریزد.

#صاحبدیوان: بگو!

#کنیز: آن زمان ما همه جوان بودیم. هرچند به سال چنان نزدیک است که گوئی دیروز. [ناگهان در جای خود پیش می‌آید] باز شنیدم گوش کنید! خودش!

صدای بوق از دور.

#عیدی: [برانگیخته] آه - یادم است!

🔽