#طومار_شیخ_شرزین 📍ماجرای نابینا کردن شرزین
#دیوان_کتابخانه_ادامه_[اکنون]
صاحبدیوان سر برمیدارد؛ اشکی در چشم. بغض عیدی میترکد.
#عیدی: باور کنید قربان! این اتفاق میان ما افتاد! نمیتوانیم انکار کنیم. من سالها بعد آن را از کسانی که به چشم دیده بودند بارها شنیدم!
صاحبدیوان دست به دندان میبرد.
#صاحبدیوان: شب پیش مرا درد دندانی آمدو رفت، یکدمی
عیدی کنجکاو. صاحبدیوان حرف خود را میخورد.
#صاحبدیوان: کجا به جستجوی وی باید رفت؟
#عیدی: [سر خم میکند] او زمانی که رانده میشد در راه پنج محل بود، در مسیر شورآباد. نمیتوانست زیاد دور شده باشد.
صاحبدیوان اشاره میکند به فراش؛ فراش ترسیده زانو به زمین میکوبد.
#فراش: راه کویر قربان؟
صاحبدیوان دو دل به عیدی رو میکند.
#عیدی: آری، زمین بایر [خیره بر زمین] او همیشه در زمین بایر تک میرفت.
فراش سر خم میکند و برمیخیزد و با اشاره نگهبان را نیز با خود میبرد.
صاحبدیوان روی برمیگرداند عیدی را میبیند که دست بر طومار نهاده و خیره مانده است.
#صاحبدیوان: [علاقمند] همین؟ ولی دارنامه؟
#عیدی: سالها بعد دوباره در زبانها افتاد، و این زمانی بود که استادم شرزین از دو چشم نابینا شده بود و سوزاندن آنرا با دیدگان ندید. در این زمان بنده نوخط بودم، و روزی داستان نابینایی او را چنان که گفت شنیدم. و از آنچه اخیرا کنیزی خاکسترنشین که روزگاری همدم خاتونی بزرگزاده بود میگوید دور نیافتم.
#صاحبدیوان: [کنجکاو] راستی؟
#عیدی: کنیزی اگر نگویم دیوانه، در زاویهی نخاسان؛ داستانی به سکهای!
#صاحبدیوان: [مصمم برمیخیزد] بشنویم!
#زاویهی_نخاسان_روز_خارجیتخت روان و نگهبانهاش ایستاده منتظر، جلوی راستهی بندهفروشان. از برابرشان قاطری بارش کاه میگذرد؛ صاحبش آن را به سوی زاویهی کاهفروشان میکشد، از کنار یکی دو سیاه ژولیده میگذرد، و از جلو خان کاروانسرائی با آمدورفتهای هرروزه. قاطر ناگهان
#صیحهزنان چموشی میکند و نمیرود؛ همراه با ولولهای چندین سپاهی سوارهی بیرقدار به تاخت از کنارش میگذرند؛ با دنبال کردن آنان به صورت
کنیز میرسیم که در سایهی حصیری، نشسته بر تشت خاکستر، به روبرو خیره است.
#کنیز: میدانستم به سراغم میآئید. شب دوش او در خواب با من گفت.
صاحبدیوان و عیدی به یکدیگر مینگرند.
#کنیز: کنار آتشی؛ و قلمهای خود را یکان یکان میشکست و به آتش میداد تا بدان گرم شود.
#عیدی: [بی تاب] شیخ شرزین؟
#کنیز: از آن روز که سلطان ماضی فرمان یافت و دولت ایشان سپری شد ماندهای هستم راه نشین، با داستانی که ارزان میفروشم.
صاحبدیوان مشتی سکه در دستش میگذارد. از وزن سکهها در چهرهی زن تغییری دیده می شود. دستش را با سکهها دراز میکند.
#کنیز: فقط یکی برای نان، نه بیشتر. او بهای این داستان را پیشتر با وجود خود پرداخت.
صاحبدیوان شرمنده سکههای اضافی را برمیدارد، عیدی سعی میکند نبیند،
کنیز آرام میشود.
#کنیز: نانی که از این داستان میخورم از گلویم پائین نمیرود [سکه را در آستین پنهان میکند؛ اشکش میغلتد] با مرگ خانمم دنیا زیبایی خود را از دست داد.
#صاحبدیوان: خانمت؟
چند
کنیز برای شنیدن نزدیک میشوند.
کنیز مشتی خاکستر به سر می ریزد.
#صاحبدیوان: بگو!
#کنیز: آن زمان ما همه جوان بودیم. هرچند به سال چنان نزدیک است که گوئی دیروز. [ناگهان در جای خود پیش میآید] باز شنیدم گوش کنید! خودش!
صدای بوق از دور.
#عیدی: [برانگیخته] آه - یادم است!
🔽