#طومار_شیخ_شرزین #جائی_در_حرم_روز_داخلی_[گذشته]
کنیزی که داستان را تعریف میکند بسیار جوانتر، لبخند میزند.
#کنیز: آبنارخاتون!
#شرزین: چه شد که از بندهنوازی نظر به ما کردند؟
#کنیز: شرزین تو مردی بسیار شهرتی.
#شرزین: از آن چه حاصل؛ همه را پشیزی برنگیرند که از شرم روزی به ترک زن و فرزند گفتهام، و از پس افت کرای حجرهاکی از حجرهدار میگریزم.
#کنیز: با اینهمه تو از مردان دیگر کمترکی بیشتری. خاتون وصف ترا
در مجلس زنان شنید.
#شرزین: مجلس زنان؟
#کنیز: کودکانشان شاگردان تواند[راه میافتد] با من بیا که بختت آمد.
#شرزین: [دنبالش میرود] اگر خواب باشد کاش از آن بیدار نشوم.
#کنیز: اینجا ضمیمهی پنجم کاخ است، و
در آن خیال را راه نیست!
اشاره میکند بر تشکچهای که روبروی آن پردهای ظریف آویخته؛ عود و بادزن و قدح
در دسترس، و بخور میسوزد. شرزین مینشیند و کنیز همچنان که میرود دو کف دست به هم میکوبد.
#کنیز: آهای شربی بدهید.
#شرزین:
جائی که به آرزو میماند.
دلشده دست دراز میکند و عود را برمیدارد و بر آن دست میکشد و یکی از تارهای آن را به صدا درمیآورد. آنسوی پرده آبنارخاتون چون مه دیده میشود. شرزین سر خم میکند. آبنارخاتون نرم مینشیند، کنیز پشت سرش آینهدار است. به صدای کنیز شرزین سر برمیدارد و عود را دور میکند.
#کنیز: خاتون شنیدهاند کارتان خط و ربط و جلا و تذهیب و علم
#قوافی و اعداد و هندسه و نجوم و حکمت و موسیقی است.
#شرزین: شاگردیام که خلق از اندکدانی به معلمی گرفتهاند.
#کنیز: نکتهگو هم هستید. بی حرفِ پیش آبنارخاتون میل فرمودهاند اشارات بخوانند.
#شرزین: این که میشنوم صدای ایشان است؟
#کنیز: ایشان از تنگ دهانی سخت لب غنچه میکنند، اگر بر من ببخشند؛ لبها وا نمیشود، از بس که شهد
در آنست.
#شرزین: نقطهای خوش برای آغاز سخن. مشکل چیست؟
🔽