#طومار_شیخ_شرزین #بارگاه_و_اردوبازار_روز_خارجی_[گذشته]
دیوار بسیار بسیار بلند کنگره داری، برآن در بزرگ سنگینی با گل میخها و صورت شیر و کوبههای بزرگ فلزی. نگهبانان تمام سلاح ایستادهاند و بیرقهای بر زمین کوبیده دربادند. پای سراسر این دیوار که راست و چپش پیدا نیست، گذری است جای آمدورفت تخت روانها و ارابهها و اسبها، که چون به در برسد میشود نیم میدانی، با سکوی کوچک گردی در آن میان، و در میان آن دیرکی بر زمین فرو کرده. در پائین دست گذر و میدانچه فروشندگانند از هر دست، سایبانها افراشته و بساطها گسترده و فریادها برآورده. این نیممیدان را گذری از میان اردوبازار به سوی شهر میبرد.
شرزین پشت به راه و رو به میدان و درایستاده مینگرد. صداهای دور و نزدیک فروشندگان، ناروشن و درهم.
#فروشندگان:
#فقاع، تشنه نمانی دریاب!
-پیشکشی هر نوع؛ روم و حبش و کشمیر.
- زبرجد بی خش؛ عقیق و فیروزه. رشتههای صد دانه!
شرزین پیش میرود. از روبرو مردی میآید مسخره و شلنگانداز و شکلک ساز. لپ خود را بادکنان میگذرد و ناگهان میترکاند و چشم چپ میکند و دو لب چون دهان کوزهای باز مینهد و دست پیش میبرد.
شرزین خیره بر میدانچه میایستد.
#مسخره: من مسخره هستم ولی تو از من مسخرهتری. به چه نگاه میکنی؟
#شرزین: این میدان!
#مسخره: برای همین دست دراز مرا نمیبینی؟
#شرزین: جائیست که آسمان پسر مهربان ری کناری را پوست کندند. نخست آبجوش بر تنت میریزند تاول میزند و آماس میکند و پوست ورم کرده را نیک میتوان با نوکی ظریف ترکاند و چون ورقهای از بدن برداشت. یاد گرفتی؟
#مسخره: من خانمی خانزاده را شنیده بودم که پرندگان را میفرمود چشم برکنند و سپس پرواز میداد.
#شرزین: این را به چه تعبیر میکنی؟
#مسخره: پرندگان نرینه را؛ به کلی کور، در دنیا رها میکرد.
#قیقاج میزدند، به در و دیوار میخوردند و با سر به زمین میآمدند و لقمهای در دهان سگان بودند.
#شرزین: [پولی میدهد] به شکر اینکه در دهان سگان نیستیم!
آن روبرو پای دیوار ارابهای میگذرد که چندین سپاهی نیزه آور همراهیش میکنند. صدای استاد ابن منظور جوزجانی از پشت سر.
#استاد: سلطان مقتدر ما دائم از
#قبچاق سواران و کمانداران می آورد. شهر پر از گماردگان تنگ چشم عربده جوی است. در گذر که میگذری دیگر زبان مادری را نمیفهمی.
#شرزین: چه فتحی بدون لشکرکشی برای غزو تاتار. گوئی مردمان دیگری وارد کردهاند و ما در وطن بیگانهایم.
یک گوشه ترکی تنگ چشم برای مسخره شمشیر میکشد و او میگریزد.
#استاد: همهی نشانهها به سود تست!
#شرزین: وقت آمدن با همسر وداع گفتم، و با پسرکم.
#استاد: بخاطر آن دو هم شده تو امروز خلعت از دست سلطان میپوشی. لعنت پدری را برای خود نمیخرم که دخترش هرجا برود از بدنامی شوی طعنه بشنود.
استاد به سوی در بارگاه دور میشود. مسخره معلقزنان میآید. فراشی به ترکی حرفی را اعلام میکند.
#شرزین: نمیفهمم؛ تو گفتی زبانشان را میدانی!
#مسخره: مثل بلبل!
#شرزین: با ایشان حرف بزن!
#مسخره: چهچه چهچه!
شرزین به او مینگرد؛ مسخره شانه بالا میاندازد.
#مسخره: بلبل فقط همین میداند! - مردمان عجیبی هستند، عادات غریبی دارند، مثلا مردههایشان نفس نمیکشند.
#شرزین: عجب!
#مسخره: در مرگ عزیزان اشک میریزند.
#شرزین: و لابد وقت شادی میخندند.
#مسخره: نه بیش از سایر مردم.
#شرزین: اینهمه را خودت کشف کردی؟
#مسخره: معلمان گرانمزدند، خلاف من که علم رایگانی میدهم و مزد از التماس میگیرم.
#شرزین: آه، این فروتنی را از کجا آموختهای؟
#مسخره: از گرسنگی!
از در بزرگ نگهبانی بیرون میآید و دو ضربه بر طبل میکوبد که از گردن آویخته.
#نگهبان: شیخ شرزین! شیخ شرزین کیست؟
شرزین سراسیمه پیش میرود و دست بلند میکند.
#نگهبان: بختتان تابیده؛ ساعتی دیگر به محضر سلطان میروید.
نگهبان در طلب انعامی دست دراز میکند و پیش میآید. شرزین سکهای به او میدهد.
#شرزین: مرا شیخ خواندی. نشان چیست؟
#نگهبان: [دور میشود] آفتاب لطف را از کنگره نمیبینی؟
شرزین گیج. جامهفروش خود را به شرزین رسانده است و او را با سخنان خود گیجتر میکند و به سوی بساط خویش میبرد.
#جامهفروش: در طالع شما میبینم که سروری یافتهاید و مستمری کلان در حقتان مقرر گشته، و البته آن مناسب است با میزان شکوهی که با آن به حضور میرسید. پس این چه صورتی است؟ خلعت نو کنید و جامهای فاخر در تن آورید.
به او میپوشاند و آینه میگیرد. شرزین پولی در میآورید.
#جامهفروش: آه شوخی میکنید؛ دو برابر، با کمی مراعات البته.
#شرزین: [میخواهد جامه را بیرون بیاورد] قادرنیستم.
#جامهفروش: [دوباره میپوشاند] زودا که جبران کنید. مستمری که برقرار شد گنج بیرنجی است که هرچند از آن بردارید تمامی ندارد. خب، مبارک است.
#کافه_فلسفه_هانی @Kafefalsafehaniکانال موسسه