#من_او #فصل_پنجم #قسمت_دوم🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳کریم زیر لب چیزی گفت و به اکراه از جا بلند شد. رفت کنار حوض، آبی به سر و صورتش زد و ننه را - که فکر کرده بود رفته تا وضو بگیرد - مایوس کرد داخل اتاق آمد و به سرعت رخت و لباسش را پوشید. مهتاب از سر و صدای کریم چشمانش را به سختی باز کرد ملحفه و لحافِ وصله دار اما سفید و تمیزش را کنار زد. سرش را تکانی داد تا موهای بلند قهوهاش مرتب بایستند.
بعد، به کریم گفت:
- کجا صبح به این زودی؟
-به تو چه فضول
ننه زیر لب استغفار گفت و به کریم تشر زد:
- جوان مرگ شده! خب راست میگه سر صبح که سگ از لانهایاش در نمیآید کدام گوری میخواهی بروی؟
کریم به اکراه گفت:
-حاج فتاح سپرده صبح بروم برایشان از اسی سبیل، کله پاچه بگیرم.
تَمْتَمَ كَرِيمٌ وَنَهَضَ مِنْ مَكَانِهِ بِإِكْرَاهٍ. مَضَى صَوْبَ حَوْضِ الْمَاءِ وَغَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ، وَقَدْ تَسَبَّبَ بِيَأْسِ أُمِّهِ الَّتِي ظَنَّتْ أَنَّهُ سَيَتَوَضَّأُ لِلصَّلَاةِ.
دَخَلَ الْغُرْفَةَ مُسْرِعًا وَارْتَدَى مَلَابِسَهُ عَلَى عَجَلٍ. سَمِعَتْ مَهْتَابُ الضَّجِيجَ الَّذِي أَحْدَثَهُ كَرِيمٌ فَفَتَحَتْ بِتَثَاقُلٍ عَيْنَيْهَا وَأَزَاحَتِ الْغِطَاءَ جَانِبًا. كَانَ مُرَقَّعًا وَلَكِنَّهُ كَانَ نَظِيفًا وَنَاصِعًا. حَرَّكَتْ رَأْسَهَا كَيْ تُرَتِّبَ تَسْرِيحَةَ شَعْرِهَا الْبُنِّيِّ وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- إِلَى أَيْنَ تَنْوِي الذَّهَابَ مُسْرِعًا فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ؟
- هَذَا أَمْرٌ لَا يَخُصُّكِ أَيَّتُهَا الْفُضُولِيَّةُ.
اسْتَغْفَرَتِ الْأُمُّ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ وَوَجَّهَتْ كَلَامَهَا إِلَى كَرِيمٍ بِلَهْجَةٍ حَادَّةٍ:
- أَيُّهَا الْعَاقُّ! أُخْتُكَ مُحِقَّةٌ. إِلَى أَيْنَ فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ حَيْثُ لَا يَخْرُجُ الْكَلْبُ مِنْ جُحْرِهِ؟ فَإِلَى أَيِّ قَبْرٍ تَذْهَبُ؟
- لَقَدْ أَوْصَانِي الْحَاجُّ فَتَّاحٌ أَنْ أُحْضِرَ لَهُمُ الْبَاجَةَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ (أَبِي الشَّوَارِبِ).♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️کنار پاشویهی حوض مهتاب با دست تپلش آب را از داخل لولئین مشت میکرد و به صورتش میپاشید. سرش را بالا گرفت و به کریم گفت:
-مثل گداها نروی خانهشان ظرف را بگذار دم در و برگرد.
کریم به مهتاب نگاه کرد انگار مهتاب هیچ حرفی نزده بود.
-اِاِ آب حوض که هست.... به جای فضولی، آب شاهی را حرام نکن، ماچه الاغ!
با لگدی محکم در چوبی را باز کرد و از خانه بیرون زد. اسکندر با شنیدن صدای در از جا نیم خیز شد.
- کره خرا لولا را میشکند... حاج فتاح برای ما هم یک دست کله پاچه گرفته پاک یادم رفته بود اگر حواسم بود میگفتم همین کره خر بیاورد...
مهتاب که کنار آیینه موهای بلندش را شانه میزد، آهسته گفت:
- من صبحانه نمیخورم
غَسَلَتْ مَهْتَابُ وَجْهَهَا بِمَاءِ الْحَوْضِ، كَانَتْ تَغْرِفُ الْمَاءَ بِكِلْتَا يَدَيْهَا وَتَسْكُبُهُ عَلَى وَجْهِهَا. رَفَعَتْ رَأْسَهَا وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- لَا تَذْهَبْ الْيَوْمَ إِلَى بَيْتِهِمْ بِهَيْئَةِ الْمُسْتَجْدِي. ضَعْ قِدْرَ الْبَاجَةِ عِنْدَ الْبَابِ وَعُدْ.
نَظَرَ إِلَيْهَا وَلَمْ يَقُلْ لَهَا شَيْئًا، هَكَذَا كَانَ يَتَجَاهَلُهَا وَيَتَجَاهَلُ كَلَامَهَا. لَكِنَّهُ فَكَّرَ هَذِهِ الْمَرَّةَ أَنْ يُسْمِعَهَا كَلَامًا جَارِحًا:
- بَدَلَ هَذَا الْفُضُولِ فَكِّرِي بِالْمَاءِ الثَّمِينِ الَّذِي تُتْلِفِينَهُ أَيَّتُهَا الْبَغْلَةُ الصَّغِيرَةُ.
بِرَفْسَةٍ قَوِيَّةٍ، فَتَحَ الْبَابَ الْخَشَبِيَّ وَخَرَجَ مِنَ الْبَيْتِ. قَفَزَ إِسْكَنْدَرُ مِنْ مَكَانِهِ وَقَالَ:
- هَذَا الْحِمَارُ سَوْفَ يُحَطِّمُ الْبَابَ. لَقَدْ نَسِيتُ أَنْ أُخْبِرَهُ أَنْ يَجْلِبَ مَعَهُ الْبَاجَةَ الَّتِي اشْتَرَاهَا لَنَا الْحَاجُّ فَتَّاحٌ.
كَانَتْ مَهْتَابُ تَقِفُ أَمَامَ الْمِرْآةِ وَتُمَشِّطُ شَعْرَهَا الطَّوِيلَ، قَالَتْ:
- لَا أُرِيدُ أَنْ أَتَنَاوَلَ الْإِفْطَارَ هَذَا الْيَوْمَ.🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳ادامه دارد...
#أناه#الفصل_الخامس#آموزش_عربیhttps://t.center/taaribedastani