View in Telegram
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_چهارم 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 مادرم با دیدن او گریسته؟! شاید.... احتمالاً مانند افرادی که به لژ اشتباهی رفته‌اند با تردید روبوسی کرده‌اند. این زن با اراده اندوهگین با آن عینک پنسی که با زنجیری نقره ای رنگ به گردن آویخته هیچ شباهتی به همسر پدرم ندارد و بیشتر او را به یاد یک خاله ترشیده می‌اندازد. نسبت به هم بیگانه بودند و باید فهمیده باشند که همیشه برای هم بیگانه بوده‌اند. چقدر نور آفتاب آزار دهنده بود. چقدر از چیزی که آن لحظه بودند پیرتر خواهند شد؟ خبری از مرد جوانی که روزی مشتاقانه روی یخ زانو زد تا بندهای کفش اسکی دخترک را ببندد نبود و البته از دختر جوانی که با عشوه محبت او را قبول کرده بود. هَلْ بَكَتْ أَمِّي؟ رُبَّمَا لَابُدَّ أَنَّهُمَا قَبّلا بَعْضَهُمَا فِي حَرَجٍ.هِيَ لَيْسَتْ الْمَرْأَةَ الَّتِي يَذْكُرُ، فَالْمَرْأَةُ الَّتِي تَقِفُ أَمَامَهُ بَدَتْ مُقْتَدِرَةً، مُهمَّةً، وَكَأَنَّهَا عَمَّةٌ عَانِسٌ فِي نَظَّارَتِهَا الْأَنْفِيَّةِ بِسِلْسِلَتِهَا الْفِضِّيَّةِ الْمُتَلَأَلِئَةِ حَوْلَ عُنْقِهَا. لَقَدْ أَصْبَحَا الآنَ غَرِيبَيْنِ، وَرُبَّمَا تَرَاءَى لَهُمَا أَنَّهُمَا كَانَا هَكَذَا دَائِمًا.كَمْ كَانَ الضَّوْءُ سَاطِعًا قَاسِيًا وَكَمْ تَقَدَّمَا فِي الْعُمْرِ. فَلَمْ يَبْقَ أَثَرٌ لِلشَّابِّ الَّذِي انْحَنَى عَلَى الْجَلِيدِ لِيَرْبِطَ رِبَاطَ الزَّلَاجَاتِ لِفَتَاتِهِ أَوْ مِنَ الْمَرْأَةِ الشَّابَّةِ الَّتِي قَبِلَتْ هَذَا الْحُبَّ فِي طَلَاوَةٍ. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ چیز دیگری هم شبیه یک خنجر در قلب رابطه آن‌ها فرو رفته بود. فاحشه‌هایی که هیچ‌گاه مادرم به آنها اشاره‌ای نکرده بود. باید اولین بار که پدرم دست به او زد این مطلب را فهمیده باشد. احترامی که نسبت به هم داشتند از بین رفته بود. شاید پدرم زمانی که در برمودا یا انگلستان بود و حتی تا زمانی که خبر مرگ پرسی و ادی را شنیده بود، می‌توانست خویشتن دار باشد اما بعد از مرگ دو برادر و زخمی شدن خودش به خواست غریزه‌اش تن داده بود تا چیزی نیرویی برای ادامه دادن به دست بیاورد. چرا مادرم نتوانسته بود این چیزها را درک کند؟ وَقَامَ بَيْنَهُمَا شَيْءٌ آخَرُ مِثْلَ حَدِّ السَّيْفِ. فَبِالطَّبْعِ كَانَ أَبِي قَدْ اتَّصَلَ بِنِسَاءٍ أُخْرَى مِنْ ذَلِكَ النَّوْعِ الَّذِي يَحُومُ حَوْلَ جَبْهَاتِ الْقِتَالِ مُسْتَفِيدًا مِنَ الْمَوْقِفِ. إِنَّهُنَّ الْغَانِيَاتُ، وَلَكِنَّهَا كَلِمَةٌ لَمْ تَكُنْ أَمِّي لِتَنْطِقَهَا أَبَدًا لَابُدَّ أَنَّهَا شَعَرَتْ بِذَلِكَ مِنْ أَوَّلِ وَهْلَةٍ لَمَسَتْهَا فِيهَا، فَلَقَدْ ذَهَبَ عَنْهُ التَّهَيُّبُ وَالاحتِرَامُ. لَعَلَّهُ صَمَدَ لِلإِغْوَاءِ فِي بِرْمُودَا ثُمَّ فِي إِنْجِلْتَرَا وَحَتَّى الْوَقْتِ الَّذِي قُتِلَ فِيهِ إِدِّي وَبِيرْسِي وَجُرِحَ هُوَ نَفْسُهُ. وَبَعْدَها تَعَلَّقَ بِالْحَيَاةِ وَبِمَا يُمْكِنُ أَنْ تَصِلَهُ يَدَاهُ مِنْهَا. فَكَيْفَ تُفَوِّتُهَا إِدْرَاكَ حَاجَتِهِ إِلَى ذَلِكَ فِي ظِلِّ هَذِهِ الظُّرُوفِ؟ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ او می‌دانست باید با این موضوع کنار بیاید و به همین خاطر بدون اشاره کردن به این موضوع سعی کرد پدرم را ببخشد اما زندگی زیر سایه این بخشش برای پدرم کار آسانی نبود. کم‌کم رفتار مادرم او را عاصی کرد مادرم حتی نسبت به پرستارهایی که در بیمارستان از شوهرش مراقبت کرده بودند حسود بود. می‌خواست پدرم سلامتش را مدیون او باشد و قدر وفاداری‌اش را بداند کم‌کم این فداکاری جای خود را به خودخواهی می‌داد. كانَ تعْلَمُ أَنّها تجِبُ عَلَيْهِ أَنْ تتَقَبَّلَ هذا الأمر، وَلِذَلِكَ حَاوَلَ مُسَامَحَةَ وَالِدِي دون الإشارة إلى هذا الموضوع، لَكِنّ الحياة تحت ظل هذه المغفرة لَمْ تَكُنْ سَهْلَةً على وَالِدِي. مَعَ مَرُورِ الوقت، أَزْعَجَتْهُ تَصَرُّفَاتُ وَالِدَتِي، حَتَّى شَعَرَتْ بِالْغَيْرَةِ من الممرضات اللاتي كن يَرْعَيْنَ زَوْجَهَا في المُستشْفَى. أَرَادَتْ أَنْ يَدِينَ لَها وَالِدِي بِصِحَّتِهِ وَأَنْ يَقْدِرَ إِخْلَاصَهَا. مَعَ مَرُورِ الوقت، حَلَّتْ الأَنَانِيَةُ مَحَلَّ هذا التضحية. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ادامه دارد... #القاتل_الأعمى #الفصل_الثالث https://t.center/taaribedastani
Telegram Center
Telegram Center
Channel