#من_او #فصل_پنجم #قسمت_ششم 🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩 دریانی نان را برداشت و شروع کرد به ترید کردن جواب کریم را نداد زیر لب گفت: - کپه اوغلی زبان دراز ! کریم کنار در ایستاده بود و اسماعیل سبیل را نگاه میکرد که در باز شد و این بار اسکندر داخل شد تا نگاهش به کریم افتاد گفت: - کره خر! سنگک هم بگیری برای آقا. ده تا. بعد هم شروع کرد به حال و احوال پرسیدن از اسماعیل سبیل هر دو را در محل اسی صدا میزدند اما به اسی کله پز اسی سبیل میگفتند. اسیِ حاج فتاح از اسی سبیل یک دست کله پاچه را گرفت - آبش را هم زیاد بریز اما مال حاج فتاح کم آب باشه.
ثُمَّ شَرَعَ بِإِلْقَاءِ التَّحِيَّةِ عَلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ وَالْحَدِيثِ مَعَهُ. كَانَ أَهَالِي الْحَيِّ يُطْلِقُونَ عَلَى كِلَيْهِمَا لَقَبَ "إِسِي"، فَيَقُولُونَ "إِسِي أَبُو الشَّوَارِبِ" لِإِسْمَاعِيلَ بَائِعِ رُؤُوسِ الْأَغْنَامِ، فِيمَا يُطْلِقُونَ عَلَى إِسْكَنْدَرَ "إِسِي الْحَاجِّ فَتَّاحٍ". أَخَذَ إِسْكَنْدَرُ الْقِدْرَ الْمُخَصَّصَ لَهُ مِنْ إِسْمَاعِيلَ، لَكِنَّهُ أَعَادَهُ إِلَيْهِ قَائِلًا: - أَضِفْ لَهُ كَمِّيَّةً أُخْرَى مِنْ مَاءِ الْحِسَاءِ، أَمَّا قِدْرُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ فَدَعْ مَاءَهُ قَلِيلًا. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ بعد، با موسا ضعیف کش و دریانی و بقیه خداحافظی کرد و از در بیرون رفت اسماعیل عاقبت قابلمه را به دست کریم داد. کریم با مشتریها خداحافظی کرد همه به حاج فتاح سلام رساندند. جوانی که کلاه نمدی به سر گذاشته بود و پشت موسا ضعیف کش نشسته بود به لهجه ی کردی گفت: ـ پس امروز آقا دیرتر میآن سر کوره خیالمان راحت شد! اسی سبیل! دو تا پاچهی گوسفندی پشت بند... کریم به نانوایی سنگکی رفت صف شلوغ شده بود. زنها یک طرف و مردها طرفی دیگر ایستاده بودند. کریم قابلمه را کنار در گذاشت و داخل شد. چند نفری اعتراض کردند اما کریم گفت: - چیزی نشده عمو! برای خودم که نمیخواهم برای حاج فتاح میخواهم. پچ پچی کردند و راه را باز کردند تا کریم داخل شود.
#من_او #فصل_پنجم #قسمت_پنجم 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 کسی چیزی نگفت اسی سبیل گفت: «الله اعلم بلکه هم از بیخ دروغ باشد!» و تازه نگاهش به کریم افتاد که محو صحبت شده بود. - پسر اون اسی! از این اسی چی میخواهی؟
کریم خندید و از او خواست تا سفارشی حاج فتاح را بدهد. اسماعیل«به روی چشم»ی گفت و از داخل دیگ سه کله بیرون آورد. در طباخی باز شد و دریانی هم که یک سرداری پوشیده بود وارد شد. سلامی کرد و گفت: - یک کاسه از آب. اسماعیل نگاهی به دریانی کرد و زیر لب ادای دریانی را در آورد. یک کاسه از آب مغز هم توش نکوبیم که گران نشود، پشتبند هم که پاچه و زبان و بناگوش نمیخواهد. ایلده چه قدر کاسبه! آخرش هم به قاعدهی سنگکی که ترید میکند پول نمیدهد.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ کاسه را برداشت و داخل دیگ فرو برد و وقتی پر آب شد. به کریم داد و گفت: دستت نسوزه! امروز شاگردم توله سگ نیامده بیزحمت این را بگذار جلو دست بقال دو نبش محله تان!( و زیر لبی گفت)بختش هم بلنده، بقالیاش تنور نداره که شاه ترتیبش را بده... کریم کاسه را جلو دریانی گذاشت دریانی محو دستان اسماعیل بود که یکی یکی استخوان کله ها را میشکست و مغز را در می آورد و زبان را از حلقوم بیرون میکشید و با چشم و بناگوش داخل قابلمه میریخت به کریم گفت: - ريقو! چخ حسابی کلهخور شدی! کریم خندید و گفت: - سر خور هم شدیم مواظب خودت باش! ثُمَّ غَرَفَ مِنْ مَاءِ القِدْرِ وَصَبَّهُ فِي إِنَاءٍ وَقَدَّمَهُ لِكَرِيمٍ وَقَالَ لَهُ:
-کلهی بزِ شاشخور را قاتی گوسفندها میکنی.... اگر توی دیگ بیفتد، دیگ بالکل بوی گند می گیرد... -جمع كن! یک مشت زغال میریزی توی پیت و تا صبح میگیری مثلِ میشِ پرواری میخوابی. صبح هم همه را به خلق الله میتپانی و دوباره تا شب کپهی مرگ...جخ این را هم بدان، شاه پریروزیها یک نانوای گرانفروش را انداخته توی تنور!
اسماعیل دو انگشتش را در روغن زرد و غلیظی که روی مجمعه جمع شده بود، فرو کرد و سبیلش را چرب کرد. این جوری سبیلش راست میایستاد و روی لبهایش نمیریخت. به موسا ضعیف کش گفت: -باکی نیست گیرم رضا شاه باشه، من که توی کوره - به قولِ تو - پیت، جا نمیشم! موسا ضعیف کش خندید بعد به سبیل اسماعیل اشاره کرد و گفت: -اما سبیلت جان میدهد برای دود دادن! یک زغال آتشی هم برای سبیل کفایت میکند! چه برسد به یک پیت زغال!! همه خندیدند. کریم هم مشتریای که روی تخت آخری لمیده بود گفت: -البته میگویند تیاتر بوده...یک نمد را لوله کرده بودند و جای یارو توی تنور انداخته بودند. عوام هم که کالانعام! خیال برشان داشته که شاه یارو را سوزانده و همه ماست ها را کیسه کرده اند...
#من_او #فصل_پنجم #قسمت_سوم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 کریم دوید و هنهن کنان از گود بیرون آمد. تازه آفتاب زده بود. کنار نانوایی سنگکی شاطر علی محمد چند نفری ایستاده بودند. یک زن چادری و دو سه تا مرد با قبا و سرداری و کلاه پهلوی. نگاهی کرد، کسی را نمیشناخت. تا کنار بازارچهی اسلامی، یک نفس دوید. شیشههای طباخی اسماعیل را بخار گرفته بود. تازهگی ها دو-سه تا از تختها را جمع کرده بود و جایشان میز و صندلی چیده بود. دستور بلدیه بود. چند نفری دور میزها نشسته بودند و کلهپاچه میخوردند. یک مشربهی آب هم وسط میز بود که هر که تشنه میشد، آن را برمیداشت و دو- سه جرعه آب مینوشید.
كريم داخل شد و سلام کرد. اسماعیل سبیل نشنید یا نشنیده گرفت. حواسش به سه - چهار مشتریاش بود با موسا ضعیف کش - برای این که بقیه دلیل گرانی را بفهمند - کل کل میکردند. - من کله را گران نکردم. کار، کار این ضعیف کش نارفیقه که کنار دستتان نشسته و مثل گوسفند سرش را تو آخور کرده و میلمباند... موسا ضعیف کش استخوانهای کوچک پاچه را توی دستش تف کرد و خندید. - اسیسبیل! جان اون سبیلهای مردانهات بگذار راحت باشیم. اگر نه، به این خلقالله بیجکها را نشان میدمها! درسته که من گران کردم کله پاچه را؛ دستی دو عباسی، اما تو که سه عباسی کشیدی روش. - فقط به خاطر قیمت که گران نکردم کار ما متاعه توی تهران. مجبورم برای این که کارم متاع بماند، هر بار دو - سه تا از کله های تو را بیرون بیندازم که مشتریهایم کله نشوند... - جمع کن! چه عیب و علتی دارند؟
دَخَلَ كَريمٌ وألقَى التَّحيَّةَ على إسماعيلَ (أبو الشَّوارِبِ)، لم يَسمَعْ إسماعيلُ تَحيَّةَ كَريمٍ أو رُبَّما تَجاهَلَهُ عَن قَصدٍ، لأنَّهُ كانَ مَشغولاً بِخِدمَةِ ثلاثةٍ مِن زَبائِنِهِ الَّذينَ كانوا يَتَجادَلونَ مَعَ موسى القَصَّابِ حَولَ أسبَابِ الغَلاءِ.
- لَستُ أنا مَن رَفَعَ ثَمَنَ الباجة، وإنَّما هذا الصَّديقُ الخائِنُ موسى القَصَّابُ الَّذي يَجلِسُ قَريباً مِنكُم وقَد أَخفَى رأسَهُ في صَحنِهِ كَما تُخفِي النَّعجَةُ رأسَها، وهُو يَلتَهِمُ الكَراعِين. نَفَخَ موسى القَصَّابُ العِظامَ الصَّغيرةَ والكَوارِعَ بِيَدِهِ وقالَ: - أُقسِمُ عَلَيكَ يا إسماعيلَ بِهَذِهِ الشَّوارِبِ الغَليظَةِ أنْ تَترُكني وَشأني، واللهِ سَوفَ أفضَحُ أَمرَكَ أمامَ زَبائِنِكَ. فإن كُنتُ قَد أَضَفتُ فلسَينِ إلى الثَّمَنِ، فإنَّكَ قَد أَضفتَ ثلاثةَ فلوسٍ. رَدَّ إسماعيلُ (أبو الشَّوارِبِ): - أنتَ تَنظُرُ إلى الثَّمَنِ فقط ولا تَأخُذُ الجَودَةَ بِعينِ الاعتِبار. عَلَيَّ أن أُحافِظَ على سُمعةِ المَطعَمِ في طَهرانَ كُلِّها، وَمِن أجلِ ذلك أضطَرُّ إلى رَمي ثلاثةٍ أو أربعةٍ مِن رُؤوسِ الخِرافِ الَّتي تَبيعُها لي. يَهمُّني أن أُقدِّمَ وَجبَةً فاخِرَةً لِلزَّبون.
-صَه يا هذا، الرُّؤوسُ الَّتي أُزَوِّدُكَ بِها مُمتازَةٌ جِدّاً.
#من_او #فصل_پنجم #قسمت_دوم 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 کریم زیر لب چیزی گفت و به اکراه از جا بلند شد. رفت کنار حوض، آبی به سر و صورتش زد و ننه را - که فکر کرده بود رفته تا وضو بگیرد - مایوس کرد داخل اتاق آمد و به سرعت رخت و لباسش را پوشید. مهتاب از سر و صدای کریم چشمانش را به سختی باز کرد ملحفه و لحافِ وصله دار اما سفید و تمیزش را کنار زد. سرش را تکانی داد تا موهای بلند قهوهاش مرتب بایستند. بعد، به کریم گفت: - کجا صبح به این زودی؟ -به تو چه فضول ننه زیر لب استغفار گفت و به کریم تشر زد: - جوان مرگ شده! خب راست میگه سر صبح که سگ از لانهایاش در نمیآید کدام گوری میخواهی بروی؟ کریم به اکراه گفت: -حاج فتاح سپرده صبح بروم برایشان از اسی سبیل، کله پاچه بگیرم.
کنار پاشویهی حوض مهتاب با دست تپلش آب را از داخل لولئین مشت میکرد و به صورتش میپاشید. سرش را بالا گرفت و به کریم گفت: -مثل گداها نروی خانهشان ظرف را بگذار دم در و برگرد. کریم به مهتاب نگاه کرد انگار مهتاب هیچ حرفی نزده بود. -اِاِ آب حوض که هست.... به جای فضولی، آب شاهی را حرام نکن، ماچه الاغ! با لگدی محکم در چوبی را باز کرد و از خانه بیرون زد. اسکندر با شنیدن صدای در از جا نیم خیز شد. - کره خرا لولا را میشکند... حاج فتاح برای ما هم یک دست کله پاچه گرفته پاک یادم رفته بود اگر حواسم بود میگفتم همین کره خر بیاورد... مهتاب که کنار آیینه موهای بلندش را شانه میزد، آهسته گفت: - من صبحانه نمیخورم
#من_او #فصل_پنجم #قسمت_اول ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ سهی من بابا جون از شب قبل به کریم سپرده بود که صبح برود طباخی اسماعیل سبیل و سفارشی را بگیرد. بابا جون دیروز عصر، وقت سیرابی، به صرافت افتاده بود که صبح کلهپاچه بگیرد. معمولاً بعد از ظهرها که با درشکه، از سر کوره یا کاروانسرا به محل بر میگشت، پاتوغش یا توی قهوهخانهی شمشیری بود یا توی طباخی اسماعیل که عصرها سیرابی میپخت.
کریم، صبح، موقع نمازِ اسکندر و ننه، از جا بلند شد. لحاف کرباسی چرک و وصله پینه شده اش را کنار زد و به کمرش پیچ وتابی داد. ننه را نگاه کرد؛ تندتند نمازش را میخواند. آخر نماز، به جای سه بار، پنج بار،شاید هم بیشتر دستانش راروی زانوهایشکوبید. طوری که مهتاب و کریم صدایش را بشنوند. دستانش را بالا برد و به جای دعا گفت: -خدایا روم سیاه بچه های دارای حاج فتاح که به بنی بشری احتیاج ندارند کمرشان دولا میشه، صبح به صبح، اما وای از این تبر به کمر خورده های پاپتی... اسکندر آهی کشید و همانطور که به عادت خانهی فتاح برای همه چای میریخت،گفت: - زن! ناشکری نکن.هنوز استخوانهاشان سفت نشده، درستمیشن، ان شاء الله -من هم همین را میگم تا استخوانهاشان تره باید کمرشان تا شه که عادت کنند. وقتی سفت شد - خدا به سر شاهده - دیگر تا نمیشه.....
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_پایانی 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 پدرم مجدداً به بیرون خیره میشود. آیا خود را بیرون از پنجره میبیند، در قالب یتیمی ولگرد که دیگر پدر نخواهد داشت و به درون این اتاق مینگرد؟ آیا برای این منظرهی آرام کنار بخاری و تصویر مرفهی که به یک آگهی شیک شباهت دارد، جنگیده بود؟ همسری بسیار خوب و مهربان با گونههای سرخ که باردار است؛ کودکی حرفگوشکن؛ زندگیای بیروح و خستهکننده. آیا با وجود کشتار بیمعنای جمعی و بوی آزاردهندهی جنگ، دلش برای آن تنگ شده است؟
عکس کتاب، مرد لنگی را نشان میدهد که شعلههای آتش بدنش را پوشانده است. آتش همچون بال از سر و شانههایش، و به صورت شاخههای کوچک از سرش بیرون زده است. از روی شانهاش به پشت سر نگاه میکند و خندهای شیطانی و وسوسهانگیز بر لب دارد. هیچ لباسی نپوشیده است. به او علاقهمند بودم. مانند آتش، هیچ چیز نمیتواند به او آسیب برساند. با مدادهایم شعلههای بیشتری به آن میافزایم.
تُظْهِرُ صُورَةُ الْكِتَابِ رَجُلًا أَعْرَجَ تُغَطِّي النِّيرَانُ جَسَدَهُ. النَّارُ تَنْدَلِعُ كَالْأَجْنِحَةِ مِنْ رَأْسِهِ وَكَتِفَيْهِ، وَكَأَغْصَانٍ صَغِيرَةٍ مِنْ رَأْسِهِ. يَنْظُرُ مِنْ فَوْقِ كَتِفِهِ إِلَى الْخَلْفِ وَعَلَى شَفَتَيْهِ ابْتِسَامَةٌ شَيْطَانِيَّةٌ وَمُغْرِيَةٌ. لَا يَرْتَدِي أَيَّ مَلَابِسَ. كُنْتُ مُعْجَبَةً بِهِ. مِثْلَ النَّارِ، لَا شَيْءَ يُمْكِنُ أَنْ يُؤْذِيَهُ. أُضِيفُ الْمَزِيدَ مِنَ الْأَلْسِنَةِ النَّارِيَّةِ بِأَقْلَامِي. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ مادرم سوزن را داخل دکمه میبرد و نخ را میکشد. با صدایی نگرانتر، "ح" حرفهای خوشآوایم و "ن" و حرفهای عجیب "ی" و "ر" و حروف خوشآهنگی مثل "س" را میخوانم. پدرم به شعلههای آتش، مزرعهها، جنگلها، خانهها، شهرها، مردها و برادرهایی که دود میشوند، خیره شده و پای معیوبش مثل سگی که در خواب میدود، بیاختیار حرکت میکند.
اینجا خانهی اوست و قصر مسخر شدهی اوست. او انسانی گرگنماست. بیرون پنجره آفتاب سرد لیمویی خاکستری میشود. هنوز نمیدانم که لورا به زودی به دنیا میآید.
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_یازدهم ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ پدرم در مقابل او روی مبل نشسته ولی بیقرار است.دستش را روی زانوی پای مجروحش گذاشته است. پایش را به بالا و پایین تکان میدهد. من در کنار او نشستهام اما خیلی به او نزدیک نیستم. دستش بر پشت سرم بر روی پشتی مبل قرار دارد اما به من دست نمیزند. کتاب در سیام روبهرویم است و برای این که متوجه شود بلدم، از روی آن میخوانم ولی حروف را نمیشناسم تنها شکلشان را و واژگانی را که مطابق عکسها است از حفظم. روی میزی در گوشهای از اتاق گرامافونی قرار دارد که بلندگویش، شبیه به یک گل بزرگ فلزی است. صدایم شبیه صدایی است که بعضی اوقات از آن گرامافون شنیده میشود صدای نازک و کوتاه که از دور شنیده میشود.صدایی که میشود با اشارهی یک انگشت به سکوت فراخواندش.
نگاهی به پدرم میاندازم تا ببینم به خواندن من توجه میکند یا نه. گاهی اوقات هنگامی که با او صحبت میکنید صحبتهایتان را نمی شنود. میفهمد که به او نگاه میکنم و لبخند ملایمی میزند.
حالا پاییز سال ۱۹۱۹ است و ما سه نفر پدر، مادرم و من تلاش میکنیم با هم همراه باشیم. شبی سرد از ماه نوامبر است و تقریباً وقت خواب است. در اتاق نشیمن آویلیون نشستهایم شومینه را روشن کردهاند. مادرم که جديداً از یک بیماری اسرار آمیز که گفته میشود به اعصابش مرتبط است بهبود یافته،خیاطی میکند. البته قادر است که کسی را برای این کار استخدام کنند، ولی دلش میخواهد که دستانش کاری انجام دهند. دکمهی یکی از لباسهایم را که افتاده میدوزد. میگفتند بد لباس هستم. سبدی خیاطی کار دست سرخ پوستان روی میز عسلی است. داخل آن قیچی قرقره و ابزار تعمیر و همچنین عینک دوربینش گذاشته شده است. برای فاصلهی نزدیک احتیاجی به عینک ندارد.
پیراهنی به تن کرده که آبی آسمانی است و یک یقهی باز سفید با سردستهای دو تکهی سفید دارد. موهایش بسیار زود شروع به سفید شدن کردهاند. به همان اندازه که دوست نداشت دستش را قطع کند دوست نداشت موهایش را رنگ کنند. و به این شکل این طور به نظر میرسید که چهرهی جوانش در آشیانهای از پر نرم کمرنگ قرار گرفته است. موهایش که از وسط فرق باز کرده پشت سرش با امواج بزرگ و با چند حلقه و پیچ با گره پیچ در پیچی پایان مییابد. پنج سال بعد وقتی که مرگش فرا رسید این مدل مو مد شده بود. البته نه دقیقاً به زیبایی قبل.مژههایش به سمت پایین است و گونههایش مانند شکمش گرد است. به نرمی لبخند میزند. چراغ برق با نور زرد مایل به صورتیش نور کم رنگی به صورتش میاندازد. تَرْتَدِي فُسْتَانًا أَزْرَقَ سَمَاوِيًّا بِيَاقَةٍ بَيْضَاءَ مَفْتُوحَةٍ وَأَكْمَامٍ بَيْضَاءَ مُزْدَوِجَةٍ. بَدَأَ شَعْرُهَا يَشِيبُ مُبَكِّرًا. كَمَا أَنَّهَا لَمْ تَكُنْ تَرْغَبُ فِي صَبْغِ شَعْرِهَا، بِنَفْسِ الْقَدْرِ الَّذِي لَمْ تَكُنْ تُفَضِّلُ قَطْعَ يَدِهَا. لِذَلِكَ، بَدَا وَجْهُهَا الشَّابُّ وَكَأَنَّهُ مُحَاطٌ بِرِيشٍ نَاعِمٍ بَاهِتٍ. شَعْرُهَا مُفْرُوقٌ مِنَ الْمُنْتَصَفِ، يَتَدَلَّى خَلْفَ رَأْسِهَا بِمَوْجَاتٍ كَبِيرَةٍ وَيَنْتَهِي بِجَدَائِلَ مُلْتَفَّةٍ. بَعْدَ خَمْسِ سَنَوَاتٍ، عِنْدَمَا جَاءَ أَجَلُهَا، أَصْبَحَ هَذَا الْأُسْلُوبُ فِي تَصْفِيفِ الشَّعْرِ مُوضَةً، وَإِنْ لَمْ يَكُنْ بِنَفْسِ الْجَمَالِ. رُمُوشُهَا مُنْسَدِلَةٌ، وَخُدُودُهَا مُسْتَدِيرَةٌ، تَبْتَسِمُ بِلُطْفٍ. ضَوْءُ الْمِصْبَاحِ الْكَهْرَبَائِيِّ بِظِلِّهِ الْأَصْفَرِ الْوَرْدِيِّ يُضْفِي لَوْنًا نَاعِمًا عَلَى وَجْهِهَا.
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_نهم 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 کارگران مرد کارخانه در ابتدا به او احترام میگذاشتند. البته نه فقط به خاطر مدالهایش. با پایان یافتن جنگ،زنها از کار گوشهگیری کردند تا مردانی که توانایی کارکردن داشتند جای آنها را بگیرند اما به قدر کافی کار وجود نداشت. تقاضای دوران جنگ تمام شده بود در همهی کشور کارخانهها بسته میشدند و کارگران را بیکار میکردند. اما در کارخانهی پدرم این طور نبود. او سربازانی که از جنگ بازگشته بودند را به کار میگرفت حتی بیشتر از ظرفیت کارخانه. عقیده داشت که تاجرین کشور باید مقداری از پولی که با شروع جنگ کسب کرده بودند را با استخدام کردن مردانی که به جنگ رفتهاند بپردازند. قدرناشناسی کشور از آنها نفرتانگیز است. تعداد کمی از تاجرین این کار را انجام دادند. دیگران شبیه این بود که کور بودند و آن مردان بیکار را نمیدیدند. در حالی که پدرم که یک چشمش واقعاً نمیدید، نمیتوانست آنها را نادیده بگیرد. پس به کافر و دیوانه شدن شهرت یافت.
ظاهرم مشخص بود که دختر پدرم هستم.بیشتر شبیه او بودم سرسختی و چهرهی عبوس و بدبینی او را به ارث برده بودم و در نهایت مدالهای او هم به من رسید. وقتی که عصیان میکردم. رنی میگفت ذات سرسختانهای دارم. میداند این را از چه کسی به ارث بردهام ولی لورا دختر مادرم بود. تا حدی مثل او پرهیز کار بود. پیشانی بلند و معصوم مادرم را هم به ارث برده بود. اما ظاهر آدمها گول زنندهاند. من هیچگاه قادر نبودم خودم را با اتومبیل از پل پایین بیاندازم. پدرم میتوانست این کار را انجام دهد. مادرم نه.
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_هشتم 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 پس از چند ماه پدرم ولگردیهای فضاحت بارش را آغاز کرد. البته نه در شهر خودمان. به بهانهی انجام کارهای اقتصادی سوار قطار میشد و برای عیش و نوش و عیاشی به تورنتو میرفت.طبق معمول همه خیلی زود از آبروریزی خبردار میشوند. ولی چیز عجیبی است که به خاطرش مردم به والدینم بیشتر احترام می گذاشتند. چه کسی میتوانست پدرم را با وجود همهی بلاهایی که بر سرش نازل شده بود سرزنش کند؟ مادرم هم با وجود همهی مصیبتهایی که بر سرش آمده بود. حتی یک کلمه هم شکایت نمیکرد.
بَعدَ بِضْعَةِ أَشْهُرٍ، بَدَأَ وَالِدِي فِي التَّجَوُّلِ بِفَضَائِحِهِ. بِالطَّبْعِ، لَيْسَ فِي مَدِينَتِنَا. بِحُجَّةِ القِيَامِ بِأَعْمَالٍ اِقْتِصَادِيَّةٍ، كَانَ يَرْكَبُ القِطَارَ وَيُسَافِرُ إِلَى تُورنْتُو لِلتَّمَتُّعِ وَاللَّهْوِ. كَالْمُعْتَادِ، الجَمِيعُ سَرْعَانَ مَا يَعْرِفُونَ بِالفَضِيحَةِ. وَلَكِنْ مِنَ الغَرِيبِ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا يَحْتَرِمُونَ وَالِدَيَّ أَكْثَرَ بِسَبَبِ ذَلِكَ. مَنْ كَانَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَلُومَ وَالِدِي رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي حَلَّتْ بِهِ؟ وَ وَالِدَتِي أَيْضًا رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي مَرَّتْ بِهَا، لَمْ تَكُنْ تَشْكُو بِكَلِمَةٍ وَاحِدَةٍ. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ من چطور این چیزها را میدانم؟ به طرز غیرعادی؛ در مکانی مثل خانه ما آدم از سکوت، از لبهایی که روی هم فشرده میشدند، از سری که بر میگشت، از نگاههای تند زیر چشمی و از شانههایی که سنگینی بار خمشان میکرد بیشتر میشد چیزی دریافت، تا از حرفهایی که زده میشد. الکی نبود که من و لورا عادت داشتیم پشت درها فال گوش بایستیم.
پدرم چندین عصا با دستههای مختلف عاج،نقره و ماهون داشت. همیشه وسواس داشت که مرتب لباس بر تن کند.هیچگاه کسی فکر نمیکرد تجارت خانوادگی را دنبال کند، اما حالا که این کار را میکرد قصد داشت آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهد. میتوانست همه چیز را بفروشد ولی خریداری به قیمتی که او در نظر داشت وجود نداشت.همچنین تصور میکرد اگر نه به یاد پدرش که به یاد برادرانش وظیفهی قبول این مسئولیت را داشت. با این وجود که دیگر پسرانی وجود نداشتند و تنها یک پسر باقی مانده بود. دستور داد که سربرگهای کارخانه را به چیس و پسران تغییر دهند دوست داشت دو پسرداشته باشد. لابد به این خاطر که جانشین دو برادر از دسترفتهاش باشند. دوست داشت خانواده را حفظ کند.
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_هفتم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 او هر شب این کار را انجام نمیداد. با گذشت زمان تعداد حملهها کمتر و کمتر میشد.ولی همیشه با جمع شدن لبهای مادرم،حدس میزدم ممکن است این حمله دوباره آغاز شود؛ گویی نوعی رادار داشت که قادر بود موجهای عصبانیتی را که در جسم و جان پدرم می جوشید، پیشبینی کند.
هُوَ لَمْ يَكُنْ يَقُومُ بِهَذَا العَمَلِ كُلَّ لَيْلَةٍ. مَعَ مُرُورِ الوَقْتِ، أَصْبَحَتْ عَدَدُ الهَجَمَاتِ أَقَلَّ وَأَقَلَّ. وَلَكِنْ دَائِمًا مَعَ تَجَمُّعِ شَفَتَيْ أُمِّي، كُنْتُ أُخَمِّنُ أَنَّ هَذِهِ الهَجْمَةَ قَدْ تَبْدَأُ مِنْ جَدِيدٍ؛ كَأَنَّهَا كَانَتْ تَمْلِكُ نَوْعًا مِنَ الرَّادَارِ الَّذِي كَانَ قَادِرًا عَلَى التَّنَبُّؤِ بِمَوْجَاتِ الغَضَبِ الَّتِي كَانَتْ تَغْلِي فِي جَسَدِ وَرُوحِ أَبِي. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ به مادرم علاقهمند نبود؟ نه،به هیچوجه این طور نبود. او را دوست داشت و به گونهای به او وفادار هم بود. گرچه توانایی ارتباط برقرار کردن با او را نداشت.مادرم هم شبیه او بود. گویی چیزی شبیه یک طلسم آنها را با وجود با هم بودن غذا خوردن و خوابیدن در یک تخت برای همیشه از هم دور نگه داشته بود. آدمی که در طول شبانه روز آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب در پیش چشمش است چه احساسی دارد؟ نمیدانم...
مادرم از حرفهایش وحشت زده شده بود. مگر میخواست بگوید مرگ پرسی و ادی هیچ اهمیتی نداشته؟ که جان تمام آن مردان به هدر رفته است؟ خدا چه گناهی داشت؟ چه کسی در آن دوران سخت از آنها مراقبت میکرد جز خداوند؟ مادرم از او خواهش میکرد که حداقل کفر خود را آشکار نکند و بعد از گفتن آن حرفها شرمنده میشد. گویی میخواست بگوید که اعتقادات همسایهها برایش از باورهای کفرآمیز پدرم مهمتر است.
پدرم به خواستهی مادرم احترام میگذاشت و فقط زمانی که مست میکرد، چنین حرفهایی میزد. پیش از جنگ، این طور بیحساب و کتاب نمینوشید، اما حالا همیشه با لیوانی در دست، پای مجروحش را روی زمین میکشید و در اتاق قدم میزد. بعد شروع به لرزیدن میکرد. تلاشهای مادرم برای آرام کردن او بیفایده بود و در نهایت، پدرم خود را به برج کوچک آویلیون میرساند و بیوقفه سیگار میکشید. در واقع، رفتن به آنجا بهانهای برای تنها بودن بود. آن بالا با خودش صحبت میکرد، خودش را به دیوار میکوبید و آنقدر مشروب مینوشید که از حال میرفت. او دوست نداشت در حضور مادرم این رفتار را داشته باشد. هنوز به عنوان یک نجیبزاده، از چنین رفتاری شرم داشت و نمیخواست مادرم را بترساند. فکر میکنم یکی از دلایل عصبانیت او، مراقبتهای افراطی مادرم بود، مانند حیوانی که یک پایش در دام گیر کرده باشد. تقلا میکرد و سعی داشت فریادهایش را فرو ببرد. اتاق من درست زیر برج بود و گاهی با صدای شکسته شدن شیشهها بیدار میشدم. میشنیدم که از پلهها پایین میآید و زمانی که صدای قدمها ساکت میشد، هیولای یک چشم غمگینی را تصور میکردم که پشت در ایستاده. این سر و صداها برایم عادی شده بود و میدانستم او به من آزاری نمیرساند، اما با احتیاط با او رفتار میکردم.
#آدمکش_کور #فصل_سوم #بخش_ششم #قسمت_پنجم ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ در واقع پدرم حال خوشی نداشت فریادهای شبانه، کابوسها، عصبانیتهای ناگهانیاش و کاسه یا لیوانی که به زمین یا دیوار ولی نه به سمت مادرم پرتاب میشد. نشان میداد که چطور در هم شکسته است. او شکسته بود و به بند زدن احتیاج داشت. بنابراین مادرم همچنان میتوانست برایش سودمند باشد. تلاشش این بود که محیطی آرام برایش ایجاد کند او شوهرش را در آغوش میکشید و نوازش میکرد. روی میز صبحانهاش گل میگذاشت و غذای مورد علاقهاش را میپخت.
خوشحال بود که پدرم بیماری خطرناکی نگرفته، اما اتفاق بدتری افتاده بود و آن این که پدرم به کلی کافر شده بود. برای او باور به خدا بر فراز سنگرها مثل بادکنکی ترکیده بود و مذهب تنها چوبی بود که با آن سربازان را میزدند. هر کس ادعایی جز این داشت سرشار از مزخرفات خشکه مقدسانه بود. جسارت و مردانگی پرسی و ادی و مردن ترسناکشان به چه کاری میآمد؟ مرگ آنها چه سودی داشت؟ آنها به خاطر بی عرضگی دستهای پیرمرد جانی ناشایست کشته شده بودند. چنین مردنی با این که گردن زده شوند یا در اقیانوس افکنده شوند چه تفاوتی داشت؟ پدرم از هر حرفی در مورد جنگ و حتی به بهانهی خدا و تمدن بشری نفرت داشت.