تجربه نوشتن

#یک_کتاب
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
#یک_کتاب

ژرمینال یک داستان واقعی است که در سال ۱۸۸۵ منتشر شد.امیل زولا،(بنیانگذار سبک ادبی ناتورالیسم)، در این رُمان داستان شرایط زیست، اعتراض و اعتصاب کارگران یک معدن در شمال فرانسه در سال‌های ۱۸۶۶ و۱۸۶۷ را نوشته است. داستان از آنجا آغاز می‌شود که جوانی به نام «اتی‌ین لانتیه» پس از اخراج از یک کارگاه در شهر لیل، در شمال فرانسه بیکار شده و برای یافتن کار به منطقه معدن‌خیز مونسو در همان شمال فرانسه می‌رود.

🔻جملات ابتدایی کتاب که تقریبا وضعیت کلی کتاب را فاش می‌کند چنین است:
«مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، هم‌چون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش‌پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگ‌ها باتلاق و خاک عریان و پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکننده ظلمت واگشوده می‌شد.»

اتی‌ین کار در معدن را آغاز می‌کند و از معدن پایین می‌رود. در ژرمینال می‌خوانیم: «چاه انسان‌ها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آن‌ها برهنه‌پا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته‌دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور، بی‌صدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت. واگن‌کش‌ها در هر یک از طبقات واگنت‌ها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنت‌های دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوب‌های بریده پر شده و آماده بود به جای آن‌ها بار می‌کردند و کارگران نیز پنج‌پنج در واگنت‌های خالی سوار می‌شدند. همه طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند.»

«اتی‌ین»متوجه می‌شود زندگی معدن به این شکل است که شما از وقتی که بتوانید کار کنید، کار را شروع می‌کنید و تا وقتی که توانایی کار دارید باید هم‌چنان ادامه بدهید، چیزی به نام استراحت یا بازنشستگی وجود ندارد. کار نکردن مساوی است با گرسنگی کشیدن. تعریف کار معدن از زبان کسی که اتی‌ین با او صحبت می‌کند به این شکل در کتاب آمده است: «گفت: وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. حالا که با شما حرف می‌زنم پنجاه و هشت سالمه. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم گذاشتم به واگنت‌کشی. بعد هجده سال کلنگ‌دار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمی‌تونستم زغال بکنم فرستادندم به خاک‌برداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر می‌گفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. پنجاه سال کار توی معدن، چهل و پنج سالش زیر زمین!»

پس از رفتن به عمق حداقل ۵۰۰ متری، پیاده‌روی دو کیلومتری گروه برای رسیدن به محل کار آغاز می‌شود و پس از آن، کلنگ زدن، بار زدن زغال، کشیدن واگن و زیرسازی آغاز می‌شود. سرما، تنگی نفس، گاز معدن و قطره قطره آب شرایط کار را دوچندان سخت می‌کند، اما در آخر «حداقل لقمه‌ای نان وجود دارد» که با آن بشود شکم را سیر کرد. پس از به تصویر کشیدن کار و زندگی کارگران و آشنا شدن با تنها دغدغه آنان - یعنی زنده ماندن - امیل زولا روی دیگر سکه را به ما نشان می‌دهد. خواننده وارد زندگی زیبا و لطیف صاحبان معدن نیز می‌شود و کمی هم با آنان نشست و برخواست می‌کند.

🔻جملاتی دیگر از کتاب ژرمینال

«سینه‌ای که ماهو و گروهش در آن مشغول بودند، ششمین دالان فرعی و به قول خودشان در ناف جهنم بود. این راه‌های فرعی به فاصله پانزده متر روی هم قرار داشتند، چنان‌که صعود از درون این تنگنای دراز، که سینه و پشت را مجروح می‌کرد تمامی نداشت.»

«اتی‌ین وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را می‌گذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمی‌آوردی.»

«فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونل‌ها برخاست. بخشی از دیواره معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک کند جز آن‌که با چشمان اشک‌بار به صدای آخرین نفس‌های آنان گوش فرا دهد. مرگ به سراغ‌شان آمده بود، بی‌هیچ هشداری...»
#ژرمینال
#امیل_زولا


https://t.me/tajrobeneveshtan/3428
#یک_کتاب

🔻رُمان «اوژنی گرانده»، اثر بالزاک؛ اولین بار در سال ۱۸۳۳ منتشر شد. در خانه‌ای دل‌گیر در شهر سومور، مردی پول پرست به نام آقای گرانده به همراه همسر و دخترش، اوژنی، زندگی می‌کند؛ همسر و دختری که زندگی‌شان زیر سایه‌ی علاقه‌ی جنون‌آمیز آقای گرانده به طلا و پول قرار دارد. او روی ثروت و دارایی‌های درخشان خود و هم‌چنین دخترش به یک میزان حساسیت دارد و نمی‌گذارد هیچ‌کس حتی نزدیک آن‌ها شود.

مادام گرانده نمونه زنى است بردبار، متین، با انعطاف و مهربان، که در زندگى زناشویى خود هیچوقت از لطف و مهر همسرش برخوردار نبوده است و تا هنگام مرگش نیز از چنین لطفى برخوردار نمى‌گردد. تنها دلگرمى او اوژنى دختر ٢٣ ساله‌‌اش و در واقع تنها سرمایه زندگى‌اش است. مادام گرانده در هنگامى که اوژنى مورد خشم پدر قرار مى‌گیرد، بهترین پشتیبان و حافظ اسرار او مى‌باشد. مادام گرانده بى بهره از هرگونه لذت مادى و معنوى در طول زندگى زناشویى خود، در اثر تقبل رنج‌ها و حرمان‌هاى روحى و جسمى که از سوى گرانده بر او رفته است ، زندگى را بدرود مى‌گوید. با مرگ او اوژنى تنها و بهترین یاور خود را ازدست مى‌دهد. گرانده تمام مکر و حیله‌ خود را به کار مى‌بندد تا میراث رسیده از مادر به فرزند را از آن خود سازد و با استفاده از احساسات پاک انسانى اوژنى، موفق به این کار نیز مى‌شود.

اوژنى گرانده دخترى است ٢٣ ساله‌، زیبا و مهربان. در طول زندگى کوتاه خود از خوشى‌هاى واقعى محروم بوده است. عشق و زندگى او همواره دست‌خوش حوادثى ملال‌آور و دردناک است که خباثت و بى‌رحمى پدر نقش اساسى در آن داشته است. خوش‌ترین لحظات بیاد ماندنى او ایام کوتاهى است که پسر عموى او شارل گرانده در خانه‌شان اقامت مى‌گزیند و اوژنى عاشق و شیفته او مى‌گردد. عهد و پیمان شارل با او و اولین و آخرین بوسه آنها زیباترین خاطره بیاد ماندنى براى اوژنى مى‌گردد. پاکى و صداقت اوژنى تا حدى است که ٧ سال به انتظار شارلى مى‌نشیند که بخاطر ورشکستگى و خودکشى پدرش راهى افریقا و هند مى‌شود تا با ثروت زیاد بدیار خود برگردد و عهد و پیمان‌هاى عاشقانه را فداى جاه و مقام و ثروت بکند. اوژنى معصومانه تا آخرین لحظه به عهد خود وفادار مى‌ماند، حتا زمانى که شارل با دوشیزه اى زشت‌رو ازدواج مى‌کند براى جبران ورشکستکى پدر شارل و حفظ شرافت خانوادگى آن‌ها، به او کمک مادى مى‌کند. و این در حالى است که شارل علیرغم ثروت اندوخته خود، از پرداخت قرض‌هاى پدر سرباز مى‌زند و پدر زنش ادعا مى‌کند تا موقعى که شارل پول طلبکاران را ندهد و از او اعاده حیثیت نشود اجازه ازدواج با دخترش را به او نخواهد داد. سرانجام اوژنى بدور از هرگونه عشق و علاقه با مسیو کروشو ۴٠ ساله‌ که سال‌ها در فکر بدست‌آوردن اوژنى و ثروتش بوده است ازدواج مى‌کند. سه سال بعد شوهر اوژنى مى‌میرد و اوژنى براى همیشه بیوه مى‌ماند. «اوژنى با تمامى احساس و عواطف پاک و مقدسش قربانى مى‌شود.»

🔻در کتاب «اوژنی گرانده» می‌خوانیم:

«از مالکان تاکستان‌ها و زمین‌ها و چوب‌فروش‌ها گرفته تا بشکه‌سازها و مهمان‌خانه‌دارها و دریانوردها، همه دائم چشم‌شان به خورشید است. همین‌ها شب، از این که مبادا صبح روز بعد حرفی از یخ‌بندان بشنوند با ترس و لرز به رختخواب می‌روند، چرا که از باران و باد و خشکسالی می‌ترسند. دل‌شان می‌خواهد ابر و باران و گرمای خورشید، آن طوری باشد که دوست می‌دارند. هوای آسمان و منافع زمینی‌شان دائم با یکدیگر در حال جنگ‌اند. و هواسنج، قیافه‌های آن‌ها را آرام، غمگین یا شاد می‌کند. از این سر تا آن سر این خیابان که قبلا نامش «گراند روی سومور» بود، جمله‌ی «هوا طلایی است» از این خانه به آن خانه می‌رود، یا هر کس به همسایه‌ا‌ش می‌گوید: «از آسمان سکه‌های طلا می‌بارد»، چون نیک می‌داند که پرتو خورشید یا باران به موقع، چه به ارمغان می‌آورد.»

«عمارت‌های قدیمی شهر قدیمی سومور که زمانی محل زندگی اشراف آن ناحیه بود، در قسمت نوک این خیابان سر بالایی است. خانه‌ی غم انگیزی که حوادث این داستان در آن رخ می‌دهد، یکی از همین عمارت‌ها و از بقایای قابل احترام قرنی است که ویژگی مردم آن سادگی بود، همان سادگی‌ای که اینک فرانسوی‌ها با رفتار و رسوم شان هر روز بیش از پیش آن را از دست می‌دهند. پس از عبور از پیچ و خم این خیابان خوش منظره که ناهمواری‌هایش، بی اختیار خاطره هایی را بیدار و بدل به رویاهای شیرین می‌کند، عقب رفتگی تاریکی را می‌بینید که وسط آن، «در خانه‌ی آقای گرانده» پنهان شده است.»
#اوژنی_گرانده
#انوره_دو‌‌بالزاک (۱۷۹۹ - ۱۸۵۰)

https://t.me/tajrobeneveshtan/2864
#یک_کتاب

🔹«آخرین روز یک محکوم»، رُمانی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که نخستین بار در سال ۱۸۲۹ انتشار یافت. این رُمان که در زمانه ی خود، اثری بسیار شوکه کننده بود، داستانی ژرف و تکان‌دهنده‌ و کتابی بسیار بااهمیت در عرصه‌ی تحلیل‌های اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلی بخش است و او ساعت هایش را با فکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادی اش سپری می‌کند. اما با گذشت ساعت‌ها، او می‌داند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کرده‌اند، مسیری که به گیوتین ختم می‌شود. مجرمی که نه نام او مشخص و نه می‌دانید چه جرمی مرتکب شده است. او در تلاش برای گرفتن بخشش از مردم و دادگاه است، اما،‌ مردم شهر او را با عناوینی مثل جانی،‌ قاتل و... می‌شناسند و حاضر نیستند لحظه‌ای حرف‌های او را بشنوند! در تمام طول کتاب با ترس و دلهره مرد همراه می‌شوید و در ذهن او حضور دارید.

🔹در کتاب آخرین روز یک محکوم؛ اثر ویکتور هوگو می‌خوانیم:

«از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.»
#آخرین_روز_یک_محکوم
#ویکتور_هوگو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2849
#یک_کتاب

کتاب صد سال تنهایی، داستانی است که اولین‌بار سال ۱۹۶۷ به زبان اسپانیایی منتشر شد. این رُمان طولانی در سال ۱۹۷۰ به زبان انگلیسی ترجمه شد و توانست نظرات زیادی را به خود جلب کند. از این کتاب به عنوان دستاوردی بی‌نظیر در تاریخ ادبیات یاد می‌شود. این کتاب از زبان سوم شخص بیان‌شده است و شخصیت‌های اصلی آن خانواده بوئندیا هستند که ماکوندو را پایه‌گذاری کرده و در آن ساکن هستند. این داستان، داستان هفت نسل از این خانواده و فراز و نشیب‌هایی است که در محل سکونت عجیب‌شان می‌گذرانند. یکی از نکات مهم در این کتاب این است که مارکز علی‌رغم استفاده از عناصر سورئال بسیار واقع‌گرا است او به تکرار وقایع ایمان دارد.

صدسال تنهایی را به عنوان رُمان شاخص سبک رئالیسم جادویی می‌شناسند.این رُمان متاثر از مدرنیسم در ادبیات آمریکای شمالی،‌ لاتین و کوبا بود. صدسال تنهایی یکی از زیباترین شروع رُمان در جهان را داراست.

مارکز رُمان خود را با صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز می‌کند. زمانی که او مقابل جوخه اعدام ایستاده و گذشته‌اش را در ذهنش مرور می‌کند. گذشته‌ای که به زمان به وجودآمدن دهکده ماکاندو برمی‌گردد. مارکز شاهکار ادبی خود را با این جملات جادویی آغاز می‌کند:

«سال‌ها سال بعد، زمانی که سربازان جوخه آتش برای اجرای حکم در مقابل سرهنگ آئورلیانو بوئندیا صف کشیده بودند،‌ وی بعدازظهر روزی را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ همراه خود برده بود. در آن زمان دهکده ماکاندو تنها بیست خانه خشتی و گلی داشت که در کناره رودخانه‌ای بنا شده که آب زلال و صاف آن با فشار از روی بستری از سنگ‌های بزرگ و سفید همچون تخم حیوانات ماقبل تاریخ می‌گذشت.»

صد سال تنهایی مارکز جایی آغاز می‌شود که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مشغول یادآوری خاطراتش از گذشته است. جایی که پدربزرگش خوزه آرکادیو بوئندیا همراه همسرش اورسولا ایگواران هنوز زنده بودند و تازه ماکوندو را همراه اعضای خانواده‌شان پایه‌ریزی کرده بودند. تنها ارتباط اهالی ماکوندو با دنیای اطراف کولی‌هایی بودند که هر سال یک‌بار به سرکردگی مردی به نام ملکیادس به نزدیکی محل زندگی آن‌ها می‌آمدند و چیزهایی را می‌آوردند که هوش از سر اهالی به‌خصوص خوزه آرکادیو بوئندیا بیرون می‌برد و باعث شده بود او دست به کارهای عجیبی بزند. زمان در طول داستان جلو می‌رود و ماکوندو آرام آرام بزرگ‌تر می‌شود، خوزه آرکادیو بوئندیای دوم و سوم به دنیا می‌آیند و زندگی صورت دیگری در این سرزمین دور افتاده‌ی کنار آب به خود می‌گیرد.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3090
#یک_کتاب

رُمان «دنیای سوفی» اثر «یوستین گوردر»، کاوشی جریان‌ساز در مفاهیم عظیم فلسفی اندیشه‌ی غرب است که قوه‌ی تخیل بسیاری از مخاطبین سراسر جهان را به چالش کشیده است.

روزی، سوفی آموندسن چهارده ساله از مدرسه به خانه بازگشته و در صندوق پستی، دو یادداشت با سوال‌هایی روی آن‌ها پیدا می‌کند: «تو که هستی؟» و «جهان از کجا می آید؟». همین آغاز وسوسه کننده، سوفی را درگیر مسائل و سوال‌های بیشتری کرده که او را راهی سفری بسیار فراتر از روستای محل زندگی‌اش در نروژ می‌کند. او از طریق این نامه ها - که دربردارنده‌ی موضوعات فلسفی از سقراط تا سارتر هستند - مکاتباتی با فیلسوفی اسرارآمیز دارد؛ درحالی که نامه‌های ارسالی به آدرس دختر دیگری فرستاده شده اند. هیلده چه کسی است و چرا مدام سر و کله‌ی نامه‌هایش پیدا می‌شود؟ سوفی برای حل این معما، باید از فلسفه‌ای که می‌آموزد، کمک بگیرد - اما حقیقت بسیار پیچیده‌تر از چیزی است که او می‌تواند تصور کند.

🔻در کتاب «دنیای سوفی» می‌خوانیم:

«مردمان انواع مشغوليت‌ها دارند: بعضی‌ها سکه‌های قديمی يا تمبر جمع می‌کنند، بعضی‌ها به‌کارهای دستی يا تعميرهای خانگی می‌پردازند و ديگران تقريبا تمام وقت آزاد خود را صرف اين يا آن ورزش می‌کنند. خيلی‌ها نيز خواندن را برمی‌گزينند. اما همه چيز وابسته است به‌آن چيزی که می‌خوانند. بعضی‌ها می‌توانند به‌خواندن روزنامه‌ها و کتاب‌های کارتون بسنده کنند، يا فقط رُمان دوست داشته باشند يا نشريات تخصصی مربوط به‌موضوعات متفاوت را از نجوم و ستاره‌بينی گرفته تا زندگی حيوانات و اکتشافات علمی بخوانند.

اگر من شور و شوقی برای اسب يا سنگ‌های قيمتی داشته باشم نمی‌توانم از ديگران بخواهم که در اين علاقه با من شريک شوند. و اگر من هيچ يک از رپرتاژهای ورزشی را در تلويزيون از دست ندهم، اين مطلب به‌من حق نخواهد داد تا از کسانی که برنامه‌های ورزشی تلويزيون را کسالت‌آور می‌دانند انتقاد کنم.

و با اين همه اگر چيزی وجود داشته باشد که همه‌ی مردمان را خوش آيد، چيزی که هر موجود بشری، مستقل از هويت و نژاد خود به‌آن علاقه‌مند باشد؟ آری، سوفی عزيز، مسائلی هست که بايد ذهن تمامی مردمان را به‌خود مشغول دارد. و درست همين مسائل است که موضوع درس مرا تشکيل می‌دهد.

در زندگی چه چيزی از همه مهم‌تر است؟ برای کسی که به‌اندازه کفايت رفع گرسنگی نمی‌کند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج می‌برد، البته هم‌نشينی با ديگر مردمان.

اما، فراتر از اين ضرورت‌های اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم به آن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. می‌گويند که انسان فقط با شکم زندگی نمی‌کند. البته تمام مردم به‌غذا نياز دارند و نيز به‌عشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که به‌آن نيازمنديم:
اين‌که: ما که هستيم و چرا زندگی می‌کنيم.

ميل به‌دانستن اين‌که چرا ما زندگی می‌کنيم، سرگرمی‌ای «عرضی» و تصادفی چون کلکسيون کردن تمبر پست نيست. آن‌کس که ذهن خود را به‌اين قبيل مسائل مشغول می‌دارد، در اين مسير با تمامی نسل‌های ديگری که پيش از او در جهان زيسته‌اند همراه است. منشاء عالم، کره زمين و زندگی، مسئله‌ای مهم‌تر و حساس‌تر از آن است که مثلاً بدانيم کدام کس بيشترين مدال‌ها را در آخرين بازی‌های المپيک نصيب خود کرده است.»
#دنیای_سوفی
#یوستین_گوردر

https://t.me/tajrobeneveshtan/3131
#یک_کتاب

سووشون؛ نخستین رُمانِ سیمین دانشور 

داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. نام سووشون برگرفته از یک مراسم ایرانی در سوگ و عزای سیاوش، از قهرمانان ایران باستان است که مظلومانه کشته می‌شود و در خفا برایش عزاداری می‌کنند و دلیل انتخاب عنوان سووشون، به‌دلیل شباهت یکی از شخصیت‌های کتاب به سیاوش قهرمان اسطوره‌ای شاهنامه و نحوه مرگ و خاکسپاری اوست. سووشون یعنی سیاوشون، یعنی سوگواری برای سیاوش، یعنی سوگواری برای مردی که دربرابر ظلم ایستاد و کوتاه نیامد. اولین بار این کتاب در سال ۱۳۴۸ انتشار یافت.

داستان با مراسم عقدکنان دختر حاکم شیراز شروع می‌شود که زری و یوسف در آن شرکت می‌کنند. در این مراسم علاوه بر اعیان و اشراف شهر، سران قشون انگلیس که شهر را اشغال کرده‌اند نیز حضور دارند.

یکی از مقامات انگلیسی به نام سرجنت زینگر سعی می‌کند یوسف را راضی کند تا محصول زمین‌هایش را به قوای انگلیس بفروشد. اما یوسف تصمیم دارد مازاد محصول خود را به مردم قحطی‌زدهٔ شیراز بدهد. خان کاکا، برادر یوسف که در تلاش برای به دست آوردن مقام و منصب است، سعی می‌کند او را متقاعد کند که با حاکم شیراز و سران قشون انگلیس کنار بیاید.

ایستادگی و سرسختی یوسف، زری را سخت نگرانِ از دست رفتن امنیت و آرامش خانه و خانواده‌اش می‌کند. یک بار که یوسف برای سرکشی به املاک خود به روستا می‌رود، زری نگران می‌شود، شب‌ها کابوس می‌بیند و هرچه می‌گذرد، خواب‌هایش آشفته‌تر می‌شود.

یوسف با شلیک یک ناشناس کشته می‌شود و جسد او را به خانه می‌آورند. زری پریشان و ناخوش می‌شود. در اینجا داستان بُعد اساطیری می‌گیرد و زری در خواب و بیداری یوسف را همچون سیاوش تصور می‌کند. این پریشانی به حدی است که گاهی اطرافیان تصور می‌کنند او دیوانه شده‌است. اما عاقبت ترس و وحشت را از خود دور می‌کند و از سایهٔ تردید خارج می‌شود.

یوسف هرچند که در کشاکش بین واقعیت و آرمان‌خواهی کشته می‌شود، اما مرگ او در دیگران و به‌خصوص زری تحول و بیداری ایجاد می‌کند...

کتاب با یادآوری پیام تسلیتی که مک ماهون، دوست ایرلندی یوسف به زری نوشته‌است، پایان می‌یابد: «گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
#سیمین_دانشور
#سووشون
#سیاوش

https://t.me/tajrobeneveshtan/3086
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

🔻بزرگ علوی با نوشتن رُمان چشم‌هایش و با نثری محکم و تاثیرگذار؛ داستانی عاشقانه با رگه‌هایی از سیاست پیش‌روی خواننده قرارداده است.

کتاب چشم‌هایش که نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد، تاثیر شگرفی بر سبک داستان‌نویسی نویسندگان پس از خود به وجود آورد. بزرگ علوی با بیانی ساده و با استفاده از شیوه حدس و گمان، داستان زنی از طبقه بالای جامعه در زمان رضاشاه را بازگو می‌کند که عاشق نقاشِ معروفی به نام ماکان شده است. استاد ماکان، رهبر تشکیلات زیرزمینی بر ضد حکومت رضاشاه است و فرنگیس به خاطر عشق او وارد مبارزات سیاسی علیه حکومت می‌شود. اکنون بعد از مرگ استاد ماکان در تبعید و گذشت چندین سال، معروف‌ترین اثر نقاش پرده‌ای از چشمان زنی‌ست که رازهای زیادی را در خود پنهان کرده و ناظم مدرسه‌ای که تابلوهای استاد ماکان در آن نگهداری می‌شود، به دنبال یافتن آن زن و برملا کردن راز نهفته آن چشم‌هاست. در نهایت او فرنگیس را پیدا می‌کند و زن قصه خود را برای ناظم بازگو می‌کند: داستان راز چشم‌هایش.

روایت بزرگ علوی از زبان یک زن، نشان دهنده‌ی اشرافِ عمیق وی به شخصیت زنان، حالات روحی و خلق و خوی آن‌هاست. عواطف و احساسات فرنگیس، احساسات درونی او، عشق عمیقش به نقاش معروف و بی‌پروا شدنی که این عشق نصیبش کرده بود، از چشم‌هایش یک داستان مهیج و به یاد ماندنی به وجود آورده است. نثر سیال و به دور از تکلفِ علوی و داستانی با محوریت زن، او را از دیگر نویسندگانِ زمان خود فراتر برد و باعث شد آثارش نسبت به هم‌عصران خود، امروزی تر جلوه کند.

🔻بخش‌هایی از کتاب چشم‌هایش:

«تهران خفقان گرفته بود. هیچ‌کس نفسش درنمی‌آمد. همه از هم می‌ترسیدند. خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند. بچه‌ها از معلمان‌شان؛ معلمان از فراش‌ها و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند. از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام، مأمورانِ آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی، همه به دورو‌برشان می‌نگریستند مبادا دیوانه یا از‌جان‌گذشته‌ای برخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند.
وقتی سینما تاریک شد، از من پرسید: «اسم شما چیست؟» گفتم: «فرنگیس». همین‌که صدای مرا شنید، با چشم‌های درشتش که در تاریکی مانند چشم‌های گربه‌ای سیاه می‌درخشید، به من نگاه کرد و من مانند دختری بیچاره‌ که در دست مردی مقتدر اسیر شده، برگشتم و به او نگاهی که پر از عجز و لابه، پر از التماس و التجا بود انداختم. گفت: «مثل اینکه شما را جایی دیده‌ام.» گفتم: «من شما را هیچ‌جا ندیده‌ام.» گفت: «صدایتان به‌گوشم آشنا می‌آید.» گفتم: «خیال می‌کنید.» چرا دروغ گفتم؟ برای اینکه می‌خواستم پیوندی که زندگی مرا در گذشته به حیات و هستی او بسته بود، قطع شود. نمی‌خواستم بفهمد من همان دختر سرسریِ دمدمیِ پرروی کارگاه نقاشی در خیابان لاله‌زار هستم. می‌خواستم برای شخصیت من ارزش قائل شود.»

«زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مى‌خواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مى‌کند. گویى مناظر گذشته تیره‌اش روشن و زنده از جلو چشم‌هایش رد مى‌شوند و آنچه مى‌بیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مى‌کند.
خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشم‌ها خیره شدم. آرزو مى‌کردم که نکته تازه‌اى در آن‌ها کشف کنم. در این چشم‌هاى صاف و شفاف آئینه‌اى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشم‌هایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مى‌کند. گفت: «مى‌دانید که دیروقت شده؟»
پرسیدم: «چه ساعتی‌ست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مى‌خواست تا آخرش برایم حکایت مى‌کردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
چطور شد که از او جدا شدید؟
خیال مى‌کنید که ما مى‌توانستیم باهم باشیم؟
نمى‌دانم، همین را مى‌خواهم بپرسم.
عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکرده‌اید، معلوم مى‌شود که نتوانسته‌ام خودم و او را به شما معرفى کنم.»

«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره آن گفت‌و‌گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره گذاخته شفاف و صیقلی می‌شود.»

«هیچ‌وقت کاری را که دیگران می‌توانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگ‌تری هست که از دست ما برمی‌آید.»
#چشم‌هایش
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2946
#یک_کتاب

«بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در باره‌ی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.

قسمت‌هایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:

«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»

«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می‌ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»

«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_هم‌چراغی
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2869
#یک_کتاب

کتاب طاهره طاهره عزیزم؛ نامه‌های عاشقانه غلام‌حسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی

غلام‌حسین ساعدی، پزشک و نویسنده‌ی مشهور ایرانی بیشتر با آثار ادبی ارزشمند و اندیشه‌های سیاسی‌اش شناخته می‌شود. اما چند سال قبل کتابی منتشر شد که روی عاشقانه‌ی زندگی این چهره‌ی برجسته‌ی ادبی را برای اولین بار آشکار ساخت.

ساعدی که متولد ۱۳۱۴ در تبریز بود، در جوانی درگیر عشقی شورانگیز و پنهانی به دختر تبریزی به نام طاهره کوزه‌‌گرانی شد. سال‌‌های سال کسی از این عشق خبر نداشت، حتی دوستان نزدیک ساعدی. تا این‌که چند سال پس از مرگ طاهره کوزه‌‌گرانی، خواهرزاده‌ی او نامه‌هایی که این نویسنده‌ی بزرگ به خاله‌‌اش نوشته بود را در قالب کتابی به نام «طاهره، طاهره‌ی عزیزم» منتشر کرد.

«طاهره، طاهره عزیزم» آیینه‌ی عمیق‌ترین احساسات «غلام‌حسین ساعدی»، معروف به «گوهرمراد» است که در قالب نثری دلکش و خواندنی به معشوقه‌اش ابراز داشته و حالا این میراث عاشقانه برای آیندگان برجا مانده است. کتاب که متشکل از ۴۱ نامه‌ی پر مهر و اشتیاق است، سبب شده تا قصه‌ی عشق نویسنده، خود به داستانی پرشور هم‌چون حکایت‌هایی که از قلمش برمی‌آمد، تبدیل شود.

این نامه‌‌ها را ساعدی در یک فاصله‌ی زمانی ۱۳ ساله از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۴۵ نوشته بود. در یکی از نامه‌‌ها او یک صفحه‌ی تمام تنها نام معشوق را تکرار کرده و در پایان نوشته: «طاهره‌ام، دوستت دارم.»
‏از خلال نامه‌‌ها مشخص است که ساعدی و طاهره گاهی یکدیگر را ملاقات می‌کردند:
«…در کویر توانستم چهار فصل از ایلخچی را بنویسم. دعا کن که زودتر تمام کنم. در شماره ۷۰ کتاب هفته، قصه‌ای از من چاپ شده به اسم راز. این را موقعی نوشتم که دو یا سه سال پیش به تهران آمده بودی…»
‏گفته شده که طاهره کوزه گرانی هم دستی بر هنر داشته و عکاسی می‌‌کرده و از چند نمایشی که ساعدی نویسنده‌ی آن‌ها بوده، عکاسی کرده است.

در قسمتی از کتاب نامه‌های عاشقانه غلام‌حسین ساعدی می‌خوانیم:

«طاهره‌ی عزیزم - سلام. این نامه را که می‌نویسم، آرامش لذت‌بخشی دارم و مثل ساعات آشتی و دوستی‌مان، احساس می‌کنم که با هم مهربان هستیم و هم‌دیگر را بخشیده‌ایم - و بی‌توجه به دیگران تنها از خودمان حرف می‌زنیم. من این جوری را خیلی دوست دارم. دفعه‌ی اول نبود که تو با مهربانی با من خداحافظی می‌کردی. اما دفعه‌ی اول بود که حس می‌کردم؛ آسوده‌ام، راحتم و آرامشی که دارم لذت‌بخش است. و این چند روز دوری با این که با اضطراب خفیفی هم‌راه بود. به هرحال اما این دقیقه که این کلمات را رقم می‌زنم باز خود را راحت حس می‌کنم. برایم مسلم شده که ما دو تا با تمام حساب‌ها و پیش‌آمدها و اتفاقات ناگوار با هم ماندنی هستیم. این مساله برای تو هم ثابت شده. هوای تهران گرمای وحشتناکی دارد. از هواپیما که پیاده شدم به نظرم آمد که داخل کوره‌ی آجرپزی شدم. تا ۴۸ ساعت تمام نتوانستم بخوابم. گرمای وحشتناکی بود. و من حال خوشی نداشتم. روز یک‌شنبه از خانه بیرون رفتم و با حال بدتری برگشتم. پنکه و کولر و یخچال نمی‌توانند تخفیفی در حال آدم به وجود آورند. سرت را درد نیاورم. این هفته را همه‌اش دنبال کارهای خصوصی‌ام بودم. دوندگی‌های بی‌مزه. کتابم را به ناشر دادم و قبول شد. با این که قرارمدارش را نبسته‌ام، ولی آگهی‌اش را منتشر کرده‌اند. نمایش‌نامه‌ام در حال تمرین است. چه قدر دلم می‌خواست که اینجا بودی و این کار را می‌دیدی. عکس‌هایی که برایم گرفته بودی همه‌اش به درد خورد. دکور قشنگی خواهد داشت. بازی‌ها تا حدودی خوب است. نمایش‌نامه‌ی کوتاه دیگری برای هنرهای زیبای کشور نوشتم که باز قبول شده است. به هر حال، این هفته را با گرما و دوندگی‌های کوچک به سر رسانده‌ام و حالا که روز چهارشنبه است و توی مطب نشسته‌ام این نامه را برایت می‌نویسم. نامه‌هایی که قرار بود بفرستم می‌خواهم بسته‌بندی کنم و توسط پست و یک‌جا بفرستم. کتاب دیگرم (امریکا امریکا) این هفته منتشر خواهد شد. با دو کتاب دیگر برایت خواهم فرستاد. فعلا حضرت اخوی کمی قرض بالا آورده و در این دوره‌ی بی‌پولی باید ترتیب این‌ها را هم داد. امیدوارم که حالت خوب و مناسب باشد. و چیزی که می‌خواستم بگویم از تو می‌خواهم به هر ترتیبی که شده حتما برایم نامه بنویسی. من که تصمیم قطعی دارم نامه‌ها را قطع نکنم.»
#غلام‌حسین_ساعدی
#طاهره_کوزه‌گرانی

📚📚📚
https://t.me/tajrobeneveshtan/3360
#یک_کتاب

«وقتی که دو نفر شیفته یکدیگر می‌شوند؛ کوچک‌ترین اشاره، کوچک‌ترین تماس، کوچک‌ترین نگاه برای آن‌ها به اندازه عالمی قیمت دارد.»/ از کتاب «ورق‌پاره‌های زندان»

«ورق پاره‌های زندان» اثری است معروف از «بزرگ علوی» که پنج داستان کوتاه از وی در زمانی که دوران محکومیتش را در زندان سپری می‌کرد، در بردارد. بزرگ علوی داستان‌ها را در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۰ در زندان قصر به رشته‌ی تحریر درآورد. وی در مدت این چهار سال، از هر چیزی که می‌شد روی آن نوشت، برای به نگارش درآوردن داستان‌هایش استفاده می‌کرد و این اشیا که گاه پاکت سیگار و گاه تکه ورق‌هایی پاره بودند، به «ورق پاره‌های زندان» مشهور شدند. داستان‌هایی که برگرفته از واقعیت زندگی است. بزرگ علوی، به عنوان یک نویسنده‌ی سیاسی - اجتماعی، تلاش کرد تا شرایط سیاسی آن زمان را در کنار وضعیت زندانیان، به خوبی توصیف کند. هر کدام از قصه‌ها با خط داستانی گیرای خود، خواننده را مجذوب می‌کنند.

داستان اول با عنوان «پادنگ» قصه‌ی مردی است که قاتل بودن او مشخص نیست، اما به جرم قتل به زندان افتاده است. «ستاره دنباله‌دار» داستان فردی انقلابی است که در روز عروسی‌اش دستگیر و روانه‌ی زندان می‌شود. «انتظار» داستان یک زندانی است که دچار جنونی متفاوت از دیگران گشته است. «عفو عمومی» به این مسئله می‌پردازد که همه‌ی زندانیان اعم از عادی و سیاسی، تمام فکرشان متوجه عفو است. «رقص مرگ» داستان مردی است که عاشق یک زن شده و حبس کشیدن به جای معشوقه را به جان می‌خرد.

بزرگ علوی در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد:

«ورق‌پاره‌های زندان اسم بی‌مسمایی برای این یادداشت‌هایی که اغلب آن در زندان تهیه شده، نیست. در واقع اغلب آن‌ها روی ورق‌پاره، روی کاغذ قند، کاغذ سیگار اشنو و با پاکت‌هایی که در آن برای ما میوه و شیرینی می‌آوردند، نوشته شده است و این کار بدون مخاطره نبوده است. در زندان اگر مداد و پاره کاغذی، مامورین زندان، در دست ما می‌دیدند جنایت بزرگی به شمار می‌رفت. امان از آن وقت که اولیای زندان پی می‌بردند که کسی یادداشت‌هایی برای تشریح اوضاع ایران در آن دوره تهیه می‌کند. «خانباباخان اسعد» در زندان به سخت‌ترین و وقیح‌ترین وجهی مُرد، فقط برای آن‌که یادداشت‌های او به دست مأمورین افتاد. «محمد فرخی یزدی» به دست جنایتکارانی بی‌شرم و رو کشته شد، فقط برای آن‌که شعر می‌گفت و با اشعارش اوضاع ایران را در دوره استبداد سیاه برای نسل‌های آینده به یادگار می‌گذاشت.»

در صفحه‌ای از کتاب ورق‌پاره‌های زندان می‌خوانیم:

«همه ماها وقتی زیر یوغ شکنجه زندگی افتادیم، مجبور هستیم دست و پا بزنیم، فریاد کنیم و همین وسیله بروز احساسات ماست، همین لخته‌های خونی است که از جگر ما ریخته می‌شود، همین پاره‌هایی از روح ماست که به این شکل تجلی می‌کند. موضوع این است که دردها و شادمانی‌های خودمان را به هر راهی که هست بیان کنیم. اما درد کشیده بهتر پی به درد دیگران می‌برد.»
#ورق‌_پاره‌های_زندان
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2955
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«خانواده‌های خوشبخت همه به مثل همه‌اند، اما خانواده‌های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.»(رُمان آنا کارنینا)

تولستوی سال ۱۸۲۸ در خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد، در جوانی وارد دانشگاه شد و به تحصیل حقوق روی آورد که آن را نیز رها کرد تا زندگی ۳۵۰ دهقانی را سامان بخشد که ارث او بودند از پدر. در زمانی که دهقانان روسیه تزاری در رنجی مُدام، زندگی به سر می‌آوردند، همراه زمین خریدوفروش می‌شدند و فرزندان‌شان امکان هیچ‌گونه تحصیل نداشتند؛ تولستوی با اعتقاد به آموزش همگانی، برای آنان مدرسه ساخت، به این امید که آینده‌ای بهتر داشته باشند. در روسیه قرن ۱۹، نویسنده وجدان بیدار مردم بود، کسی که برای عدالت اجتماعی نیز مبارزه می‌کرد. تولستوی در تمام لحظات زندگی کوشید تا این بار را بر دوش بکشد. در این راه بود که سرانجام همه هستی خویش را بین دهقانان تقسیم کرد و لباس اشرافیت را از تن به در آورد. روس‌ها او را به حق وجدان روسیه می‌دانند. رُمان «آنا کارنینا»ی او میان سال‌های ۱۸۷۷ - ۱۸۷۳ میلادی نوشته شد. لنین در سال ۱۹۰۸ در مقاله «تولستوی، آینده انقلاب روسیه»، دلایل اجتماعی تضادهایی را در آثار تولستوی دید که فریاد و شیون و زاری سر می‌دادند.

سبک نویسندگی تولستوی را رئالیستی می‌دانند. او در رمان آنا کارنینا شرح‌حال روابط میان خانواده‌های روسی در قرن نوزدهم را روایت می‌کند. این رُمان داستان تراژدیک زنی است که زندگی‌اش قربانی اخلاق فاسد جامعه اشرافی می‌شود. هیچ‌چیز در این کتاب اتفاقی نیست و خواننده فقط با بررسی‌های دقیق و موشکافانه و یا با خواندن نقدهای مختلف می‌تواند به عمق هنر تولستوی پی ببرد‌.

آنا کارنینا، همسر مقامی دولتی و قدرتمند، و زنی زیباست که عاشق افسری ثروتمند به نام کنت ورانسکی شده است. آنا که بی‌صبرانه به دنبال یافتن حقیقت و معنا در زندگی خود است، هنجارهای جامعه‌ی روس در آن زمان را زیر پا گذاشته و به منظور زندگی در کنار معشوق خود، همسر و پسرش را ترک می‌کند. اما پس از این کار، شرایط بسیار سختی برای او به وجود می‌آید که فرار از آن، نامحتمل به نظر می‌رسد. این رُمان به داستان زندگی شخصیت دیگری نیز می‌پردازد: زمین‌داری به نام کنستانتین لوین که تولستوی، او را بر اساس شخصیت خود خلق کرده است. در حالی که آنا می‌خواهد از طریق عشق به خوشبختی برسد، لوین جست‌و‌جوی خود برای رضایت روحی را از طریق ازدواج، خانواده و سخت کار کردن پیش می‌بَرد.
#آنا_کارنینا
#تولستوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2941
#یک_کتاب

مرغ دریایی؛ یکی از نمایشنامه‌های محبوب قرن بیستم!

کتاب مرغ دریایی، اثر آنتون چخوف در سال ۱۸۹۶ انتشار یافت. این نمایشنامه‌ی کلاسیک برشی از زندگی در مناطق روستایی روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم است. شخصیت‌های این داستان، هرکدام به نوعی از زندگی خود ناراضی هستند؛ برخی در طلب عشق هستند، برخی در طلب موفقیت و بعضی از آن‌ها هم آرزوی رسیدن به نبوغ هنری و خلق آثاری جاودان را در سر می‌پرورانند. با این وجود، به نظر می‌رسد که هیچ‌کدام به رضایت و خوشبختی دست نخواهند یافت. برخی عقیده دارند که نمایشنامه‌های چخوف، داستان‌محور نیستند و در عوض، پژوهشی درباره‌ی شخصیت‌ها هستند که برای ایجاد حالتی به خصوص در خواننده طراحی شده‌اند. برخی نیز بر این عقیده‌اند که کتاب مرغ دریایی، نمایشنامه‌ای تراژیک درباره‌ی انسان‌هایی است که خوشبختی را لمس نخواهند کرد و بعضی دیگر نیز، آن را هجویه‌ای تاریک می‌دانند که نادانی بشر را به سخره می‌گیرد.

دختر جوان و زیبایی به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچه‌ای پرشکوه زندگی می‌کند. او همواره رویای تئاتر و افتخار را در سر دارد. در دیگر سو، نویسنده‌ای جوان به نام کنستانتین ترپلف، دل‌بسته‌ی نیناست و مانند او در آرزوی افتخار است. او خود را نویسنده‌ای نوگرا می‌داند و مدام از سبک‌های جدید در هنر صحبت می‌کند. او نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد و نقش نخست نمایش را به نینا می‌سپارد، و آن را اجرا می‌کند؛ ولی مادرش که هنرپیشه‌ای زورگو و خودخواه است نمایش را مسخره می‌کند و تئاتر ترپلف نیمه‌کاره رها می‌شود. این سرآغازی است بر شکست‌های پیاپی ترپلف و ناکامی‌های او در زندگی‌اش که از مرغ دریایی یک تراژدی بزرگ درباره‌ی تنهایی و انزوا و ناکامی‌های انسان مدرن می‌سازد.

از سویی دیگر، نمایش‌نامه از درون شخصیت نینا در جستجوی معنای آرزو و رویاهای هنری است؛ امری که با طنز نیشدار چخوف به شمشیری علیه روشنفکران و هنرمندان زمان تبدیل می‌شود که خود را برتر از توده‌ی مردم می‌پنداشتند:
- نینا: «من اگر نویسنده‌ای مثل شما بودم، تمام زندگی‌ام را وقف توده‌ی مردم می‌کردم. ولی می‌دانم تنها سعادت این مردم آن است که خودشان را تا سطح من بالا بکشند و به ارابه‌ام بیاویزند.»

نینا در جدالی است برای غلبه بر نیروی ترس؛ ترسی که مانع از دست یافتن هنرمند به درک حقیقی هنر می‌شود. ترسی که مثل خوره جان ترپلف را می‌خورد، همین باعث ناکامی‌های او می شود. باعث آن که حتی در کشتن خویش نیز در ابتدا ناموفق باشد؛ اما نینا ایمان، قدرت و اراده دارد. زندگی را خوب می‌شناسد. از وجودش احساس سعادتی غرور‌آمیز می‌کند. چون تنها آن زیبایی واقعا زیباست که همه چیز را بداند و باز ایمان داشته باشد. به همین دلیل است که شخصیت زن نمایش، پس از گذر از رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی‌اش، زمانی که به دیدن ترپلف می‌آید این را می‌گوید و آخرین و بزرگ‌ترین شکست ترپلف را رقم می‌زند؛ شکستی که در دیدن پیشی گرفتن نینا نسبت به ترپلف در هنر و زندگی برای‌اش پدید می‌آید: «حالا دیگر مثل گذشته‌ها نیستم. حالا یک هنرپیشه هستم. با لذت، با شور و ذوق بازی می‌کنم. بر روی صحنه مستِ بازی می‌شوم و حس می‌کنم که روحم قوی‌تر شده است.»

در صفحه‌های دیگری از کتاب می‌خوانیم:

نینا: «چه دنیای عجیبی! نمی‌دانید چقدر نسبت به شما حسادت می‌کنم! سرنوشت انسان‌ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواخت خود را به پایان می‌برند. آن‌ها همه مثل هم‌اند، همه بدبختند؛ ولی گروهی دیگر - مثلا شما - در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن‌هاست. زندگی‌شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.»
تریگورین: «من خوشبختم! نه... شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می‌زنید؛ ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. شما خیلی جوان و ساده‌اید.»

نینا: «زندگی شما عالی است!»
تریگورین: «چه چیزش واقعا عالی است؟ من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم پیش شما بمانم. به قول معروف شما انگشت روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌اید. کم‌کم دارم دچار هیجان می‌شوم، حتی کمی هم ناراحت شده‌ام؛ ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم... بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند، کم‌کم یک خیال ثابت، تمام زندگیش را دربرمی‌گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: این که باید بنویسم، باید بنویسم، باید... هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می‌کنم، بعد سومی را، چهارمی را، بدون وقفه می‌نویسم. با عجله پست می‌کنم، باز می‌نویسم، نمی‌توانم طور دیگری بنویسم. از شما می‌پرسم کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است!»
#آنتوان_چخوف
#مرغ_دریایی
#نینا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3012
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«گفت‌وگو با برشت» عنوان کتابی است که شامل بیش از بیست گفت‌وگو، مباحثه و مصاحبه رادیویی با برتولت برشت است که در سال‌های ۱۹۲۸ و ۱۹۵۶ انجام شده‌اند. گفت‌وگو برای برشت نوعی مبارزه نظری بود که در آن ایده‌هایش درباره تئاتر و اجرا و نیز اندیشه‌ اجتماعی و سیاسی‌اش را در مسیر رویکردی انتقادی ارائه می‌کرد. در «گفت‌وگو با برشت» گزیده‌ای از مهم‌ترین مصاحبه‌های او به کوشش «ورنر هشت» گردآوری شده‌اند.

محمدرضا خاکی که به‌طور پیوسته به ترجمه نمایش‌نامه و نظریه تئاتر مشغول بوده، این کتاب را به فارسی ترجمه کرده است. روزنامه شرق در تیرماه ۱۴۰۱ به مناسبت انتشار کتاب، با مترجم درباره تصویر برشت در ایران، ایده‌های تئاتری و میراث او گفتگویی انجام داده است. در بخشی از مصاحبه، محمدرضا خاکی در پاسخ به این پرسش که: «اندیشه‌های سیاسی برشت به عنوان روشنفکری مارکسیست چقدر و چگونه به آثار او راه یافته است؟» می‌گوید:

«برشت در زمانه‌ای زندگی می‌کرد که مارکسیسم، ایدئولوژی و اندیشه پیشرو جهان بود. برشت در برلین به کلاس یادگیری اندیشه‌های کارل مارکس می‌رفت تا بتواند «سرمایه» مارکس را بخواند و بفهمد. برشت مارکسیستی بود که جهان را در پیشرفت و تحول می‌خواست و در سراسر عمرش با این آرمان زندگی کرد و برای این آرمان شعر و نمایش‌نامه و نظریه‌های اجرایی نوشت. اما نباید این تصور را داشته باشیم که چون برشت مارکسیست بود، هر کتابی هم که نوشت در آن به تبلیغ مارکسیسم پرداخته است. نه این‌طور نیست. برشت آثاری هنری خلق کرده که تا همیشه می‌توان آنها را خواند یا اجرا کرد. آثار و اندیشه‌های برشت را نباید یک پدیده بسته‌بندی‌شده ببینیم و درواقع او و آثارش را در یک نقطه تمام‌شده فرض کنیم. آثار برشت مدام اجرا می‌شوند و ایده‌های پیشنهادی‌اش همواره به‌روز و معاصر می‌شوند. برشت بعد از جنگ به برلین شرقی بازگشت تا تئوری‌های خودش را عملی و اجرایی کند، اما متأسفانه عمر زیادی نکرد و در سال ۱۹۵۶ درگذشت. البته دوستان و کسانی که با او کار کرده بودند سنت برشت را ادامه دادند، اما چون خودش واضع این ایده‌ها و نظریات بود به دلیل موقعیت جنگ و شرایط خاص آن دوره نتوانست بخش زیادی از آن‌ها را عملی کند. او در سال‌های دور از وطنش مدتی در آمریکا بود که دوران راحتی هم نبود و در آنجا آثار متعددی نوشت که برخی از آنها هم اجرا شد. دوران سختی بود و برشت پس از دادگاهی که در دوره مک‌کارتی برای او برگزار کردند، که متن این دادگاه در همین کتاب آمده، به سوئیس رفت و مدتی در آنجا ماند و بعد از پایان جنگ به برلین شرقی بازگشت. این پرسش همیشه باقی است که اگر خود برشت فرصت پیدا می‌کرد و می‌ماند چه تجدید‌نظرهایی در کارهایش به وجود می‌آورد.

فراموش نکنیم که برشت نویسنده بزرگی بود که جهان را در تحول می‌دید و خودش هم زندگی پُرتحولی داشت. به آثارش که نگاه می‌کنیم سیر تحول را در دیدگاه‌ها و نظریاتش می‌توانیم ببینیم. برشت درباره وضعیت حاکم بر شوروی هم دیدگاه و نظری انتقادی داشت و شاید به همین دلیل بود که در دوران جنگ در آنجا ساکن نشد. بنابراین می‌توانیم بگوییم که مارکسیسم برای برشت یک چراغ راه است یا به تعبیری فلسفه و دانشی است که به او برای کشف جهان کمک می‌کند. برشت هنرمندی است که مسیر زندگی و آثارش‌ پس از یک دوره‌ای بر اساس مطالعاتی که در زمینه مارکسیسم کرده بود، شکل گرفته است و بسیاری از ارزش‌ها و آرمان‌هایی که برشت به آنها اعتقاد داشت، هنوز زنده‌اند. هنوز هم ما می‌توانیم این آثار را بخوانیم چون تمام نشده‌اند. کتاب «سرمایه» مارکس هنوز هم اعتبار دارد و اگرچه مدل‌های سرمایه‌داری تغییر کرده، اما پایه‌ها هنوز پابرجاست. ما هنوز هم با همان تناقض‌ها و تضادهای اجتماعی و سیاسی زندگی می‌کنیم و بی‌عدالتی سرمایه‌داری جهانی در نئولیبرالیسم امروزی خیلی شدیدتر در جریان است. نئولیبرالیسم جهان را به مسیری برده که روز‌به‌روز توحش در آن بیشتر می‌شود. امروز می‌بینیم که بسیاری از دستاوردهای مهم فرهنگی و هنری پس زده می‌شوند و حالا پرسش این است که آیا واقعا امروز در عرصه‌های عدالت جهانی و حقوق انسانی پیشرفت کرده‌ایم؟ آیا صلح برقرار شده و فقر و بی‌عدالتی در جهان فروکش کرده است؟ پاسخ مشخص است: نه! و به همین دلیل است که هم‌چنان می‌توان به هر شعر، داستان، نمایش‌نامه و هر اثر هنری دیگری که ما را به سمت حقیقت و آزادی می‌برد، مراجعه کرد. جوامع انسانی در سراسر جهان امروز بیش از هر زمان دیگری به عدالت و برابری نیاز دارند و برابری و عدالت مطالبه‌‌ای همیشگی است. به گمان من بن‌مایه اندیشه‌های اجتماعی و انسانی که در آثار برشت جریان دارد، هم‌چنان زنده و کارآمد است و تا هر زمانی که کارزار عدالت و حق‌خواهی به پایان نرسیده است، زنده خواهد ماند.»
#برتولت_برشت
#محمد‌رضا_خاکی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3094
#یک_کتاب

با خواندن کتاب«همسایه‌ها»، احمد محمود را شناختم. نثر محکم و روان، تبحر در آفرینش فضا و شخصیت‌های داستان، فارسی راحت و بی‌پیرایه و درستش، مرا جزو خواننده‌های همیشگی کتاب‌هایش کرد. با خواندن کتاب «مدار صفر درجه» مایل شدم تا دربارۀ قصه‌های خودش، قصه‌های دیگران و در کل دربارۀ ادبیات و وضع مملکت با او گفتگو کنم.
درخواستم را به او گفتم و او رد کرد. گفت تا به‌حال با کسی گفتگو و مصاحبه نکرده و آمادگی ندارد. اصراری نکردم، چون لحن جواب - مثل نوشته‌هایش - آن‌چنان صریح و قاطع بود که می‌دانستم اصرار فایده‌ای ندارد. فقط گفتم راجع به پیشنهاد من فکر کنید، عجله‌ای ندارم، و تاکید کردم تا هر وقت که بخواهید منتظر می‌مانم. (اما عجله هم داشتم و تحمل انتظار برایم سخت بود!) کتاب سه جلدی را خوانده بودم و تمام صحنه‌هایش در جانم بود و گرم موضوع بودم. سه ماه بعد (وقتی که دیگر از این خیال دست شسته بودم)، این خبر خوش به من داده شد، که: فکرهایم را کردم، برای گفتگو آماده‌ام.
کتاب‎‌ها، یادداشت‌ها،ضبط‌صوت و نوارها را برداشتم و به دیدار #احمد_محمود رفتم.»(کتاب حاضر حاصل این دیدار است.)
از مقدمه #لیلی_گلستان بر کتاب «حکایت حال»
📚📚📚
#یک_نویسنده
#یک_کتاب

🔻ابراهیم یونسی نویسنده و مترجم، در خرداد ۱۳۰۵ در شهر بانه، به‌دنیا آمد و در نوزدهم بهمن ۱۳۹۰ درگذشت. او مترجمی پُرکار بود که بسیاری از بزرگ‌ترین آثار ادبی جهان را به فارسی برگرداند و چهارده رُمان نیز منتشر کرد.

یونسی از افسران بازمانده‌ی شبکه نظامی حزب توده در سال‌های پیش از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود که پس از کودتا بازداشت و سپس محکوم به اعدام شد، اما چون یک پای خود را ضمن خدمت در ارتش از دست داده بود با یک درجه تخفیف حکم حبس ابد گرفت. او ترجمه و تالیف را از همان زندان آغاز کرد. «هنر داستان‌نویسی» و ترجمه‌ی رُمان «آرزوهای بزرگ» اثر چارلز دیکنز، که از دانشگاه تهران جایزه گرفت، از جمله آثار دوران زندان اوست.

از میان رُمان‌هایی که از ابراهیم یونسی به یادگار مانده‌اند می‌توان به «گورستان غریبان»، «دعا برای آرمن» اشاره کرد و «زمستان بی‌بهار» که رُمانی زندگی‌نامه‌ای است. از مجموعه‌ی بزرگ ترجمه‌های او، که طیف گسترده‌ای از رُمان و آثاری در زمینه‌ی هنر و ادبیات و جامعه‌شناسی را در بر می‌گیرند، می‌توان تاریخ ادبیات یونان (رز هربرت جنینگز)، جنبش ملی کُرد (کریس کوچرا)، تریسترام شندی (لارنس استرن)، صهیونیسم (یوری ایوانف)، تس‌ دوربرویل (تامس هاردی) و یادداشت‌های روزانه (داستایوفسکی) را برشمرد.

🔻کتاب «هنر داستان‌نویسی» نوشته‌ی ابراهیم یونسی، به بحث درباره‌ی داستان کوتاه و تکنیک‌های نگارش آن می‌پردازد. به عقیده‌ی نویسنده: «پیش از هر چیز باید گفت که مراد از داستان در این کتاب، داستان کوتاه است که در زبان فارسی امروز، مفهوم معادل را یافته است. با این توضیح، حد مطالعه ما در موضوع داستان که مفهوم عام‌تر دارد مشخص می‌گردد. کار مولف در پرداختن این کتاب، بیشتر تدوین نظریات گروهی از سخن‌شناسانی است که بررسی عقاید و آراء‌شان در کار داستان‌نویسی مورد قبول و اعتنای نویسندگان بنام است.»

کتاب در نُه فصل تدوین شده است. «کلیات»، «طرح»، «داستان را چگونه باید گفت»، «تنه‌ی داستان»، «توصیف»، «گفتگو»، «صحنه‌ی داستان»، «بحران و انتظار» و «اوج  و پایان داستان» عنوان فصل‌های کتاب است.

ابراهیم یونسی در باره داستان کوتاه چنین می نویسد:
«مشخصات داستان کوتاه:
۱ - طرح منظم و مشخص دارد.
۲ - یک شخصیت اصلی دارد.
۳ - این شخصیت، در یک واقعه اصلی ارائه می‌شود.
۴ - در «کلی» که همه اجزا آن با هم پیوند متقابل دارند، شکل می‌بندد.
۵ - تاثیر واحدی را القا می‌کند.
۶ -کوتاه است.
حال خصوصیات ممیزه فوق را به قالب تعریف در آورده و می گوییم:
«داستان کوتاه اثری است کوتاه که در آن نویسنده به یاری یک طرح منظم، شخصیتی اصلی را در یک واقعه اصلی نشان می‌دهد و این اثر بر روی هم، تاثیر واحدی را القا می‌کند.»

داستان کوتاه خوب را به یاری ویژگی‌های زیر می‌توان باز شناخت:
۱ - اختصار
۲ - ابتکار
۳ - روشنی
۴ - تازگی شیوه پرداخت

نویسنده باید منظور و غرض خویش را به وضوح با خواننده در میان نهد و این امر را از آغاز تا به انجام داستان دنبال کند. وظیفه نویسنده این است که رغبت خواننده را برانگیزد و چون بر‌انگیخت، آن را هم‌چنان بدارد. برای تامین این منظور باید ساده بنویسد و نوشته‌اش خالی از ابهام باشد. نویسنده به‌هیچ روی مجاز نیست خواننده را پیاپی با جملاتی درگیر کند که ناچار باشد دو بار آن‌ها را بخواند تا منظوری وی را دریابد و گاه به حس و گمان اکتفا کند و بگذرد. خواننده به میدان حل جدول متقاطع کلمات یا مسائل ریاضی و فلسفی نیامده است و لذا داستان باید داستان باشد و نویسنده منظور خود را به روشنی با خواننده در میان گذارد.

توصیه می‌شود به عنوان یک نویسنده نوپا و تازه کار، حتما این کتاب را که کاملاً دربرگیرنده اشتباهات رایج میان این دسته از نویسندگان هست را بخوانید و داستان‌نویسی را درست و با پایه‌ی قوی شروع کنید.
#ابراهیم_یونسی
#هنر_داستان‌نویسی
#داستان_کوتاه

https://t.me/tajrobeneveshtan/3037
#یک‌_کتاب

علی‌اشرف درویشیان این قصه‌ها را در زندان حکومت پهلوی نوشته و در سال ۱۳۵۶ به پایان رسانده و بازنویسی آن را در سال ۱۳۵۸ انجام داده است. در یکی از صفحه‌های کتاب قصه‌های بند می‌خوانیم:

«از دریچه کوچک نزدیک سقف که روى دیوار مقابل در آهنى سلول قرار داشت، آسمان را مى‌دیدم. به اندازه یک کف دست، آبى سیر و یک نصفه ستاره. ارزش و قدر آن همه ستاره را ندانستم. آن همه شب‌ها، آن آسمان‌هاى بزرگ و بى‌مدعى. آن آسمان درندشت و حالا یک تکه آسمان و یک خرده ستاره که باید بارها سرم را جابه‌جا کنم تا چشمم درست بیفتد وسط میله‌ها و تورى فلزى و دریچه تا ببینمش. از دور صداى جیغ مى‌آمد مثل همیشه، نگهبان‌ها قدم مى‌زدند مثل همیشه و من دلهره داشتم مثل همیشه. چه وقت بود که دلهره نداشته باشم؟یا دلهره آمدن پدر بود به خانه، یا دلهره مدرسه و مشق ننوشتن، یا دلهره امتحان و پشت در اتاق امتحان ایستادن. همه‌اش دلهره، مگر انسان چقدر طاقت دارد؟یک عمر از معلم‌ها کتک خوردم که بخوان و بخوان! دَرست را بخوان! و حالا کتک مى‌خورم که چرا خواندى؟چرا خواندى؟از کى گرفتى؟ از کجا آوردى؟و اینک این جیغ جان‌خراش! کیست که شکنجه مى‌شود؟...»
#علی‌اشرف_درویشیان
#یک_کتاب

«انسان در شعر معاصر»، اثری است درخشان از نویسنده‌ی خوش قلم، مانایاد «محمد مختاری»، که برای اولین بار در دهه‌ی ۷۰ منتشر شد. در این کتاب، شعر امروز، از دریچه ی قلم «مهدی اخوان ثالث»، «نیما یوشیج»، «احمد شاملو» و «فروغ فرخزاد» مورد بررسی قرار گرفته است. آنچه محمد مختاری در کتاب «انسان در شعر معاصر» به آن پرداخته، درک تصویری است که از انسان در اشعار کهن تا امروز ایران ارائه شده است. نویسنده در این مسیر به شباهت و تفاوت‌هایی که میان درک و دریافت شاعران معاصر از این قضیه وجود داشته، پرداخته است و سیر تکامل اندیشه‌ی مدرن در جهان نیز از جمله مسائلی است که مورد تجزیه و تحلیل وی قرار گرفته است.

«انسان در شعر معاصر» تحلیلی است از این رویکرد انسان‌گرایانه امروز در مقابل آفاق انسان‌دوستانه فرهنگ کهن.

در نخستین مطالب آمده در بخش احمد شاملو، می‌خوانیم:

«شاملو عشق به انسان را در عرصه‌ی مبارزه سیاسی دریافته است. او بنا به تاکید خویش در اشعارش، پیش از ورود به عرصه‌ی مبارزه به مسئله «انسان» و ارزش همبستگی بشری واقف نبوده است. اما از آن پس، با توجه به زندگی و مرگ انسان‌های بزرگی که هدف زندگی و مرگ‌شان آزادی و دادگری و پاسداری از شأن و شرف آدمی بوده است، شعرش را وقت به ستایش انسان، به ویژه ستایش نخبگان کرده است.
به همین سبب انسان، در شعر او، وجهه‌ای ویژه و رنگی مشخص به خود گرفته است که از مرکز نگاه تا گستره‌ی چشم‌اندازش را در بر دارد. و پیش از هر چیز نشان آن است که یک انسان سیاسی است.»

در پشت جلد کتاب آمده است:

«محمد مختاری در کتاب «انسان در شعر معاصر» به درک و تصویر «انسان» در شعر ایران از گذشته تا امروز می‌پردازد. ریشه‌های این دستاورد قدیمی شعر فارسی را می‌کاود و شباهت‌ها و تفاوت‌های درک و دریافت شاعران معاصر را نیز به‌دقت بیان می‌کند. او در این بررسی از سیر تطور و تکامل اندیشه مدرن جهان بهره می‌گیرد و از پس پرداختن به دوره‌های گوناگون اندیشه بشری و بررسی توامان شعر شاعران کلاسیک و شعر چهار شاعر بزرگ معاصر ــ نیما، شاملو، اخوان، فروغ ــ به مفهومی بنیادین و متمایزکننده در شعر معاصر پی می‌برد:‌ «درک حضور دیگری». مفهومی ــ به‌تعبیر او ــ طبیعی و بدیهی که فقدان آن، اسباب تحقیر و خوارداشت انسان و زمینه‌ساز حذف «دیگری» بوده است.»

در قسمت دیگری از این‌کتاب می‌خوانیم:

«چشم‌انداز «نیما»، رهایی انسان از فشار نیازهای مادی و معنوی است. و شعر او به‌اعتباری طرح و تبیین توانایی‌های انسان است برای پیوند با کل طبیعت. می‌خواهد رابطه بیواسطه‌ای میان طبیعت و آدمی برقرار شود، و برقرار ماند. در پی آنست که هم انسان به شیوه‌ای انسانی به طبیعت بنگرد، و هم طبیعت به‌شیوه‌ای انسانی به انسان مربوط شود. و این ریاضت فعال را در تجربه زندگی خویش فراهم داشته است،‌ تا در جانش به شیوه‌های انسانی به طبیعت بنگرد،‌ تا سرانجام بتواند چون انسان تکامل‌یافته‌ای، به‌ویژه چون هر شاعر و هنرمند پیشروی، شعور طبیعت شود. اما چون در زندگی دوران او، هنوز طبیعت به شیوه‌ای انسانی با انسان مرتبط نشده است، و زیبایی طبیعت با درد آمیخته است، حاصل نگرش او، چیزی جز درکِ هرچه بیشتر و غم‌افزاتر «درد»‌ نیست. دردی که از همه اجزای هستی طبیعی و انسانی نمایان است. دردی که زاییده موانع و دشواری‌ها و فاصله‌هاست. و شاعر به‌منزله پاره‌ای از شعور طبیعت، آن را در اعماق ذهن خویش بازمی‌یابد.
تا درد هست، شفقت و مهر آدمی در سوز درون متبلور می‌شود. احساس و عاطفه انسانی در زخم درون سر باز می‌کند، و رقت اندوه، هستی آدمی را فرامی‌گیرد. از این‌رو مایه‌های عاطفی و غنایی دردمندانه، یکی از نمودهای اصلی انسان‌گرایی است.»

و بالاخره اینکه محمد مختاری درباره نقد، نکته جالبی دارد و می‌گوید: «اکنون فرهنگ انتقادی ما بس فراتر از آن خودبینی‌های کودکانه و تنگ‌فکری‌هاست که نقد و بررسی را به مچ‌گیری‌ها و پنبه‌زدن‌ها و نفی‌کردن‌های کلیشه‌ای مبتذل و بازاری، و به نرخ حقارت‌های روزمره تبدیل می‌کرده است. آن‌گونه برخوردها که از شأن شعر و شاعران و انسان به دور است، و اگر امروزه هم گاه دیده شود، ارزانی همان‌هایی باد که هنوز هم به رغم این‌همه تجربه، هیچ‌کس را قبول ندارند،‌ و اثبات حضورشان همواره در نفی حضور دیگری است.»
#محمد_مختاری (یکم اردیبهشت ۱۳۲۱ - دوازدهم آذرماه ۱۳۷۷)

https://t.me/tajrobeneveshtan/3248
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«چند روز بعد از مـراسم بـه‌خاک سپردن مادرم، پدربزرگ بـه مـن گفت: خوب آلکسی، تـو کـه مدال نیستی همیشه بـه گـردنـم آویزانت کنم. جـای تـو اینجـا نیست. بـرو تـوی مـردم. و مـن هـم رفتـم میـان مـردم. » (دوران کودکی - ماکسیم گورکی)

کتاب «دوران کودکی»، داستان زندگی خود ماکسیم گورکی، نویسنده روس است و نخستین کتاب از داستان سه‌گانه‌ای (تریلوژی) است که دو قسمت دیگر آن «در جستجوی نان» و «دانشکده‌های من» است. نویسنده به خاطرات اولین سال‌های زندگی خود در میان مردم پرداخته است. دچار بدبختی و فقری است که موجد پست‌ترین تمایلات است. میان پدربزرگی خشن و مادربزرگی مهربان به سر می‌برد. خانواده در وحشت از پیرمرد به حیات ادامه می‌دهد و او هم بی‌دریغ زن و بچه‌هایش را به باد کتک می‌گیرد. تنها لحظات آرام وقتی است که پدربزرگ در خانه نیست. آنگاه است که همه خانواده به شادی و پایکوبی می‌پردازند، مشروب می‌نوشند،‌ مادربزرگ می‌رقصد، و به بچه‌ها شیرینی و شربت داده می‌شود.

اما اغلب، خاطرات تلخ است که افکار نویسنده را به هم می‌ریزد. خاطره عمویی که زاری می‌کند، چرا که زنش را آنقدر زده که بر اثر ضربات، در حال مرگ است. تنها یکی از دوستان آلیوشا، پسرکی کولی، مورد علاقه پیرمرد است که او هم به شکل خدعه‌آمیزی بر اثر حسادت به دست عمه‌های آلیوشا کشته می‌شود. آتش‌سوزی عظیمی همه را خانه‌خراب می‌کند و موجب جدایی خانواده می‌شود… پسرک کم‌کم بزرگ و شیطان‌تر می‌شود و از اینکه پدربزرگش کمتر از سابق او را کتک می‌زند، دچار حیرت می‌شود. پسرک عاشق کوچه است. چشمش کم‌کم به زندگی باز می‌شود، بی‌آنکه راز غمی که او را فراگرفته، برایش فاش شود. بدبختی هم‌چنان بر مردم بیچاره سنگین و سنگین‌تر می‌شود و پیرمرد باید اموالش را با بچه‌ها قسمت کند. کاملاً فقیر و خسیس می‌شود. مادر آلیوشا می‌میرد و پسرک نوجوان باید به دنبال چوب جمع کردن برود. داستانسرای ما کم‌کم متوجه می‌شود که دهقان های روس از بس ناملایمت و بدبختی کشیده‌اند، کم‌کم به رنج خویش عادت کرده‌اند و حتی به آن علاقمندند. وقتی هم که فاجعه‌ای بزرگتر از گذشته پیش می‌آید، آن را چون حادثه و وسیله‌ای برای تفریح در زندگی محقر خود تلقی می‌کنند و «بر چهره‌ای خالی، جای چنگ زینتی به شمار می‌رود».

زندگینامه‌های نویسنده به حق در آثار گورکی مشهورترین آنهاست، و در میان آن‌ها «دوران کودکی» مسلماً شاهکار نویسنده به شمار می‌رود و بازپردازی غم‌آور طبقات فقیر روسیه در اواخر قرن نوزدهم است.

در قسمتی از کتاب «دوران کودکی» می‌خوانیم:

«پدرم روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ، زیر پنجره خوابیده و پیراهنی بی‌اندازه دراز و سفید به تن دارد. انگشتان پاهای برهنه‌اش به طرز عجیبی از هم بازشده و انگشتان دست‌های رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینه‌اش گذاشته شده، کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایره سیاه، دو سکه مسین کاملا پوشانده؛ چهره مهربانش تیره به نظر می آید و دندان‌هایش که به شکل ناهنجاری نمایان است، مرا می‌ترساند. مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می‌بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده، موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی‌اش به طرف پشت سر، شانه می‌کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره‌های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. پدربزرگم دست مرا در دست دارد. پدربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی‌اش مضحک و شل و ول است. از سر تا به پا سیاه به نظر می‌آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می‌کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی‌گوید و از سر تا پا می‌لرزد و مرا به سوی پدرم هول می‌دهد. ولی من پیله می‌کنم و پشت سرش قایم می‌شوم. می‌ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه بزرگ‌ترها را ندیده بودم و سخنانی را که پدربزرگم می‌گوید، نمی‌فهمم. او می‌گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نمی‌بینی. مُرد! عزیزم مُرد! در جوانی مُرد. از دنیا خیری ندیده، رفت....» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من، با نشاط و خوش روئی با من ور می‌رفت. بعد ناگهان ناپدید شد و پدربزرگم جایش را گرفت. آدم عجیبی بود. من از پدربزرگم پرسیدم: «از کجا آمدی؟» جواب داد: «از آن بالا، از «نیژنی» سوار کشتی شده، آمدم. آخر روی آب که آدم پیاده راه نمی‌رود؟» هم از این حرف‌ها خنده‌ام می‌گرفت و هم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم...»
#ماکسیم_گورکی
#دوران_کودکی
#در_جستجوی_نان
#دانشکده‌های_من

https://t.me/tajrobeneveshtan/3245
#یک_کتاب

اختلالات شدید در بازتولید اقتصادی جامعه را «بحران اقتصادی» می‌خوانند. در اقتصادِ سرمایه‌داری این بدان‌معناست که حجم عظیمی از کالاهای تولید‌شده دیگر قابل فروش نیستند: نه به این دلیل که هیچ نیازی به آن کالاها نیست، بلکه چون تقاضایی توأم با پشتوانه‌ی «قدرت خرید» وجود ندارد. سرمایه‌ی کالایی دیگر نمی‌تواند کاملاً به سرمایه‌ی پولی بدل شود، به گونه‌ای که ارزش افزایی سرمایه‌ی به‌کار‌افتاده کم می‌شود و انباشت کاهش می‌یابد. تقاضا در بخش بنگاه‌های سرمایه‌داری برای عوامل سرمایه‌ی مولد - وسیله‌ی تولید و نیروی کار - نیز کاهش می‌یابد. بی‌کاری گسترده و کاهش مصرف طبقه‌ی کارگر عواقب و نتایج بحران‌اند، که خود به کاهش بیش‌تر تقاضا می‌انجامند و بحران را نیز تشدید می‌کنند.

سرمایه‌داری تنها شیوه‌ی تولیدی نیست که در آن فقر گسترده در کنار ثروت عظیم وجود دارد، اما تنها شیوه‌ی تولیدی است که در آن کالای مازاد مشکل ایجاد می‌کند: اجناس غیر قابل فروش صاحب‌شان را به نابودی می‌کشانند، در حالی که بیش‌تر افراد نیازمندِ این اجناس قادر نیستند تنها چیزی را که در اختیار دارند، نیروی کارشان را، بفروشند. چون سرمایه به نیروی کار آن‌ها احتیاج ندارد، زیرا نمی‌تواند از آن سودآورانه استفاده کند.

از اوایل سده‌ی نوزدهم، هنگامی که سرمایه‌داری صنعتی ابتدا در انگلستان و سپس در فرانسه، آلمان و ایالات متحده مسلط شد، بحران‌های جوامع توسعه‌یافته‌ی سرمایه‌داری در فواصل تقریباً ده‌ساله روی داده‌اند. رکود و بحران به دنبال دوره‌های انباشت شتابان با نرخ‌های سود بالا و افزایش دستمزدها پیش می‌آمدند، که سرانجام با روندی بدواُ کُند و سپس شتابان به بهبود انباشت منتهی می‌شدند.

این تحولات ادواری در سده‌ی بیستم ادامه یافتند، اما دورگشت‌ها هر دم کم‌تر از گذشته بارز بودند. اهمیت تحولات ابردوره‌ای نیز افزایش یافت: با بحران جهانی اقتصادی سال ۱۹۲۹، دوره‌ی رکود اقتصادی بلند مدتی آغاز شد که سرانجام در دهه ۱۹۵۰ برطرف شد، و در آمریکای شمالی و اروپای غربی راه را برای رونق طولانی متکی بر «فودیسم» در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ هموار کرد. این «معجزه‌ی اقتصادی» سرمایه‌داری، نه تنها نرخ‌های سود بالا، بلکه اشتغال کامل و گسترش دولت رفاه را نیز در کشورهای پیش‌روِ سرمایه‌داری به ارمغان آورد. در این مرحله نیز هم‌چنان دورگشت‌ها وجود داشتند، اما بدون بحران‌های حاد‌. به نظر می‌رسید سرمایه‌داری، دست‌کم در کشورهای متروپل، از آن‌چه مارکس آن را با مشخصه‌هایی نظیر بحران‌ها، بی‌کاری و بی‌نوایی می‌شناخت، فراتر رفته بود. اما این وضعیت با بحران جهانی اقتصادی سال ۵ - ۱۹۷۴ اساساً دگرگون شد: الگوی فوردیستیِ انباشت با روش‌های «ارزانِ» افزایش بهره‌وری‌اش (تیلوریسم و تولید انبوه) به نهایت خود رسیده بود، نرخ سود کاهش یافت، و قدرت حرکت‌های ادواری بیش‌تر شد، گرچه حتی در دورهای بهبود نرخ رشد نسبتاً اندک و بی‌کاری هم‌چنان بالا بود. نرخ سود در دهه‌ی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ عمدتاً در نتیجه‌ی ثابت نگه‌داشتن یا کاهش دست‌مزدهای واقعی و نیز معافیت‌های گسترده‌ی مالیاتی برای کسب و‌کارها و ثروت‌مندان، که اغلب با کاهش هزینه‌های اجتماعی جبران می‌شد، بهبود یافت.

تردیدی نیست که بحران در عمل نشانه‌ی بارز سیر تحول سرمایه‌داری در ۱۸۰ سال گذشته بوده است. با این حال، پاسخ به مسأله‌ی علل بروز این بحران‌ها موضوع بحث و مجادله بوده است. اکثر صاحب‌نظران اقتصاد سیاسیِ کلاسیک و نمایندگان معاصرِ اقتصاد نئوکلاسیک منکر آن‌اند که بحران‌ها نتیجه‌ی سازوکار بنیادین سرمایه‌داری‌اند. از نظر اقتصاد‌دانان کلاسیک و نئوکلاسیک، تأثیرات «بیرونی» (برای مثال، سیاست‌های اقتصادی دولت) باعث ایجاد بحران‌ها می‌شوند، اما اقتصاد سرمایه‌داریِ بازار به‌خودی خود عاری از بحران است. تنها جان مینارد کینز (۱۹۶۳ - ۱۸۸۳) بی‌کاریِ انبوه تکرارشونده را به علل درون‌زاد سرمایه‌داری نسبت داد(کینز، ۱۹۳۶)، و به این ترتیب سنگ‌بنای «کینزینیسم» را گذاشت.

در مقابل، مارکس کوشید اثبات کند که بحران‌ها از خود شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری نشأت می‌گیرند و سرمایه‌داری عاری از بحران غیر ممکن است. با این حال، در آثار مارکس نمی‌توان نظریه‌ی جامعی در باره‌ی بحران یافت؛ آن‌چه هست نظرات پراکنده و کم‌وبیش پیچیده‌ای است که مارکسیست‌ها در قالب نظریه‌هایی کاملاً متمایز در باب بحران بسط و گسترش داده‌اند. مارکس با تحلیل پول به منزله‌ی وسیله‌ی گردش، در میانجی مبادله‌بودنِ آن به احتمالِ کلیِ بحران پی برده بود: فردی می‌تواند کالایش را بفروشد، بدون آن‌که لزوماً با پولِ به‌دست آمده کالای دیگری خریداری کند...

📚برگرفته از فصل نهم کتاب: مقدمه‌ای بر سرمایه‌ی مارکس؛ اثر: میشائیل هاینرش؛ مترجم: فردین نگهدار؛ ویراستار: یوسف صفاری؛ ناشر: لاهیتا، تهران، ۱۴۰۱


https://t.me/tajrobeneveshtan/3241
#یک_کتاب

رُمان «دنیای سوفی» اثر «یوستین گوردر»، کاوشی جریان‌ساز در مفاهیم عظیم فلسفی اندیشه‌ی غرب است که قوه‌ی تخیل بسیاری از مخاطبین سراسر جهان را به چالش کشیده است.

روزی، سوفی آموندسن چهارده ساله از مدرسه به خانه بازگشته و در صندوق پستی، دو یادداشت با سوال‌هایی روی آن‌ها پیدا می‌کند: «تو که هستی؟» و «جهان از کجا می آید؟». همین آغاز وسوسه کننده، سوفی را درگیر مسائل و سوال‌های بیشتری کرده که او را راهی سفری بسیار فراتر از روستای محل زندگی‌اش در نروژ می‌کند. او از طریق این نامه ها - که دربردارنده‌ی موضوعات فلسفی از سقراط تا سارتر هستند - مکاتباتی با فیلسوفی اسرارآمیز دارد؛ درحالی که نامه‌های ارسالی به آدرس دختر دیگری فرستاده شده اند. هیلده چه کسی است و چرا مدام سر و کله‌ی نامه‌هایش پیدا می‌شود؟ سوفی برای حل این معما، باید از فلسفه‌ای که می‌آموزد، کمک بگیرد - اما حقیقت بسیار پیچیده‌تر از چیزی است که او می‌تواند تصور کند.

در کتاب دنیای سوفی می‌خوانیم:

«مردمان انواع مشغوليت‌ها دارند: بعضی‌ها سکه‌های قديمی يا تمبر جمع می‌کنند، بعضی‌ها به‌کارهای دستی يا تعميرهای خانگی می‌پردازند و ديگران تقريبا تمام وقت آزاد خود را صرف اين يا آن ورزش می‌کنند. خيلی‌ها نيز خواندن را برمی‌گزينند. اما همه چيز وابسته است به‌آن چيزی که می‌خوانند. بعضی‌ها می‌توانند به‌خواندن روزنامه‌ها و کتاب‌های کارتون بسنده کنند، يا فقط رُمان دوست داشته باشند يا نشريات تخصصی مربوط به‌موضوعات متفاوت را از نجوم و ستاره‌بينی گرفته تا زندگی حيوانات و اکتشافات علمی بخوانند.

اگر من شور و شوقی برای اسب يا سنگ‌های قيمتی داشته باشم نمی‌توانم از ديگران بخواهم که در اين علاقه با من شريک شوند. و اگر من هيچ يک از رپرتاژهای ورزشی را در تلويزيون از دست ندهم، اين مطلب به‌من حق نخواهد داد تا از کسانی که برنامه‌های ورزشی تلويزيون را کسالت‌آور می‌دانند انتقاد کنم.

و با اين همه اگر چيزی وجود داشته باشد که همه‌ی مردمان را خوش آيد، چيزی که هر موجود بشری، مستقل از هويت و نژاد خود به‌آن علاقه‌مند باشد؟ آری، سوفی عزيز، مسائلی هست که بايد ذهن تمامی مردمان را به‌خود مشغول دارد. و درست همين مسائل است که موضوع درس مرا تشکيل می‌دهد.

در زندگی چه چيزی از همه مهم‌تر است؟ برای کسی که به‌اندازه کفايت رفع گرسنگی نمی‌کند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج می‌برد، البته هم‌نشينی با ديگر مردمان.

اما، فراتر از اين ضرورت‌های اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم به آن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. می‌گويند که انسان فقط با شکم زندگی نمی‌کند. البته تمام مردم به‌غذا نياز دارند و نيز به‌عشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که به‌آن نيازمنديم:
اين‌که: ما که هستيم و چرا زندگی می‌کنيم.

ميل به‌دانستن اين‌که چرا ما زندگی می‌کنيم، سرگرمی‌ای «عرضی» و تصادفی چون کلکسيون کردن تمبر پست نيست. آن‌کس که ذهن خود را به‌اين قبيل مسائل مشغول می‌دارد، در اين مسير با تمامی نسل‌های ديگری که پيش از او در جهان زيسته‌اند همراه است. منشاء عالم، کره زمين و زندگی، مسئله‌ای مهم‌تر و حساس‌تر از آن است که مثلاً بدانيم کدام کس بيشترين مدال‌ها را در آخرين بازی‌های المپيک نصيب خود کرده است.»
#دنیای_سوفی
#یوستین_گوردر

https://t.me/tajrobeneveshtan/3131
Ещё