تجربه نوشتن

#چشم‌هایش
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

🔻بزرگ علوی با نوشتن رُمان چشمهایش و با نثری محکم و تاثیرگذار؛ داستانی عاشقانه با رگه‌هایی از سیاست پیش‌روی خواننده قرارداده است.

کتاب چشمهایش که نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد، تاثیر شگرفی بر سبک داستان‌نویسی نویسندگان پس از خود به وجود آورد. بزرگ علوی با بیانی ساده و با استفاده از شیوه حدس و گمان، داستان زنی از طبقه بالای جامعه در زمان رضاشاه را بازگو می‌کند که عاشق نقاشِ معروفی به نام ماکان شده است. استاد ماکان، رهبر تشکیلات زیرزمینی بر ضد حکومت رضاشاه است و فرنگیس به خاطر عشق او وارد مبارزات سیاسی علیه حکومت می‌شود. اکنون بعد از مرگ استاد ماکان در تبعید و گذشت چندین سال، معروف‌ترین اثر نقاش پرده‌ای از چشمان زنی‌ست که رازهای زیادی را در خود پنهان کرده و ناظم مدرسه‌ای که تابلوهای استاد ماکان در آن نگهداری می‌شود، به دنبال یافتن آن زن و برملا کردن راز نهفته آن چشم‌هاست. در نهایت او فرنگیس را پیدا می‌کند و زن قصه خود را برای ناظم بازگو می‌کند: داستان راز چشمهایش.

روایت بزرگ علوی از زبان یک زن، نشان دهنده‌ی اشرافِ عمیق وی به شخصیت زنان، حالات روحی و خلق و خوی آن‌هاست. عواطف و احساسات فرنگیس، احساسات درونی او، عشق عمیقش به نقاش معروف و بی‌پروا شدنی که این عشق نصیبش کرده بود، از چشمهایش یک داستان مهیج و به یاد ماندنی به وجود آورده است. نثر سیال و به دور از تکلفِ علوی و داستانی با محوریت زن، او را از دیگر نویسندگانِ زمان خود فراتر برد و باعث شد آثارش نسبت به هم‌عصران خود، امروزی تر جلوه کند.

🔻بخش‌هایی از کتاب چشمهایش:

«تهران خفقان گرفته بود. هیچ‌کس نفسش درنمی‌آمد. همه از هم می‌ترسیدند. خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند. بچه‌ها از معلمان‌شان؛ معلمان از فراش‌ها و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند. از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام، مأمورانِ آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی، همه به دورو‌برشان می‌نگریستند مبادا دیوانه یا از‌جان‌گذشته‌ای برخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند.
وقتی سینما تاریک شد، از من پرسید: «اسم شما چیست؟» گفتم: «فرنگیس». همین‌که صدای مرا شنید، با چشم‌های درشتش که در تاریکی مانند چشم‌های گربه‌ای سیاه می‌درخشید، به من نگاه کرد و من مانند دختری بیچاره‌ که در دست مردی مقتدر اسیر شده، برگشتم و به او نگاهی که پر از عجز و لابه، پر از التماس و التجا بود انداختم. گفت: «مثل اینکه شما را جایی دیده‌ام.» گفتم: «من شما را هیچ‌جا ندیده‌ام.» گفت: «صدایتان به‌گوشم آشنا می‌آید.» گفتم: «خیال می‌کنید.» چرا دروغ گفتم؟ برای اینکه می‌خواستم پیوندی که زندگی مرا در گذشته به حیات و هستی او بسته بود، قطع شود. نمی‌خواستم بفهمد من همان دختر سرسریِ دمدمیِ پرروی کارگاه نقاشی در خیابان لاله‌زار هستم. می‌خواستم برای شخصیت من ارزش قائل شود.»

«زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مى‌خواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مى‌کند. گویى مناظر گذشته تیره‌اش روشن و زنده از جلو چشمهایش رد مى‌شوند و آنچه مى‌بیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مى‌کند.
خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشم‌ها خیره شدم. آرزو مى‌کردم که نکته تازه‌اى در آن‌ها کشف کنم. در این چشم‌هاى صاف و شفاف آئینه‌اى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشمهایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مى‌کند. گفت: «مى‌دانید که دیروقت شده؟»
پرسیدم: «چه ساعتی‌ست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مى‌خواست تا آخرش برایم حکایت مى‌کردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
چطور شد که از او جدا شدید؟
خیال مى‌کنید که ما مى‌توانستیم باهم باشیم؟
نمى‌دانم، همین را مى‌خواهم بپرسم.
عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکرده‌اید، معلوم مى‌شود که نتوانسته‌ام خودم و او را به شما معرفى کنم.»

«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره آن گفت‌و‌گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره گذاخته شفاف و صیقلی می‌شود.»

«هیچ‌وقت کاری را که دیگران می‌توانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگ‌تری هست که از دست ما برمی‌آید.»
#چشم‌هایش
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2946
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

🔻بزرگ علوی با نوشتن رُمان چشمهایش و با نثری محکم و تاثیرگذار؛ داستانی عاشقانه با رگه‌هایی از سیاست پیش‌روی خواننده قرارداده است.

کتاب چشمهایش که نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد، تاثیر شگرفی بر سبک داستان‌نویسی نویسندگان پس از خود به وجود آورد. بزرگ علوی با بیانی ساده و با استفاده از شیوه حدس و گمان، داستان زنی از طبقه بالای جامعه در زمان رضاشاه را بازگو می‌کند که عاشق نقاشِ معروفی به نام ماکان شده است. استاد ماکان، رهبر تشکیلات زیرزمینی بر ضد حکومت رضاشاه است و فرنگیس به خاطر عشق او وارد مبارزات سیاسی علیه حکومت می‌شود. اکنون بعد از مرگ استاد ماکان در تبعید و گذشت چندین سال، معروف‌ترین اثر نقاش پرده‌ای از چشمان زنی‌ست که رازهای زیادی را در خود پنهان کرده و ناظم مدرسه‌ای که تابلوهای استاد ماکان در آن نگهداری می‌شود، به دنبال یافتن آن زن و برملا کردن راز نهفته آن چشم‌هاست. در نهایت او فرنگیس را پیدا می‌کند و زن قصه خود را برای ناظم بازگو می‌کند: داستان راز چشمهایش.

روایت بزرگ علوی از زبان یک زن، نشان دهنده‌ی اشرافِ عمیق وی به شخصیت زنان، حالات روحی و خلق و خوی آن‌هاست. عواطف و احساسات فرنگیس، احساسات درونی او، عشق عمیقش به نقاش معروف و بی‌پروا شدنی که این عشق نصیبش کرده بود، از چشمهایش یک داستان مهیج و به یاد ماندنی به وجود آورده است. نثر سیال و به دور از تکلفِ علوی و داستانی با محوریت زن، او را از دیگر نویسندگانِ زمان خود فراتر برد و باعث شد آثارش نسبت به هم‌عصران خود، امروزی تر جلوه کند.

🔻بخش‌هایی از کتاب چشمهایش:

«تهران خفقان گرفته بود. هیچ‌کس نفسش درنمی‌آمد. همه از هم می‌ترسیدند. خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند. بچه‌ها از معلمان‌شان؛ معلمان از فراش‌ها و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند. از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام، مأمورانِ آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی، همه به دورو‌برشان می‌نگریستند مبادا دیوانه یا از‌جان‌گذشته‌ای برخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند.
وقتی سینما تاریک شد، از من پرسید: «اسم شما چیست؟» گفتم: «فرنگیس». همین‌که صدای مرا شنید، با چشم‌های درشتش که در تاریکی مانند چشم‌های گربه‌ای سیاه می‌درخشید، به من نگاه کرد و من مانند دختری بیچاره‌ که در دست مردی مقتدر اسیر شده، برگشتم و به او نگاهی که پر از عجز و لابه، پر از التماس و التجا بود انداختم. گفت: «مثل اینکه شما را جایی دیده‌ام.» گفتم: «من شما را هیچ‌جا ندیده‌ام.» گفت: «صدایتان به‌گوشم آشنا می‌آید.» گفتم: «خیال می‌کنید.» چرا دروغ گفتم؟ برای اینکه می‌خواستم پیوندی که زندگی مرا در گذشته به حیات و هستی او بسته بود، قطع شود. نمی‌خواستم بفهمد من همان دختر سرسریِ دمدمیِ پرروی کارگاه نقاشی در خیابان لاله‌زار هستم. می‌خواستم برای شخصیت من ارزش قائل شود.»

«زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مى‌خواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مى‌کند. گویى مناظر گذشته تیره‌اش روشن و زنده از جلو چشمهایش رد مى‌شوند و آنچه مى‌بیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مى‌کند.
خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشم‌ها خیره شدم. آرزو مى‌کردم که نکته تازه‌اى در آن‌ها کشف کنم. در این چشم‌هاى صاف و شفاف آئینه‌اى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشمهایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مى‌کند. گفت: «مى‌دانید که دیروقت شده؟»
پرسیدم: «چه ساعتی‌ست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مى‌خواست تا آخرش برایم حکایت مى‌کردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
چطور شد که از او جدا شدید؟
خیال مى‌کنید که ما مى‌توانستیم باهم باشیم؟
نمى‌دانم، همین را مى‌خواهم بپرسم.
عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکرده‌اید، معلوم مى‌شود که نتوانسته‌ام خودم و او را به شما معرفى کنم.»

«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره آن گفت‌و‌گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره گذاخته شفاف و صیقلی می‌شود.»

«هیچ‌وقت کاری را که دیگران می‌توانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگ‌تری هست که از دست ما برمی‌آید.»
#چشم‌هایش
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2946