تجربه نوشتن

#غلام‌حسین_ساعدی
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
ساندویچ
غلامحسین ساعدی
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: ساندویچ
نویسنده: #غلام‌حسین_ساعدی
بیمارستان روزبه - سال ۱۳۴۳

📚📚📚
آقای حسنی متصدی حوزه شماره‌ی شش اداره ثبت احوال و آمار، ساعت شش بعدازظهر دفتر را بست و از اداره آمد بیرون. هواگرفته و سنگین بود، آسمان از ابر بدرنگ و ضخیمی پوشیده شده بود. آقای حسنی لحظه‌ای روی پله‌های آخر ایستاد و نفسی تازه کرد. مردم با عجله راه می‌رفتند، همه بی‌حوصله و عصبی بودند. همه سردرد داشتند. آقای حسنی با خود گفت: «خداوندا، چه حال بدی دارم. گرفتار چه افکار مضحکی هستم، این چیه که مغز منو بهم میزنه. یه چیزی خراب شده، یه چیزی پاره شده، تو پشتم یه چیزی تکون می‌خوره‌، عین یه مار کوچولو. نکنه یه وقت نیشم بزنه، یه وقت سکته بکنم.»

باد سردی می‌آمد، معلوم بود که باران در فاصله‌ی دوری شروع شده است. پاسبان راهنمایی بارانی کهنه‌ای پوشیده بود، ماشین‌ها عجله داشتند، عده‌ای آن‌چنان در زیر سایبان‌ها پناه گرفته بودند که انگار باران سرب خواهد آمد. آقای حسنی منتظر ماند و وقتی چند قطره درشت باران جلو پاهایش پخش شد، باعجله پله‌های چوبی را بالا رفت، قفل در را باز کرد و وارد شد. اتاق تاریک بود. روشنایی خفه و کم‌رنگی که از شیشه‌های گردگرفته وارد می‌شد، نمی‌توانست مخلفات اداره را روشن کند. اما آقای حسنی به روشنایی احتیاج نداشت. آقای حسنی همیشه در تاریکی لولیده بود، آقای حسنی از تاریکی خوشش می‌آمد، در تاریکی راحت‌تر بود و در تاریکی آسان‌تر می‌دید، و تا وارد شد دست دراز کرد و چتر کهنه و وصله خورده‌اش را از میخ کنار در برداشت و در را قفل کرده و پیش از اینکه راه بیفتد، حیوان ناپیدایی دور او چرخید. آقای حسنی چترش را بالا برد. خیلی وقت‌ها شده بود که در تاریکی راه‌پله‌ها چتر او راگرفته بودند و رها نمی‌کردند‌. آقای حسنی از آن موجود ناپیدا وحشتی نداشت، نمی‌خواست چترش را از دست بدهد. در‌حالی‌که از سطل‌های آشغال فاصله گرفته بود، پله‌ها را پایین آمد.

بیرون از باران خبری نبود. ابرهای تیره روی هم انباشته می‌شدند و آن چند چکه اول هم خشک شده بود. آقای حسنی چتر را روی بازو آویخت و برای خرید به طرف بازارچه انتهای خیابان راه افتاد. بی‌آنکه دست به جیب بکند و صورت مایحتاج روزانه را که زنش داده بود بیرون بکشد، می‌دانست که قند و لوبیا و گوشت و یک کیلو آرد و شکر و قرقره مشکی و قرقره سفید و سیگار و سیب، باید بخرد، وکفش‌های پسرش را از پینه دوز بگیرد. آقای حسنی خوش داشت که از اصناف دور و بر اداره خرید بکند. در آن حدود بیشتر می‌شناختندش، برای هر کدام از آن‌ها‌، سالی چند بار رونوشت شناسنامه صادر کرده بود و اعتقاد داشت که هیچ وقت کلاه سرش نمی‌گذارند. بدون خیال پیچ خیابان را پیچید و وارد بازارچه شد. خواربارفروشی قند و لوبیا و سیگار و آرد را برایش تهیه دیده بود، همه را گرفت و بعد وارد قصابی روبه‌رو شد. سلام علیک گرمی با قصاب کرد و گوشت خرید و از آن طرف بازارچه بیرون آمد. کنار پیاده‌رو، روی چرخ میوه‌فروشی، سیب‌های خوشرنگی چیده بودند‌، پاکت میوه را که زد زیر بغل، برای گرفتن کفش‌های پسرش، لازم بود که از کوچه تنگ و باریکی بگذرد تا به کفاشی دم حمام برسد. هوا تیره و گرفته بود و بوی باران شنیده می‌شد‌. دکان کفاشی نیمه‌تاریک بود و کفاش که کنار چراغ گردسوزش مشغول سوزن زدن بود تا آقای حسنی را دید کارش را زمین گذاشت و بلند شد و گفت: «کفشا حاضره آقای رئیس. تخت هم انداختم.» کفش ها را پایین آورد و جلو چراغ گرفت. بعد توی کاغذی پیچید و گذاشت جلو آقای حسنی. آقای حسنی که می‌خواست راه بیفتد، کفاش گفت: «پریموس روشنه رییس، اگه عجله نداری، فوری یه چایی دم کنم.» آقای حسنی گفت: «ممنون، ان‌شاءالله یه روز دیگه. باید برم، بار و بندیلم زیاده می‌ترسم بارون بزنه.»

از کفاشی که بیرون آمد، باران شروع شده بود، دانه‌های درشتی روی آسفالت خیابان می‌افتاد و باد سردی که بر کف خیابان می‌وزید، خبر از یک رگبار شدید می‌داد. آقای حسنی قدم‌ها را تندتر کرد، ولی رگبار امان نداد و باران سیل‌آسا باریدن گرفت.

برگرفته از مجموعه داستان «شب‌نشینی با شکوه» - اثر: #غلام‌حسین_ساعدی - سال ۱۳۳۹

https://t.me/tajrobeneveshtan/3390
شب‌نشینی باشکوه

برنامه را آقای شهردار افتتاح كردند. تا ايشان از جايگاه مخصوص پشت ميز خطابه برسند، مدير مدرسه‌‌ی گنج دانش، ميكروفون را امتحان كردند، معاون اداره‌ی قند و شكر ليوانی آب روی ميز گذاشتند و آقای قدبلندی كه رديف اول نشسته بود، بلند شد و چراغ روی ميز را روشن كرد. ساعتی از شب رفته بود، ابر ضخيمی آسمان را گرفته بود، گاه به گاه آذرخش بدرنگی از پنجره به داخل تالار می‌ريخت. حضار ترسيده و نگران بيرون را نگاه می‌كردند و باد آشفته‌ای خبر می‌داد كه باران به زودی شروع خواهد شد. سخن‌رانی آقای شهردار چنين شروع شد:
– حضار محترم، رؤسا، معاونين، كارمندان، خدمتگزاران واقعی و از جان‌گذشته!‌ اولاً از اين‌كه افتتاح اين شب‌نشينی باشكوه به اين جانب واگذار شده، بی‌نهايت مفتخر و خوش‌حالم. چرا كه در اين مجلس، علاوه بر بازنشستگان شهرداری، بازنشستگان محترم ادارۀ فرهنگ، اداره كل دخانيات و انحصارات، اداره‌ی قند و شكر، اداره‌ی پست و تلگراف، اداره‌ی متوفيات، اداره‌ی ثبت اسناد و املاك، اداره‌ی دارایی و ساير اداره‌جات محترم كشوری نيز حضور دارند. و غرض از اين شب‌نشينی قدردانی و اظهار تشكر از تمام آنهایی است كه به افتخار بازنشستگی نائل آمده‌اند هرچند كه عده‌ای هم، قبل از كسب افتخار و ابلاغ حكم، به سرای باقی شتافته مجلس ما را از حضور خود بی‌بهره گذاشته‌اند. ثانياً بر همه‌ی حضار محترم واضح و مبرهن است كه امروزه دنيا، دنيای علم است. علم و هنر هم‌چون آفتاب تابان همه‌جا را گرفته، و مانند ابر بهاری از مشرق تا مغرب همه‌جا را سيراب كرده است. همه روزه اختراعات عجيب و اكتشافات غريب پا به عرصه‌ی عالم می‌گذارد كه مايه‌ی بهت و حيرت تمام ابناء بشر می‌شود. پيشرفت‌های روزافزونی كه باعث شده بشر، در يك چشم به‌هم زدن، از اين سر عالم به آن سر عالم پرواز كند، اقيانوس‌ها را بپيماید و قدرت خداوند را در همه‌جا مشاهده كرده، و به گفته‌ی دانشمند شهير آلمانی، گوستاولوبون فرانسوی، عمر نوح بكند.

حضار به شدت كف زدند، آقای شهردار كه سرش را به راست و چپ می‌چرخاند، چند لحظه‌ای منتظر شد تا احساسات گرم مستمعين فروكش كند، در اين فاصله چيز سنگينی از آسمان گذشت و در افق تركيد و به دنبال آن ريزش باران روی شيروانی تالار شروع شد. آقای شهردار به سخنرانی ادامه دادند:
– بله حضار محترم. اگر با ديده‌ی بصيرت تمام اين پيشرفت‌های محيرالعقول را از نظر بگذرانيم، بر همگان واضح خواهد شد كه عامل اصلی تمام اين تحولات مردان علم و عمل بوده‌اند كه شب و روز از تكاپو باز ننشسته و چرخ‌های اصلی مملكت را گردانده‌اند. با اين حساب، در چنين دنيای پرجنب‌وجوش، و در ميان اين دريای بيكران، وظيفه‌ی ماست كه از مردان عالم و دانشمند، يعنی از تمام بازنشستگان محترم كه آنی از فداكاری و تكاپو فروگذاری نكرده‌اند، قدردانی به عمل آوريم. آقايان محترم! برخلاف اكاذيب يك مشت سخن‌چين و منفی‌باف در بين طبقه‌ی شريف كارمندان دولتی، چنين اشخاصی كم نيستند، آموزگارانی كه با حوصله و بردباری تمام، استخوان خرد كرده، بچه‌های ما را باسواد بار آورده‌اند، از زمره‌ی اين دانشمندان بزرگ محسوب می‌شوند.
كارمندانی كه شب و روز در بايگانی‌ها به كار تنظيم اسناد و مدارك مربوط به آبادی و عمران منطقه‌ای و پيش‌رفت‌های معنوی هستند، جزو اين دسته محسوب می‌شوند. ارزش معنوی كار يك رفتگر كمتر از دانشمندی نيست كه در آزمايشگاه مشغول قتل‌عام ميكروب‌های مضر و خطرناك است. چرا كه اگر رفتگر كوچه و خيابان را تميز نكند، آشغال‌ها را جمع نكند، تعداد ميكروب‌ها آن‌چنان زياد خواهد شد كه خود دانشمند محترم را مورد تجاوز قرار داده، باعث صدمات جانی و مالی خواهد شد. من كارمندان و خدمتكارانی را مي‌شناسم كه آن‌چنان گرفتار خدمت به وطن عزيزشان بوده‌اند كه دچار اختلال حواس شده، و آخر سر در راه ميهن عزيز جان به جان‌آفرين تسليم كرده‌اند.

شهردار آب خورد و نفسی تازه كرد. صدای ريزش باران بيش‌تر شده بود و آذرخش لجوجی، گاه‌به‌گاه از پشت شيشه‌ها، چهره‌ی خواب‌آلود حضار را در داخل تالار روشن می‌كرد. شهردار ادامه دادند:
– ثالثاً اين‌جانب بنا به وظيفه‌ای كه دارم هميشه كارم با سند و مدرك توأم بوده است. هيچ‌وقت بدون مدرك ادعایی نكرده و نخواهم كرد. پيش‌رفت‌های عظيمی كه در امر درختكاری و جدول‌بندی و لاروبی بعضی از فاضل‌آب‌ها به عمل آمده، از چشم كسی پوشيده نيست. و همگی شاهد هستيد كه در سخن‌رانی‌های هفتگی اين‌جانب برای رفتگران محترم شهر، هيچ نوع وقفه‌ای حاصل نشده است. و ماشين‌های آتش‌نشانی، تمام شب و روز آب‌گيری كرده، مشغول خدمت بوده‌اند. و متأسفانه هيچ‌وقت آتش‌سوزی جالبی پيش نيامده تا همگان به فداكاری و جانبازی مأمورين پاك‌نيت ما صحه بگذارند.

كف زدن حضار با صدای باران درهم آميخت.
 
برگرفته از مجموعه داستان «شب‌نشینی با شکوه» - اثر: #غلام‌حسین_ساعدی - سال ۱۳۳۹

https://t.me/tajrobeneveshtan/3390
#یک_کتاب

کتاب طاهره طاهره عزیزم؛ نامه‌های عاشقانه غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی

غلامحسین ساعدی، پزشک و نویسنده‌ی مشهور ایرانی بیشتر با آثار ادبی ارزشمند و اندیشه‌های سیاسی‌اش شناخته می‌شود. اما چند سال قبل کتابی منتشر شد که روی عاشقانه‌ی زندگی این چهره‌ی برجسته‌ی ادبی را برای اولین بار آشکار ساخت.

ساعدی که متولد ۱۳۱۴ در تبریز بود، در جوانی درگیر عشقی شورانگیز و پنهانی به دختر تبریزی به نام طاهره کوزه‌‌گرانی شد. سال‌‌های سال کسی از این عشق خبر نداشت، حتی دوستان نزدیک ساعدی. تا این‌که چند سال پس از مرگ طاهره کوزه‌‌گرانی، خواهرزاده‌ی او نامه‌هایی که این نویسنده‌ی بزرگ به خاله‌‌اش نوشته بود را در قالب کتابی به نام «طاهره، طاهره‌ی عزیزم» منتشر کرد.

«طاهره، طاهره عزیزم» آیینه‌ی عمیق‌ترین احساسات «غلامحسین ساعدی»، معروف به «گوهرمراد» است که در قالب نثری دلکش و خواندنی به معشوقه‌اش ابراز داشته و حالا این میراث عاشقانه برای آیندگان برجا مانده است. کتاب که متشکل از ۴۱ نامه‌ی پر مهر و اشتیاق است، سبب شده تا قصه‌ی عشق نویسنده، خود به داستانی پرشور هم‌چون حکایت‌هایی که از قلمش برمی‌آمد، تبدیل شود.

این نامه‌‌ها را ساعدی در یک فاصله‌ی زمانی ۱۳ ساله از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۴۵ نوشته بود. در یکی از نامه‌‌ها او یک صفحه‌ی تمام تنها نام معشوق را تکرار کرده و در پایان نوشته: «طاهره‌ام، دوستت دارم.»
‏از خلال نامه‌‌ها مشخص است که ساعدی و طاهره گاهی یکدیگر را ملاقات می‌کردند:
«…در کویر توانستم چهار فصل از ایلخچی را بنویسم. دعا کن که زودتر تمام کنم. در شماره ۷۰ کتاب هفته، قصه‌ای از من چاپ شده به اسم راز. این را موقعی نوشتم که دو یا سه سال پیش به تهران آمده بودی…»
‏گفته شده که طاهره کوزه گرانی هم دستی بر هنر داشته و عکاسی می‌‌کرده و از چند نمایشی که ساعدی نویسنده‌ی آن‌ها بوده، عکاسی کرده است.

در قسمتی از کتاب نامه‌های عاشقانه غلامحسین ساعدی می‌خوانیم:

«طاهره‌ی عزیزم - سلام. این نامه را که می‌نویسم، آرامش لذت‌بخشی دارم و مثل ساعات آشتی و دوستی‌مان، احساس می‌کنم که با هم مهربان هستیم و هم‌دیگر را بخشیده‌ایم - و بی‌توجه به دیگران تنها از خودمان حرف می‌زنیم. من این جوری را خیلی دوست دارم. دفعه‌ی اول نبود که تو با مهربانی با من خداحافظی می‌کردی. اما دفعه‌ی اول بود که حس می‌کردم؛ آسوده‌ام، راحتم و آرامشی که دارم لذت‌بخش است. و این چند روز دوری با این که با اضطراب خفیفی هم‌راه بود. به هرحال اما این دقیقه که این کلمات را رقم می‌زنم باز خود را راحت حس می‌کنم. برایم مسلم شده که ما دو تا با تمام حساب‌ها و پیش‌آمدها و اتفاقات ناگوار با هم ماندنی هستیم. این مساله برای تو هم ثابت شده. هوای تهران گرمای وحشتناکی دارد. از هواپیما که پیاده شدم به نظرم آمد که داخل کوره‌ی آجرپزی شدم. تا ۴۸ ساعت تمام نتوانستم بخوابم. گرمای وحشتناکی بود. و من حال خوشی نداشتم. روز یک‌شنبه از خانه بیرون رفتم و با حال بدتری برگشتم. پنکه و کولر و یخچال نمی‌توانند تخفیفی در حال آدم به وجود آورند. سرت را درد نیاورم. این هفته را همه‌اش دنبال کارهای خصوصی‌ام بودم. دوندگی‌های بی‌مزه. کتابم را به ناشر دادم و قبول شد. با این که قرارمدارش را نبسته‌ام، ولی آگهی‌اش را منتشر کرده‌اند. نمایش‌نامه‌ام در حال تمرین است. چه قدر دلم می‌خواست که اینجا بودی و این کار را می‌دیدی. عکس‌هایی که برایم گرفته بودی همه‌اش به درد خورد. دکور قشنگی خواهد داشت. بازی‌ها تا حدودی خوب است. نمایش‌نامه‌ی کوتاه دیگری برای هنرهای زیبای کشور نوشتم که باز قبول شده است. به هر حال، این هفته را با گرما و دوندگی‌های کوچک به سر رسانده‌ام و حالا که روز چهارشنبه است و توی مطب نشسته‌ام این نامه را برایت می‌نویسم. نامه‌هایی که قرار بود بفرستم می‌خواهم بسته‌بندی کنم و توسط پست و یک‌جا بفرستم. کتاب دیگرم (امریکا امریکا) این هفته منتشر خواهد شد. با دو کتاب دیگر برایت خواهم فرستاد. فعلا حضرت اخوی کمی قرض بالا آورده و در این دوره‌ی بی‌پولی باید ترتیب این‌ها را هم داد. امیدوارم که حالت خوب و مناسب باشد. و چیزی که می‌خواستم بگویم از تو می‌خواهم به هر ترتیبی که شده حتما برایم نامه بنویسی. من که تصمیم قطعی دارم نامه‌ها را قطع نکنم.»
#غلام‌حسین_ساعدی
#طاهره_کوزه‌گرانی

📚📚📚
https://t.me/tajrobeneveshtan/3360
📷 پاریس؛ گورستان پرلاشز - مقبره غلامحسین ساعدی

«‌مادرمان به خاطرِ زندان رفتن‌های غلامحسین خیلی عذاب کشید؛ اما هیچ وقت خودش را نباخت و به زانو نیفتاد. در جریانِ زندانِ آخرِ اوین، سالِ ۱۳۵۳ که ساواک به انواعِ حیله‌ها می‌خواست از غلامحسین توبه‌نامه بگیرد؛ یکی از ابزارشان همین رابطه‌ی مادر فرزندی بود. مثلاً دکتر صمیم از ساواک زنگ می‌زد که ما الان پیشِ غلامحسین‌ایم، حالش خوب است و احتیاج به نصیحتِ شما دارد. مادر می‌گفت: اگر آنجا هست گوشی را بدهید دستش، اما اگر نیست و می‌خواهید کلک بزنید من به شما می‌گویم، به پسرم بگویید اگر مقاله‌ای، مصاحبه‌ای به نفع شما بکند شیرم را حلالش نمی‌کنم!
به مادرمان می‌گفتند: نصیحتش بکن تا او را پیشِ تو بیاوریم. مادر می‌گفت‌: هیچ حرفی نمی‌زنم، اگر ملاقات هم ندادید، مهم نیست.»/از خاطراتِ علی‌اکبر ساعدی

#غلام‌حسین_ساعدی
#پرلاشز

🌹🌹🌹
یک شب آمدند در را زدند، خیلی راحت؛ و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. فکر کردم که این دارد می‌میرد، بعد معلوم شد که نه این زائو است. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و این‌ها در حال گریه.
خلاصه من این‌ها را به زور از اتاق بیرون کردم، چون اصلاً هوا نداشت، یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائو است. منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کَندم.
یک خانواده‌ی فقیر بدبخت و فلک‌زده‌ای بودند، بعد دیدم کله‌ی بچه بیرون است، گرفتم و کشیدم بیرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برق‌آسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید، دست‌هایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن‌ور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادره حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفتِ بچه کنده نمی‌شود، دکوله نمی‌شود. گفتم بهرحال باید بکَنم. یک مانوری است که با دست می‌دهیم از توی رحم می‌کَنیم. این‌طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم بروم دوا و درمان بیاورم. همین‌طوری که داشتم می‌رفتم دیدم این نعش بچه این‌جاست. همه‌ی مردم هم پشت پنجره ایستاده‌اند و ما را همین‌طور تماشا می‌کنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خیلی سریع این کارها انجام شده بود، و شروع به کتک زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم، این‌که شروع به گریه کرد. من وقتی به طرف مطبم می‌دویدم، آن‌چنان از شادی اشک به پهنای صورتم می‌ریختم و برای بار اول و برای بار آخر، فکر می‌کنم آن موقع احساس خلاقیت کردم…
#غلام‌حسین_ساعدی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3088
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺑﻪ ﮔﻮﻫﺮ ﻣﺮﺍﺩ

ﺑﻪ ﻧﻮﮐﺮﺩﻥِ ﻣﺎﻩ
ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺷﺪﻡ
ﺑﺎ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ.

ﺩﺍﺳﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ
ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ.

ﺻﻨﻮﺑﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﻭ ﮔﺰﻣﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﺎﻫﻮ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺩﺭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ.

ﻣﺎﻩ
ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ
#احمد_شاملو
شعر «محاق»، ۹ آبانِ ۱۳۵۱ - از دفتر «ابراهیم در آتش»

🌹دوم آذر، سالروز درگذشت نویسنده و نمایشنامه‌نویس نامدار #غلام‌حسین_ساعدی

🥀🥀🥀
بیرحم بودند و غارت‌گر. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت #فیلم_گاو را بسازد و نام‌شان را افشا کند. «بلوری‌ها» همان‌هایی که شبانه می‌آمدند و از روستایی‌های ساده‌دلی دزدی می‌کردند. همان‌هایی که گاو مش حسن را کشتند و همه می‌ترسیدند که حالا دنبال خود مش حسن هستند. نمی‌دانیم بلوری‌ها نام واقعی‌شان است یا اسم رمزی که #داریوش_مهرجویی و #غلام‌حسین_ساعدی ساختند. آن‌ها سایه‌هایی در تاریکی هستند که شبانه رفت‌ و آمد می‌کنند و هیچ قصدی جز چپاول و آدم‌کشی ندارند. #بلوری هستند؛ از جنسی فریبنده و خوش‌سیما که حواس آدمی را پرت می‌کنند تا ضربه‌شان را وارد کنند. #مش_حسن تلاش می‌کند تا آن‌چه از دست رفته را زنده نگه دارد، اما بلوری‌ها نمی‌خواهند این اتفاق بیافتد. در فیلم گاو آن‌ها بارها به روستا حمله می‌کنند تا به تصور اهالی روستا مش حسن را که حالا جای گاو خودش نشسته از پا در بیاورند. آخرین کسی که برای دارایی از دست رفته‌اش می‌جنگد. موفق نمی‌شوند؛ ولی سایه به سایه مش حسن می‌روند و وقتی او از بالای کوه به پایین می‌افتد، خیال‌شان راحت می‌شود و می‌روند.../ متن کامل در سایت عصر ایران

🥀🥀🥀
▪️داریوش مهرجویی؛ سینماگری دلبسته ادبیات

🔻مهرجویی می‌گفت زمانی که اثری را نتواند بسازد، ترجیح می‌دهد در وادی ادبیات بنویسد تا در آرزوی ساخت فیلم نماند. او رُمان‌هایی را چون «در خرابات مغان»، «خاطرات پاریس»، «عوج کلاب»، «به خاطر آن رسید لعنتی» و «سفر به سرزمین فرشتگان» از خود به جا گذاشته است. در جایی گفته است:

«من هميشه وسوسه نوشتن داشته‌ام و سناريوی همه فيلم‌هايم را خودم نوشته‌ام و انسی با كلام و شيوه‌های نگارش دارم و سعی كرده‌ام خودم را در كوران ادبيات دنيا و ايران بگذارم و چون كار ديگری بلد نيستم، نوشته‌ام.
مهم است وقتی آدم هنوز زنده است بداند چه اتفاقی در آثارش افتاده است. اما من در كار حرفه‌ای‌ام در سينما و حتی ادبيات نمی‌خواستم جلوی دوربين باشم و بنازم. مردم ما فهيم با ذكاوت و زيرك هستند و حتی نسل جديد موشكاف و زيرك هستند و من خوشحالم كه می‌توانم از طريق آثارم به ذهن‌های بارورهای آن‌ها كمك كنم.
حرف اصلی «فرويد» اين است كه فرهنگ زاده‌‌ی بيماری و مرض است و تا بيماری نباشد، فرهنگ نيست. سينما پر از سرمايه است، بگير و بيار دارد. اما در ادبيات راحت‌تر می‌شود آن‌چه را كه می‌خواهی اجرا كنی.»

🔻«گاو»، «سارا»، «پری»، «مهمان مامان»، «درخت گلابی» و «دایره‌ مینا» از جمله فیلم‌های داریوش مهرجویی هستند که اقتباس ادبی دارند. در میان نویسندگانی که آثارشان محل اقتباس مهرجویی بوده است، غلامحسین ساعدی جایگاهی خاص دارد. فیلمی که نگاه‌ها را متوجه سینمای ایران کرد، فیلم «گاو» بود که در سال ۱۳۴۸ ساخته شد و در جشنواره‌های بین‌المللی به نمایش درآمد. ساعدی درباره ساخت این فیلم حساسیت‌های زیادی نشان داد. او سر صحنه‌ها حاضر می‌شد و در جریان ساخت فیلم قرار داشت، اما به‌دلیل برخی محدودیت‌ها در زمان ساخت فیلم برخی بخش‌ها حذف می‌شود. مهرجویی «دایره مینا» را نیز براساس داستان «آشغالدونی» از مجموعه داستان‌های «گور و گهواره» غلامحسین ساعدی ساخت. این فیلم به مدت سه سال توقیف بود و سرانجام در ۱۳۵۶ پروانه نمایش گرفت و در جشنواره پاریس و برلین و سپس ایران به نمایش درآمد.

«پستچی» محصول سال ۱۳۵۱ از نمایشنامه ویتسک نوشته گئورک بوشنر اقتباس شده است. «هامون» فیلمی اجتماعی و سوررئالیستی است که در سال ۱۳۶۸ به کارگردانی داریوش مهرجویی ساخته شد. داستان این فیلم با الهام‌گرفتن از «بوف کور» صادق هدایت نوشته شده ‌است. «پری» نام فیلمی‌ است به ‌کارگردانی و نویسندگیِ مهرجویی، ساخته‌شده در سال ۱۳۷۳. این فیلم اقتباسی از رُمان «فرانی و زویی» و داستان ‌کوتاهِ «یک روزِ خوش برای موزماهی» نوشتهٔ «جروم دیوید سالینجر» است. «سارا»  که محصول سال ۱۳۷۱ است، از نمایش‌نامه «خانه عروسک» اثر هنریک ایبسن الهام گرفته شده‌ است.
#داریوش_مهرجویی
#غلام‌حسین_ساعدی

🥀🥀🥀
https://t.me/tajrobeneveshtan/3160
مرد پرسید: «کباب حاضر کردین؟»

صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد و بو کرد و بعد در حالی‌ که نگاه دیگری توی ویترین می‌انداخت، عقب‌تر رفت و آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشه‌ای غذا سرخ می‌کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کباب‌ها را برای من سرخ کنید.»

صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کباب‌ها را برداشت.

مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دست‌پاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت؛ و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.

مرد هم‌چنان که دیگران را عقب می‌زد، به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابه‌تان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که به‌دست داشت، تندتند روغن‌ها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خُرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.

مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»

صاحب مغازه نان سفیدی در‌آورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»

صاحب مغازه گفت: «اینا همه‌شون خوبن آقا.»

مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»

صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»

و برگشت با اشاره چشم به آن‌هایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ می‌خواستند فهماند که چند دقیقه‌ای صبر کنند. مرد نان‌ها را جلو و عقب زد و نان برشته‌ای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»

صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هله‌هوله توش نریزی‌ها.»

آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»

آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آن‌را توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین.»

مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد به‌طرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.

مشتری‌ها در حالی که بی‌صدا و با ولع زیاد ساندویچ می‌خوردند، او را تماشا می‌کردند.

مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر می‌آمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مرده‌ای را به‎دست گرفته با عجله به گوشه‎ی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.

بیمارستان روزبه - ۱۳۴۳
#غلام‌حسین_ساعدی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3088
یک شب آمدند در را زدند، خیلی راحت؛ و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. فکر کردم که این دارد می‌میرد، بعد معلوم شد که نه این زائو است. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و این‌ها در حال گریه.
خلاصه من این‌ها را به زور از اتاق بیرون کردم، چون اصلاً هوا نداشت، یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائو است. منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کَندم.
یک خانواده‌ی فقیر بدبخت و فلک‌زده‌ای بودند، بعد دیدم کله‌ی بچه بیرون است، گرفتم و کشیدم بیرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برق‌آسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید، دست‌هایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن‌ور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادره حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفتِ بچه کنده نمی‌شود، دکوله نمی‌شود. گفتم بهرحال باید بکَنم. یک مانوری است که با دست می‌دهیم از توی رحم می‌کَنیم. این‌طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم بروم دوا و درمان بیاورم. همین‌طوری که داشتم می‌رفتم دیدم این نعش بچه این‌جاست. همه‌ی مردم هم پشت پنجره ایستاده‌اند و ما را همین‌طور تماشا می‌کنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خیلی سریع این کارها انجام شده بود، و شروع به کتک زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم، این‌که شروع به گریه کرد. من وقتی به طرف مطبم می‌دویدم، آن‌چنان از شادی اشک به پهنای صورتم می‌ریختم و برای بار اول و برای بار آخر، فکر می‌کنم آن موقع احساس خلاقیت کردم…
#غلام‌حسین_ساعدی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3088
📷 پاریس؛ گورستان پرلاشز - مقبره غلامحسین ساعدی

«‌مادرمان به خاطرِ زندان رفتن‌های غلامحسین خیلی عذاب کشید؛ اما هیچ وقت خودش را نباخت و به زانو نیفتاد. در جریانِ زندانِ آخرِ اوین، سالِ ۱۳۵۳ که ساواک به انواعِ حیله‌ها می‌خواست از غلامحسین توبه‌نامه بگیرد؛ یکی از ابزارشان همین رابطه‌ی مادر فرزندی بود. مثلاً دکتر صمیم از ساواک زنگ می‌زد که ما الان پیشِ غلامحسین‌ایم، حالش خوب است و احتیاج به نصیحتِ شما دارد. مادر می‌گفت: اگر آنجا هست گوشی را بدهید دستش، اما اگر نیست و می‌خواهید کلک بزنید من به شما می‌گویم، به پسرم بگویید اگر مقاله‌ای، مصاحبه‌ای به نفع شما بکند شیرم را حلالش نمی‌کنم!
به مادرمان می‌گفتند: نصیحتش بکن تا او را پیشِ تو بیاوریم. مادر می‌گفت‌: هیچ حرفی نمی‌زنم، اگر ملاقات هم ندادید، مهم نیست.»/از خاطراتِ علی‌اکبر ساعدی
#غلام‌حسین_ساعدی (۱۳۱۴ - ۱۳۶۴)
#پرلاشز

🌹دوم آذر؛ سال‌روز مرگ نویسنده
📷 پاریس؛ گورستان پرلاشز - مقبره غلامحسین ساعدی

«‌مادرمان به خاطرِ زندان رفتن‌های غلامحسین خیلی عذاب کشید؛ اما هیچ وقت خودش را نباخت و به زانو نیفتاد. در جریانِ زندانِ آخرِ اوین، سالِ ۱۳۵۳ که ساواک به انواعِ حیله‌ها می‌خواست از غلامحسین توبه‌نامه بگیرد؛ یکی از ابزارشان همین رابطه‌ی مادر فرزندی بود. مثلاً دکتر صمیم از ساواک زنگ می‌زد که ما الان پیشِ غلامحسین‌ایم، حالش خوب است و احتیاج به نصیحتِ شما دارد. مادر می‌گفت: اگر آنجا هست گوشی را بدهید دستش، اما اگر نیست و می‌خواهید کلک بزنید من به شما می‌گویم، به پسرم بگویید اگر مقاله‌ای، مصاحبه‌ای به نفع شما بکند شیرم را حلالش نمی‌کنم!
به مادرمان می‌گفتند: نصیحتش بکن تا او را پیشِ تو بیاوریم. مادر می‌گفت‌: هیچ حرفی نمی‌زنم، اگر ملاقات هم ندادید، مهم نیست.»/از خاطراتِ علی‌اکبر ساعدی

#غلام‌حسین_ساعدی
#پرلاشز

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
#یک_کتاب
مشدی حسن هم چنان در حال نشخوار گفت:«من مشدی حسن نیستم. من گاوم. من گاو مشدی حسن هستم.»
کدخدا گفت:«این حرفو نزن مشدی حسن، تو خود مشدی حسن هستی»
مشدی حسن پا به زمین کوفت و گفت:«نه، من نیستم، من گاو مشدی حسنم، مشدی حسن نشسته اون بالا و مواظب منه.»
کدخدا گفت:«مشدی حسن تو رو به خدا دس وردار. این دیگه چه گرفتاری ست که برای بَیَل درس کردی؟ تو گاو نیستی؛ تو مشدی حسنی.»
مشدی حسن پایش را کوفت به زمین و گفت:«نه، من مشدی حسن نیستم. مشدی حسن رفته برای عملگی. من گاو مشدی حسنم.»
کدخدا گفت:«آخه تو چه جور گاوی هستی مشدی حسن؟از گاوی چی داری؟ دُمت کو؟»
مشدی حسن خیز برداشت؛در حالی که دیوا وار دور طویله می دوید و شلنگ می انداخت. هرچند قدم کله اش را می زد به دیوار و نعره می کشید تا که رسید جلو کاهدان و ایستاد.چند لحظه سینه اش بالا و پایی رفت.بعد کله اش را برد توی کاهدان و دهانش را پر کرد از علوفه و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اصلان کاه رویش ریخته بود.با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد، گفت:«مگه دُم نداشته باشم نمی تونم گاو باشم؟مگه بی دُم قبولم نمی کنین؟ها؟»و با پا شروع کرد به کوبیدن زمین.
#گاو
#غلامحسین_ساعدی
عزاداران بَیَل از شناخته‌شده‌ترین رمان‌های #غلامحسین_ساعدی است. «هشت قصه به هم پیوسته» که در سال ۱۳۴۳ منتشر شد و داریوش مهرجویی در سال ۱۳۴۸ فیلم مشهور #گاو را در اقتباس از آن ساخته است.

بَیَل روستایی است که پنداری گرد مرگ و نیستی بر آن پاشیده‌اند. ساکنان روستا در موقعیتی زندگی می‌کنند که انگار تا مرگ مجبور به تحمل آن هستند. آن‌ها نه آگاه به موقعیت خویش هستند و نه کوشش می‌کنند تا از آن رها گردند. پذیرفته‌اند که سهم آنان از زندگی همین است. جبر اجتماعی دست در دست جبر طبیعی زندگی آنان را رقم می‌زند. هر آن کس که زاده این روستا باشد، در همین فرهنگ و رفتار خواهد بالید و سرانجام به کسی چون پدرو مادر خویش تبدیل خواهد شد. هیچ نشانی از رشد و بالندگی در این روستا به چشم نمی‌خورد. و این دنیای واقعی ایران دهه سی و چهل نیز هست. اهالی بَیَل غرق در فقر و تنگدستی و اسیر خرافات، پنداری در انتظار منجی هستند.

ساعدی در چنین فضایی جهان واقعی را با دنیای سورئال درهم می‌آمیزد، عین و ذهن را به تکاپو وامی‌دارد، مردم‌شناسی را به روانکاوی می‌آمیزد، جامعه‌شناسی را به اقتصاد روستایی گره می‌زند تا به شناخت روستا و آن روستائیان برسد که ساکن روستای بیل هستند. روستای بَیَل اما اگرچه سیمایی از روستاهای آذربایجان دارد، ولی می‌تواند شناسنامه‌ای باشد برای بیشتر روستاهای ایران در این تاریخ.

عده زیادی با دیدن فیلم گاو، آنگاه که «گاو مش حسن» می‌میرد و او در مرگ گاو دیوانه می‌شود و فریاد برمی‌آورد که «گاو مش حسن نمرده، من گاو مش حسن هستم» می‌خندیدند. آنان در واقع شهرنشینانی بودند که توان درک و فهم فضای آن روستا را نداشتند و از وابستگی روستایی به زمین و گاو آگاه نبودند و شخصیت روستایی را نمی‌شناختند. همین‌ها ساعدی را متهم به اغراق‌گویی می‌کردند.

کدخدای روستای بَیَل کسی است که «به تمامی با کارکرد تاریخی شاه همخوانی داشت. چون در عزاداران بَیَل کدخدا آدمی نموده می‌شود که از تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری لازم جهت حل و فصل تنگناهای روستا جا می‌ماند. با همین رویکرد است که او، بر آنچه مش اسلام می‌گوید دل می‌سپارد. تا آنجا که مش اسلام هم در نقش نظریه‌پرداز و برنامه‌ریز کدخدا ظاهر می‌گردد و هم اینکه اجرایی شدن دستورهای کدخدا را به پیش می‌برد. همان دستورهایی که اغلب خود مش اسلام آنها را به کدخدا دیکته می‌کرد.»

در عزاداران بَیَل مردم که بیمار بشوند به آقا روی می‌آورند. آقا برای مداوای درد و رنج مردم دعا می‌خواند، در «آب تربت» فوت می‌کند و آن را به خورد روستایی‌ها می‌دهد تا بیاشامند و شفا یابند. در ضمن، کارِ آقا کار و حرفه‌ای موروثی و در عین حال غیر تولیدی بود.» آقاها مردم بَیَل را به عزای بلاهای پیش‌آمده به عزاداری می‌کشانند تا قداست مردگان را ارج نهند، بگریند و از آسمان کمک طلب کنند.

ساعدی در فضای هراس‌آلود عزاداران بَیَل آگاهانه از تیپ‌سازی می‌پرهیزد. شخصیت‌هایی می‌آفریند بی‌تا در ادبیات داستانی ایران. برای این شخصیت‌ها که زاده جبر و ضرورت مکان و زمان و موقعیت هستند، می‌توان دل سوزاند، اما نمی‌توان آنان را در این فضایی که بر آن‌ها تحمیل شده، مقصر محسوب داشت.

«مش حسن» وقتی از کار عملگی در روستای مجاور به خانه بازمی‌گردد و متوجه می‌شود که گاوش مرده است، نمی‌تواند این واقعیت را باور کند. «او سپس بر بستری از روان‌پریشی حاد، در روان گاو خود استحاله می‌پذیرد و برای روستاییان هنجارهایی از رفتار گاو را به نمایش می‌گذارد. مش حسن هم‌چنین در طویله همانند گاو نعره می‌کشید، از کاهدان طویله علف می‌خورد و پاهای خود را در نمایشی از سم گاو بر زمین می‌کوبید. او ضمن نشخوار علف، خیلی راحت فریاد می‌زد: «من مش حسن نیستم. من گاوم. من گاو مش حسن هستم.» رفتار مش حسن را می‌توان در کشوری بیگانه از خود، نماد #ازخودبیگانگی نیز پنداشت.

در هفتمین قصه صحبت از جوانی به نام «موسرخه» است که سیرایی ندارد و همچنان می‌خورد. انسانی با موی سرخ در جهان فراواقعی نماد شرّ و مرگ و بیماری است. بَیَلی‌ها همگی به تماشای رفتار غیر عادی موسرخه می‌نشستند و تعجب می‌کردند که او از این همه خوردن نمی‌ترکد. از سویی دست و پای موسرخه شکل معمولی نداشت.دهن و چشم‌هایش هم تعجب همه را برمی‌انگیخت.همچنین از خوردن زیاد هیکلی همانند خرس پیدا کرده بود.او بدون ملاحظه، به خانه‌های مردم یورش می‌برد و پیاز و گندم آنان را به تمامی می‌خورد.مردم بَیَل عزا گرفته بودند که با این اوضاع همگی باید بروند گدایی بکنند تا غذای موسرخه آماده شود.»

در عزاداران بَیَل فرزندی متولد نمی‌شود، شاید موسرخه جوان‌ترین ساکن روستا باشد.مرگ اما قدرت‌نمایی می‌کند.زنان غرق در خرافات هستند.در داستان‌های عزاداران بَیَل پنداری به عمد داستان‌هایی که ساعدی نام قصه بر آن‌ها گذاشته،در برشی کوتاه از زندگی در زمان حال محدود می‌ماند./منبع:اینترنت

https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺑﻪ #ﮔﻮﻫﺮ_ﻣﺮﺍﺩ

ﺑﻪ ﻧﻮﮐﺮﺩﻥِ ﻣﺎﻩ
ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺷﺪﻡ
ﺑﺎ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ.

ﺩﺍﺳﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ
ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ.

ﺻﻨﻮﺑﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﻭ ﮔﺰﻣﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﺎﻫﻮ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺩﺭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ.

ﻣﺎﻩ
ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ
#احمد_شاملو

دوم آذر، سی و ششمین سال درگذشت نویسنده نامدار، #غلامحسین_ساعدی

🥀🥀🥀
https://t.center/tajrobeneveshtan
📚📚📚

#عزاداران_بیل از شناخته‌شده‌ترین رمان‌های #غلامحسین_ساعدی است. «هشت قصه به هم پیوسته» که در سال ۱۳۴۳ منتشر شد و #داریوش_مهرجویی در سال ۱۳۴۸ فیلم مشهور #گاو را در اقتباس از آن ساخته است.

بیل روستایی است که پنداری گرد مرگ و نیستی بر آن پاشیده‌اند. ساکنان روستا در موقعیتی زندگی می‌کنند که انگار تا مرگ مجبور به تحمل آن هستند. آن‌ها نه آگاه به موقعیت خویش هستند و نه کوشش می‌کنند تا از آن رها گردند. پذیرفته‌اند که سهم آنان از زندگی همین است. جبر اجتماعی دست در دست جبر طبیعی زندگی آنان را رقم می‌زند. هر آن کس که زاده این روستا باشد، در همین فرهنگ و رفتار خواهد بالید و سرانجام به کسی چون پدرو مادر خویش تبدیل خواهد شد. هیچ نشانی از رشد و بالندگی در این روستا به چشم نمی‌خورد. و این دنیای واقعی ایران دهه سی و چهل نیز هست. اهالی بیل غرق در فقر و تنگدستی و اسیر خرافات، پنداری در انتظار منجی هستند.

ساعدی در چنین فضایی جهان واقعی را با دنیای سورئال درهم می‌آمیزد، عین و ذهن را به تکاپو وامی‌دارد، مردم‌شناسی را به روانکاوی می‌آمیزد، جامعه‌شناسی را به اقتصاد روستایی گره می‌زند تا به شناخت روستا و آن روستائیان برسد که ساکن روستای بیل هستند. روستای بیل اما اگرچه سیمایی از روستاهای آذربایجان دارد، ولی می‌تواند شناسنامه‌ای باشد برای بیشتر روستاهای ایران در این تاریخ.

عده زیادی با دیدن فیلم گاو، آنگاه که «گاو مش حسن» می‌میرد و او در مرگ گاو دیوانه می‌شود و فریاد برمی‌آورد که «گاو مش حسن نمرده، من گاو مش حسن هستم» می‌خندیدند. آنان در واقع شهرنشینانی بودند که توان درک و فهم فضای آن روستا را نداشتند و از وابستگی روستایی به زمین و گاو آگاه نبودند و شخصیت روستایی را نمی‌شناختند. همین‌ها ساعدی را متهم به اغراق‌گویی می‌کردند.

کدخدای روستای بیل کسی است که «به تمامی با کارکرد تاریخی شاه همخوانی داشت. چون در عزاداران بیل کدخدا آدمی نموده می‌شود که از تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری لازم جهت حل و فصل تنگناهای روستا جا می‌ماند. با همین رویکرد است که او، بر آنچه مش اسلام می‌گوید دل می‌سپارد. تا آنجا که مش اسلام هم در نقش نظریه‌پرداز و برنامه‌ریز کدخدا ظاهر می‌گردد و هم اینکه اجرایی شدن دستورهای کدخدا را به پیش می‌برد. همان دستورهایی که اغلب خود مش اسلام آنها را به کدخدا دیکته می‌کرد.»

در عزاداران بیل مردم که بیمار بشوند به آقا روی می‌آورند. آقا برای مداوای درد و رنج مردم دعا می‌خواند، در «آب تربت» فوت می‌کند و آن را به خورد روستایی‌ها می‌دهد تا بیاشامند و شفا یابند. در ضمن، کارِ آقا کار و حرفه‌ای موروثی و در عین حال غیر تولیدی بود.» آقاها مردم بیل را به عزای بلاهای پیش‌آمده به عزاداری می‌کشانند تا قداست مردگان را ارج نهند، بگریند و از آسمان کمک طلب کنند.

ساعدی در فضای هراس‌آلود عزاداران بیل آگاهانه از تیپ‌سازی می‌پرهیزد. شخصیت‌هایی می‌آفریند بی‌تا در ادبیات داستانی ایران. برای این شخصیت‌ها که زاده جبر و ضرورت مکان و زمان و موقعیت هستند، می‌توان دل سوزاند، اما نمی‌توان آنان را در این فضایی که بر آن‌ها تحمیل شده، مقصر محسوب داشت.

«مش حسن» وقتی از کار عملگی در روستای مجاور به خانه بازمی‌گردد و متوجه می‌شود که گاوش مرده است، نمی‌تواند این واقعیت را باور کند. «او سپس بر بستری از روان‌پریشی حاد، در روان گاو خود استحاله می‌پذیرد و برای روستاییان هنجارهایی از رفتار گاو را به نمایش می‌گذارد. مش حسن هم‌چنین در طویله همانند گاو نعره می‌کشید، از کاهدان طویله علف می‌خورد و پاهای خود را در نمایشی از سم گاو بر زمین می‌کوبید. او ضمن نشخوار علف، خیلی راحت فریاد می‌زد: «من مش حسن نیستم. من گاوم. من گاو مش حسن هستم.» رفتار مش حسن را می‌توان در کشوری بیگانه از خود، نماد #ازخودبیگانگی نیز پنداشت.

در هفتمین قصه صحبت از جوانی به نام «موسرخه» است که سیرایی ندارد و همچنان می‌خورد. انسانی با موی سرخ در جهان فراواقعی نماد شرّ و مرگ و بیماری است. بیلی‌ها همگی به تماشای رفتار غیر عادی موسرخه می‌نشستند و تعجب می‌کردند که او از این همه خوردن نمی‌ترکد. از سویی دست و پای موسرخه شکل معمولی نداشت. دهن و چشم‌هایش هم تعجب همه را برمی‌انگیخت. همچنین از خوردن زیاد هیکلی همانند خرس پیدا کرده بود. او بدون ملاحظه، به خانه‌های مردم یورش می‌برد و پیاز و گندم آنان را به تمامی می‌خورد. مردم بیل عزا گرفته بودند که با این اوضاع همگی باید بروند گدایی بکنند تا غذای موسرخه آماده شود.»

در عزاداران بیل فرزندی متولد نمی‌شود، شاید موسرخه جوان‌ترین ساکن روستا باشد. مرگ اما قدرت‌نمایی می‌کند. زنان غرق در خرافات هستند. در داستان‌های عزاداران بیل پنداری به عمد داستان‌هایی که ساعدی نام قصه بر آن‌ها گذاشته، در برشی کوتاه از زندگی در زمان حال محدود می‌ماند./منبع: اینترنت

🥀🥀🥀
https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺑﻪ #ﮔﻮﻫﺮ_ﻣﺮﺍﺩ

ﺑﻪ ﻧﻮﮐﺮﺩﻥِ ﻣﺎﻩ
ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺷﺪﻡ
ﺑﺎ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ.

ﺩﺍﺳﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ
ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ.

ﺻﻨﻮﺑﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﻭ ﮔﺰﻣﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﺎﻫﻮ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺩﺭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ.

ﻣﺎﻩ
ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ
#احمد_شاملو

۲۴ دی ۱۳۱۴، زادروز تولد #غلامحسین_ساعدی💐

https://t.center/tajrobeneveshtan