تجربه نوشتن

#لیلی_گلستان
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
929
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
🔻لیلی گلستان:آزادی شخصیت‌های داستان تا چه حد است؟یعنی تا چه حد به آن‌ها اجازه می‌دهید بدون اجازه شما کارهایی را بکنند.
🔹احمد محمود:همان‌طور که گفتم نویسنده باید آدم‌های داستانش را بشناسد؛ نه فقط آنچه را که انجام می‌دهند،نه فقط آنچه را که بالفعل است، بلکه آنچه را که در توانایی آن‌ها است هم باید بداند، حتی اگر داستان از قوه به فعل در نیاید. چنان باید باشد که وقتی خواننده با آن آدم برخورد می‌کند، بپذیرد که نویسنده همه چیز را در مورد آن آدم می‌داند؛ منتها اگر چیزی نگفته، نیازی به گفتن نبوده است. گفتم، حتی اگر نویسنده واقعن نداند، و واقعن او را به طور کامل نشناسد، نمود او را در داستان باید چنین تصوری به دست دهد.
🔻گلستان: چقدر مهار شخصیت‌ها در دست شما است؟
🔹محمود:نگهشان می‌دارم، چون می شناسمشان،چون قلق و بدقلقی شان را می‌دانم و ضعف و قوتشان را می‌شناسم. اما گاهی پیش می‌آید که از دست آدم در می‌روند و دیگر کاریش نمی‌شود کرد. گاهی اوقات میانه راه می‌مانند و دیگر پیش نمی‌روند. گمان می‌کنم که علت هم این است که این آدم‌ها برای نویسنده، شناخته شده نیستند و به اشتباه تصور کرده است که می‌شناسدشان، چون اگر بشناسدشان، حتی اگر کجتاب هم باشند، می‌شود نگهشان داشت و تعریفشان کرد.
🔻گلستان: همه‌ی شخصیت‌ها؛ هم اصلی و هم فرعی؟
🔹محمود: حرف در باره شخصیت‌های اصلی است. چون اصلی ها اگر ناشناخته باشند کار دست نویسنده می‌دهند و یک جایی بالاخره متوقف می‌شوند و با هیچ امیدی هم حرکت نمی‌کنند. فرعی‌ها هم که نقش زیادی ندارند. فقط وجودشان به پیشبردهای لحظه‌ای یا مقطعی داستان کمک می‌کند. ولی در مورد آزادی آدم‌ها، گرفتاری‌های متفاوتی هست. گاهی اوقات این آزادی آدم‌ها را جامعه برنمی‌تابد - نه حرکتشان را، نه حرفشان را و نه فعلشان را.
گاهی این آزادی را حاکمیت‌ها نمی‌پذیرند. به شما اصلن اجازه نمی‌دهند که شخصیتی واقعیت خودش را عریان کند. گاهی اوقات هم خود آدم‌های داستان نمی‌پذیرند که توضیح داده شوند. ضعف بیان در انتقال مفاهیم کاملِ ذهن هم یک مشکل دیگر است. با همه‌ی این حرف‌ها باید راهی پیدا کرد و این آدم‌ها را گفت، تا آن‌جا که ممکن باشد، و من سعی می‌کنم آن‌ها را بگویم، خودسانسوری نمی‌کنم، مگر اینکه سانسورم کنند.
🔻گلستان: برای نشان دادن فضای قصه، به نظر من شما مثل «بالزاک» یا نویسنده‌های همسان او، خیلی به اشیا نمی‌پردازید. یعنی وقتی شخصیت را وارد اتاق می‌کنید، که مثلن اینجا میز است، یا روی میز گلدان است، و کنار گلدان چه هست. شما شخصیت‌ها را از کنار اشیا می‌گذارنید و ما از گذر این آدم‌ها و از محتوای کلامشان متوجه می‌شویم که این‌ها در چه فضایی زندگی می‌کنند. در این کار بسیار موفق بوده‌اید، این فکر مرا می‌توانید بیشتر تعریف و توجیه کنید؟
🔹محمود: فکر می‌کنم از روزی که شروع کردم به نوشتن، حس تجربه کردن همیشه در من بوده است. همیشه دلم می‌خواسته تجربه‌ای تازه بکنم. اگر نگاه بکنید، می‌بینید که بین کارهای اولیه‌ام و کارهای امروزم تفاوت‌هایی هست. بخصوص در مورد «مدار صفر درجه». به اینجا رسیدم که داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا و حوادث نیست. بلکه تعریف است در حرکت. رُمان موجودی است زنده.
در رُمان نبض باید در لحظه لحظه‌ی اشیای طبیعی و غیر طبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کُند شود، می‌شود؛ ولی اگر زدن این نبض بی‌دلیل سُست شود، داستان از قوام می‌افتد، و اگر متوقف شد، داستان می‌میرد‌. پس نبضش باید بزند. گفتم معتقدم که داستان «تعریف است در حرکت». نمی‌دانم این اعتقاد فردا خواهد ماند یا به جایی دیگر می‌رسم و دگرگون خواهد شد. به هر جهت، داستان تعریف و توصیف اشیا و حوادث نیست. تعریف و توصیف مکان هم نیست. مثلن جاهایی در «ننه امرو» خواسته ام چنین چیزی باشد - یا این‌طور شده است. مونولوگ دو صفحه‌ای بخش آخر ننه امرو را که نگاه کنید، می‌بینید اصلن توصیف لباس این زن نمی‌شود، این که کُتش را بپوشد، این که سردش است، یا این که گرمش است... ضمن صحبتش حس می‌کنیم که دارد کُت را می‌پوشد، دارد کت را درمی‌آورد‌.
🔻گلستان: برای شروع یک رُمان یا یک قصه، آیا یک تصویر عینی دارید؟ از پیش می‌دانید که شروع قصه تان چه تصویری خواهد داشت؟
🔹محمود: نمی‌شود یک حکم واحد صادر کرد. هر کاری به نوعی آغاز می‌شود. گاهی اوقات با یک تصویر عینی آغاز می‌شود. یک داستان کوتاه دارم به نام جستجو که با یک تصویر، یا - بهتر بگویم - یک تصور آغاز شد. رُمان ها از پیش اندیشیده می‌شوند و گاهی حد و حدودشان به طور کلی مشخص است. مثلن از پیش پایان مدار صفر درجه را می دانستم که چه باید باشد. حتی طرح گونه‌ای از پایان آن با مداد نقش زده بودم. اما باز نهایتاً همانی که اندیشیده بودم، نشد.
منبع:کتاب حکایت حال؛گفتگوی #لیلی_گلستان با #احمد_محمود

https://t.me/tajrobeneveshtan/2612
🔻لیلی گلستان: آیا آدم‌های داستان‌های تان را می‌شناسید؟ با آن‌ها زندگی کرده‌اید؟ و آیا فکر می‌کنید که در انتقال آن‌ها از زندگی واقعی به داستان موفق بوده‌اید؟ شخصیت آدم‌های تان آن‌چنان ملموس اند که این فکر پیش می‌آید که همه‌ی آن‌ها در اطراف تان زندگی کرده‌اند...

🔹احمد محمود: بله، به گمان من نویسنده باید آدم‌های داستانش را بشناسد. گفته می‌شود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدم‌های داستان است. من فکر می‌کنم اگر نویسنده آدم‌های داستانش را نشناسد، یک جایی لَنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت می‌مانند و آن وقت نویسنده ناچار می‌شود جعل کند - حرف‌ها را و حرکت‌ها را - و وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست؛ کس دیگری است که نویسنده او را شناخته است و خواننده هم باورش نمی‌کند‌. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعن الگوی این آدم‌ها را در زندگی واقعی داشته‌ام. البته اگر عیناً آن‌ها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدم‌ها نخواهد بود. کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمی‌دهم. ذهنم خودش این کار را می‌کند؛ این آدم‌ها را می‌گیرد، احتمالن پاره‌ای از خصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر می‌دهد، دگرگونش می‌کند و آدم دیگری از او ساخته می‌شود - اگر بگویم می‌سازم درست نیست - باید بگویم ساخته می‌شود - بله، چنان آدم دیگری از او ساخته می‌شود و در داستان می‌نشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه می‌شود که با این آدم، قرابت‌هایی دارد. به هر حال، من شخصیت‌های داستان‌هایم را از میان مردم می‌گیرم و رویشان کار می‌کنم.

🔻لیلی گلستان: به نظر من در پرداخت شخصیت‌ها، حواستان خوب جمع است. چون هیچ حرکت و هیچ حرفی جدا از شخصیتی که برایشان ساخته اید، از آن‌ها سر نمی‌زند و همه چیز تحت کنترل شدید شما است. بخصوص در کتاب «مدار صفر درجه» این کنترل و دقت به شدت حس می‌شود؛ و شما در این کار بسیار موفق بوده‌اید، حال چقدر آگاهانه این کار انجام شده و یا چقدر ناآگاهانه نمی‌دانم...

🔹احمد محمود: ممنونم. ببینید، چیزی در مورد آگاهانه و ناآگاهانه از «مارکز» خواندم، یعنی فکر می‌کنم مربوط به این مقوله است؛ می‌گوید روزی کسی «بورخس» را دید و از او پرسید شما بورخس نویسنده هستید؟ و او گفت: «گاهی بورخس نویسنده هستم». من فکر می‌کنم در این حرف جدا از لحن طنزآمیز، بهره‌ای از واقعیت هست. نویسنده وقتی نمی‌نویسد، خطی فکر می‌کند - عقل، تعقل، تفکر - استدلالی فکر می‌کند؛ که حتی من گاهی خیال می‌کنم که این تعقل و تفکر و استدلال، اصلأ رنگ خاکستری دارد. نویسنده وقتی می‌نویسد، مبتنی بر این شعور آگاه، در هاله‌ای از ناآگاهی است و با ذهنی رنگین کار می‌کند. یعنی دیگر آن تعقل با آن کیفیت وجود ندارد، فقط دیگر ذهن است و ذهنیتی رنگین و شاخه به شاخه و حجمی. در این شرایط دیگر مسائلی از مقوله‌ی آگاهی و ناآگاهی و تفکیک و مرزبندی آن‌ها جایی ندارد. یعنی وقتی آن آدم را گرفتم، آگاهانه گرفته‌ام، اما وقتی می‌نویسم دیگر آن آگاهی خالص و یکدست نیست، بلکه - حداکثر - مبتنی است بر آگاهی لحظات تفکر که حدودش اصلأ مشخص نیست یا دست کم در مورد خودم چنین حسی دارم.

برگرفته از کتاب «حکایت حال» ( گفتگو با #احمد_محمود ) #لیلی_گلستان

#همسایه‌ها
#داستان_یک_شهر
#مدار_صفر_درجه
#زمین_سوخته

https://t.me/tajrobeneveshtan/2612
#یک_کتاب

با خواندن کتاب«همسایه‌ها»، احمد محمود را شناختم. نثر محکم و روان، تبحر در آفرینش فضا و شخصیت‌های داستان، فارسی راحت و بی‌پیرایه و درستش، مرا جزو خواننده‌های همیشگی کتاب‌هایش کرد. با خواندن کتاب «مدار صفر درجه» مایل شدم تا دربارۀ قصه‌های خودش، قصه‌های دیگران و در کل دربارۀ ادبیات و وضع مملکت با او گفتگو کنم.
درخواستم را به او گفتم و او رد کرد. گفت تا به‌حال با کسی گفتگو و مصاحبه نکرده و آمادگی ندارد. اصراری نکردم، چون لحن جواب - مثل نوشته‌هایش - آن‌چنان صریح و قاطع بود که می‌دانستم اصرار فایده‌ای ندارد. فقط گفتم راجع به پیشنهاد من فکر کنید، عجله‌ای ندارم، و تاکید کردم تا هر وقت که بخواهید منتظر می‌مانم. (اما عجله هم داشتم و تحمل انتظار برایم سخت بود!) کتاب سه جلدی را خوانده بودم و تمام صحنه‌هایش در جانم بود و گرم موضوع بودم. سه ماه بعد (وقتی که دیگر از این خیال دست شسته بودم)، این خبر خوش به من داده شد، که: فکرهایم را کردم، برای گفتگو آماده‌ام.
کتاب‎‌ها، یادداشت‌ها،ضبط‌صوت و نوارها را برداشتم و به دیدار #احمد_محمود رفتم.»(کتاب حاضر حاصل این دیدار است.)
از مقدمه #لیلی_گلستان بر کتاب «حکایت حال»
📚📚📚
#لیلی_گلستان : جای سیاست در رُمان‌های شما کجاست؟

#احمد_محمود : تاریخ سیاسی-جتماعی این مملکت را که نگاه کنی می‌بینی که سیاست و استبداد به سرنوشت محتوم ما بدل شده است. مثلن از صد سال پیش که نگاه کنیم، یک خروار چشم، یک مناره سر، نعل کردن آدم ها، شمع آجین کردن، توپ بستن مجلس، جشن‌های پُرخرجی که دیگران بخوابند تا او بیدار باشد و صدها نمونه‌ی دیگر را می‌شود ارائه داد که شاخص شرایط حاکم بر جامعه ی ما بوده است. کسی گفته:«اینجا سرزمین زندان رفته هاست»که حرفش درست است. اینجا کشور مادرانی است که بچه‌هایشان را در زندان بزرگ می‌کنند. کشور سوختن اجساد و مفقودالاثر شدن آدم‌ها و مدفنشان است. کشور زندانبانان و زندانیان است.وقتی به این صد سال نگاه کنید، همیشه این چنین بوده است(حالا پیش از آن را کار نداریم) و ندانم‌کاری حاکمیت‌ها و استبداد و ندانم‌کاری خود مردم.
در ایران کمتر خانواده‌ای را می‌شود یافت که زخم سیاست نخورده باشد. مهاجرت‌ها، تبعیدها، دربه‌دری‌ها، همه‌ی این‌ها نشانه‌ی نوعی سیاست حاکم بر جامعه ما است و به تعبیری نویسنده اگر کارش تعریف انسان نباشد، پس چه چیز دیگری است؟ اگر انسان امروز مملکت مان را جدا از سیاست تعریف کنیم، آیا حق مطلب را ادا کرده‌ایم؟این انسان را به تمامی گفته‌ایم؟بخشی از زندگی ما، سیاست است و این سیاست، سرنوشت محتوم ماست. سیاست به ما تحمیل شده، بی‌اینکه خودمان بخواهیم و بی‌اینکه آن را بشناسیم. سیاست امر پیچیده‌ای است و بسیاری از ما سیاست را نمی‌شناسیم. امر ساده‌ای نیست که هر کس بتواند در آن دخالت کند. اما تحمیل شده. خودِ امروز را ببینید، کدام دو نفری است که به همدیگر برسند و از سیاست حرف نزنند، حتی اگر غُرغُر مانندی باشد در مورد گرانی هزینه زندگی؛ که نتیجه سیاست بد اقتصادی است. پس سیاست بخشی از زندگی ما هست و هیچ کاریش هم نمی‌توانیم بکنیم.
معتقدم که سیاست باید در داستان باشد،اما نه مثل توطئه‌ای از پیش تدوین شده و از پیش شناخته شده.داستان نباید به یک اعلامیه سیاسی بدل شود.اما سیاست تا آن‌جا که حدش است، تا آن‌جا که مربوط به زندگی ما هست - در حقیقت هست - باید باشد. به نظر من کتاب«مادر»گورکی یک اعلامیه سیاسی است. شاید در روزگار خودش داستانی بوده که مردم را تحریک می‌کرده و مورد نیاز امر سیاست بوده است، اما از نظر من،امروز یک اعلامیه سیاسی است و به همین دلیل فاقد ارزش هُنری است.به این ترتیب معتقدم کسانی که شعار جدایی سیاست از ادبیات می‌دهند، بدترین نوع سیاست را اعمال می‌کنند. به بهانه‌ی خاص بودن فردیت هر انسان و به بهانه‌ی مناسبات پیچیده‌ی فردی، زندگی روحی و روانی او،بدون توجه به مشترکات وسیع انسان، فرد را از عرصه درگیری‌های متضاد زندگی اجتماعی بیرون می‌کشند تا دانسته یا ندانسته، از یک سو روحیه انفعالی جمعی را گسترش دهند و از سوی دیگر برای اعمال سیاست بد یا بدترِ سیاست بازانی که به کسب قدرت می‌اندیشند، زمینه مناسب فراهم آورند. وقتی به اینجا رسیدیم که سیاست بخشی از زندگی ما هست، نویسنده چطور می‌تواند عوامل داستانش را که مهم‌ترینش آدم‌ها هستند، از جامعه بگیرد، شستشوی شان دهد، ضدعفونی شان کند و بعد بیاورد بگذاردشان توی داستان؛ نه این‌طور نمی‌تواند باشد. این سیاست همراه با آن آدم‌ها به داستان کشیده می‌شود. پس من معتقدم که سیاست باید در داستان باشد. وقتی می‌گویم «باید» به این معنا نیست که از بیرون گرفته شود و بر داستان سوار شود، بلکه این «باید» باید از درون بجوشد و حدش هم مشخص است. همان‌قدر که حد تکنیک باید شناخته شود و همان‌قدر که حد پرداختن به لغت باید شناخته شود‌. هیچ تردیدی نیست که اگر در داستان بیش از حد به سیاست بها داده شود و به داستان تحمیل شود، داستان خراب می‌شود. بعد این که، نویسنده نباید به آلت فعل تبدیل شود، نباید تبدیل به یک آلت تبلیغاتی شود، نباید در یک چهارچوب سازمان‌یافته‌ی خاصی و یا حزبی خاص بگنجد. توجه کنید، منظورم هنرمند است، وگرنه فرد که همیشه در برابر قدرت دولت‌ها تنهاست، ناچار است که یا سازمان داشته باشد، یا به صورت انفرادی هر چیزی را تمکین کند و یا اگر نه این بود و نه آن، دست به ماجراجویی بزند که نتیجه‌اش معلوم است. اما هنرمند باید حتمن ایدئولوژی داشته و برای خودش جهان‌بینی مشخصی داشته باشد.چون بدون ایدئولوژی و بدون داشتن نگاه خاص به جهان،اصلن تکلیف داستانی که می‌نویسد،روشن نیست. تناقضات عجیبی به وجود می‌آید. نویسنده نباید از ایدئولوژی بترسد. چه بسا افکارش در جایی یا جاهایی با فلان ایدئولوژی هماهنگی‌هایی داشته باشد. اگر خودش واقعن باورش کرده، هیچ عیبی ندارد و هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاده است. فقط نویسنده باید هوشیار باشد که استقلال خودش را حفظ کند.نکته مهم اینجا است؛والا مسئله پرداختن به سیاست معلوم است؛ چون وجهی از زندگی است،باید در داستان باشد./ازکتاب: حکایت حال

https://t.me/tajrobeneveshtan/2612
🔻لیلی گلستان:آزادی شخصیت‌های داستان تا چه حد است؟یعنی تا چه حد به آن‌ها اجازه می‌دهید بدون اجازه شما کارهایی را بکنند.
🔹احمد محمود:همان‌طور که گفتم نویسنده باید آدم‌های داستانش را بشناسد؛ نه فقط آنچه را که انجام می‌دهند،نه فقط آنچه را که بالفعل است، بلکه آنچه را که در توانایی آن‌ها است هم باید بداند، حتی اگر داستان از قوه به فعل در نیاید. چنان باید باشد که وقتی خواننده با آن آدم برخورد می‌کند، بپذیرد که نویسنده همه چیز را در مورد آن آدم می‌داند؛ منتها اگر چیزی نگفته، نیازی به گفتن نبوده است. گفتم، حتی اگر نویسنده واقعن نداند، و واقعن او را به طور کامل نشناسد، نمود او را در داستان باید چنین تصوری به دست دهد.
🔻گلستان: چقدر مهار شخصیت‌ها در دست شما است؟
🔹محمود:نگهشان می‌دارم، چون می شناسمشان،چون قلق و بدقلقی شان را می‌دانم و ضعف و قوتشان را می‌شناسم. اما گاهی پیش می‌آید که از دست آدم در می‌روند و دیگر کاریش نمی‌شود کرد. گاهی اوقات میانه راه می‌مانند و دیگر پیش نمی‌روند. گمان می‌کنم که علت هم این است که این آدم‌ها برای نویسنده، شناخته شده نیستند و به اشتباه تصور کرده است که می‌شناسدشان، چون اگر بشناسدشان، حتی اگر کجتاب هم باشند، می‌شود نگهشان داشت و تعریفشان کرد.
🔻گلستان: همه‌ی شخصیت‌ها؛ هم اصلی و هم فرعی؟
🔹محمود: حرف در باره شخصیت‌های اصلی است. چون اصلی ها اگر ناشناخته باشند کار دست نویسنده می‌دهند و یک جایی بالاخره متوقف می‌شوند و با هیچ امیدی هم حرکت نمی‌کنند. فرعی‌ها هم که نقش زیادی ندارند. فقط وجودشان به پیشبردهای لحظه‌ای یا مقطعی داستان کمک می‌کند. ولی در مورد آزادی آدم‌ها، گرفتاری‌های متفاوتی هست. گاهی اوقات این آزادی آدم‌ها را جامعه برنمی‌تابد - نه حرکتشان را، نه حرفشان را و نه فعلشان را.
گاهی این آزادی را حاکمیت‌ها نمی‌پذیرند. به شما اصلن اجازه نمی‌دهند که شخصیتی واقعیت خودش را عریان کند. گاهی اوقات هم خود آدم‌های داستان نمی‌پذیرند که توضیح داده شوند. ضعف بیان در انتقال مفاهیم کاملِ ذهن هم یک مشکل دیگر است. با همه‌ی این حرف‌ها باید راهی پیدا کرد و این آدم‌ها را گفت، تا آن‌جا که ممکن باشد، و من سعی می‌کنم آن‌ها را بگویم، خودسانسوری نمی‌کنم، مگر اینکه سانسورم کنند.
🔻گلستان: برای نشان دادن فضای قصه، به نظر من شما مثل «بالزاک» یا نویسنده‌های همسان او، خیلی به اشیا نمی‌پردازید. یعنی وقتی شخصیت را وارد اتاق می‌کنید، که مثلن اینجا میز است، یا روی میز گلدان است، و کنار گلدان چه هست. شما شخصیت‌ها را از کنار اشیا می‌گذارنید و ما از گذر این آدم‌ها و از محتوای کلامشان متوجه می‌شویم که این‌ها در چه فضایی زندگی می‌کنند. در این کار بسیار موفق بوده‌اید، این فکر مرا می‌توانید بیشتر تعریف و توجیه کنید؟
🔹محمود: فکر می‌کنم از روزی که شروع کردم به نوشتن، حس تجربه کردن همیشه در من بوده است. همیشه دلم می‌خواسته تجربه‌ای تازه بکنم. اگر نگاه بکنید، می‌بینید که بین کارهای اولیه‌ام و کارهای امروزم تفاوت‌هایی هست. بخصوص در مورد «مدار صفر درجه». به اینجا رسیدم که داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا و حوادث نیست. بلکه تعریف است در حرکت. رُمان موجودی است زنده.
در رُمان نبض باید در لحظه لحظه‌ی اشیای طبیعی و غیر طبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کُند شود، می‌شود؛ ولی اگر زدن این نبض بی‌دلیل سُست شود، داستان از قوام می‌افتد، و اگر متوقف شد، داستان می‌میرد‌. پس نبضش باید بزند. گفتم معتقدم که داستان «تعریف است در حرکت». نمی‌دانم این اعتقاد فردا خواهد ماند یا به جایی دیگر می‌رسم و دگرگون خواهد شد. به هر جهت، داستان تعریف و توصیف اشیا و حوادث نیست. تعریف و توصیف مکان هم نیست. مثلن جاهایی در «ننه امرو» خواسته ام چنین چیزی باشد - یا این‌طور شده است. مونولوگ دو صفحه‌ای بخش آخر ننه امرو را که نگاه کنید، می‌بینید اصلن توصیف لباس این زن نمی‌شود، این که کُتش را بپوشد، این که سردش است، یا این که گرمش است... ضمن صحبتش حس می‌کنیم که دارد کُت را می‌پوشد، دارد کت را درمی‌آورد‌.
🔻گلستان: برای شروع یک رُمان یا یک قصه، آیا یک تصویر عینی دارید؟ از پیش می‌دانید که شروع قصه تان چه تصویری خواهد داشت؟
🔹محمود: نمی‌شود یک حکم واحد صادر کرد. هر کاری به نوعی آغاز می‌شود. گاهی اوقات با یک تصویر عینی آغاز می‌شود. یک داستان کوتاه دارم به نام جستجو که با یک تصویر، یا - بهتر بگویم - یک تصور آغاز شد. رُمان ها از پیش اندیشیده می‌شوند و گاهی حد و حدودشان به طور کلی مشخص است. مثلن از پیش پایان مدار صفر درجه را می دانستم که چه باید باشد. حتی طرح گونه‌ای از پایان آن با مداد نقش زده بودم. اما باز نهایتاً همانی که اندیشیده بودم، نشد...

منبع:کتاب حکایت حال؛گفتگوی #لیلی_گلستان با #احمد_محمود

https://t.me/tajrobeneveshtan/2612
🔻لیلی گلستان: آیا آدم‌های داستان‌های تان را می‌شناسید؟ با آن‌ها زندگی کرده‌اید؟ و آیا فکر می‌کنید که در انتقال آن‌ها از زندگی واقعی به داستان موفق بوده‌اید؟ شخصیت آدم‌های تان آن‌چنان ملموس اند که این فکر پیش می‌آید که همه‌ی آن‌ها در اطراف تان زندگی کرده‌اند...

🔹احمد محمود: بله، به گمان من نویسنده باید آدم‌های داستانش را بشناسد. گفته می‌شود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدم‌های داستان است. من فکر می‌کنم اگر نویسنده آدم‌های داستانش را نشناسد، یک جایی لَنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت می‌مانند و آن وقت نویسنده ناچار می‌شود جعل کند - حرف‌ها را و حرکت‌ها را - و وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست؛ کس دیگری است که نویسنده او را شناخته است و خواننده هم باورش نمی‌کند‌. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعن الگوی این آدم‌ها را در زندگی واقعی داشته‌ام. البته اگر عیناً آن‌ها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدم‌ها نخواهد بود. کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمی‌دهم. ذهنم خودش این کار را می‌کند؛ این آدم‌ها را می‌گیرد، احتمالن پاره‌ای از خصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر می‌دهد، دگرگونش می‌کند و آدم دیگری از او ساخته می‌شود - اگر بگویم می‌سازم درست نیست - باید بگویم ساخته می‌شود - بله، چنان آدم دیگری از او ساخته می‌شود و در داستان می‌نشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه می‌شود که با این آدم، قرابت‌هایی دارد. به هر حال، من شخصیت‌های داستان‌هایم را از میان مردم می‌گیرم و رویشان کار می‌کنم.

🔻لیلی گلستان: به نظر من در پرداخت شخصیت‌ها، حواستان خوب جمع است. چون هیچ حرکت و هیچ حرفی جدا از شخصیتی که برایشان ساخته اید، از آن‌ها سر نمی‌زند و همه چیز تحت کنترل شدید شما است. بخصوص در کتاب «مدار صفر درجه» این کنترل و دقت به شدت حس می‌شود؛ و شما در این کار بسیار موفق بوده‌اید، حال چقدر آگاهانه این کار انجام شده و یا چقدر ناآگاهانه نمی‌دانم...

🔹احمد محمود: ممنونم. ببینید، چیزی در مورد آگاهانه و ناآگاهانه از «مارکز» خواندم، یعنی فکر می‌کنم مربوط به این مقوله است؛ می‌گوید روزی کسی «بورخس» را دید و از او پرسید شما بورخس نویسنده هستید؟ و او گفت: «گاهی بورخس نویسنده هستم». من فکر می‌کنم در این حرف جدا از لحن طنزآمیز، بهره‌ای از واقعیت هست. نویسنده وقتی نمی‌نویسد، خطی فکر می‌کند - عقل، تعقل، تفکر - استدلالی فکر می‌کند؛ که حتی من گاهی خیال می‌کنم که این تعقل و تفکر و استدلال، اصلأ رنگ خاکستری دارد. نویسنده وقتی می‌نویسد، مبتنی بر این شعور آگاه، در هاله‌ای از ناآگاهی است و با ذهنی رنگین کار می‌کند. یعنی دیگر آن تعقل با آن کیفیت وجود ندارد، فقط دیگر ذهن است و ذهنیتی رنگین و شاخه به شاخه و حجمی. در این شرایط دیگر مسائلی از مقوله‌ی آگاهی و ناآگاهی و تفکیک و مرزبندی آن‌ها جایی ندارد. یعنی وقتی آن آدم را گرفتم، آگاهانه گرفته‌ام، اما وقتی می‌نویسم دیگر آن آگاهی خالص و یکدست نیست، بلکه - حداکثر - مبتنی است بر آگاهی لحظات تفکر که حدودش اصلأ مشخص نیست یا دست کم در مورد خودم چنین حسی دارم.

برگرفته از کتاب «حکایت حال» ( گفتگو با #احمد_محمود ) #لیلی_گلستان

#همسایه‌ها
#داستان_یک_شهر
#مدار_صفر_درجه
#زمین_سوخته

https://t.me/tajrobeneveshtan/2612
از مقدمه «لیلی گلستان»بر کتاب

با خواندن کتاب«همسایه ها»، احمد محمود را شناختم. نثر محکم و روان، تبحر در آفرینش فضا و شخصیت های داستان، فارسی راحت و بی پیرایه و درستش، مرا جزو خواننده های همیشگی کتاب هایش کرد. با خواندن کتاب «مدار صفر درجه» مایل شدم تا دربارۀ قصه های خودش، قصه های دیگران و در کل دربارۀ ادبیات و وضع مملکت با او گفتگو کنم.
درخواستم را به او گفتم و او رد کرد. گفت تا بحال با کسی گفتگو و مصاحبه نکرده و آمادگی ندارد. اصراری نکردم، چون لحن جواب – مثل نوشته هایش- آنچنان صریح و قاطع بود که می دانستم اصرار فایده ای ندارد. فقط گفتم راجع به پیشنهاد من فکر کنید، عجله ای ندارم، و تاکید کردم تا هر وقت که بخواهید منتظر می مانم. (اما عجله هم داشتم و تحمل انتظار برایم سخت بود!) کتاب سه جلدی را خوانده بودم و تمام صحنه هایش در جانم بود و گرم موضوع بودم. ...سه ماه بعد (وقتی که دیگر از این خیال دست شسته بودم)، این خبر خوش به من داده شد، که: فکرهایم را کردم، برای گفتگو آماده ام.
کتاب‎ ها، یادداشت ها، ضبط صوت و نوارها را برداشتم و به دیدار احمد محمود رفتم.»
(کتاب حاضر حاصل این دیدار است.)
#احمد_محمود
#لیلی_گلستان