🔻لیلی گلستان:آزادی شخصیتهای داستان تا چه حد است؟یعنی تا چه حد به آنها اجازه میدهید بدون اجازه شما کارهایی را بکنند.
🔹احمد محمود:همانطور که گفتم نویسنده باید آدمهای داستانش را بشناسد؛ نه فقط آنچه را که انجام میدهند،نه فقط آنچه را که بالفعل است، بلکه آنچه را که در توانایی آنها است هم باید بداند، حتی اگر داستان از قوه به فعل در نیاید. چنان باید باشد که وقتی خواننده با آن آدم برخورد میکند، بپذیرد که نویسنده همه چیز را در مورد آن آدم میداند؛ منتها اگر چیزی نگفته، نیازی به گفتن نبوده است. گفتم، حتی اگر نویسنده واقعن نداند، و واقعن او را به طور کامل نشناسد، نمود او را در داستان باید چنین تصوری به دست دهد.
🔻گلستان: چقدر مهار شخصیتها در دست شما است؟
🔹محمود:نگهشان میدارم، چون می شناسمشان،چون قلق و بدقلقی شان را میدانم و ضعف و قوتشان را میشناسم. اما گاهی پیش میآید که از دست آدم در میروند و دیگر کاریش نمیشود کرد. گاهی اوقات میانه راه میمانند و دیگر پیش نمیروند. گمان میکنم که علت هم این است که این آدمها برای نویسنده، شناخته شده نیستند و به اشتباه تصور کرده است که میشناسدشان، چون اگر بشناسدشان، حتی اگر کجتاب هم باشند، میشود نگهشان داشت و تعریفشان کرد.
🔻گلستان: همهی شخصیتها؛ هم اصلی و هم فرعی؟
🔹محمود: حرف در باره شخصیتهای اصلی است. چون اصلی ها اگر ناشناخته باشند کار دست نویسنده میدهند و یک جایی بالاخره متوقف میشوند و با هیچ امیدی هم حرکت نمیکنند. فرعیها هم که نقش زیادی ندارند. فقط وجودشان به پیشبردهای لحظهای یا مقطعی داستان کمک میکند. ولی در مورد آزادی آدمها، گرفتاریهای متفاوتی هست. گاهی اوقات این آزادی آدمها را جامعه برنمیتابد - نه حرکتشان را، نه حرفشان را و نه فعلشان را.
گاهی این آزادی را حاکمیتها نمیپذیرند. به شما اصلن اجازه نمیدهند که شخصیتی واقعیت خودش را عریان کند. گاهی اوقات هم خود آدمهای داستان نمیپذیرند که توضیح داده شوند. ضعف بیان در انتقال مفاهیم کاملِ ذهن هم یک مشکل دیگر است. با همهی این حرفها باید راهی پیدا کرد و این آدمها را گفت، تا آنجا که ممکن باشد، و من سعی میکنم آنها را بگویم، خودسانسوری نمیکنم، مگر اینکه سانسورم کنند.
🔻گلستان: برای نشان دادن فضای قصه، به نظر من شما مثل «بالزاک» یا نویسندههای همسان او، خیلی به اشیا نمیپردازید. یعنی وقتی شخصیت را وارد اتاق میکنید، که مثلن اینجا میز است، یا روی میز گلدان است، و کنار گلدان چه هست. شما شخصیتها را از کنار اشیا میگذارنید و ما از گذر این آدمها و از محتوای کلامشان متوجه میشویم که اینها در چه فضایی زندگی میکنند. در این کار بسیار موفق بودهاید، این فکر مرا میتوانید بیشتر تعریف و توجیه کنید؟
🔹محمود: فکر میکنم از روزی که شروع کردم به نوشتن، حس تجربه کردن همیشه در من بوده است. همیشه دلم میخواسته تجربهای تازه بکنم. اگر نگاه بکنید، میبینید که بین کارهای اولیهام و کارهای امروزم تفاوتهایی هست. بخصوص در مورد «مدار صفر درجه». به اینجا رسیدم که داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا و حوادث نیست. بلکه تعریف است در حرکت. رُمان موجودی است زنده.
در رُمان نبض باید در لحظه لحظهی اشیای طبیعی و غیر طبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کُند شود، میشود؛ ولی اگر زدن این نبض بیدلیل سُست شود، داستان از قوام میافتد، و اگر متوقف شد، داستان میمیرد. پس نبضش باید بزند. گفتم معتقدم که داستان «تعریف است در حرکت». نمیدانم این اعتقاد فردا خواهد ماند یا به جایی دیگر میرسم و دگرگون خواهد شد. به هر جهت، داستان تعریف و توصیف اشیا و حوادث نیست. تعریف و توصیف مکان هم نیست. مثلن جاهایی در «ننه امرو» خواسته ام چنین چیزی باشد - یا اینطور شده است. مونولوگ دو صفحهای بخش آخر ننه امرو را که نگاه کنید، میبینید اصلن توصیف لباس این زن نمیشود، این که کُتش را بپوشد، این که سردش است، یا این که گرمش است... ضمن صحبتش حس میکنیم که دارد کُت را میپوشد، دارد کت را درمیآورد.
🔻گلستان: برای شروع یک رُمان یا یک قصه، آیا یک تصویر عینی دارید؟ از پیش میدانید که شروع قصه تان چه تصویری خواهد داشت؟
🔹محمود: نمیشود یک حکم واحد صادر کرد. هر کاری به نوعی آغاز میشود. گاهی اوقات با یک تصویر عینی آغاز میشود. یک داستان کوتاه دارم به نام جستجو که با یک تصویر، یا - بهتر بگویم - یک تصور آغاز شد. رُمان ها از پیش اندیشیده میشوند و گاهی حد و حدودشان به طور کلی مشخص است. مثلن از پیش پایان مدار صفر درجه را می دانستم که چه باید باشد. حتی طرح گونهای از پایان آن با مداد نقش زده بودم. اما باز نهایتاً همانی که اندیشیده بودم، نشد...
✍ منبع:کتاب حکایت حال؛گفتگوی
#لیلی_گلستان با
#احمد_محمودhttps://t.me/tajrobeneveshtan/2612