تجربه نوشتن

#احمد_شاملو
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
وصل
از مجموعه شعر: لحظه‌ها و همیشه

       ۱
 
در برابرِ بی‌کرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه‌یی ماننده بود.
 
 
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
                  یله شد.
 
در باغستانِ خشک
                       معجزه‌ی وصل
                                        بهاری کرد.
 
سرابِ عطشان
                  برکه‌یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست‌آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
                    به رقص آوردند.
 
 
       ۲
 
اینک! چشمی بی‌دریغ
                           که فانوسِ اشک‌اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می‌زند.
 
آنک منم که سرگردانی‌هایم را همه
تا بدین قُلّه‌ی جُل‌جُتا
                         پیموده‌ام
 
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
 
آنک منم
          پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
 
 
       ۳
 
در سرزمینِ حسرت معجزه‌یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
 
 
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
    با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می‌داشتم
    این‌مایه ستیزه چرا رفت؟
    با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»

 
 
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
 
 
لایه‌ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
          صافی شد
و سنگریزه‌های زمزمه
                         در ژرفای زلال
                                        درخشید
 
دندان‌های خشم
به لبخندی
            زیبا شد
 
رنجِ دیرینه
           همه کینه‌هایش را
                                 خندید
 
 
پای‌آبله
در چمنزارانِ آفتاب
                     فرود آمدم
بی‌آنکه از شبِ ناآشتی
                            داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
 
 
       ۴
 
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
       در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه‌یی
                    دل بسته بودم.
 
 
       ۵
 
شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
      قدحی درکشیده‌ام.
 
در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
             رقصی می‌کنم –
دیوانه
      به تماشای من بیا!
 
دیِ ۱۳۴۰
#احمد_شاملو


https://t.me/tajrobeneveshtan/3431
داستان کوتاه: «آدم حلال‌زاده»
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: احمد شاملو

«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، درباره‌ی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم درباره‌ی شما همین چیزها را به هم می‌گویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همین‌ها را درباره‌ی دوستان‌تان می‌گویید.»

نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمی‌دونم چه‌طور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگویی‌شو می‌کنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش به قیمت ضرر دیگرون هم باشه، نمی‌گذره... می‌دونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و نوع‌دوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همه‌ش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوش‌قلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسنده‌ی خوبیه... نوشته‌هاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که می‌نویسه چی هست؟... دلقک‌بازی که نویسندگی نمی‌شه...، هر بچه مکتبی هم می‌تونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...

قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمی‌دونم چه‌طوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمی‌شه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...

آدم دست‌ودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخشش‌اش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که می‌خواد یه حلب روغن زیتون سرکیسه‌ت کنه... اگه لوطی‌گری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرف‌ها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرج‌کنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همه‌ی این‌ها به‌خاطر نفع شخصی خودشه.

تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.

می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...

به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم... اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...

هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...

اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.
#عزیز_نسین
#احمد_شاملو

Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از قطعه «در آستانه»
۲۹ آبانٍ ۱۳۷۱
شعر و صدای #احمد_شاملو

🥀🥀🥀
یک دقیقه صدای او
AudioTrim
ما نیز…
از دفتر «در آستانه»

به محمدجواد گلبن

ما نیز روزگاری
لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک
هم در این‌جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصارِ اندوه
 
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
 

 
ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک‌پای یا گران‌بار
آزاد یا گرفتار.
 

 
ما نیز
روزگاری
آری.
 
آری
ما نیز
روزگاری…
 
۲۲ دی ۱۳۷۲
#احمد_شاملو

مرثیه
در خاموشیِ «فروغ فرخ‌زاد»

به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
                        قابی کهنه می‌گیرد.

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
                 تا چند
تا چند
       ورق خواهد خورد؟

جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
             رازش را
                      با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
                   گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
                                 از اینسان
                                            دلپذیر کرده است!

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما هم‌چنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

از دفتر «مرثیه‌های خاک»
۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵
#احمد_شاملو
تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست...

در بحبوحه بگیر و ببند حکومت نظامی پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان سه نفر را در خانه خود پنهان ساخته بود. گمان بردند و هجوم آوردند. آن سه تن گریختند، ولی پناه‌دهندگان، کیوان و همسرش #پوری_سلطانی دستگیر شدند. هنوز سه ماه از ازدواج آن‌ها نگذشته بود. کم‌تر از دو ماه پس از دستگیری، مرتضی کیوان را در بیست و هفتم مهر ماه سال ۱۳۳۳؛در حالی‌که فقط ۳۳ سالش بود،در برابر جوخه آتش قرار دادند.

#مرتضی_کیوان از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛اما هیچ‌کدام از این‌ها سبب شهرت او نیست،بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوست‌یابی و شناخت و پرورش استعداد‌های ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته‌شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.

#احمد_شاملو شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده،ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند: «من از او بسیار چیز‌ها آموختم.مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق‌العاده.»
مردها و بوریا
احمد شاملو
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: «مردها و بوریا»
از مجموعه داستان: «درها و دیوار بزرگ چین» - تابستان ۱۳۲۸
نویسنده: #احمد_شاملو

📚📚📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی
 
ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ‌زای تنهایی.
«ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد)
چه روزی؟
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»
 
تک‌سُرفه‌یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.
 
آه، احساسِ رهایی‌بخشِ هم‌چراغی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰
#احمد_شاملو
از دفتر در آستانه
#یک_کتاب

«بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در باره‌ی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.

قسمت‌هایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:

«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»

«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می‌ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»

«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_هم‌چراغی
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2869
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برشی از مراسم روز وداع با #احمد_شاملو - مرداد ۱۳۷۹

🥀🥀🥀
#احمد_شاملو، شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت.یکی از شرکت‌کنندگان مراسم تشییع، آن روز را این‌طور به تصویر می‌کشد:«اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود. جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که«سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند،کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد:«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.»و دیگر کسی را یارای خودداری نیست.چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند.دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند.زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود.»
«من یک بار متولد شده‌ام؛ لیکن هزارها بار مُرده‌ام. شعر به من یاری داد تا عذاب‌های این مرگ را کمتر حس کنم. شعر تخفیف مرگ‌های من است.»
#احمد_شاملو

دوم مرداد سالروز مرگ شاعر

🌹🌹🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

لندن - دیِ ۱۳۵۷
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
احمد شاملو در دو مصاحبه جداگانه در سال‌های ۱۳۴۵ و ۴۶ با مجله‌‌های فردوسی و تماشا می‌گوید:

«فروغ شاعر بسیار بزرگی‌ است؛ نه قصه‌پردازی می‌کند نه خیال‌بافی. صادقانه‌ترین حرف‌هایی‌ست که می‌توان از کسی شنید. حرف‌های آدم صادقی‌ست که تازه روی سخن‌اش هم تنها با خودش است. اگر نتوانسته‌ایم نهایت‌اش را دریابیم برای این است که گود است و ناپیداکرانه. شعر فروغ فرخزاد برای من چیز دیگری است. شعر فروغ، گاه در نظر من به اعجاز شباهت پیدا می‌کند و من او را در یک مقیاس جهانی از شاعرانِ برجسته‌ی این روزگار می‌شمارم. بسیاری از شاعرانِ بلندآوازه‌ی جهان که به‌اصطلاح، عنوان «بزرگترین» را یدک می‌کشند به عقیده‌ی من هنوز خیلی مانده است تا به فروغ برسند. برای من بسیار اتفاق افتاده است که از پاره‌ای خطوط شعر فروغ شگفت‌زده شده‌ام و یا حتا مدت‌ها طول کشیده است تا بتوانم آن را باور کنم.»
#احمد_شاملو

هشتم دی‌ماه زادروز #فروغ_فرخزاد

🌺🌸🌺🌸
من و تو…
از دفتر «آیدا در آینه»

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
                   در منظرِ خویش
                                     تازه‌تر می‌سازد.

نفرتی
از هر آن‌چه بازِمان دارد
از هر آن‌چه محصورِمان کند
از هر آن‌چه واداردِمان
                       که به دنبال بنگریم، ــ

دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.

و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
        از خدایی گم‌شده
                             لبریز می‌کند.

۲۳ دیِ ۱۳۴۱
#احمد_شاملو

🌹🌹🌹
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شعر و صدای دو چهره برجسته و ماندگارِ هنر و ادبیات
#احمد_شاملو
#خسرو_شکیبایی

🥀🥀🥀
می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می‌باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می‌ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.

برگرفته از کتاب: «بام بلند هم‌چراغی» - با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#آیدا_سرکیسیان
#احمد_شاملو
🥀🥀🥀
«من یک بار متولد شده‌ام؛ لیکن هزارها بار مُرده‌ام. شعر به من یاری داد تا عذاب‌های این مرگ را کمتر حس کنم. شعر تخفیف مرگ‌های من است.»
#احمد_شاملو

Ещё