تجربه نوشتن

#نینا
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
#یک_کتاب

مرغ دریایی؛ یکی از نمایشنامه‌های محبوب قرن بیستم!

کتاب مرغ دریایی، اثر آنتون چخوف در سال ۱۸۹۶ انتشار یافت. این نمایشنامه‌ی کلاسیک برشی از زندگی در مناطق روستایی روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم است. شخصیت‌های این داستان، هرکدام به نوعی از زندگی خود ناراضی هستند؛ برخی در طلب عشق هستند، برخی در طلب موفقیت و بعضی از آن‌ها هم آرزوی رسیدن به نبوغ هنری و خلق آثاری جاودان را در سر می‌پرورانند. با این وجود، به نظر می‌رسد که هیچ‌کدام به رضایت و خوشبختی دست نخواهند یافت. برخی عقیده دارند که نمایشنامه‌های چخوف، داستان‌محور نیستند و در عوض، پژوهشی درباره‌ی شخصیت‌ها هستند که برای ایجاد حالتی به خصوص در خواننده طراحی شده‌اند. برخی نیز بر این عقیده‌اند که کتاب مرغ دریایی، نمایشنامه‌ای تراژیک درباره‌ی انسان‌هایی است که خوشبختی را لمس نخواهند کرد و بعضی دیگر نیز، آن را هجویه‌ای تاریک می‌دانند که نادانی بشر را به سخره می‌گیرد.

دختر جوان و زیبایی به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچه‌ای پرشکوه زندگی می‌کند. او همواره رویای تئاتر و افتخار را در سر دارد. در دیگر سو، نویسنده‌ای جوان به نام کنستانتین ترپلف، دل‌بسته‌ی نیناست و مانند او در آرزوی افتخار است. او خود را نویسنده‌ای نوگرا می‌داند و مدام از سبک‌های جدید در هنر صحبت می‌کند. او نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد و نقش نخست نمایش را به نینا می‌سپارد، و آن را اجرا می‌کند؛ ولی مادرش که هنرپیشه‌ای زورگو و خودخواه است نمایش را مسخره می‌کند و تئاتر ترپلف نیمه‌کاره رها می‌شود. این سرآغازی است بر شکست‌های پیاپی ترپلف و ناکامی‌های او در زندگی‌اش که از مرغ دریایی یک تراژدی بزرگ درباره‌ی تنهایی و انزوا و ناکامی‌های انسان مدرن می‌سازد.

از سویی دیگر، نمایش‌نامه از درون شخصیت نینا در جستجوی معنای آرزو و رویاهای هنری است؛ امری که با طنز نیشدار چخوف به شمشیری علیه روشنفکران و هنرمندان زمان تبدیل می‌شود که خود را برتر از توده‌ی مردم می‌پنداشتند:
- نینا: «من اگر نویسنده‌ای مثل شما بودم، تمام زندگی‌ام را وقف توده‌ی مردم می‌کردم. ولی می‌دانم تنها سعادت این مردم آن است که خودشان را تا سطح من بالا بکشند و به ارابه‌ام بیاویزند.»

نینا در جدالی است برای غلبه بر نیروی ترس؛ ترسی که مانع از دست یافتن هنرمند به درک حقیقی هنر می‌شود. ترسی که مثل خوره جان ترپلف را می‌خورد، همین باعث ناکامی‌های او می شود. باعث آن که حتی در کشتن خویش نیز در ابتدا ناموفق باشد؛ اما نینا ایمان، قدرت و اراده دارد. زندگی را خوب می‌شناسد. از وجودش احساس سعادتی غرور‌آمیز می‌کند. چون تنها آن زیبایی واقعا زیباست که همه چیز را بداند و باز ایمان داشته باشد. به همین دلیل است که شخصیت زن نمایش، پس از گذر از رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی‌اش، زمانی که به دیدن ترپلف می‌آید این را می‌گوید و آخرین و بزرگ‌ترین شکست ترپلف را رقم می‌زند؛ شکستی که در دیدن پیشی گرفتن نینا نسبت به ترپلف در هنر و زندگی برای‌اش پدید می‌آید: «حالا دیگر مثل گذشته‌ها نیستم. حالا یک هنرپیشه هستم. با لذت، با شور و ذوق بازی می‌کنم. بر روی صحنه مستِ بازی می‌شوم و حس می‌کنم که روحم قوی‌تر شده است.»

در صفحه‌های دیگری از کتاب می‌خوانیم:

نینا: «چه دنیای عجیبی! نمی‌دانید چقدر نسبت به شما حسادت می‌کنم! سرنوشت انسان‌ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواخت خود را به پایان می‌برند. آن‌ها همه مثل هم‌اند، همه بدبختند؛ ولی گروهی دیگر - مثلا شما - در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن‌هاست. زندگی‌شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.»
تریگورین: «من خوشبختم! نه... شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می‌زنید؛ ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. شما خیلی جوان و ساده‌اید.»

نینا: «زندگی شما عالی است!»
تریگورین: «چه چیزش واقعا عالی است؟ من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم پیش شما بمانم. به قول معروف شما انگشت روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌اید. کم‌کم دارم دچار هیجان می‌شوم، حتی کمی هم ناراحت شده‌ام؛ ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم... بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند، کم‌کم یک خیال ثابت، تمام زندگیش را دربرمی‌گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: این که باید بنویسم، باید بنویسم، باید... هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می‌کنم، بعد سومی را، چهارمی را، بدون وقفه می‌نویسم. با عجله پست می‌کنم، باز می‌نویسم، نمی‌توانم طور دیگری بنویسم. از شما می‌پرسم کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است!»
#آنتوان_چخوف
#مرغ_دریایی
#نینا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3012
#یک_کتاب

مرغ دریایی؛ یکی از نمایشنامه‌های محبوب قرن بیستم!

کتاب مرغ دریایی، اثر آنتون چخوف در سال ۱۸۹۶ انتشار یافت. این نمایشنامه‌ی کلاسیک برشی از زندگی در مناطق روستایی روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم است. شخصیت‌های این داستان، هرکدام به نوعی از زندگی خود ناراضی هستند؛ برخی در طلب عشق هستند، برخی در طلب موفقیت و بعضی از آن‌ها هم آرزوی رسیدن به نبوغ هنری و خلق آثاری جاودان را در سر می‌پرورانند. با این وجود، به نظر می‌رسد که هیچ‌کدام به رضایت و خوشبختی دست نخواهند یافت. برخی عقیده دارند که نمایشنامه‌های چخوف، داستان‌محور نیستند و در عوض، پژوهشی درباره‌ی شخصیت‌ها هستند که برای ایجاد حالتی به خصوص در خواننده طراحی شده‌اند. برخی نیز بر این عقیده‌اند که کتاب مرغ دریایی، نمایشنامه‌ای تراژیک درباره‌ی انسان‌هایی است که خوشبختی را لمس نخواهند کرد و بعضی دیگر نیز، آن را هجویه‌ای تاریک می‌دانند که نادانی بشر را به سخره می‌گیرد.

دختر جوان و زیبایی به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچه‌ای پرشکوه زندگی می‌کند. او همواره رویای تئاتر و افتخار را در سر دارد. در دیگر سو، نویسنده‌ای جوان به نام کنستانتین ترپلف، دل‌بسته‌ی نیناست و مانند او در آرزوی افتخار است. او خود را نویسنده‌ای نوگرا می‌داند و مدام از سبک‌های جدید در هنر صحبت می‌کند. او نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد و نقش نخست نمایش را به نینا می‌سپارد، و آن را اجرا می‌کند؛ ولی مادرش که هنرپیشه‌ای زورگو و خودخواه است نمایش را مسخره می‌کند و تئاتر ترپلف نیمه‌کاره رها می‌شود. این سرآغازی است بر شکست‌های پیاپی ترپلف و ناکامی‌های او در زندگی‌اش که از مرغ دریایی یک تراژدی بزرگ درباره‌ی تنهایی و انزوا و ناکامی‌های انسان مدرن می‌سازد.

از سویی دیگر، نمایش‌نامه از درون شخصیت نینا در جستجوی معنای آرزو و رویاهای هنری است؛ امری که با طنز نیشدار چخوف به شمشیری علیه روشنفکران و هنرمندان زمان تبدیل می‌شود که خود را برتر از توده‌ی مردم می‌پنداشتند:
- نینا: «من اگر نویسنده‌ای مثل شما بودم، تمام زندگی‌ام را وقف توده‌ی مردم می‌کردم. ولی می‌دانم تنها سعادت این مردم آن است که خودشان را تا سطح من بالا بکشند و به ارابه‌ام بیاویزند.»

نینا در جدالی است برای غلبه بر نیروی ترس؛ ترسی که مانع از دست یافتن هنرمند به درک حقیقی هنر می‌شود. ترسی که مثل خوره جان ترپلف را می‌خورد، همین باعث ناکامی‌های او می شود. باعث آن که حتی در کشتن خویش نیز در ابتدا ناموفق باشد؛ اما نینا ایمان، قدرت و اراده دارد. زندگی را خوب می‌شناسد. از وجودش احساس سعادتی غرور‌آمیز می‌کند. چون تنها آن زیبایی واقعا زیباست که همه چیز را بداند و باز ایمان داشته باشد. به همین دلیل است که شخصیت زن نمایش، پس از گذر از رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی‌اش، زمانی که به دیدن ترپلف می‌آید این را می‌گوید و آخرین و بزرگ‌ترین شکست ترپلف را رقم می‌زند؛ شکستی که در دیدن پیشی گرفتن نینا نسبت به ترپلف در هنر و زندگی برای‌اش پدید می‌آید: «حالا دیگر مثل گذشته‌ها نیستم. حالا یک هنرپیشه هستم. با لذت، با شور و ذوق بازی می‌کنم. بر روی صحنه مستِ بازی می‌شوم و حس می‌کنم که روحم قوی‌تر شده است.»

در صفحه‌های دیگری از کتاب می‌خوانیم:

نینا: «چه دنیای عجیبی! نمی‌دانید چقدر نسبت به شما حسادت می‌کنم! سرنوشت انسان‌ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواخت خود را به پایان می‌برند. آن‌ها همه مثل هم‌اند، همه بدبختند؛ ولی گروهی دیگر - مثلا شما - در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن‌هاست. زندگی‌شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.»
تریگورین: «من خوشبختم! نه... شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می‌زنید؛ ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. شما خیلی جوان و ساده‌اید.»

نینا: «زندگی شما عالی است!»
تریگورین: «چه چیزش واقعا عالی است؟ من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم پیش شما بمانم. به قول معروف شما انگشت روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌اید. کم‌کم دارم دچار هیجان می‌شوم، حتی کمی هم ناراحت شده‌ام؛ ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم... بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند، کم‌کم یک خیال ثابت، تمام زندگیش را دربرمی‌گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: این که باید بنویسم، باید بنویسم، باید... هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می‌کنم، بعد سومی را، چهارمی را، بدون وقفه می‌نویسم. با عجله پست می‌کنم، باز می‌نویسم، نمی‌توانم طور دیگری بنویسم. از شما می‌پرسم کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است!»
#آنتوان_چخوف
#مرغ_دریایی
#نینا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3012
#ادبیات_کارگری
#باکو_شهر_تضادها_بود

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر می‌رسد.

باكو شهر تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت.

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود.

دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت...

رُمان #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱) اثر: ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

🌏🌍🌎
https://t.center/tajrobeneveshtan
#برگی_از_تاریخ_جنبش_کارگری_جهان

در روز ۲۶ دسامبر ۱۹۰۴ در باکو(پایتخت جمهوری آذربایجان کنونی) کارگران فلزکار دست به اعتصاب زدند. روز کاری هشت ساعته، افزایش حقوق و تعطیلی هفتگی در روزهای یکشنبه از جمله مطالبات آنها بود. طی پنج روز، بیشتر بنگاه های اقتصادی و تجاری از جمله صنعت نفت بسته شدند و اعتراضات و درگیری های زیادی با نیروهای امنیتی به وقوع پیوست. برخلاف اعتصاب ناموفق دیگری که در سال پیش از آن درگرفته بود، این بار کارگران توانستند تا روز دوازدهم ژانویه دوام آورند تا اینکه با کارفرمایان به توافق برسند. این اولیه توافق جمعی کارگران از این نوع در تاریخ امپراطوری روس بود. از دست آوردهای مشخص آنها می توان به روز کاری نه ساعته، چهار روز مرخصی با حقوق در ماه، افزایش حقوق و شریط بهتر کار و زندگی اشاره کرد.

رُمان #نینا اثر «ثابت رحمان» در سال ۱۹۴۹، که نام آن به یک چاپخانه مخفی اشاره دارد، به این اعتصاب و مبارزات کارگران انقلابی باکو در سال‌های ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴ می پردازد.
@TarTaKar :منبع

🌏🌍🌎
https://t.center/tajrobeneveshtan
📚📚📚

#ادبیات_کارگری

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو #شهر_تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

رُمان #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱) اثر: ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو #شهر_تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
تجربه نوشتن
📖 #ادبیات_کارگری #باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت…
#ادبیات_کارگری

ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.

با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.

صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...

ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.

دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.

همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
تجربه نوشتن
📖 #ادبیات_کارگری « خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا…
📖 #ادبیات_کارگری

#باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند. ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

📚 #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

« خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو شهر تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...»

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

«... سال 1896 بود. ایوان نیكلایویچ پتروف، در بی‌بی هیبت، در معادن مانتاشف كار می‌كرد. كسی نمی‌دانست این مرد كه قامتی بلند، شانه‌هایی پهن، موهایی به رنگ شاه بلوط روشن و چشمانی زیبا و آبی رنگ دارد اهل كجاست و از كجا آمده است. پانزده سال قبل، او وقتی به این ناحیه- به معادن صابونچی، سوراخانی و بی‌بی هیبت قدم گذاشت، دخترش ورا سه ساله بود. او در تمام رشته‌های صنعت نفت كار كرده و با تمام سختی‌های مهلك آن آشنا بود. اكثر كارگران كه نه اسم پدر و نه نام فامیلش را می‌دانستند او را «وانچكا» صدا می‌زدند. صدای خشن و طنین‌دار او در معادن دور دست شنیده می‌شد.
جملات «این صدای وانچكا است.»، «ببینیم نظر وانچكا چیست؟»، «باید با وانچكا مشورت كرد.» هر زمان از زبان كارگران شنیده می‌شد.

آن روزها تشكیلاتی كه قادر به رهبری جنبش‌های كارگری باكو باشد وجود نداشت. افرادی انقلابی مانند ایوان نیكلایویچ گهگاه كارگران را به مدت دو سه روز به اعتصاب می‌كشاندند ولی همانند جرقه‌های زودگذری آغاز و انجام این اعتصابات كوچك چندان طول نمی‌كشید. مطالبات بسیار كوچك اقتصادی و صنفی اكثر اوقات از سوی سرمایه‌داران پذیرفته نمی‌شد و در نتیجه اعتصاب بی نتیجه خاتمه می‌یافت.

سال 1896 بود.
در معادن بی‌بی هیبت، كارگری در عمق 60 متری زمین در نتیجه فوران ناگهانی گاز خفه شد. كارگران میتینگ عظیمی بر سر جنازه‌ی او تشكیل دادند، سپس كلیه‌ی كارگرانی كه در این میتینگ شركت داشتند اخراج شدند. ایوان نیكلایویچ نیز یكی از آن‌ها بود...»

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های 1904- 1901)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

«باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند. ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.»

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های 1904- 1901)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

▫️ ... خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد مي‌شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر مي‌گشت. مه خنكي از طرف دريا مي‌وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالاي يكي از تپه‌هاي نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسي كرد. سپس ساق‌هاي چكمه‌اش را اندكي بالا زد و با قدم‌هاي تند به سوي شهر به راه افتاد. پس از طي مسافت زيادي به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهاي غمناك كه گويي در فكر عميقي فرو رفته‌اند در پرده‌ي آبي رنگ شامگاهي پيچيده مي‌شدند. وقتي از اين‌جا نگاه مي‌كردي، شهر باكو با تمامي عظمتش، پيش ديده جان مي‌گرفت.

▫️#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از 115 هزار جمعيت داشت و هر سال قريب 640 ميليون پوط(هر پوط معادل است با 5/16 كيلوگرم و ظرف‌هاي مخصوصي با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده مي‌شوند كه معادل آن در فارسي «حلبي» است.م) نفت از آن استخراج مي‌شد، اكنون در تاريكي فرو رفته بود و گويي از خستگي چرت مي‌زد.

▫️ در سمت راست، «بائيس» به روشني ديده مي‌شد و آن سوتر، يكي دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتي‌هاي كهنه‌اي كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان مي‌خوردند. «زيغ‌بورني» نيز در ميان مه غليظي چرت مي‌زد و جزيره‌ي «نارگين» همانند لكه‌ي سياهي در دل درياي آبي رنگ بنظر مي‌رسد. باكو شهر تضادها بود. وقتي از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه مي‌كردي از طرفي عماراتي كه هر روز بيش از روز بيش بنا مي‌شد باكو را به شهرهاي بزرگ امپراتوري روسيه شبيه مي‌ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌هاي تو در توي نمور و آفتاب ناگير تهي‌دستان، خاطره‌ي يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار مي‌ساخت.

▫️ مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندي» مي‌ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستايياني كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگي به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بي چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جاي كلمه‌ي «مي‌ميرم» اصطلاح «به چمبر كندي مي‌روم» استعمال مي‌شد. و بالاخره چمبركندي دهي بود كه در ميان شهر بزرگي چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌هاي 1904- 1901)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan