تجربه نوشتن

#ماکسیم_گورکی
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
من گورکی را از نزدیک دیدم

🔻ماکسیم گورکی چهره‌ای شناخته شده در ایران است و آثار زیادی از او به فارسی ترجمه شده بود. او در سال‌های حیاتش برای روشنفکران ایرانی اعتبار و احترام زیادی داشت. در میان نویسندگان و ادبای ایرانی، سعید نفیسی از جمله کسانی بوده که گورکی را در واپسین روزهای حیاتش ملاقات کرده بود و شرح دیدارش را نیز نوشته بود. عنوان مقاله‌ای که نفیسی در آن دیدارش با گورکی را شرح داده هم نشان دهنده مرجعیت و اهمیت گورکی در سال‌های حیاتش است و هم نشانه‌ای از خرسندی و رضایت نفیسی از دیدار او. مقاله نفیسی، «من گورکی را از نزدیک دیدم» نام دارد و ماجرای این دیدار به سال ۱۳۱۳، سال هزاره فردوسی، برمی‌گردد. در تابستان آن سال اتحاد شوروی مراسمی به این مناسبت برگزار می‌کند و از نفیسی به عنوان نماینده ایران دعوت می‌شود تا در آن شرکت کند. نفیسی می‌گوید وقتی وارد مسکو می‌شود ماکسیم گورکی و به تعبیر او، «سرباز معروف آزادی»، هنوز در این جهان بود.  نفیسی در کنگره نویسندگان، گورکی را می‌بیند و بعدتر او را چنین وصف می‌کند:

«گوركی در ميان همه اين مردم برازندگی خاص داشت. قامت بلند بسيار مردانه وی كه حتی شصت‌وهفت سال زندگی و آن دوره‌های مشقت جوانی و بلكه بيماری سل هم نتوانسته بود آن را خم بكند، همه‌ كس را فريفته و مجذوب خود می‌كرد. پيشانی بلندش كه موهای سفيد و سياه نمايش خاصی در آن داشت، چشمان درشت و فرورفته‌اش، بينی پهن، گونه‌های لاغر، سبيل سفيد كه لب پايين را می‌پوشاند. چانه برجسته لاغر، گردن بلند لاغر كه رگ‌های آن بيرون آمده بود، جامه‌های ساده‌ای كه می‌پوشيد، انگشتان لاغر بلندی كه با حرارت خاصی دست كسانی را كه به او معرفی می‌شدند می‌فشرد، همه اين مظاهر آن زندگی‌ مردانه يكرنگی مخصوص داشت. نگاه‌های خاضعانه بزرگترين نويسندگاني كه در آنجا گرد آمده بودند، بسيار جالب بود. اين مرد بر همه آن‌ها بر همه آثارشان، بر همه شهرت‌شان، بر همه كبر و غرورشان غلبه می‌كرد. هنگامی كه وی در جلسه نخستين در ميان آن جمع پديدار شد و بر صندلی رياست جای گرفت كف‌زدن طولانی و پرحرارت آن چند صد تن مردم گوناگون كه از ديارها و نژادهای محتلف بودند عشق ايشان و ستايش ايشان را درباره وی خوب نشان می‌داد.»

🔻علاوه براین، سعید نفیسی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی، زمانی کوتاه پس از درگذشت گورکی، مقاله‌ای نوشت که در بخشی از آن می‌خوانیم:

«یکی از قدیمی ترین یادگارهای ادبی من آشنایی با نام مارکسیم گورکی است. بیست سال پیش در خواندن کتاب های ادبی اروپا شوری داشتم، شب و روز من در این کار می‌گذشت. از نخستین روزی که ادبیات در جهان پدید آمده است، تنها مایه نویسندگان و گویندگان هر زبانی خواندن و بهره بردن از آثار گذشتگان بوده است. در ادبیات آنچه کسی در دبستان می آموزد در برابر آنچه پس از دبستان باید بخواند یک در برابر هزار است. ادبیات همواره و در هر ملتی آیینه غم و اندوه و مصائب بوده است. دل انگیزترین نغمه‌های شعرای هر دیاری آن خروش و فغان‌هایی است که از دل‌های خراشیده ایشان هنگام رنج و درد تراویده است. دفتر ادبیات ذخیره‌ی جاودانی اشک و آه است.

سراسر آثار مارکسیم گورکی همان نغمه‌های حزن‌انگیز گروه بدبختان است. ماکسیم گورکی همواره با این تیره‌بختان دریای زندگی همسفر بوده. خود روزهای ناکامی در پیرامون تنگدستی و مصیبت گذرانده. هم سفره تهی‌دستان بوده، در جان‌فرسایی ایشان شرکت جسته، از کاسه غم ایشان خورده و در بستر ناکامی ایشان خفته است. گاهی طبیعت تصادفات بسیار عجیب دارد و مناسبت شگفت‌انگیزی در نیان نام اشخاص و سرنوشت ایشان است. در زبان روسی گورکی به معنی تلخ است، گویی خود نیز می‌خواسته است که این جهان را به تلخی بگذراند و همواره زندگی تلخ داشته باشد و به همین جهت در آغاز نویسندگی نام مارکسیم گورکی را برای تخلص خود در نویسندگی اختیار کرده بود.

از بامداد نوزدهم ژوئن پیکر #ماکسیم_گورکی را در مسکو در اطاق چهل ستون «خانه اصناف» در معرض عام گذاشتند. روز ۲۰ ژوئن پنج‌و‌نیم بعدازظهر، خاکستری را که از سوزاندن پیکر او باقی مانده بود بر تابوتی نهاده و به جای ابدی خود سپردند. هیجده روز پیش کسی در این جهان بود که ماکسیم گورکی نام داشت، ۶۸ سال در این جهان زیسته بود، ۶۸ سال از این صافی در اندرون خود فرو برده و از این پرتو آفتاب و غمازی اختران مایه زندگی بدست آورده بود. غم‌های بسیار دید، رنج‌های گوناگون کشید، یکی چند روز کام خویش را در آغوش گرفت، مدت ۶۰ سال در پی آرزوهای خود کوشش کرد، جوانی را به سختی در پی لقمه نانی گذراند، در پیری همواره بیاد مصیبت‌دیدگانی که در آغاز زندگی، هم‌کاسه و هم‌خانه او بودند حسرت می‌خورد، زندگی خویش را در پی آسایش آن بیچارگانی که از آغاز عمر به مسائل ایشان رسیده بود، گذراند...
طهران - ۱۵ تیرماه ۱۳۱۵
#سعید_نفیسی

📚📚📚
«برادرم کلیا؛ یواش یواش خاموش می‌شد. مثل ستاره‌ای که با رسیدن خورشید می‌میرد. من، مادربزرگ و او در یک انبار روی بسته‌ای چوب، پوشیده از لباس‌های ژنده می‌خوابیدیم. آن طرف ما، پشت یک تیغه وارفته چوبی، مرغ‌دان صاحب‌خانه قرار داشت. شب‌ها، از قُدقُد یکنواخت مرغ‌ها و صدای به هم خوردن بال‌های‌شان نمی‌توانستیم بخوابیم و صبح‌ها خروس عظیم‌الجثه و زرینی با آوای موجی خود بیدارمان می‌کرد. مادربزرگم، خواب‌آلود، زمزمه می‌کرد: طاعون بزندت حیوون.

من قادر به خوابیدن نبودم. از شکاف تیغه چوبی آفتاب به بالینم می‌آمد. گرد و غبار سیمین در هوا می‌چرخید و مرا به یاد رنگ کلمات در افسانه‌های عتیق می‌انداخت. زیر بسته‌های چوب، موش‌ها  به‌آرامی می‌دویدند. حشراتی سرخ رنگ که روی بال‌های‌شان لکه‌های سیاهی دیده می‌شد، تند و تند جا عوض می‌کردند. گاهی و تنها برای فرار از بوی مرغ‌دان، انبار را ترک می‌کردم و به پشت‌بام می‌رفتم. از آنجا نگاهم به خانه همسایه فرو می‌رفت و من می‌توانستم به میل خود مردمی را که از خواب برمی‌خاستند، تماشا کنم. مردمی که هنوز خواب شبانه بر بدن‌شان چسبیده بود؛ کوفته، تنبل و سنگین به نظر می‌رسیدند.

پیراهن فلفل نمکی فورمانف قایق‌ران جلو پنجره قرار می‌گیرد. او مانند خوک بدخُلقی می‌غُرد و با چشمان پیه گرفته خود به آسمان می‌نگرد. پدربزرگم به میان حیاط می‌جهد. با آب جاری زیر چشمه سروصورت خود را می‌شوید. کلفت صاحب‌خانه با بینی برگشته خود به خفاش می‌ماند و از باب او به کبوتری شبیه است. شاید عجیب به نظر بیاید، اما من هر کسی را می‌بینم به یاد یک حیوان، یک پرنده، یا یک درنده می‌افتم.

یک صبح لطیف با هزاران آتش رنگ‌های خود نورافشانی می‌کند. اما من غمگینم. دلم می‌خواست به ده می‌رفتم. لااقل به نقطه‌ای می‌رفتم که تنها باشم. صبح ملایمی است. باید روز خوبی باشد، اما من یقین دارم که آدم‌ها این خوشی را بر من سیاه خواهند کرد. شبی، روی پشت‌بام دراز کشیده بودم، صدای آرام مادربزرگم را شنیدم. با سر اشاره به رختخواب او می‌کرد و گفت: کلیا مرده است.»
#در_جستجوی_نان
#ماکسیم_گورکی


https://t.me/tajrobeneveshtan/3251
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«چند روز بعد از مـراسم بـه‌خاک سپردن مادرم، پدربزرگ بـه مـن گفت: خوب آلکسی، تـو کـه مدال نیستی همیشه بـه گـردنـم آویزانت کنم. جـای تـو اینجـا نیست. بـرو تـوی مـردم. و مـن هـم رفتـم میـان مـردم. » (دوران کودکی - ماکسیم گورکی)

کتاب «دوران کودکی»، داستان زندگی خود ماکسیم گورکی، نویسنده روس است و نخستین کتاب از داستان سه‌گانه‌ای (تریلوژی) است که دو قسمت دیگر آن «در جستجوی نان» و «دانشکده‌های من» است. نویسنده به خاطرات اولین سال‌های زندگی خود در میان مردم پرداخته است. دچار بدبختی و فقری است که موجد پست‌ترین تمایلات است. میان پدربزرگی خشن و مادربزرگی مهربان به سر می‌برد. خانواده در وحشت از پیرمرد به حیات ادامه می‌دهد و او هم بی‌دریغ زن و بچه‌هایش را به باد کتک می‌گیرد. تنها لحظات آرام وقتی است که پدربزرگ در خانه نیست. آنگاه است که همه خانواده به شادی و پایکوبی می‌پردازند، مشروب می‌نوشند،‌ مادربزرگ می‌رقصد، و به بچه‌ها شیرینی و شربت داده می‌شود.

اما اغلب، خاطرات تلخ است که افکار نویسنده را به هم می‌ریزد. خاطره عمویی که زاری می‌کند، چرا که زنش را آنقدر زده که بر اثر ضربات، در حال مرگ است. تنها یکی از دوستان آلیوشا، پسرکی کولی، مورد علاقه پیرمرد است که او هم به شکل خدعه‌آمیزی بر اثر حسادت به دست عمه‌های آلیوشا کشته می‌شود. آتش‌سوزی عظیمی همه را خانه‌خراب می‌کند و موجب جدایی خانواده می‌شود… پسرک کم‌کم بزرگ و شیطان‌تر می‌شود و از اینکه پدربزرگش کمتر از سابق او را کتک می‌زند، دچار حیرت می‌شود. پسرک عاشق کوچه است. چشمش کم‌کم به زندگی باز می‌شود، بی‌آنکه راز غمی که او را فراگرفته، برایش فاش شود. بدبختی هم‌چنان بر مردم بیچاره سنگین و سنگین‌تر می‌شود و پیرمرد باید اموالش را با بچه‌ها قسمت کند. کاملاً فقیر و خسیس می‌شود. مادر آلیوشا می‌میرد و پسرک نوجوان باید به دنبال چوب جمع کردن برود. داستانسرای ما کم‌کم متوجه می‌شود که دهقان های روس از بس ناملایمت و بدبختی کشیده‌اند، کم‌کم به رنج خویش عادت کرده‌اند و حتی به آن علاقمندند. وقتی هم که فاجعه‌ای بزرگتر از گذشته پیش می‌آید، آن را چون حادثه و وسیله‌ای برای تفریح در زندگی محقر خود تلقی می‌کنند و «بر چهره‌ای خالی، جای چنگ زینتی به شمار می‌رود».

زندگینامه‌های نویسنده به حق در آثار گورکی مشهورترین آنهاست، و در میان آن‌ها «دوران کودکی» مسلماً شاهکار نویسنده به شمار می‌رود و بازپردازی غم‌آور طبقات فقیر روسیه در اواخر قرن نوزدهم است.

در قسمتی از کتاب «دوران کودکی» می‌خوانیم:

«پدرم روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ، زیر پنجره خوابیده و پیراهنی بی‌اندازه دراز و سفید به تن دارد. انگشتان پاهای برهنه‌اش به طرز عجیبی از هم بازشده و انگشتان دست‌های رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینه‌اش گذاشته شده، کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایره سیاه، دو سکه مسین کاملا پوشانده؛ چهره مهربانش تیره به نظر می آید و دندان‌هایش که به شکل ناهنجاری نمایان است، مرا می‌ترساند. مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می‌بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده، موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی‌اش به طرف پشت سر، شانه می‌کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره‌های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. پدربزرگم دست مرا در دست دارد. پدربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی‌اش مضحک و شل و ول است. از سر تا به پا سیاه به نظر می‌آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می‌کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی‌گوید و از سر تا پا می‌لرزد و مرا به سوی پدرم هول می‌دهد. ولی من پیله می‌کنم و پشت سرش قایم می‌شوم. می‌ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه بزرگ‌ترها را ندیده بودم و سخنانی را که پدربزرگم می‌گوید، نمی‌فهمم. او می‌گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نمی‌بینی. مُرد! عزیزم مُرد! در جوانی مُرد. از دنیا خیری ندیده، رفت....» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من، با نشاط و خوش روئی با من ور می‌رفت. بعد ناگهان ناپدید شد و پدربزرگم جایش را گرفت. آدم عجیبی بود. من از پدربزرگم پرسیدم: «از کجا آمدی؟» جواب داد: «از آن بالا، از «نیژنی» سوار کشتی شده، آمدم. آخر روی آب که آدم پیاده راه نمی‌رود؟» هم از این حرف‌ها خنده‌ام می‌گرفت و هم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم...»
#ماکسیم_گورکی
#دوران_کودکی
#در_جستجوی_نان
#دانشکده‌های_من

https://t.me/tajrobeneveshtan/3245
من گورکی را از نزدیک دیدم

🔻ماکسیم گورکی چهره‌ای شناخته شده در ایران است و آثار زیادی از او به فارسی ترجمه شده بود. او در سال‌های حیاتش برای روشنفکران ایرانی اعتبار و احترام زیادی داشت. در میان نویسندگان و ادبای ایرانی، سعید نفیسی از جمله کسانی بوده که گورکی را در واپسین روزهای حیاتش ملاقات کرده بود و شرح دیدارش را نیز نوشته بود. عنوان مقاله‌ای که نفیسی در آن دیدارش با گورکی را شرح داده هم نشان دهنده مرجعیت و اهمیت گورکی در سال‌های حیاتش است و هم نشانه‌ای از خرسندی و رضایت نفیسی از دیدار او. مقاله نفیسی، «من گورکی را از نزدیک دیدم» نام دارد و ماجرای این دیدار به سال ۱۳۱۳، سال هزاره فردوسی، برمی‌گردد. در تابستان آن سال اتحاد شوروی مراسمی به این مناسبت برگزار می‌کند و از نفیسی به عنوان نماینده ایران دعوت می‌شود تا در آن شرکت کند. نفیسی می‌گوید وقتی وارد مسکو می‌شود ماکسیم گورکی و به تعبیر او، «سرباز معروف آزادی»، هنوز در این جهان بود.  نفیسی در کنگره نویسندگان، گورکی را می‌بیند و بعدتر او را چنین وصف می‌کند:

«گوركی در ميان همه اين مردم برازندگی خاص داشت. قامت بلند بسيار مردانه وی كه حتی شصت‌وهفت سال زندگی و آن دوره‌های مشقت جوانی و بلكه بيماری سل هم نتوانسته بود آن را خم بكند، همه‌ كس را فريفته و مجذوب خود می‌كرد. پيشانی بلندش كه موهای سفيد و سياه نمايش خاصی در آن داشت، چشمان درشت و فرورفته‌اش، بينی پهن، گونه‌های لاغر، سبيل سفيد كه لب پايين را می‌پوشاند. چانه برجسته لاغر، گردن بلند لاغر كه رگ‌های آن بيرون آمده بود، جامه‌های ساده‌ای كه می‌پوشيد، انگشتان لاغر بلندی كه با حرارت خاصی دست كسانی را كه به او معرفی می‌شدند می‌فشرد، همه اين مظاهر آن زندگی‌ مردانه يكرنگی مخصوص داشت. نگاه‌های خاضعانه بزرگترين نويسندگاني كه در آنجا گرد آمده بودند، بسيار جالب بود. اين مرد بر همه آن‌ها بر همه آثارشان، بر همه شهرت‌شان، بر همه كبر و غرورشان غلبه می‌كرد. هنگامی كه وی در جلسه نخستين در ميان آن جمع پديدار شد و بر صندلی رياست جای گرفت كف‌زدن طولانی و پرحرارت آن چند صد تن مردم گوناگون كه از ديارها و نژادهای محتلف بودند عشق ايشان و ستايش ايشان را درباره وی خوب نشان می‌داد.»

🔻علاوه براین، سعید نفیسی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی، زمانی کوتاه پس از درگذشت گورکی، مقاله‌ای نوشت که در بخشی از آن می‌خوانیم:

«یکی از قدیمی ترین یادگارهای ادبی من آشنایی با نام مارکسیم گورکی است. بیست سال پیش در خواندن کتاب های ادبی اروپا شوری داشتم، شب و روز من در این کار می‌گذشت. از نخستین روزی که ادبیات در جهان پدید آمده است، تنها مایه نویسندگان و گویندگان هر زبانی خواندن و بهره بردن از آثار گذشتگان بوده است. در ادبیات آنچه کسی در دبستان می آموزد در برابر آنچه پس از دبستان باید بخواند یک در برابر هزار است. ادبیات همواره و در هر ملتی آیینه غم و اندوه و مصائب بوده است. دل انگیزترین نغمه‌های شعرای هر دیاری آن خروش و فغان‌هایی است که از دل‌های خراشیده ایشان هنگام رنج و درد تراویده است. دفتر ادبیات ذخیره‌ی جاودانی اشک و آه است.

سراسر آثار مارکسیم گورکی همان نغمه‌های حزن‌انگیز گروه بدبختان است. ماکسیم گورکی همواره با این تیره‌بختان دریای زندگی همسفر بوده. خود روزهای ناکامی در پیرامون تنگدستی و مصیبت گذرانده. هم سفره تهی‌دستان بوده، در جان‌فرسایی ایشان شرکت جسته، از کاسه غم ایشان خورده و در بستر ناکامی ایشان خفته است. گاهی طبیعت تصادفات بسیار عجیب دارد و مناسبت شگفت‌انگیزی در نیان نام اشخاص و سرنوشت ایشان است. در زبان روسی گورکی به معنی تلخ است، گویی خود نیز می‌خواسته است که این جهان را به تلخی بگذراند و همواره زندگی تلخ داشته باشد و به همین جهت در آغاز نویسندگی نام مارکسیم گورکی را برای تخلص خود در نویسندگی اختیار کرده بود.

از بامداد نوزدهم ژوئن پیکر #ماکسیم_گورکی را در مسکو در اطاق چهل ستون «خانه اصناف» در معرض عام گذاشتند. روز ۲۰ ژوئن پنج‌و‌نیم بعدازظهر، خاکستری را که از سوزاندن پیکر او باقی مانده بود بر تابوتی نهاده و به جای ابدی خود سپردند. هیجده روز پیش کسی در این جهان بود که ماکسیم گورکی نام داشت، ۶۸ سال در این جهان زیسته بود، ۶۸ سال از این صافی در اندرون خود فرو برده و از این پرتو آفتاب و غمازی اختران مایه زندگی بدست آورده بود. غم‌های بسیار دید، رنج‌های گوناگون کشید، یکی چند روز کام خویش را در آغوش گرفت، مدت ۶۰ سال در پی آرزوهای خود کوشش کرد، جوانی را به سختی در پی لقمه نانی گذراند، در پیری همواره بیاد مصیبت‌دیدگانی که در آغاز زندگی، هم‌کاسه و هم‌خانه او بودند حسرت می‌خورد، زندگی خویش را در پی آسایش آن بیچارگانی که از آغاز عمر به مسائل ایشان رسیده بود، گذراند...
طهران - ۱۵ تیرماه ۱۳۱۵
#سعید_نفیسی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3101
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این سکانس، زنده‌یاد حسین پناهی از چهره‌های ماندگارِ تاریخ ادبیات جهان سخن می‌گوید!
#ماکسیم_گورکی
#مادر
#آنتوان_چخوف
#باغ_آلبالو
#سیمون_دوبووآر
#ژان_پل_سارتر
#هستی_و_نیستی
#حسین_پناهی
شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه‌ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می‌دمید. شاخه‌های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه‌های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده‌ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده‌ای در هیچ جا دیده نمی‌شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می‌زد…

فکر می‌کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می‌کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می‌کرد از پشت سرم شنیده شد: «ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!»…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می‌خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می‌کرد. لب های نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی‌پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی‌شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه‌ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می‌رفتم و منتظر بودم ببینم چه می‌گوید...

نور ماه از عقب سر می‌تابید و سایه‌های ما را در زیر پاهای مان در هم می‌آمیخت و به لکه‌ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می‌نمود. من به این سایه‌ها خیره شده بودم و احساس می‌کردم چیز تازه‌ای که مانند این سایه‌ها جلوتر از من است و نمی‌شود به آن رسید در درون من به وجود می‌آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهم‌تر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود، ولی مرا داشت عصبانی می‌کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می‌فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می‌کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی‌ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن‌ها بیابد، در روح آن‌ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن‌ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه‌ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همین‌طور است. معمولاً مردم تصور می‌کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…
سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می‌کنید!...
#ماکسیم_گورکی
#هدف_ادبیات

https://t.me/tajrobeneveshtan/2768
«چند روز بعد از مـراسم بـه‌خاک سپردن مادرم، پدربزرگ بـه مـن گفت: خوب آلکسی، تـو کـه مدال نیستی همیشه بـه گـردنـم آویزانت کنم. جـای تـو اینجـا نیست. بـرو تـوی مـردم. و مـن هـم رفتـم میـان مـردم. » (دوران کودکی - ماکسیم گورکی)

کتاب «دوران کودکی»، داستان زندگی خود ماکسیم گورکی، نویسنده روس است و نخستین کتاب از داستان سه‌گانه‌ای (تریلوژی) است که دو قسمت دیگر آن «در جستجوی نان» و «دانشکده‌های من» است. نویسنده به خاطرات اولین سال‌های زندگی خود در میان مردم پرداخته است. دچار بدبختی و فقری است که موجد پست‌ترین تمایلات است. میان پدربزرگی خشن و مادربزرگی مهربان به سر می‌برد. خانواده در وحشت از پیرمرد به حیات ادامه می‌دهد و او هم بی‌دریغ زن و بچه‌هایش را به باد کتک می‌گیرد. تنها لحظات آرام وقتی است که پدربزرگ در خانه نیست. آنگاه است که همه خانواده به شادی و پایکوبی می‌پردازند، مشروب می‌نوشند،‌ مادربزرگ می‌رقصد، و به بچه‌ها شیرینی و شربت داده می‌شود. اما اغلب، خاطرات تلخ است که افکار نویسنده را به هم می‌ریزد. خاطره عمویی که زاری می‌کند، چرا که زنش را آنقدر زده که بر اثر ضربات، در حال مرگ است. تنها یکی از دوستان آلیوشا، پسرکی کولی، مورد علاقه پیرمرد است که او هم به شکل خدعه‌آمیزی بر اثر حسادت به دست عمه‌های آلیوشا کشته می‌شود. آتش‌سوزی عظیمی همه را خانه‌خراب می‌کند و موجب جدایی خانواده می‌شود… پسرک کم‌کم بزرگ و شیطان‌تر می‌شود و از اینکه پدربزرگش کمتر از سابق او را کتک می‌زند، دچار حیرت می‌شود. پسرک عاشق کوچه است. چشمش کم‌کم به زندگی باز می‌شود، بی‌آنکه راز غمی که او را فراگرفته، برایش فاش شود. بدبختی هم‌چنان بر مردم بیچاره سنگین و سنگین‌تر می‌شود و پیرمرد باید اموالش را با بچه‌ها قسمت کند. کاملاً فقیر و خسیس می‌شود. مادر آلیوشا می‌میرد و پسرک نوجوان باید به دنبال چوب جمع کردن برود. داستانسرای ما کم‌کم متوجه می‌شود که دهقان های روس از بس ناملایمت و بدبختی کشیده‌اند، کم‌کم به رنج خویش عادت کرده‌اند و حتی به آن علاقمندند. وقتی هم که فاجعه‌ای بزرگتر از گذشته پیش می‌آید، آن را چون حادثه و وسیله‌ای برای تفریح در زندگی محقر خود تلقی می‌کنند و «بر چهره‌ای خالی، جای چنگ زینتی به شمار می‌رود». زندگینامه‌های نویسنده به حق در آثار گورکی مشهورترین آنهاست، و در میان آنها «دوران کودکی» مسلماً شاهکار نویسنده به شمار می‌رود و بازپردازی غم‌آور طبقات فقیر روسیه در اواخر قرن نوزدهم است.

در قسمتی از کتاب «دوران کودکی» می‌خوانیم:
«پدرم روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ، زیر پنجره خوابیده و پیراهنی بی‌اندازه دراز و سفید به تن دارد. انگشتان پاهای برهنه اش به طرز عجیبی از هم بازشده و انگشتان دست‌های رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینه اش گذاشته شده، کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایره سیاه، دو سکه مسین کاملا پوشانده؛ چهره مهربانش تیره به نظر می آید و دندان‌هایش که به شکل ناهنجاری نمایان است، مرا می‌ترساند. مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده، موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی‌اش به طرف پشت سر، شانه می‌کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. پدربزرگم دست مرا در دست دارد. پدربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی‌اش مضحک و شل و ول است. از سر تا به پا سیاه به نظر می‌آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می‌کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی‌گوید و از سر تا پا می لرزد و مرا به سوی پدرم هول می‌دهد. ولی من پیله می‌کنم و پشت سرش قایم می‌شوم. می ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه بزرگ‌ترها را ندیده بودم و سخنانی را که پدربزرگم می‌گوید، نمی‌فهمم. او می‌گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نمی‌بینی. مُرد! عزیزم مُرد! در جوانی مُرد. از دنیا خیری ندیده، رفت....» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من، با نشاط و خوش روئی با من ور می‌رفت. بعد ناگهان ناپدید شد و پدربزرگم جایش را گرفت. آدم عجیبی بود. من از پدربزرگم پرسیدم: «از کجا آمدی؟» جواب داد: «از آن بالا، از «نیژنی» سوار کشتی شده، آمدم. آخر روی آب که آدم پیاده راه نمی رود؟» هم از این حرف‌ها خنده ام می‌گرفت و هم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم...»
#ماکسیم_گورکی
#دوران_کودکی
#در_جستجوی_نان
#دانشکده‌های_من

https://t.me/tajrobeneveshtan/2720
«برادرم کلیا؛ یواش یواش خاموش می‌شد. مثل ستاره‌ای که با رسیدن خورشید می‌میرد. من، مادربزرگ و او دریک انبار روی بسته‌ای چوب، پوشیده از لباس‌های ژنده می‌خوابیدیم. آن طرف ما، پشت یک تیغه وارفته چوبی، مرغدان صاحبخانه قرار داشت. شب‌ها، از قدقد یکنواخت مرغ‌ها و صدای به هم خوردن بال‌هایشان نمی‌توانستیم بخوابیم و صبح‌ها خروس عظیم‌الجثه و زرینی با آوای موجی خود بیدارمان می‌کرد.

مادربزرگم، خواب‌آلود، زمزمه می‌کرد:
طاعون بزندت حیوون.

من قادر به خوابیدن نبودم. از شکاف تیغه چوبی آفتاب به بالینم می‌آمد. گرد و غبار سیمین در هوا می‌چرخید و مرا به یاد رنگ کلمات در افسانه‌های عتیق می‌انداخت. زیر بسته‌های چوب، موش‌ها  به‌آرامی می‌دویدند. حشراتی سرخ رنگ که روی بال‌هایشان لکه‌های سیاهی دیده می‌شد تند و تند جا عوض می‌کردند. گاهی و تنها برای فرار از بوی مرغدان، انبار را ترک می‌کردم و به پشت‌بام می‌رفتم. از آنجا نگاهم به خانه همسایه فرو می‌رفت و من می‌توانستم به میل خود مردمی را که از خواب برمی‌خاستند تماشا کنم. مردمی که هنوز خواب شبانه بر بدنشان چسبیده بود؛ کوفته، تنبل و سنگین به نظر می‌رسیدند.

پیراهن فلفل نمکی فورمانف قایقران جلو پنجره قرار می‌گیرد. او مانند خوک بدخلقی می‌غُرد و با چشمان پیه گرفته خود به آسمان می‌نگرد. پدربزرگم به میان حیاط می‌جهد. با آب جاری زیر چشمه سروصورت خود را می‌شوید. کلفت صاحبخانه با بینی برگشته خود به خفاش می‌ماند و از باب او به کبوتری شبیه است. شاید عجیب به نظر بیاید، اما من هر کسی را می‌بینم به یاد یک حیوان، یک پرنده، یا یک درنده می‌افتم.

یک صبح لطیف با هزاران آتش رنگ‌های خود نورافشانی می‌کند. اما من غمگینم. دلم می‌خواست به ده می‌رفتم. لااقل به نقطه‌ای می‌رفتم که تنها باشم. صبح ملایمی است. باید روز خوبی باشد، اما من یقین دارم که آدم‌ها این خوشی را بر من سیاه خواهند کرد. شبی، روی پشت‌بام دراز کشیده بودم، صدای آرام مادربزرگم را شنیدم. با سر اشاره به رختخواب او می‌کرد و گفت: کلیا مرده است.»
#در_جستجوی_نان
#ماکسیم_گورکی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2716
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 Maxim Gorky Centenary 1968

الکسی ماکسیموویچ پشکوف با نام ادبی«گورکی»(به معنی آدم تلخ) در سال ۱۸۶۸ در «نیژنی نووگرود» زاده شد. او کودکی سختی را تجربه کرد و این دوران سخت در کتاب «دوران کودکی» بازتاب یافت. گورکی در نُه سالگی خانه را ترک کرد، زندگی آمیخته با آوارگی پیش گرفت و برای امرار معاش به شغل‌های کوچک و گوناگون تن در داد: در تجارت خانه، کارگاه نقاشی و نانوایی به کار پرداخت؛ چندی نیز در بندر ولگا، در میان کارگران کشتی به ظرفشویی اشتغال یافت.

گورکی تحصیلات منظم مدرسه‌ای انجام نداد و به تحصیلات عالی دست نیافت؛ به گفته خودش زندگی بزرگترین مدرسه‌اش بوده است: از دوران کارگری تجربه بسیار اندوخت که الهام‌بخش بسیاری از آثارش شد. هم‌چنین قصه‌های مادربزرگ و قصه‌های عامیانه روسی سرچشمه‌ای غنی برایش بود. زندگی پر فراز و نشیب او پس از«دوران کودکی» در کتاب‌های«در جستجوی نان» و«دانشکده‌های من» به قلم خود نویسنده روایت شده. گورکی در سال ۱۹۳۶ درگذشت.او مانند آنتوان چخوف به ادبیات عظیم رئالیست نیمه دوم قرن نوزدهم تعلق دارد.
#ماکسیم_گورکی
#کودکی_من
#در_جستجوی_نان
#دانشکده_های_من

📕📘📗

شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می‌دمید. شاخه‌های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده ای در هیچ جا دیده نمی شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می زد…

فکر می کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می کرد از پشت سرم شنیده شد: «ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!»…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می کرد. لبهای نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می رفتم و منتظر بودم ببینم چه می گوید...

نور ماه از عقب سر می تابید و سایه های ما را در زیر پاهای مان در هم می‌آمیخت و به لکه ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می‌نمود. من به این سایه ها خیره شده بودم و احساس می کردم چیز تازه ای که مانند این سایه ها جلوتر از من است و نمی شود به آن رسید در درون من به وجود می‌آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهم‌تر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود، ولی مرا داشت عصبانی می‌کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی‌ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن‌ها بیابد، در روح آن‌ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن‌ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همین‌طور است. معمولاً مردم تصور می‌کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…
سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می‌کنید!...

📚 برگرفته از کتاب: هدف ادبیات؛ اثر نویسنده شهیر روس: #ماکسیم_گورکی


https://t.center/tajrobeneveshtan
آرتامانوف_ها.pdf
5.9 MB
رمان #آرتامانوفها اثری از #ماکسیم_گورکی که جزء هزار و یک کتابی است که قبل از مرگ باید خواند. داستان در مورد روستازاده ای است که بعد از القای قانون برگی در روسیه تصمیم دارد کارخانه ی کتان بافی تاسیس کند. در غالب این داستان نویسنده درباره ی ارتامانوفها و ظهور و افول فئودالیسم و برخورد مردم با این تحولات را بیان می کند.

@Maxim_Gorkyy
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نویسنده پرچمدار ملت خودش است!
پرچمدار نمی تواند دنبال ارتش حرکت کند، او باید جلو باشد!
برای اینهم، که بتوان پیشاپیش ملت حرکت کرد،باید احتیاجات و آرزوهای ملت را دانست وبرای رسیدن به آن مبارزه کرد، نبرد نمود و اگر لازم باشد ،باید جان نثار نمود

#ماکسیم_گورکی

@Maxim_Gorkyy
📕📘📗

شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می دمید. شاخه های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده ای در هیچ جا دیده نمی شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می زد…

فکر می کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می کرد از پشت سرم شنیده شد: – ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!”…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می کرد. لبهای نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می رفتم و منتظر بودم ببینم چه می گوید...

نور ماه از عقب سر می تابید و سایه های ما را در زیر پاهایمان در هم می آمیخت و به لکه ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می نمود. من به این سایه ها خیره شده بودم و احساس می کردم چیز تازه ای که مانند این سایه ها جلوتر از من است و نمی شود به آن رسید در درون من به وجود می آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهمتر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود ولی مرا داشت عصبانی می کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن ها بیابد، در روح آن ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همینطور است. معمولاً مردم تصور می کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…
سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می کنید!

منبع: کتاب #هدف_ادبیات اثر نویسنده شهیر روس #ماکسیم_گورکی

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
📕📘📗

شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می دمید. شاخه های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده ای در هیچ جا دیده نمی شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می زد…

فکر می کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می کرد از پشت سرم شنیده شد: – ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!”…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می کرد. لبهای نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می رفتم و منتظر بودم ببینم چه می گوید...

نور ماه از عقب سر می تابید و سایه های ما را در زیر پاهایمان در هم می آمیخت و به لکه ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می نمود. من به این سایه ها خیره شده بودم و احساس می کردم چیز تازه ای که مانند این سایه ها جلوتر از من است و نمی شود به آن رسید در درون من به وجود می آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهمتر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود ولی مرا داشت عصبانی می کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن ها بیابد، در روح آن ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همینطور است. معمولاً مردم تصور می کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…
سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می کنید!

برگرفته از کتاب هدف ادبیات، اثر نویسنده شهیر روس؛ #ماکسیم_گورکی

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مقابل هرچیز طاقت خواهم آورد زیرا که در نهاد من یک نوع شادی است که آن را هرگز هیچ چیز نخواهد کشت و این شادی نیروی من است.
میدانم زمانی فراخواهد رسید که مردم با تمجید به یکدیگر بنگرند و هرکدام از آنها در چشم دیگران همچون ستاره ای بدرخشد و هر فردی به گفتار هم نوعش چنان گوش دهد گویی صدای موسیقی است و بر روی زمین مردمانی آزاد خواهند زیست.

مادر
#ماکسیم_گورکی

@Maxim_Gorkyy
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در محکوم ساختن شتاب نکنید،محکوم ساختن،ساده ترین راه هاست.
فریفته آن نشوید،با آرامش به همه چیز بنگرید، این نکته را همیشه به خاطر داشته باشید که همه چیز گذراست،همه چیز اصلاح میشود.

دانشکده های من
#ماکسیم_گورکی

@Maxim_Gorkyy
داستان کوتاه «آنيوتا».pdf
51.4 KB
داستان کوتاه آنیوتا از آنتوان چخوف یکی از بهترین داستان های او برای داستان نویسان و علاقمندان داستان خوانی است. این داستان کوتاه به خاطر تکنیک عالی آن، یک پیشنهاد خوب برای تمرین داستان نویسی است.

«آنیوتا» روایتگر یک رابطه‌ست در نگاه دو طرف آن؛ تفاوت‌ها، نیازها، دغدغه‌ها، تضادها و چگونگی زیست دو فرد در یک بستر.

داستان آنیوتا را با ترجمه احمد گلشیری را در فایل pdf بخوانید و از ذوق وافر چخوف لذت ببرید.

#آنتوان_چخوف
#ماکسیم_گورکی
#فیودور_داستایفسکی
#لئو_تولستوی

https://t.center/tajrobeneveshtan
Audio
داستان چککو پیره

نوشته ی #ماکسیم_گورکی

@Maxim_Gorkyy
📕📘📗

شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می دمید. شاخه های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده ای در هیچ جا دیده نمی شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می زد…

فکر می کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می کرد از پشت سرم شنیده شد: – ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!”…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می کرد. لبهای نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می رفتم و منتظر بودم ببینم چه می گوید...

نور ماه از عقب سر می تابید و سایه های ما را در زیر پاهایمان در هم می آمیخت و به لکه ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می نمود. من به این سایه ها خیره شده بودم و احساس می کردم چیز تازه ای که مانند این سایه ها جلوتر از من است و نمی شود به آن رسید در درون من به وجود می آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهمتر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود ولی مرا داشت عصبانی می کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن ها بیابد، در روح آن ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همینطور است. معمولاً مردم تصور می کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…

سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می کنید!

#هدف_ادبیات
#ماکسیم_گورکی

https://t.center/tajrobeneveshtan
Ещё