🧚♀🧚🧚♂روباه گفت: ـ آدم فقط از چیزهائی که اهلی کند میتواند سر در آورد. آنسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها ماندهاند بیدوست...تو اگر دوست میخواهی، خب، مرا اهلی کن!
شاهزاده کوچولو پرسید: ـ راهش چیست؟
روباه جواب داد: ـ باید خیلی خیلی صبور باشی. اولش یک خُرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگوئی، چون تقصیر همۀ سوتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش، هر روز، میتوانی یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شاهزاده کوچولو آمد.
روباه گفت: ـ کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر، مثلا، سر ساعت چهار بعد از ظهر بیائی، من از ساعت سه قند تو دلم آب میشود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بیوقت بیائی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ... هر چیز برای خودش رسم و رسومی دارد.
شاهزاده کوچولو گفت: ـ رسم و رسوم یعنی چی؟
روباه گفت: ـ این هم از آن چیزهائی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند وآن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشبنهها بره کشانِ من است. برای خودم گردشکنان تا دم موستان میروم. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرقصیدند همۀ روزها شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتبیب، شاهزاده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظۀ جدائی که نزدیک شد، روباه گفت: آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شاهزاده کوچولو گفت: ـ تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: ـ همینطور است.
شاهزاده کوچولو گفت: ـ آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت:ـ همینطور است.
ـ پس، این ماجرا، فایدهئی به حال تو نداشته.
روباه گفت: ـ چرا. برای خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ـ برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات خواهم گفت.
شاهزاده کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: ـ شما سر سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز چیزی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صدهزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کرد و حالا تو همه عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شاهزاده کوچولو دوباره در آمد که: ـ خوشگلید، اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفتوگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. او به تنهائی از همۀ شما بیشتر میارزد، چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که جانورهایش را کشتهام(جز دوسه تائی که شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گلهگزاریها یا خودنمائی او حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهایش نشستهام. چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم. خیلی ساده است: جز با دل، هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: ـ نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
ـ ارزش گل تو به عمری است که به پاش صرف کردهای.
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کردـ ...عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: ـ انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به آنی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلمم...
#شاهزاده_کوچولو#آنتوان_دو_سنتاگزوپهری#ترجمهی_احمد_شاملو📚📚📚https://t.center/tajrobeneveshtan