تجربه نوشتن

#آنتوان_چخوف
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
شوخی کوچک
آنتون چخوف
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: «شوخی کوچک»
سال نگارش: ۱۸۸۶ میلادی
نویسنده: #آنتوان_چخوف

📚📚📚
داستان کوتاه خوشحالی - اثر: آنتوان چخوف

حدود نیمه‌های شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان‌زده و آشفته‌مو، دیوانه‌وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاق‌ها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه‌‌ی یک رُمان بود. برادران دبیرستانی‌اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه‌ات شده؟

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمی‌کردم! انتظارش را نداشتم! حتی... حتی باور کردنی نیست!

بلند‌بلند خندید و از آن‌جایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مُبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی‌توانید بکنید! این‌هاش، نگاش کنید!

خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانه‌هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

ــ آخر چه‌ات شده؟ رنگت چرا پریده؟

ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می‌شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون‌پایه‌ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!

با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همه‌‌ی اتاق‌‌های آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می‌ماند، نه روزنامه می‌خوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آن‌که روزنامه‌ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می‌افتد فوری چاپش می‌کنند. هیچ چیزی مخفی نمی‌ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه‌ها فقط از آدم‌های سرشناس می‌نویسند؟... ولی حالا، راجع‌به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببینمش!

رنگ از صورت پدر پرید. مادر، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی‌اش از جای خود جهیدند و با پیراهن‌خواب‌های کوتاه به برادر بزرگ‌شان نزدیک شدند.

ــ آره، راجع‌به من نوشته‌اند! حالا دیگر همه‌‌ی مردم روسیه، مرا می‌شناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه‌ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!

روزنامه‌ای را از جیب درآورد و آن را به دست پدر داد. آن‌گاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی‌رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:

ــ بخوانیدش!

پدر، عینک بر چشم نهاد.

ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!

مادر، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه‌ای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»

ــ می‌بینید؟ دیدید؟ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... دمیتری کولدارف کارمند دون‌پایه‌‌ی دولت، هنگام خروج از مغازه‌‌ی آبجوفروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی...»

ــ می‌دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم... می‌بینید؟ جزء به جزء نوشته‌اند! ادامه‌اش بدهید! ادامه!

ــ «... به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه‌‌ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت‌زده از روی کارمند فوق‌الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمان‌های همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او...»

ــ پسِ گردنم، پدر، به مال‌بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... به پشت گردن او، ضربه‌‌ی سطحی تشخیص داده شده است. کمک‌های ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد.»

ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که؟‌ها؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!

آن‌گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن‌را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان، من یک تُک‌پا می‌روم تا منزل ماکارف، باید نشان‌شان داد... بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ می‌زنم و می‌دهم آن‌ها هم بخوانند... من رفتم! خداحافظ!

این را گفت و کلاه نشان‌دار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3010
داستان کوتاه بی‌عُرضه - اثر: آنتوان چخوف

چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر‌خانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

ــ بفرمایید بنشینید «یولیا واسیلی یونا»! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم... لابد به پول هم احتیاج دارید، اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارک‌تان نمی‌آورید...
خوب... قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل...

ــ نخیر ۴۰ روبل...!

ــ نه، قرارمان ۳۰ روبل بود... من یادداشت کرده‌ام... به مربی‌های بچه‌ها همیشه ۳۰ روبل می‌دادم... خوب... دو ماه کار کرده‌اید...

ــ دو ماه و پنج روز...

ــ درست دو ماه... من یادداشت کرده‌ام... بنابراین جمع طلب شما می‌شود ۶۰ روبل... کسر می‌شود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه... شما که روزهای یکشنبه با «کولیا» کار نمی‌کردید... جز استراحت و گردش که کاری نداشتید... و سه روز تعطیلات عید...

چهره‌ی «یولیا واسیلی یونا» ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد. اما... اما لام تا کام نگفت!...

ــ بله، ۳ روز هم تعطیلات عید... به عبارتی کسر می‌شود ۱۲ روز... ۴ روز هم که «کولیا» ناخوش و بستری بود... که در این چهار روز فقط با «واریا» کار کردید... ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم، نصف روز یعنی بعدازظهرها با بچه‌ها کار کردید... ۱۲ و ۷ می‌شود ۱۹ روز... ۶۰ منهای ۱۹، باقی می‌ماند ۴۱ روبل... هوم... درست است؟

چشم چپ «یولیا واسیلی یونا» سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزید، با حالت عصبی سرفه‌ای کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید. اما... لام تا کام نگفت...!

ــ در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چای‌خوری با نعلبکی‌اش از دست‌تان افتاد و خُرد شد... پس کسر می‌شود ۲ روبل دیگر بابت فنجان... البته فنجان‌مان بیش از این‌ها می‌ارزید - یادگار خانوادگی بود - اما... بگذریم! به قول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی... گذشته از این‌ها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد... این‌هم ۱۰ روبل دیگر... و باز به علت بی‌توجهی شما، کلفَت سابق‌مان کفش‌های واریا را دزدید... شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می‌گیرید. بگذریم... کسر می‌شود ۵ روبل دیگر... دهم ژانویه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم...

به نجوا گفت:

ــ من که از شما پولی نگرفته‌ام …!

ــ من که بی‌خودی اینجا یادداشت نمی‌کنم!

ــ بسیار خوب... باشد.

ــ ۴۱ منهای ۲۷ باقی می‌ماند ۱۴...

این بار هر دو چشم «یولیا واسیلی یونا» از اشک پُر شد... قطره‌های درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می‌لرزید گفت:

ــ من فقط یک دفعه - آن‌هم از خانم‌تان - پول گرفتم... فقط همین... پول دیگری نگرفته‌ام...

ــ راست می‌گویید؟... می‌بینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم... پس ۱۴ منهای ۳ می‌شود ۱۱... بفرمایید اینم ۱۱ روبل طلب‌تان! این ۳ روبل، اینم دو اسکناس ۳ روبلی دیگر... و این هم دو اسکناس ۱ روبلی... جمعاً ۱۱ روبل... بفرمایید!

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناس‌ها را گرفت، آن‌ها را با انگشت‌های لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

ــ مرسی.

از جایم جهیدم و همان‌جا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:

ــ «مرسی» بابت چه؟!!

ــ بابت پول...

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارت‌تان کرده‌ام! دزدی کرده‌ام! «مرسی!» چرا؟!!

ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه می‌کردند.

ــ مضایقه می‌کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می‌کردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم... هشتاد روبل طلب‌تان را می‌دهم... همه‌اش توی آن پاکتی است که ملاحظه‌اش می‌کنید! اما حیف آدم نیست که این‌قدر بی دست‌و‌پا باشد؟ چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چرا سکوت می‌کنید؟در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است این‌قدر بی عُرضه باشد؟!

به تلخی لبخند زد. در چهره‌اش خواندم: «آره، ممکن است!»

به خاطر درس تلخی که به او داده بودم، از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت... به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: «در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است!»
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/2999
#داستان_کوتاه

از دفترچه‌ی خاطرات یک دوشیزه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف

۱۳ اکتبر
خیلی خوشحالم... بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه‌ی من هم عید شد!
باورم نمی‌شد. حتی به چشم‌های خودم هم اعتماد ندارم. از صبح زود در مقابل پنجره‌ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می‌زند.
سبیل‌هایش عالی است!... امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره‌ی اتاق من قدم می‌زند و پیوسته نگاه می‌کند. من چنین وانمود می‌کنم که متوجه او نیستم.

۱۵ اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می‌بارید.
... با وجود این طفلک مثل روزهای قبل، از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می‌زند.
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم، چشمکی به او زده و بوسه‌ی هوایی برایش فرستادم. با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست؟ خواهرم «واریا» می‌گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل‌آسا راه می‌رود و خیس می‌شود... آه چقدر خواهرم بی عقل است، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباس مان را بپوشیم و سر و وضع‌مان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم. او گفت: «شاید این مرد آدم حقه بازی است، شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.»
حقه باز؟ بر عکس. آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی!

۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده‌ام و در مقابل سعادت و خوشبختی‌اش سدی ایجاد کرده‌ام! من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی‌کند؛ پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم... کاغذ را خواند. آه چقدر بدجنس است... گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت «بعدا». مدتی در مقابل پنجره قدم زد، سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه‌ی مقابل با گچ نوشت: «با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم، ولی بعدا»، و فورا نوشته‌ی خود را پاک کرد. چرا قلب من به این شدت می‌تپد؟

۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه‌ی محکمی به سینه‌ام زد. دخترک کثیف و حسود و مهملی است!
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره‌ی اتاق راه می‌رفت.
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی‌که چند بار پنجره‌ی اتاق مرا به او نشان داد، مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند. حقه‌ای می‌خواهد بزند؟ حتما دارد به پلیس وعده و وعید می‌دهد و او را با خودش همراه می‌سازد. آه مردها!چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید!

۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم «سرژ» از مسافرت برگشت. هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند.

۱۹ اکتبر
مردکه‌ی کثیف پست فطرت. بی همه چیز!
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما، به خاطر برادرم که پول اداره‌اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می‌رفت و کشیک می داد. امروز صبح باز سر و کله‌اش در مقابل پنجره‌ی اتاقم پیدا شد. قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه‌ی مقابل نوشت: «حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم.» از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم... حیوان پست فطرت!
#آنتوان_چخوف
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کتاب_صوتی
#وانکا
#آنتوان_چخوف

داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی بُرشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسربچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصت‌و‌پنج ساله‌اش - «کنستانتین ماگاریچ»،‌ نگهبان و شبگرد ملک خانواده‌ اعیانی «ژیوارف» - برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده می‌شود. داستان زمانی شروع می‌شود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردن‌های وحشیانه و گرسنگی کشید‌ن‌های «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.

در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم می‌شود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل می‌دهد که نسبت به وانکا خصومت می‌ورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشک‌آور دور می‌شود و به یک تراژدی مبدل می‌شود.

وانکا در برابر این کوه عظیم بی‌رحم محرومیت چه می‌کند؟! جواب ساده است؛ او به خیال‌پردازی متوسل می‌شود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی ارباب‌هایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورق‌دار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…»

📚📚📚
#یک_کتاب

مرغ دریایی؛ یکی از نمایشنامه‌های محبوب قرن بیستم!

کتاب مرغ دریایی، اثر آنتون چخوف در سال ۱۸۹۶ انتشار یافت. این نمایشنامه‌ی کلاسیک برشی از زندگی در مناطق روستایی روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم است. شخصیت‌های این داستان، هرکدام به نوعی از زندگی خود ناراضی هستند؛ برخی در طلب عشق هستند، برخی در طلب موفقیت و بعضی از آن‌ها هم آرزوی رسیدن به نبوغ هنری و خلق آثاری جاودان را در سر می‌پرورانند. با این وجود، به نظر می‌رسد که هیچ‌کدام به رضایت و خوشبختی دست نخواهند یافت. برخی عقیده دارند که نمایشنامه‌های چخوف، داستان‌محور نیستند و در عوض، پژوهشی درباره‌ی شخصیت‌ها هستند که برای ایجاد حالتی به خصوص در خواننده طراحی شده‌اند. برخی نیز بر این عقیده‌اند که کتاب مرغ دریایی، نمایشنامه‌ای تراژیک درباره‌ی انسان‌هایی است که خوشبختی را لمس نخواهند کرد و بعضی دیگر نیز، آن را هجویه‌ای تاریک می‌دانند که نادانی بشر را به سخره می‌گیرد.

دختر جوان و زیبایی به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچه‌ای پرشکوه زندگی می‌کند. او همواره رویای تئاتر و افتخار را در سر دارد. در دیگر سو، نویسنده‌ای جوان به نام کنستانتین ترپلف، دل‌بسته‌ی نیناست و مانند او در آرزوی افتخار است. او خود را نویسنده‌ای نوگرا می‌داند و مدام از سبک‌های جدید در هنر صحبت می‌کند. او نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد و نقش نخست نمایش را به نینا می‌سپارد، و آن را اجرا می‌کند؛ ولی مادرش که هنرپیشه‌ای زورگو و خودخواه است نمایش را مسخره می‌کند و تئاتر ترپلف نیمه‌کاره رها می‌شود. این سرآغازی است بر شکست‌های پیاپی ترپلف و ناکامی‌های او در زندگی‌اش که از مرغ دریایی یک تراژدی بزرگ درباره‌ی تنهایی و انزوا و ناکامی‌های انسان مدرن می‌سازد.

از سویی دیگر، نمایش‌نامه از درون شخصیت نینا در جستجوی معنای آرزو و رویاهای هنری است؛ امری که با طنز نیشدار چخوف به شمشیری علیه روشنفکران و هنرمندان زمان تبدیل می‌شود که خود را برتر از توده‌ی مردم می‌پنداشتند:
- نینا: «من اگر نویسنده‌ای مثل شما بودم، تمام زندگی‌ام را وقف توده‌ی مردم می‌کردم. ولی می‌دانم تنها سعادت این مردم آن است که خودشان را تا سطح من بالا بکشند و به ارابه‌ام بیاویزند.»

نینا در جدالی است برای غلبه بر نیروی ترس؛ ترسی که مانع از دست یافتن هنرمند به درک حقیقی هنر می‌شود. ترسی که مثل خوره جان ترپلف را می‌خورد، همین باعث ناکامی‌های او می شود. باعث آن که حتی در کشتن خویش نیز در ابتدا ناموفق باشد؛ اما نینا ایمان، قدرت و اراده دارد. زندگی را خوب می‌شناسد. از وجودش احساس سعادتی غرور‌آمیز می‌کند. چون تنها آن زیبایی واقعا زیباست که همه چیز را بداند و باز ایمان داشته باشد. به همین دلیل است که شخصیت زن نمایش، پس از گذر از رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی‌اش، زمانی که به دیدن ترپلف می‌آید این را می‌گوید و آخرین و بزرگ‌ترین شکست ترپلف را رقم می‌زند؛ شکستی که در دیدن پیشی گرفتن نینا نسبت به ترپلف در هنر و زندگی برای‌اش پدید می‌آید: «حالا دیگر مثل گذشته‌ها نیستم. حالا یک هنرپیشه هستم. با لذت، با شور و ذوق بازی می‌کنم. بر روی صحنه مستِ بازی می‌شوم و حس می‌کنم که روحم قوی‌تر شده است.»

در صفحه‌های دیگری از کتاب می‌خوانیم:

نینا: «چه دنیای عجیبی! نمی‌دانید چقدر نسبت به شما حسادت می‌کنم! سرنوشت انسان‌ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواخت خود را به پایان می‌برند. آن‌ها همه مثل هم‌اند، همه بدبختند؛ ولی گروهی دیگر - مثلا شما - در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن‌هاست. زندگی‌شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.»
تریگورین: «من خوشبختم! نه... شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می‌زنید؛ ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. شما خیلی جوان و ساده‌اید.»

نینا: «زندگی شما عالی است!»
تریگورین: «چه چیزش واقعا عالی است؟ من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم پیش شما بمانم. به قول معروف شما انگشت روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌اید. کم‌کم دارم دچار هیجان می‌شوم، حتی کمی هم ناراحت شده‌ام؛ ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم... بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند، کم‌کم یک خیال ثابت، تمام زندگیش را دربرمی‌گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: این که باید بنویسم، باید بنویسم، باید... هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می‌کنم، بعد سومی را، چهارمی را، بدون وقفه می‌نویسم. با عجله پست می‌کنم، باز می‌نویسم، نمی‌توانم طور دیگری بنویسم. از شما می‌پرسم کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است!»
#آنتوان_چخوف
#مرغ_دریایی
#نینا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3012
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان کوتاه: اندوه
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: سراج استفانیان
راوی: بهروز رضوی

«گرگ و میش غروب است. برف‌دانه‌های درشت آب‌دار به گرد فانوس‌‌هایی که دمی‌پیش روشن‌شان کرده‌اند، با تأنی می‌‌چرخند وهم‌چون پوششی نازک و نرم، روی شیروانی‌ها و پشت اسب‌ها و بر شانه‌ها و کلاه‌های رهگذران می‌نشیند...»

آنتوان چخوف در داستان کوتاه «اندوه»، تصویری خون‌چکان دارد از دودناکی اندوه آدمی در  یک غروب برفی:
«آدم‌ها به شتاب می‌گذرند. به درشکه‌چی و اندوه‌اش اعتنا نمی‌کنند. اندوهی است سنگین، به بی‌نهایت می‌ماند. اگر سینه را بشکافد و دلتنگی‌اش راه خروج بیابد، شاید سراسر دنیا را بپوشاند. اما چنان ناپیداست که حتی روز روشن هم با چراغ نمی‌شود پیدایش کرد.»

کتاب اندوه، اثر آنتون چخوف داستان مردی به نام «ایونا پتاپف» (سورچی پیر) است که پسرش را از دست داده و در اطرافش کسی را پیدا نمی‌کند تا با او درد‌دل کند. به هرکس روی می‌آورد تا با او از اندوه مرگ پسر جوانش بگوید، اما با سردی و بی‌اعتنایی روبه‌رو می‌شود. سرانجام ناچار می‌شود دل‌تنگ و رنجیده خاطر به اصطبل برود و با اسب پیرش درد دل کند.
#آنتوان_چخوف
#اندوه
#یک_نویسنده

«سورین گفت: پسرم می‌دانی که من نویسنده‌ها را دوست دارم. روزگاری شیفته رسیدن به دو آرزو بودم: ازدواج کنم و نویسنده شوم. ولی به هیچ‌کدام نرسیدم. خیلی لذت‌بخش است که انسان حتی نویسنده کوچکی باشد.» (از نمایشنامه «مرغ دریایی» اثر: آنتوان چخوف)

چخوف در خلق فضای داستانی بی‌نظیر بود و به خوبی داستان‌هایش را روایت می‌کرد. او زبانی شاعرانه و لطیف داشت و توصیفات صحنه‌های داستان بسیار ماهرانه عمل می‌کرد. یکی دیگر از ویژگی‌های این نویسنده پایان‌های شگفت‌انگیزی بود که برای داستان‌هایش خلق می‌کرد. او هم‌چنین تضاد طبقاتی را در داستان‌هایش بیان می‌کرد. آثار او به سه دسته‌ی؛ داستان کوتاه، داستان بلند و نمایشنامه تقسیم می‌شود.

ایده‌های چخوف بزرگ‌ترین درسی هستند که هر نویسنده تازه‌کاری باید از او یاد بگیرد. داستان‌های معمولی، آدم‌های معمولی. آدم‌های فلاکت‌زده یا خوشبختی که زندگی می‌کنند بدون اینکه بفهمند چطور زندگی‌شان سپری می‌شود. او مردم عادی و زندگی‌های عادی را موردبحث قرار می‌دهد. چخوف پزشک بود و همین باعث شد او با همه جور آدمی ارتباط پیدا کند. با دهقانان و کارگران کارخانه‌ها، صاحبان کارخانه‌ها، زمین‌داران، تاجرها و کارمندان ادارات. در  نامه‌‌ای می‌نویسد: «مردم به قطب شمال نمی‌روند تا از کوه‌های یخ پرت شوند. به اداره‌ها می‎روند، با همسران‌شان دعوا می‌کنند و سوپ کلم می‌خورند. البته به اداره رفتن مردم برای داستان‌نویسی کافی نیست، بلکه به قول سامرست موام باید پولی از اداره کش رفت و یا رشوه گرفت و همسر را گول زد و وقتی سوپ کلم می‌خورند باید بامعنا باشد. آن‌وقت سوپ کلم مظهر یک خانواده سعادتمند و نشانه غم و غصه یک حیات باطل و بیهوده خانوادگی می‌شود.»

به قول «دیمتری میرسکی» هنر چخوف از نوع روان‌شناختی است، اما با روانشناسی تولستوی، داستایوفسکی و یا مارسل پروست فرق دارد. هیچ نویسنده‌ای نیست که بتواند در ترسیم تنهایی علاج‌ناپذیر آدم‌ها، جدا‌افتادگی و عدم درک‌شان از هم به گرد پای چخوف برسد. این مضمون اصلی کاراکترهای چخوف است. یافتن کاراکتر و ایده داستانی درون خانه و درحالی‌که درها به روی ما بسته است، محقق نمی‌شود. زندگی کردن در بین مردم هم‌عصر خودمان و در جریان روز بودن ایده‌های متفاوتی برای نوشتن به ما می‌دهند از همان ایده‌هایی که چخوف هرروز برای داستان‌هایش پیدا می‌کرد.

بهترین آثار چخوف همان داستان‌کوتاه‌های اویند. داستان‌هایی که خود او برای آن‌ها شش ویژگی برمی‌شمرد.
۱. فقدان لفاظی سیاسی و اجتماعی
۲. عینیت محض
۳. توصیف صادقانه آدم‌ها و اشیا
۴. ایجاز کامل
۵. تهور و نوآوری
۶. ایجاد همدردی
از ویژگی‌هایی هستند که چخوف لازمه یک داستان خوب می‌داند.

چخوف به تکنیک در داستان اهمیت زیادی می‌داده و حرف‌های زیادی گفته است. روزی یکی از دوستانش، چخوف را در حالی می‌بیند که مشغول رونویسی از یکی از داستان‌های تولستوی است. وقتی از او پرسید که دارد چه‌کار می‌کند چخوف جواب داد: «دارم دومرتبه آن را می‌نویسم.» دوستش حیرت کرد و چخوف به او توضیح داد که این کار را برای تمرین انجام می‌دهد. درواقع با این کار او می‌توانست شیوه‌های نویسندگان موردستایش خود را به‌خوبی یاد بگیرد.

چخوف اعتقاد داشت هیچ‌چیز زائدی نباید در داستان وجود داشته باشد. ماجرای تفنگ چخوف معروف است. او می‌گوید اگر در فصل اول داستان یک تفنگ بر روی دیوار اتاق قرار دارد باید تا فصل سوم حتماً تیری از آن شلیک شده باشد. هر چیزی که ارتباطی با داستان ندارد باید بی‌رحمانه به دور انداخته شود.
جزئیات و توصیفات ما تنها راه به تصویر کشیدن فضای داستان است؛ به‌علاوه نویسنده می‌تواند با هرکدام از توصیفاتی که در داستان نقل می‌شود، حال و هوای داستان را به سر خواننده بیندازد. رعایت مرز باریک جزئیات تنها از یک نویسنده کارکشته برمی‌آید. توصیف نه باید به‌قدری زیاد باشد که داستان را بی‌مزه کند و نه آن‌قدر کم و گنگ باشد که داستان را از معنی بیندازد.

چخوف اعتقاد دارد توصیف از طبیعت باید به‌اندازه و به‌جا باشد. خود او هم در یک یا دو کلمه شب‌های تابستانی و یا برف زمستانی را به‌روشنی برابر چشمان خواننده شکل می‌داد. او در نامه‌ای می‌نویسد: «دریا می‌خندد. حتماً از این تشبیه با دمت گردو می‌شکنی. ولی خام و بی‌ارزش است. دریا نمی‌خندد و گریه نمی‌کند. می‌غرد، برق می‌زند، می‌درخشد. ببین تولستوی چگونه می‌نویسد، آفتاب طلوع می‌کند و غروب می‌کند. پرنده‌ها می‌خوانند اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌خندد و گریه نمی‌کند و نکته همین است. سادگی!»

چخوف در نامه‌ای به برادرش  می‌گوید: نویسنده هرگز نباید احساساتی را که خودش حس نکرده است، توصیف کند. پذیرفتن این حرف مشکل است اما درواقع رمز داستان‌نویسی، نوشتن چیزی است که به‌قدری آن را خوب و دقیق حس کردی که با کلمات به مخاطب منتقل شود.
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3010
داستان «وانکا».pdf
53 KB
داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی برشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسر‌بچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصت‌وپنج ساله‌اش- «کنستانتین ماگاریچ»،‌ نگهبان و شبگرد ملک خانواده‌ اعیانی «ژیوارف»- برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده می‌شود. داستان زمانی شروع می‌شود که سه ماه از اقامت، سگ‌دوزدن، خانه‌شاگردی و کتک خوردن‌های وحشیانه و گرسنگی کشید‌ن‌های «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.

در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم می‌شود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل می‌دهد که نسبت به وانکا خصومت می‌ورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشک‌آور دور می‌شود و به یک تراژدی مبدل می‌شود .

وانکا در برابر این کوه عظیم بی‌رحم محرومیت چه می‌کند؟! جواب ساده است؛ او به خیال‌پردازی متوسل می‌شود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی ارباب‌هایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورق‌دار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…»

داستان کوتاه وانکا با ترجمه سیمین دانشور را در فایل pdf بخوانید.
#آنتوان_چخوف
#وانکا
تجربه نوشتن
صفحه 2⃣ ادامه داستان محاکمه اثر آنتوان چخوف شماس می‌گوید: – استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمی‌کنم! حرفه شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای این که در مرکز ایالت خدمت می‌کنید و سر و ریش آدم‌های نجیب و متفکر را می‌تراشید.…
صفحه 3⃣

ادامه داستان محاکمه
اثر آنتوان چخوف

شماس، نگاهش را از کتاب برمی‌گیرد و می‌گوید:

– به عقیده من کمش است؛ باز هم بزنیدش.

تنی چند از تماشاچیان، شگفت‌زده می‌شوند:

– جیکش هم درنمیاد!

مریض‌ها راه باز می‌کنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خورده‌اش خش‌وخش می‌کند وارد اتاق می‌شود و می‌گوید:

– کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پی‌اش می‌گشتی؟

– چرا، خودشه… پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم… پاک یادم رفته بود…

فورتوناتف ژاندارم، هم‌چنان زیر لب نجوا می‌کند:

– باز هم! بزنیدش! حقش است!

سراپیون بر‌می‌خیزد، کت خود را می‌پوشد و پشت میز می‌نشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین می‌کند.

کوزما یگورف خطاب به سراپیون می‌گوید:

– ببخش پسرم… من چه می‌دانستم که پیدا می‌شود! مرا ببخش…

– اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه اولم که نیست… خودتان را ناراحت نکنید… من همیشه حاضرم عذاب بکشم.

– یک گیلاس مشروب بخور… آرامت می‌کند…

سراپیون گیلاس خود را سر می‌کشد، بینی کبودش را بالا می‌گیرد و پهلوان‌ وار از در خانه بیرون می‌رود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم می‌زند و با چهره‌ای برافروخته و چشم‌های از حدقه برآمده، زیر لب می‌گوید:

– باز هم! بزنیدش! حقش است!
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3044
داستان کوتاه خوشحالی - اثر: آنتوان چخوف

حدود نیمه‌های شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان‌زده و آشفته‌مو، دیوانه‌وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاق‌ها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه‌‌ی یک رُمان بود. برادران دبیرستانی‌اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه‌ات شده؟

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمی‌کردم! انتظارش را نداشتم! حتی... حتی باور کردنی نیست!

بلند‌بلند خندید و از آن‌جایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مُبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی‌توانید بکنید! این‌هاش، نگاش کنید!

خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانه‌هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

ــ آخر چه‌ات شده؟ رنگت چرا پریده؟

ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می‌شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون‌پایه‌ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!

با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همه‌‌ی اتاق‌‌های آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می‌ماند، نه روزنامه می‌خوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آن‌که روزنامه‌ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می‌افتد فوری چاپش می‌کنند. هیچ چیزی مخفی نمی‌ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه‌ها فقط از آدم‌های سرشناس می‌نویسند؟... ولی حالا، راجع‌به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببینمش!

رنگ از صورت پدر پرید. مادر، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی‌اش از جای خود جهیدند و با پیراهن‌خواب‌های کوتاه به برادر بزرگ‌شان نزدیک شدند.

ــ آره، راجع‌به من نوشته‌اند! حالا دیگر همه‌‌ی مردم روسیه، مرا می‌شناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه‌ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!

روزنامه‌ای را از جیب درآورد و آن را به دست پدر داد. آن‌گاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی‌رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:

ــ بخوانیدش!

پدر، عینک بر چشم نهاد.

ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!

مادر، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه‌ای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»

ــ می‌بینید؟ دیدید؟ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... دمیتری کولدارف کارمند دون‌پایه‌‌ی دولت، هنگام خروج از مغازه‌‌ی آبجوفروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی...»

ــ می‌دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم... می‌بینید؟ جزء به جزء نوشته‌اند! ادامه‌اش بدهید! ادامه!

ــ «... به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه‌‌ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت‌زده از روی کارمند فوق‌الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمان‌های همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او...»

ــ پسِ گردنم، پدر، به مال‌بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... به پشت گردن او، ضربه‌‌ی سطحی تشخیص داده شده است. کمک‌های ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد.»

ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که؟‌ها؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!

آن‌گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن‌را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان، من یک تُک‌پا می‌روم تا منزل ماکارف، باید نشان‌شان داد... بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ می‌زنم و می‌دهم آن‌ها هم بخوانند... من رفتم! خداحافظ!

این را گفت و کلاه نشان‌دار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3010
صفحه 2⃣
ادامه داستان کوتاه: مرگ یک کارمند
نویسنده: آنتوان چخوف

صبح روز بعد، لباس رسمی نو خود را پوشید، سر و صورت را صفا داد و به قصد ادای توضیحات، به خدمت ژنرال شتافت... در سالن پذیرایی ایشان، مراجعان زیادی نشسته بودند. خود بریزژالف نیز که استماع درخواست‌های ارباب رجوع را شروع کرده بود، در میان آنان دیده می‌شد. بالاخره نوبت به چرویاکف رسید و ژنرال،‌ نگاه پرسش‌گر خود را به او دوخت. چرویاکف، گزارش‌گرانه آغاز سخن کرد:

ــ دیشب در تئاتر «آکاردی» ــ البته اگر حضرت اجل، فراموش نکرده باشند ــ بنده عطسه کردم و... حضرتعالی را نادانسته... خیس... معذرت...
ــ این که اهمیتی ندارد... خدا می‌داند که حرف‌هایی می‌زنید!
سپس رو کرد به ارباب رجوع بعدی و پرسید:
ــ شما چه فرمایشی دارید؟
چرویاکف، غمین و رنگ‌پریده، با خود فکر کرد: «نمی‌خواهد با من حرف بزند! معلوم می‌شود از دست من عصبانی است!... نه، این‌کار را نباید به امان خدا رها کرد... باید توضیح داد...»
و هنگامی که ژنرال آخرین ارباب رجوع را راه انداخت و قصد خروج از سالن پذیرایی را داشت، چرویاکف از پی او راه افتاد و من‌من‌کنان گفت:

ــ حضرت اجل! احساس ندامت کرده است که با گستاخی خود، موجبات ناراحتی سرکار را فراهم آورم... خود جنابعالی هم مسبوق هستید که تعمدی در کار بنده نبود!
ژنرال، قیافه‌‌ی گریه‌آلودی به خود گرفت، دستی تکان داد و گفت:
ــ شما، شوخی و لودگی می‌کنید، آقا!
و پشت در سالن پذیرایی، ناپدید شد.

چرویاکف با خود فکر کرد: «آخر من و شوخی؟ من و لودگی؟ چرا باید فکر کنید که مسخره‌بازی در می‌آورم؟ گرچه مدیر کل است،‌ اما هنوز هم نمی‌تواند مطالب جدی را از شوخی، تمیز دهد. حالا که این طور شد، دیگر حاضر نیستم از این لافزن رستم صولت، عذرخواهی کنم! مرده شوی قیافه‌اش را ببرد! به خدا قسم که دیگر عذرخواهی نمی‌کنم!»

و غرق در همین اندیشه، به خانه بازگشت... می‌خواست خطاب به ژنرال، نامه‌ای بنویسد، اما منصرف شد ــ هر چه فکر کرد نتوانست متن مناسبی برای نامه  مورد نظرش بیابد. پس ناچار شد روز بعد، بار دیگر جهت ادای توضیحات، به حضور ژنرال برود.

هنگامی که بریزژالف، پرسش‌گرانه نگاهش کرد، او من‌من‌کنان گفت:

ــ حضرت اجل، دیروز ــ برخلاف نظر جنابعالی ــ به قصد شوخی و لودگی، مصدع نشده بودم... بنده می‌خواستم از عطسه آن شب که موجبات ناراحتی جنابعالی را فراهم کرده بود، عذرخواهی کنم... بنده هرگز قصد لودگی نداشتم... مگر بنده جسارت می‌کنم که مسخره‌بازی درآورم؟ اگر بنا باشد افرادی در حد بنده، لودگی کنند، هیچ‌گونه احترامی برای شخصیت‌ها... باقی نمی‌…

ژنرال که سراپا می‌لرزید و صورتش کبود شده بود داد زد:
ــ بیرون! برو گم شو!
چرویاکف، سراپا لرزان، زیر لب من‌من‌کنان پرسید:
ــ چه فرمودید؟
ژنرال، پای خود را به کف اتاق کوبید و بار دیگر بانگ زد:
ــ برو گم شو!!

چیزی در درون چرویاکف، گسیخته شد. زار و نزار  با حالتی که گفتی بینایی و شنوایی خود را از دست داده باشد، عقب‌عقب به طرف در خروجی رفت، پا به کوچه گذاشت و پاکشان به منزل خود مراجعت کرد... وقتی با گام‌های نا‌استوار و غیرارادی، به خانه رسید، بی‌آن‌که لباس رسمی را از تن درآورد، روی کاناپه دراز کشید... و مُرد.
#آنتوان_چخوف
#مرگ_یک_کارمند

https://t.me/tajrobeneveshtan/3024
#یک_کتاب

مرغ دریایی؛ یکی از نمایشنامه‌های محبوب قرن بیستم!

کتاب مرغ دریایی، اثر آنتون چخوف در سال ۱۸۹۶ انتشار یافت. این نمایشنامه‌ی کلاسیک برشی از زندگی در مناطق روستایی روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم است. شخصیت‌های این داستان، هرکدام به نوعی از زندگی خود ناراضی هستند؛ برخی در طلب عشق هستند، برخی در طلب موفقیت و بعضی از آن‌ها هم آرزوی رسیدن به نبوغ هنری و خلق آثاری جاودان را در سر می‌پرورانند. با این وجود، به نظر می‌رسد که هیچ‌کدام به رضایت و خوشبختی دست نخواهند یافت. برخی عقیده دارند که نمایشنامه‌های چخوف، داستان‌محور نیستند و در عوض، پژوهشی درباره‌ی شخصیت‌ها هستند که برای ایجاد حالتی به خصوص در خواننده طراحی شده‌اند. برخی نیز بر این عقیده‌اند که کتاب مرغ دریایی، نمایشنامه‌ای تراژیک درباره‌ی انسان‌هایی است که خوشبختی را لمس نخواهند کرد و بعضی دیگر نیز، آن را هجویه‌ای تاریک می‌دانند که نادانی بشر را به سخره می‌گیرد.

دختر جوان و زیبایی به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچه‌ای پرشکوه زندگی می‌کند. او همواره رویای تئاتر و افتخار را در سر دارد. در دیگر سو، نویسنده‌ای جوان به نام کنستانتین ترپلف، دل‌بسته‌ی نیناست و مانند او در آرزوی افتخار است. او خود را نویسنده‌ای نوگرا می‌داند و مدام از سبک‌های جدید در هنر صحبت می‌کند. او نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد و نقش نخست نمایش را به نینا می‌سپارد، و آن را اجرا می‌کند؛ ولی مادرش که هنرپیشه‌ای زورگو و خودخواه است نمایش را مسخره می‌کند و تئاتر ترپلف نیمه‌کاره رها می‌شود. این سرآغازی است بر شکست‌های پیاپی ترپلف و ناکامی‌های او در زندگی‌اش که از مرغ دریایی یک تراژدی بزرگ درباره‌ی تنهایی و انزوا و ناکامی‌های انسان مدرن می‌سازد.

از سویی دیگر، نمایش‌نامه از درون شخصیت نینا در جستجوی معنای آرزو و رویاهای هنری است؛ امری که با طنز نیشدار چخوف به شمشیری علیه روشنفکران و هنرمندان زمان تبدیل می‌شود که خود را برتر از توده‌ی مردم می‌پنداشتند:
- نینا: «من اگر نویسنده‌ای مثل شما بودم، تمام زندگی‌ام را وقف توده‌ی مردم می‌کردم. ولی می‌دانم تنها سعادت این مردم آن است که خودشان را تا سطح من بالا بکشند و به ارابه‌ام بیاویزند.»

نینا در جدالی است برای غلبه بر نیروی ترس؛ ترسی که مانع از دست یافتن هنرمند به درک حقیقی هنر می‌شود. ترسی که مثل خوره جان ترپلف را می‌خورد، همین باعث ناکامی‌های او می شود. باعث آن که حتی در کشتن خویش نیز در ابتدا ناموفق باشد؛ اما نینا ایمان، قدرت و اراده دارد. زندگی را خوب می‌شناسد. از وجودش احساس سعادتی غرور‌آمیز می‌کند. چون تنها آن زیبایی واقعا زیباست که همه چیز را بداند و باز ایمان داشته باشد. به همین دلیل است که شخصیت زن نمایش، پس از گذر از رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های زندگی‌اش، زمانی که به دیدن ترپلف می‌آید این را می‌گوید و آخرین و بزرگ‌ترین شکست ترپلف را رقم می‌زند؛ شکستی که در دیدن پیشی گرفتن نینا نسبت به ترپلف در هنر و زندگی برای‌اش پدید می‌آید: «حالا دیگر مثل گذشته‌ها نیستم. حالا یک هنرپیشه هستم. با لذت، با شور و ذوق بازی می‌کنم. بر روی صحنه مستِ بازی می‌شوم و حس می‌کنم که روحم قوی‌تر شده است.»

در صفحه‌های دیگری از کتاب می‌خوانیم:

نینا: «چه دنیای عجیبی! نمی‌دانید چقدر نسبت به شما حسادت می‌کنم! سرنوشت انسان‌ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواخت خود را به پایان می‌برند. آن‌ها همه مثل هم‌اند، همه بدبختند؛ ولی گروهی دیگر - مثلا شما - در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن‌هاست. زندگی‌شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.»
تریگورین: «من خوشبختم! نه... شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می‌زنید؛ ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. شما خیلی جوان و ساده‌اید.»

نینا: «زندگی شما عالی است!»
تریگورین: «چه چیزش واقعا عالی است؟ من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم پیش شما بمانم. به قول معروف شما انگشت روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌اید. کم‌کم دارم دچار هیجان می‌شوم، حتی کمی هم ناراحت شده‌ام؛ ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم... بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند، کم‌کم یک خیال ثابت، تمام زندگیش را دربرمی‌گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: این که باید بنویسم، باید بنویسم، باید... هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می‌کنم، بعد سومی را، چهارمی را، بدون وقفه می‌نویسم. با عجله پست می‌کنم، باز می‌نویسم، نمی‌توانم طور دیگری بنویسم. از شما می‌پرسم کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است!»
#آنتوان_چخوف
#مرغ_دریایی
#نینا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3012
#یک_نویسنده

«سورین گفت: پسرم می‌دانی که من نویسنده‌ها را دوست دارم. روزگاری شیفته رسیدن به دو آرزو بودم: ازدواج کنم و نویسنده شوم. ولی به هیچ‌کدام نرسیدم. خیلی لذت‌بخش است که انسان حتی نویسنده کوچکی باشد.» (از نمایشنامه «مرغ دریایی» اثر: آنتوان چخوف)

چخوف در خلق فضای داستانی بی‌نظیر بود و به خوبی داستان‌هایش را روایت می‌کرد. او زبانی شاعرانه و لطیف داشت و توصیفات صحنه‌های داستان بسیار ماهرانه عمل می‌کرد. یکی دیگر از ویژگی‌های این نویسنده پایان‌های شگفت‌انگیزی بود که برای داستان‌هایش خلق می‌کرد. او هم‌چنین تضاد طبقاتی را در داستان‌هایش بیان می‌کرد. آثار او به سه دسته‌ی؛ داستان کوتاه، داستان بلند و نمایشنامه تقسیم می‌شود.

ایده‌های چخوف بزرگ‌ترین درسی هستند که هر نویسنده تازه‌کاری باید از او یاد بگیرد. داستان‌های معمولی، آدم‌های معمولی. آدم‌های فلاکت‌زده یا خوشبختی که زندگی می‌کنند بدون اینکه بفهمند چطور زندگی‌شان سپری می‌شود. او مردم عادی و زندگی‌های عادی را موردبحث قرار می‌دهد. چخوف پزشک بود و همین باعث شد او با همه جور آدمی ارتباط پیدا کند. با دهقانان و کارگران کارخانه‌ها، صاحبان کارخانه‌ها، زمین‌داران، تاجرها و کارمندان ادارات. در  نامه‌‌ای می‌نویسد: «مردم به قطب شمال نمی‌روند تا از کوه‌های یخ پرت شوند. به اداره‌ها می‎روند، با همسران‌شان دعوا می‌کنند و سوپ کلم می‌خورند. البته به اداره رفتن مردم برای داستان‌نویسی کافی نیست، بلکه به قول سامرست موام باید پولی از اداره کش رفت و یا رشوه گرفت و همسر را گول زد و وقتی سوپ کلم می‌خورند باید بامعنا باشد. آن‌وقت سوپ کلم مظهر یک خانواده سعادتمند و نشانه غم و غصه یک حیات باطل و بیهوده خانوادگی می‌شود.»

به قول «دیمتری میرسکی» هنر چخوف از نوع روان‌شناختی است، اما با روانشناسی تولستوی، داستایوفسکی و یا مارسل پروست فرق دارد. هیچ نویسنده‌ای نیست که بتواند در ترسیم تنهایی علاج‌ناپذیر آدم‌ها، جدا‌افتادگی و عدم درک‌شان از هم به گرد پای چخوف برسد. این مضمون اصلی کاراکترهای چخوف است. یافتن کاراکتر و ایده داستانی درون خانه و درحالی‌که درها به روی ما بسته است، محقق نمی‌شود. زندگی کردن در بین مردم هم‌عصر خودمان و در جریان روز بودن ایده‌های متفاوتی برای نوشتن به ما می‌دهند از همان ایده‌هایی که چخوف هرروز برای داستان‌هایش پیدا می‌کرد.

بهترین آثار چخوف همان داستان‌کوتاه‌های اویند. داستان‌هایی که خود او برای آن‌ها شش ویژگی برمی‌شمرد.
۱. فقدان لفاظی سیاسی و اجتماعی
۲. عینیت محض
۳. توصیف صادقانه آدم‌ها و اشیا
۴. ایجاز کامل
۵. تهور و نوآوری
۶. ایجاد همدردی
از ویژگی‌هایی هستند که چخوف لازمه یک داستان خوب می‌داند.

چخوف به تکنیک در داستان اهمیت زیادی می‌داده و حرف‌های زیادی گفته است. روزی یکی از دوستانش، چخوف را در حالی می‌بیند که مشغول رونویسی از یکی از داستان‌های تولستوی است. وقتی از او پرسید که دارد چه‌کار می‌کند چخوف جواب داد: «دارم دومرتبه آن را می‌نویسم.» دوستش حیرت کرد و چخوف به او توضیح داد که این کار را برای تمرین انجام می‌دهد. درواقع با این کار او می‌توانست شیوه‌های نویسندگان موردستایش خود را به‌خوبی یاد بگیرد.

چخوف اعتقاد داشت هیچ‌چیز زائدی نباید در داستان وجود داشته باشد. ماجرای تفنگ چخوف معروف است. او می‌گوید اگر در فصل اول داستان یک تفنگ بر روی دیوار اتاق قرار دارد باید تا فصل سوم حتماً تیری از آن شلیک شده باشد. هر چیزی که ارتباطی با داستان ندارد باید بی‌رحمانه به دور انداخته شود.
جزئیات و توصیفات ما تنها راه به تصویر کشیدن فضای داستان است؛ به‌علاوه نویسنده می‌تواند با هرکدام از توصیفاتی که در داستان نقل می‌شود، حال و هوای داستان را به سر خواننده بیندازد. رعایت مرز باریک جزئیات تنها از یک نویسنده کارکشته برمی‌آید. توصیف نه باید به‌قدری زیاد باشد که داستان را بی‌مزه کند و نه آن‌قدر کم و گنگ باشد که داستان را از معنی بیندازد.

چخوف اعتقاد دارد توصیف از طبیعت باید به‌اندازه و به‌جا باشد. خود او هم در یک یا دو کلمه شب‌های تابستانی و یا برف زمستانی را به‌روشنی برابر چشمان خواننده شکل می‌داد. او در نامه‌ای می‌نویسد: «دریا می‌خندد. حتماً از این تشبیه با دمت گردو می‌شکنی. ولی خام و بی‌ارزش است. دریا نمی‌خندد و گریه نمی‌کند. می‌غرد، برق می‌زند، می‌درخشد. ببین تولستوی چگونه می‌نویسد، آفتاب طلوع می‌کند و غروب می‌کند. پرنده‌ها می‌خوانند اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌خندد و گریه نمی‌کند و نکته همین است. سادگی!»

چخوف در نامه‌ای به برادرش  می‌گوید: نویسنده هرگز نباید احساساتی را که خودش حس نکرده است، توصیف کند. پذیرفتن این حرف مشکل است اما درواقع رمز داستان‌نویسی، نوشتن چیزی است که به‌قدری آن را خوب و دقیق حس کردی که با کلمات به مخاطب منتقل شود.
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3010
داستان کوتاه بی عُرضه - اثر: آنتوان چخوف

چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر‌خانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

ــ بفرمایید بنشینید «یولیا واسیلی یونا»! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم... لابد به پول هم احتیاج دارید، اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارک‌تان نمی‌آورید...
خوب... قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل...

ــ نخیر ۴۰ روبل...!

ــ نه، قرارمان ۳۰ روبل بود... من یادداشت کرده ام... به مربی‌های بچه‌ها همیشه ۳۰ روبل می‌دادم... خوب... دو ماه کار کرده‌اید...

ــ دو ماه و پنج روز...

ــ درست دو ماه... من یادداشت کرده‌ام... بنابراین جمع طلب شما می‌شود ۶۰ روبل... کسر می‌شود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه... شما که روزهای یکشنبه با «کولیا» کار نمی‌کردید... جز استراحت و گردش که کاری نداشتید... و سه روز تعطیلات عید...

چهره‌ی «یولیا واسیلی یونا» ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد. اما... اما لام تا کام نگفت!...

ــ بله، ۳ روز هم تعطیلات عید... به عبارتی کسر می‌شود ۱۲ روز... ۴ روز هم که «کولیا» ناخوش و بستری بود... که در این چهار روز فقط با «واریا» کار کردید... ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم، نصف روز یعنی بعدازظهرها با بچه‌ها کار کردید... ۱۲ و ۷ می‌شود ۱۹ روز... ۶۰ منهای ۱۹، باقی می‌ماند ۴۱ روبل... هوم... درست است؟

چشم چپ «یولیا واسیلی یونا» سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزید، با حالت عصبی سرفه‌ای کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید. اما... لام تا کام نگفت...!

ــ در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چای‌خوری با نعلبکی‌اش از دست‌تان افتاد و خُرد شد... پس کسر می‌شود ۲ روبل دیگر بابت فنجان... البته فنجان‌مان بیش از اینها می‌ارزید - یادگار خانوادگی بود - اما... بگذریم! به قول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی... گذشته از این‌ها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد... این‌هم ۱۰ روبل دیگر... و باز به علت بی‌توجهی شما، کلفَت سابق‌مان کفش‌های واریا را دزدید... شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می‌گیرید. بگذریم... کسر می‌شود ۵ روبل دیگر... دهم ژانویه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم...

به نجوا گفت:

ــ من که از شما پولی نگرفته‌ام …!

ــ من که بی‌خودی اینجا یادداشت نمی‌کنم!

ــ بسیار خوب... باشد.

ــ ۴۱ منهای ۲۷ باقی می‌ماند ۱۴...

این بار هر دو چشم «یولیا واسیلی یونا» از اشک پُر شد... قطره‌های درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می‌لرزید گفت:

ــ من فقط یک دفعه - آن‌هم از خانم‌تان - پول گرفتم... فقط همین... پول دیگری نگرفته‌ام...

ــ راست می‌گویید؟... می‌بینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم... پس ۱۴ منهای ۳ می‌شود ۱۱... بفرمایید اینم ۱۱ روبل طلب‌تان! این ۳ روبل، اینم دو اسکناس ۳ روبلی دیگر... و این هم دو اسکناس ۱ روبلی... جمعاً ۱۱ روبل... بفرمایید!

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناس‌ها را گرفت، آن‌ها را با انگشت‌های لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

ــ مرسی.

از جایم جهیدم و همان‌جا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:

ــ «مرسی» بابت چه؟!!

ــ بابت پول...

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارت‌تان کرده‌ام! دزدی کرده‌ام! «مرسی!» چرا؟!!

ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه می‌کردند.

ــ مضایقه می‌کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می‌کردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم... هشتاد روبل طلب‌تان را می‌دهم... همه‌اش توی آن پاکتی است که ملاحظه‌اش می‌کنید! اما حیف آدم نیست که این‌قدر بی دست‌و‌پا باشد؟ چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چرا سکوت می‌کنید؟در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است این‌قدر بی عُرضه باشد؟!

به تلخی لبخند زد. در چهره‌اش خواندم: «آره، ممکن است!»

به خاطر درس تلخی که به او داده بودم، از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت... به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: «در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است!»
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/2999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این سکانس، زنده‌یاد حسین پناهی از چهره‌های ماندگارِ تاریخ ادبیات جهان سخن می‌گوید!
#ماکسیم_گورکی
#مادر
#آنتوان_چخوف
#باغ_آلبالو
#سیمون_دوبووآر
#ژان_پل_سارتر
#هستی_و_نیستی
#حسین_پناهی
شوخی - آنتون چخوف
<unknown>
#کتاب_صوتی

📖 داستان کوتاه: شوخی
نویسنده: آنتوان چخوف
🖌 ترجمه: سیروس ذکاء
🎧 راوی: رامینا باغبان‌باشی

🔻آنتون پاولوویچ چخوف، داستان نویس و نمایشنامه نویس روس بود که در سال ۱۸۶۰ بدنیا آمد. او در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی خلق کرد. چخوف را مهم‌ترین نویسنده داستان کوتاه‌ برمی‌شمارند. او در زمینه‌ی نمایشنامه‌نویسی نیز آثار برجسته ای از خود به جا گذاشته است؛ به طوری که عده‌ای او را پس از شکسپیر، بزرگترین نمایشنامه‌نویس تاریخ قلمداد می‌کنند.

چخوف در سال ۱۸۷۹ تحصیلات اولیه را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشته پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.او بعد از پایان تحصیلاتش در رشته‌ی پزشکی، به طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی روی آورد. چخوف در فوریه ی سال ۱۸۸۶ با آ. سووربن سردبیر روزنامه‌ی عصر جدید آشنا شد و داستان‌هایی در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. سرانجام این نویسنده شهیر روس، سال ۱۹۰۴؛ در سن ۴۴ سالگی بر اثر خون‌ریزی مغزی درگذشت.
#آنتوان_چخوف


#داستان_کوتاه

از دفترچه‌ی خاطرات یک دوشیزه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف

۱۳ اکتبر
خیلی خوشحالم... بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه‌ی من هم عید شد!
باورم نمی‌شد. حتی به چشم‌های خودم هم اعتماد ندارم. از صبح زود در مقابل پنجره‌ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می‌زند.
سبیل‌هایش عالی است!... امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره‌ی اتاق من قدم می‌زند و پیوسته نگاه می‌کند. من چنین وانمود می‌کنم که متوجه او نیستم.

۱۵ اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می‌بارید.
... با وجود این طفلک مثل روزهای قبل، از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می‌زند.
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم، چشمکی به او زده و بوسه‌ی هوایی برایش فرستادم. با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست؟ خواهرم «واریا» می‌گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل‌آسا راه می‌رود و خیس می‌شود... آه چقدر خواهرم بی عقل است، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباس مان را بپوشیم و سر و وضع‌مان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم. او گفت: «شاید این مرد آدم حقه بازی است، شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.»
حقه باز؟ بر عکس. آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی!

۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده‌ام و در مقابل سعادت و خوشبختی‌اش سدی ایجاد کرده‌ام! من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی‌کند؛ پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم... کاغذ را خواند. آه چقدر بدجنس است... گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت «بعدا». مدتی در مقابل پنجره قدم زد، سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه‌ی مقابل با گچ نوشت: «با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم، ولی بعدا»، و فورا نوشته‌ی خود را پاک کرد. چرا قلب من به این شدت می‌تپد؟

۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه‌ی محکمی به سینه‌ام زد. دخترک کثیف و حسود و مهملی است!
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره‌ی اتاق راه می‌رفت.
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی‌که چند بار پنجره‌ی اتاق مرا به او نشان داد، مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند. حقه‌ای می‌خواهد بزند؟ حتما دارد به پلیس وعده و وعید می‌دهد و او را با خودش همراه می‌سازد. آه مردها!چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید!

۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم «سرژ» از مسافرت برگشت. هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند.

۱۹ اکتبر
مردکه‌ی کثیف پست فطرت. بی همه چیز!
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما، به خاطر برادرم که پول اداره‌اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می‌رفت و کشیک می داد. امروز صبح باز سر و کله‌اش در مقابل پنجره‌ی اتاقم پیدا شد. قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه‌ی مقابل نوشت: «حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم.» از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم... حیوان پست فطرت!
#آنتوان_چخوف
در اتاق‌های یک هتل
آنتوان چخوف
#کتاب_صوتی

داستان «در اتاق‌های یک هتل»
اثر: آنتوان چخوف

همسر سرهنگ ناشاتیرین - ساکن اتاق شماره‌ی ۴۷ - برافروخته و کف بر لب، به صاحب هتل پرید و فریاد‌زنان گفت:

- گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می‌کنید یا از هتل لعنتی‌تان بیرون می‌روم! اینجا که هتل نیست، پاتوق اوباش است! ببینید آقا، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاق‌مان، از صبح تا غروب حرف‌‌های رکیک و زننده شنیده می‌شود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرف‌هایی می‌پراند که مو به تن آدم سیخ می‌شود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقی‌ست که دخترهای بینوای من، چیزی از این حرفها نمی‌فهمند وگرنه می‌بایست دست‌شان را می‌گرفتم و می‌زدم به کوچه... بفرمایید، می‌شنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه می‌گوید! خودتان گوش کنید!

از اتاق دیوار به دیوار اتاق شماره‌ی ۴۷ صدایی بم و گرفته به گوش می‌رسید که می‌گفت:

- من، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی می‌کردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز...

ادامه داستان را در فایل صوتی دنبال کنید.
#در_اتاق‌های_یک‌_هتل
#آنتوان_چخوف
داستان کوتاه «آنيوتا»(1).pdf
51.4 KB
نویسنده‌ی شهیر روس آنتوان چخوف، داستان کوتاه آنیوتا را برای اولین بار در سال ۱۸۸۶ در شماره‌ی هشتم مجله‌ی اسکولکی با نامی مستعار منتشر کرد. چخوف در نامه‌ای به تاریخ شانزدهم فوریه به نیکولای لیکین، اشاره‌ای به مشکلات احتمالی سانسور کرد: «اکنون من داستانی را برای شما ارسال می‌کنم. در آن به برخی از مسائل دانشجویی پرداخته شده، اما چیزی وجود ندارد که غیرلیبرال تلقی شود. علاوه بر این، آیا وقت آن نرسیده است که تشریفات را کنار بگذاریم؟» داستان چخوف زیر تیغ سانسور اخته شد. چرا که از قرار معلوم بی‌بندوباری اشاره‌شده در شخصیت آنیوتا سانسورچیان را آزرده‌خاطر کرده بود.

داستان آنیوتا یکی از بهترین داستان‌های چخوف برای داستان‌نویسان و علاقمندان داستان‌خوانی است. این داستان کوتاه به خاطر تکنیک عالی آن، یک پیشنهاد خوب برای تمرین داستان‌نویسی است. «آنیوتا» روایت‌گر یک رابطه‌ست در نگاه دو طرف آن؛ تفاوت‌ها، نیازها، دغدغه‌ها، تضادها و چگونگی زیست دو فرد در یک منزل.

داستان کوتاه آنیوتا را با ترجمه «احمد گلشیری» را در فایل pdf بخوانید و از ذوق وافر چخوف لذت ببرید.
#آنتوان_چخوف
#احمد_گلشیری
#آنیوتا
Ещё