تجربه نوشتن

Channel
Education
Art and Design
Books
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanPromote
930
subscribers
1.26K
photos
324
videos
1.29K
links
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
«من خواب‌های هولناک و نازیبا بیشتر می‌بینم. اما زیباترین خوابی که دیده‌ام خوابی است که در سلول انفرادی در کمیته‌ی شهربانی در سال ۱٣۵٣ دیدم. شش ماه بود که در سلول بودم و یک شب خواب دیدم که در کنار رودخانه‌ی بزرگی ایستاده‌ام. رودخانه‌ای پُر تلاطم و خروشان. اما زلال مثل رودخانه‌ی ریژاب کرمانشاه. ناگهان دیدم که در برابرم خانه‌های چهار طبقه قرار دارد. به آن خانه نزدیک شدم. طبقه‌ی اول پُر از زولبیا و بامیه بود. خوردم و به طبقه‌ی دوم رفتم. باز پُر از بامیه بود. (بازهم خوردم) طبقه سوم پُر از باقلواهای برشته و پُر از شهد بود. (باز هم خوردم) به طبقه‌ی چهارم که رسیدم دیدم همسرم با لباسی آبی (رنگی که دوست دارم) ایستاده است. به او نزدیک شدم که دستش را بگیرم، ناگهان کسی فریاد زد: ایست. و به یاد آوردم که باید به زندان برگردم. از خواب پریدم.»

برگرفته از مصاحبه #علی‌اشرف_درویشیان با مجله معیار

🥀🥀🥀
«اما بگذارید به خاطر پیروزی‌های بشری بر طبیعت، زیاد از حد خودمان را گول نزنیم. زیرا طبیعت انتقام هر یک از این پیروزی‌ها را از ما خواهد گرفت. آری هر پیروزی در بادی امر نتایج مورد نظرمان را به ارمغان می‌آورد، اما در مراتب بعدی آثار پیش‌بینی نشدهٔ کاملا متفاوتی دارد که در اغلب اوقات نتایج نخست را لغو می‌کند.»/از کتاب دیالکتیک طبیعت - اثر فردریک انگلس

از انتشار کتاب انگلس حدود ۱۵۰ سال می‌گذرد. از آن زمان تاکنون تخریب و ویرانی طبیعت و محیط زیست ادامه یافته؛ جنگل‌ها و مرغزارها ویران شده؛ تپه‌ها و کوه‌ها تغییر شکل یافته؛ حیوانات و حشرات بیشماری نابود شده‌اند و آب و هوا با میلیون‌ها متر مکعب آلاینده و ریزگرد آلوده شده‌ است. در یک کلمه طبیعت و زمین ما با یک حمله‌ی بیرحمانه در حال نابودی است:اول، به دلیل سود و کسب ثروت و دوم به دلیل عدم درک جایگاه مهم زیستگاه و نتایج تخریب آن‌ها. همانطوری که انگلس اشاره می‌کند، طبیعت انتقام خود را با خشکسالی، بیماری‌های همه‌گیر، سیل‌های بنیان‌کن و گرمای فزاینده، از ما می‌گیرد. طبیعت را باید شناخت و بعد به تغییر شکل آن پرداخت، در غیر این‌صورت از ما انتقام خواهد گرفت.

🍁🍁🍁
تجربه نوشتن pinned «📖 دفتر خاطرات غزه زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است که زندگی روزمره زیر بمباران در غزه را روایت می‌کند. با آغاز حملات اسرائیل به غزه در سال گذشته؛ روزنامه گاردین خاطرات روزانه او را منتشر می‌کرد. منتخبی از خاطرات «زیاد» را در لینک‌های زیر بخوانید:👇👇👇 🔻 https…»
@ShamlouHouse
Ayda, Ahmad Shamlou
■ شبانه | شعر احمد شاملو | صدای آیدا و احمد شاملو | وب‌سایت و کانال رسمی احمد شاملو

@ShamlouHouse
وصل
از مجموعه شعر: لحظه‌ها و همیشه

       ۱
 
در برابرِ بی‌کرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه‌یی ماننده بود.
 
 
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
                  یله شد.
 
در باغستانِ خشک
                       معجزه‌ی وصل
                                        بهاری کرد.
 
سرابِ عطشان
                  برکه‌یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست‌آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
                    به رقص آوردند.
 
 
       ۲
 
اینک! چشمی بی‌دریغ
                           که فانوسِ اشک‌اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می‌زند.
 
آنک منم که سرگردانی‌هایم را همه
تا بدین قُلّه‌ی جُل‌جُتا
                         پیموده‌ام
 
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
 
آنک منم
          پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
 
 
       ۳
 
در سرزمینِ حسرت معجزه‌یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
 
 
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
    با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می‌داشتم
    این‌مایه ستیزه چرا رفت؟
    با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»

 
 
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
 
 
لایه‌ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
          صافی شد
و سنگریزه‌های زمزمه
                         در ژرفای زلال
                                        درخشید
 
دندان‌های خشم
به لبخندی
            زیبا شد
 
رنجِ دیرینه
           همه کینه‌هایش را
                                 خندید
 
 
پای‌آبله
در چمنزارانِ آفتاب
                     فرود آمدم
بی‌آنکه از شبِ ناآشتی
                            داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
 
 
       ۴
 
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
       در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه‌یی
                    دل بسته بودم.
 
 
       ۵
 
شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
      قدحی درکشیده‌ام.
 
در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
             رقصی می‌کنم –
دیوانه
      به تماشای من بیا!
 
دیِ ۱۳۴۰
#احمد_شاملو


https://t.me/tajrobeneveshtan/3431
#یک_کتاب

ژرمینال یک داستان واقعی است که در سال ۱۸۸۵ منتشر شد.امیل زولا،(بنیانگذار سبک ادبی ناتورالیسم)، در این رُمان داستان شرایط زیست، اعتراض و اعتصاب کارگران یک معدن در شمال فرانسه در سال‌های ۱۸۶۶ و۱۸۶۷ را نوشته است. داستان از آنجا آغاز می‌شود که جوانی به نام «اتی‌ین لانتیه» پس از اخراج از یک کارگاه در شهر لیل، در شمال فرانسه بیکار شده و برای یافتن کار به منطقه معدن‌خیز مونسو در همان شمال فرانسه می‌رود.

🔻جملات ابتدایی کتاب که تقریبا وضعیت کلی کتاب را فاش می‌کند چنین است:
«مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، هم‌چون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش‌پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگ‌ها باتلاق و خاک عریان و پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکننده ظلمت واگشوده می‌شد.»

اتی‌ین کار در معدن را آغاز می‌کند و از معدن پایین می‌رود. در ژرمینال می‌خوانیم: «چاه انسان‌ها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آن‌ها برهنه‌پا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته‌دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور، بی‌صدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت. واگن‌کش‌ها در هر یک از طبقات واگنت‌ها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنت‌های دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوب‌های بریده پر شده و آماده بود به جای آن‌ها بار می‌کردند و کارگران نیز پنج‌پنج در واگنت‌های خالی سوار می‌شدند. همه طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند.»

«اتی‌ین»متوجه می‌شود زندگی معدن به این شکل است که شما از وقتی که بتوانید کار کنید، کار را شروع می‌کنید و تا وقتی که توانایی کار دارید باید هم‌چنان ادامه بدهید، چیزی به نام استراحت یا بازنشستگی وجود ندارد. کار نکردن مساوی است با گرسنگی کشیدن. تعریف کار معدن از زبان کسی که اتی‌ین با او صحبت می‌کند به این شکل در کتاب آمده است: «گفت: وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. حالا که با شما حرف می‌زنم پنجاه و هشت سالمه. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم گذاشتم به واگنت‌کشی. بعد هجده سال کلنگ‌دار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمی‌تونستم زغال بکنم فرستادندم به خاک‌برداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر می‌گفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. پنجاه سال کار توی معدن، چهل و پنج سالش زیر زمین!»

پس از رفتن به عمق حداقل ۵۰۰ متری، پیاده‌روی دو کیلومتری گروه برای رسیدن به محل کار آغاز می‌شود و پس از آن، کلنگ زدن، بار زدن زغال، کشیدن واگن و زیرسازی آغاز می‌شود. سرما، تنگی نفس، گاز معدن و قطره قطره آب شرایط کار را دوچندان سخت می‌کند، اما در آخر «حداقل لقمه‌ای نان وجود دارد» که با آن بشود شکم را سیر کرد. پس از به تصویر کشیدن کار و زندگی کارگران و آشنا شدن با تنها دغدغه آنان - یعنی زنده ماندن - امیل زولا روی دیگر سکه را به ما نشان می‌دهد. خواننده وارد زندگی زیبا و لطیف صاحبان معدن نیز می‌شود و کمی هم با آنان نشست و برخواست می‌کند.

🔻جملاتی دیگر از کتاب ژرمینال

«سینه‌ای که ماهو و گروهش در آن مشغول بودند، ششمین دالان فرعی و به قول خودشان در ناف جهنم بود. این راه‌های فرعی به فاصله پانزده متر روی هم قرار داشتند، چنان‌که صعود از درون این تنگنای دراز، که سینه و پشت را مجروح می‌کرد تمامی نداشت.»

«اتی‌ین وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را می‌گذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمی‌آوردی.»

«فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونل‌ها برخاست. بخشی از دیواره معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک کند جز آن‌که با چشمان اشک‌بار به صدای آخرین نفس‌های آنان گوش فرا دهد. مرگ به سراغ‌شان آمده بود، بی‌هیچ هشداری...»
#ژرمینال
#امیل_زولا


https://t.me/tajrobeneveshtan/3428
پاییز ، ای مسافر خاک‌آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ‌های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
#فروغ_فرخزاد

▪️ایلنا: نیمه شب است، همه در خوابند، پدران در کنار فرزندان در انتظار فردا صبح که اول مهر است، اما بیش از ۳۰ یا حتی ۴۰ پدر در شهرستان طبس، روی صبحِ فردا و اول مهر را نمی‌بینند، پدرانی که در ساعات میانیِ شب در تونل‌های معدنجو به دام مرگ می‌افتند. دوباره گاز متان و نبود تهویه، مصیبت به بار می‌آورد، دوباره مرگ دسته‌جمعی کارگران در یک معدن ذغال‌سنگ! از قرار معلوم تعداد فوتی‌ها به بیش از ۵۰ نفر هم می‌رسد؛ تصاویر دردآور است؛ واگن‌های حمل ذغال، حالا اجساد کارگران را بیرون می‌آورند و خانواده‌ها در محوطه‌ی معدن نشسته‌اند و ضجه می‌کنند...

📷 عکس روز: طبس - #معدن‌جو

🌷🌷🌷
من گورکی را از نزدیک دیدم

🔻ماکسیم گورکی چهره‌ای شناخته شده در ایران است و آثار زیادی از او به فارسی ترجمه شده بود. او در سال‌های حیاتش برای روشنفکران ایرانی اعتبار و احترام زیادی داشت. در میان نویسندگان و ادبای ایرانی، سعید نفیسی از جمله کسانی بوده که گورکی را در واپسین روزهای حیاتش ملاقات کرده بود و شرح دیدارش را نیز نوشته بود. عنوان مقاله‌ای که نفیسی در آن دیدارش با گورکی را شرح داده هم نشان دهنده مرجعیت و اهمیت گورکی در سال‌های حیاتش است و هم نشانه‌ای از خرسندی و رضایت نفیسی از دیدار او. مقاله نفیسی، «من گورکی را از نزدیک دیدم» نام دارد و ماجرای این دیدار به سال ۱۳۱۳، سال هزاره فردوسی، برمی‌گردد. در تابستان آن سال اتحاد شوروی مراسمی به این مناسبت برگزار می‌کند و از نفیسی به عنوان نماینده ایران دعوت می‌شود تا در آن شرکت کند. نفیسی می‌گوید وقتی وارد مسکو می‌شود ماکسیم گورکی و به تعبیر او، «سرباز معروف آزادی»، هنوز در این جهان بود.  نفیسی در کنگره نویسندگان، گورکی را می‌بیند و بعدتر او را چنین وصف می‌کند:

«گوركی در ميان همه اين مردم برازندگی خاص داشت. قامت بلند بسيار مردانه وی كه حتی شصت‌وهفت سال زندگی و آن دوره‌های مشقت جوانی و بلكه بيماری سل هم نتوانسته بود آن را خم بكند، همه‌ كس را فريفته و مجذوب خود می‌كرد. پيشانی بلندش كه موهای سفيد و سياه نمايش خاصی در آن داشت، چشمان درشت و فرورفته‌اش، بينی پهن، گونه‌های لاغر، سبيل سفيد كه لب پايين را می‌پوشاند. چانه برجسته لاغر، گردن بلند لاغر كه رگ‌های آن بيرون آمده بود، جامه‌های ساده‌ای كه می‌پوشيد، انگشتان لاغر بلندی كه با حرارت خاصی دست كسانی را كه به او معرفی می‌شدند می‌فشرد، همه اين مظاهر آن زندگی‌ مردانه يكرنگی مخصوص داشت. نگاه‌های خاضعانه بزرگترين نويسندگاني كه در آنجا گرد آمده بودند، بسيار جالب بود. اين مرد بر همه آن‌ها بر همه آثارشان، بر همه شهرت‌شان، بر همه كبر و غرورشان غلبه می‌كرد. هنگامی كه وی در جلسه نخستين در ميان آن جمع پديدار شد و بر صندلی رياست جای گرفت كف‌زدن طولانی و پرحرارت آن چند صد تن مردم گوناگون كه از ديارها و نژادهای محتلف بودند عشق ايشان و ستايش ايشان را درباره وی خوب نشان می‌داد.»

🔻علاوه براین، سعید نفیسی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی، زمانی کوتاه پس از درگذشت گورکی، مقاله‌ای نوشت که در بخشی از آن می‌خوانیم:

«یکی از قدیمی ترین یادگارهای ادبی من آشنایی با نام مارکسیم گورکی است. بیست سال پیش در خواندن کتاب های ادبی اروپا شوری داشتم، شب و روز من در این کار می‌گذشت. از نخستین روزی که ادبیات در جهان پدید آمده است، تنها مایه نویسندگان و گویندگان هر زبانی خواندن و بهره بردن از آثار گذشتگان بوده است. در ادبیات آنچه کسی در دبستان می آموزد در برابر آنچه پس از دبستان باید بخواند یک در برابر هزار است. ادبیات همواره و در هر ملتی آیینه غم و اندوه و مصائب بوده است. دل انگیزترین نغمه‌های شعرای هر دیاری آن خروش و فغان‌هایی است که از دل‌های خراشیده ایشان هنگام رنج و درد تراویده است. دفتر ادبیات ذخیره‌ی جاودانی اشک و آه است.

سراسر آثار مارکسیم گورکی همان نغمه‌های حزن‌انگیز گروه بدبختان است. ماکسیم گورکی همواره با این تیره‌بختان دریای زندگی همسفر بوده. خود روزهای ناکامی در پیرامون تنگدستی و مصیبت گذرانده. هم سفره تهی‌دستان بوده، در جان‌فرسایی ایشان شرکت جسته، از کاسه غم ایشان خورده و در بستر ناکامی ایشان خفته است. گاهی طبیعت تصادفات بسیار عجیب دارد و مناسبت شگفت‌انگیزی در نیان نام اشخاص و سرنوشت ایشان است. در زبان روسی گورکی به معنی تلخ است، گویی خود نیز می‌خواسته است که این جهان را به تلخی بگذراند و همواره زندگی تلخ داشته باشد و به همین جهت در آغاز نویسندگی نام مارکسیم گورکی را برای تخلص خود در نویسندگی اختیار کرده بود.

از بامداد نوزدهم ژوئن پیکر #ماکسیم_گورکی را در مسکو در اطاق چهل ستون «خانه اصناف» در معرض عام گذاشتند. روز ۲۰ ژوئن پنج‌و‌نیم بعدازظهر، خاکستری را که از سوزاندن پیکر او باقی مانده بود بر تابوتی نهاده و به جای ابدی خود سپردند. هیجده روز پیش کسی در این جهان بود که ماکسیم گورکی نام داشت، ۶۸ سال در این جهان زیسته بود، ۶۸ سال از این صافی در اندرون خود فرو برده و از این پرتو آفتاب و غمازی اختران مایه زندگی بدست آورده بود. غم‌های بسیار دید، رنج‌های گوناگون کشید، یکی چند روز کام خویش را در آغوش گرفت، مدت ۶۰ سال در پی آرزوهای خود کوشش کرد، جوانی را به سختی در پی لقمه نانی گذراند، در پیری همواره بیاد مصیبت‌دیدگانی که در آغاز زندگی، هم‌کاسه و هم‌خانه او بودند حسرت می‌خورد، زندگی خویش را در پی آسایش آن بیچارگانی که از آغاز عمر به مسائل ایشان رسیده بود، گذراند...
طهران - ۱۵ تیرماه ۱۳۱۵
#سعید_نفیسی

📚📚📚
تجربه نوشتن
«آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچ‌وقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچ‌وقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟ می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟…
🧚‍♀🧚🧚‍♂

روباه گفت: ـ آدم فقط از چیزهائی که اهلی کند می‌تواند سر در آورد. آنسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست...تو اگر دوست می‌خواهی، خب، مرا اهلی کن!

شاهزاده کوچولو پرسید: ـ راهش چیست؟

روباه جواب داد: ـ باید خیلی خیلی صبور باشی. اولش یک خُرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام تا کام هیچی نمی‌گوئی، چون تقصیر همۀ سوتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش، هر روز، می‌توانی یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شاهزاده کوچولو آمد.

روباه گفت: ـ کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر، مثلا، سر ساعت چهار بعد از ظهر بیائی، من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هرچه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی‌وقت بیائی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ... هر چیز برای خودش رسم و رسومی دارد.

شاهزاده کوچولو گفت: ـ رسم و رسوم یعنی چی؟

روباه گفت: ـ این هم از آن چیزهائی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند وآن این است که پنجشنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنجشبنه‌ها بره‌ کشانِ من است. برای خودم گردش‌کنان تا دم موستان می‌روم. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی‌وقت می‌رقصیدند همۀ روزها شبیه هم می‌شد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. 

به این ترتبیب، شاهزاده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظۀ جدائی که نزدیک شد، روباه گفت: آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شاهزاده کوچولو گفت: ـ تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت: ـ همین‌طور است.

شاهزاده کوچولو گفت: ـ آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت:ـ همین‌طور است.

ـ پس، این ماجرا، فایده‌ئی به حال تو نداشته.

روباه گفت: ـ چرا. برای خاطر رنگ گندم.

بعد گفت: ـ برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گل خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات خواهم گفت.

شاهزاده کوچولو بار دیگر به‌ تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: ـ شما سر سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز چیزی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صدهزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کرد و حالا تو همه عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شاهزاده کوچولو دوباره در آمد که: ـ خوشگلید، اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مرد. گفت‌وگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. او به تنهائی از همۀ شما بیشتر می‌ارزد، چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که جانورهایش را کشته‌ام(جز دوسه تائی که شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گله‌گزاری‌ها یا خودنمائی ‌او حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هایش نشسته‌ام. چون که او گل من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت: خدانگهدار!

روباه گفت: خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم. خیلی ساده است: جز با دل، هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی‌بیند.

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: ـ نهاد و گوهر را چشم سر نمی‌بیند.

ـ ارزش گل تو به عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کردـ ...عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: ـ انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گلتی...

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلمم...

#شاهزاده_کوچولو
#آنتوان_دو_سنت‌اگزوپه‌ری
#ترجمه‌ی_احمد_شاملو
📚📚📚

https://t.center/tajrobeneveshtan
داستان کوتاه: «آدم حلال‌زاده»
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: احمد شاملو

«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، درباره‌ی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم درباره‌ی شما همین چیزها را به هم می‌گویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همین‌ها را درباره‌ی دوستان‌تان می‌گویید.»

نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمی‌دونم چه‌طور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگویی‌شو می‌کنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش به قیمت ضرر دیگرون هم باشه، نمی‌گذره... می‌دونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و نوع‌دوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همه‌ش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوش‌قلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسنده‌ی خوبیه... نوشته‌هاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که می‌نویسه چی هست؟... دلقک‌بازی که نویسندگی نمی‌شه...، هر بچه مکتبی هم می‌تونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...

قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمی‌دونم چه‌طوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمی‌شه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...

آدم دست‌ودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخشش‌اش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که می‌خواد یه حلب روغن زیتون سرکیسه‌ت کنه... اگه لوطی‌گری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرف‌ها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرج‌کنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همه‌ی این‌ها به‌خاطر نفع شخصی خودشه.

تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.

می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...

به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم... اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...

هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...

اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.
#عزیز_نسین
#احمد_شاملو

@ShamlouHouse
Shazde Kuchulu, Ahmad Shamlou/Antoine de Saint-Exupery
■ شازده کوچولو ۱ | اگزوپه‌ری |‌ ترجمه‌ی احمد شاملو | گویندگان: مهوش افشاری [شازده] احمد شاملو [راوی] مهدی فتحی [پادشاه] احمد آقالو [خودپسند] | وب‌سایت و کانال رسمی احمد شاملو

@ShamlouHouse
@ShamlouHouse
Shazde Kuchulu, Ahmad Shamlou/Antoine de Saint-Exupery
■ شازده کوچولو ۲ | اگزوپه‌ری | ترجمه‌ی احمد شاملو | گویندگان: مهوش افشاری [شازده] احمد شاملو [راوی] عزت‌الله مقبلی [جغرافی‌دان] بهزاد فراهانی [روباه] | وب‌سایت و کانال رسمی احمد شاملو

@ShamlouHouse
«آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچ‌وقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچ‌وقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟
می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟ و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!

اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چند میلیونی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!

نباید ازشون دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند!»
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپه‌ری
#احمدشاملو

🧚‍♂🧚‍♀🧚
«شروع به داستان‌نویسی برای من ادامه‌ی همان علاقه‌ام به مطالعه بوده است. آن سال‌های پر تب و تاب حکومت دکتر مصدق و رونق روزنامه‌ها و مجله‌ها، آزادی مطبوعات و دموکراسی بی‌نظیری که در اثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همه‌ی این‌ها در من و هم‌سالان من، تحرک، امید و تکاپوی عجیبی پدید آورده بود. معلم‌های ادبیات ما، موضوع‌های زنده و پر جذبه‌ای برای زنگ انشا می‌دادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان می‌خواست می‌نوشتیم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در کسب بینش اجتماعی و سیاسی، این‌ها همه در رشد فکری ما در نهایت، در عشق و علاقه‌ی ما به ادبیات مؤثر بود.

در سال‌هایی که در روستاهای گیلان‌غرب(از شهرهای استان کرمانشاه) معلم بودم با فضای عجیب‌تری آشنا شدم و وقتی فقر و ستمی که به مردم آن‌جا می شد دیدم، نتوانستم آن‌ها را نادیده بگیرم و همین باعث شد که در همان سال‌ها داستان نویسی را با نوشتن برای کودکان آغاز کنم. پس از آن نیز که برای ادامه‌ی تحصیل به دانشگاه تهران آمدم، بیش از پیش علاقه‌مند سعدی‌، حافظ و تاریخ بیهقی شدم. در طول این مدت سعی کردم بیشتر کتاب بخوانم. در تهران و دانشگاه، محیط وسیع‌تری پیدا کردم. به داستان‌نویسی به شکلی جدی پرداختم، سال ۴۸ هم وقتی که مرگ صمد بهرنگی پیش آمد، مرگ او من را وادار کرد که راهش را ادامه دهم.»
#علی‌اشرف_درویشیان
«حقیقتاً چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن‌که بهترین، بزرگ‌ترین برنده و موفق می‌شود؛ مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را بیشتر باخته است. رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها افتخاری ندارد تا زمانی که «حتا یک کودک» از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند؛ به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند.»

برگرفته از نامه‌ی #کارل_مارکس به آرنولد روگه - ۱۸۴۴

📚📚📚
«کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه با رنگ مهتابی، رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک‌تک مثل آدم تب‌دار می‌زد. مدادش را با نخ به سوراخ دکمهٔ کتش بسته بود. وقتی که چیز می‌نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می‌آورد. مثل این‌که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می‌کشید. وقتی که مشقش را می‌گرفتم، دست‌هایش می‌لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله‌دان مدرسه پیدا می‌کرد. مشقش را که خط می‌زدم، احساس می‌کردم که روی زندگیش خط می‌کشم. ظهرها به خانه نمی‌رفت. اصلاً بیشتر بچه‌ها به خانه نمی‌رفتند. نان شب مانده‌شان را همان‌جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می‌خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند. زودتر از دیگران روبراه شده بود. می‌توانست خط‌های درشت روزنامه‌ها را خوب بخواند.»
#از_این_ولایت (۱۳۴۸)
#علی‌اشرف_درویشیان

Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از قطعه «در آستانه»
۲۹ آبانٍ ۱۳۷۱
شعر و صدای #احمد_شاملو

🥀🥀🥀
🌈🌈🌈

پدربزرگم مرا معتاد به #کتاب_خواندن کرد. پول جیبى را وقتى مى‌‏داد که کتاب مى‌‏خواندم. یعنی باید کتاب را تعریف مى‌‏کردم تا پول جیبى‌‏ام را بدهد. اولین کتابى که خواندم چهل طوطى بود. بعد امیر ارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد از خواندن این کتاب‌ها بود که تازه به سن مدرسه رسیدم.

در کلاس دوم یا سوم، یک همکلاسى داشتم که زرتشتى بود. عصرى که به خانه برمى‏‌گشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتى برگشتم دیر بود. در کوچه دیدم پدربزرگم، نگران قدم ‌مى‏‌زند و انتظار مى‌‏کشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توى اتاق. گفت بنشین. نشستم. از زیر تختخوابش دو تا ترکه انار درآورد. گفتم مى‏‌خواهد مرا تنبیه کند. نشست روبه‌‏روى من. پرسید «کجا بودى؟ چطور بود؟ چرا خبر ندادى؟»

بعد خیلى آرام جوراب‏‌هایش را کند، ترکه‏‌ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلى او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن.

دیگر یادم نیست چى شد. صبح که بیدار شدم دیدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف مى‏‌زدیم. بهش گفتم «من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟» پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت: «فکر کردم اگر تو را بزنم پاى تو مى‏‌سوزد و دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد.» از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم.

از خاطرات همایون صنعتی‌زاده - نویسنده و مترجم

📚📚📚
https://t.center/tajrobeneveshtan
More