زندگی به سبک شهدا

#عجیب
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🚦چرا ایلان ماسک و بسیاری از بزرگان فناوری معتقد هستند که #هوش_مصنوعی باید جمع یا محدود شود؟!

#تفکر_انتقادی

#عجیب_ترین_ویدئویی👆

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت4⃣6⃣ #بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود. #آیه بود و #دخترکش..🥺 #آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔 نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که #چشم به…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت56⃣

#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید:

از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد...

_امشب تو #کجایی که ندارم #بابا 😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟


#برخیز ببین #دخترکت میآید
#نازک بدنت آمده اینجا #بابا 😭

#دستی به #سرم بکش تو ای #نور_نگاه
#عقده به #دل مانده به جا #ای_بابا😭

در #خاطر_تو هست که من #مشق_الفبا کردم...؟
#اولین_نام تو را مشق #نوشتم_بابا😭

#دیدی که #نوشتم آب را #بابا داد...؟
#لبهایت بسی #خشک شده ای #بابا😭

#من هیچ #ندانم که #یتیمی سخت #است
#تکلیف شده این به #شبم ای #بابا😭

این #خانه‌ی تو #کوچک و کم جاست #چرا...؟
#من به #مهمانی_آغوش نیایم #بابا...؟😭

#من از این #بازی #دنیا_نگرانم اما
#رسم بازی #من و توست بیایی #بابا 😭



#رها_هق_هقش_بلند_شد. 😭

#صدرا که #مهدی را در #آغوش داشت، دست دور شانه ی #رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد.
#اشک چشمان خودش هم #جاری بود.


#ارمیا هم #چشمانش پر از #اشک بود"
#خدایا...
#صبر_بده_به_این_زن_داغدیده...!"


شانه های #ارمیا_خم شده بود. #غم تمام #جانش را گرفته بود.
#فکرش را نمیکرد امروز #آیه را ببیند.

از آن #شب تا کنون #بانوی_سید_مهدی را ندیده بود.


#دل_دل میکرد. با این #حرفهایی که آیه زده بود، #نمیدانست وقت پیش #رفتن است یا #نه...؟

#دل_به_دریا_زد_و_جلو_رفت...!



َ #آیه کفشهای #مردانه_ای رامقابلش دید #مرد نشست و #دست روی #قبر گذاشت...

#فاتحه_خواند.


بعد #زینب را در #آغوش گرفت و با پشت دست، #صورتش را #نوازش کرد.
عطر #گردنش را به #تن کشید.



هنوز #زینب را #نوازش میکرد که
به سخن درآمد:
_سالها پیش، #خیلی_جوون بودم، تازه وارد #دانشگاه_افسری شده بودم.
#دل_به_یه_دختر_بستم...


#دختری که خیلی #مهربون و #خجالتی بود. #کارامو رو به راه کردم و رفتم #خواستگاریش...! اون روز رو،
#هیچوقت_یادم_نمیره...


#اونا
مثل #حاج_علی نبودن،
#اول سراغ #پدر و #مادرم رو گرفتن؛
#منم با #هزار جور #خجالت_توضیح دادم که

#پدر_مادرم رو #نمیشناسم و
#پرورشگاهی_ام...!


#این رو که گفتم از #خونه بیرونم کردن، #گفتن ما به آدم #بی‌ریشه_دختر نمیدیم..!


#اونشب با خودم #عهد کردم هیچوقت #عاشق نشم و #ازدواج نکنم.
#زندگیم_شد_کارم...



با کسی هم #دمخور نمیشدم، #دوستام فقط #یوسف و #مسیح بودن که از #پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر از راه #سیدمهدی دراوردم

#راهی که #اون به پایان #خوشش رسیده بود و #من هنوز #شروعش هم #نمیدونم؛
#شما_کجا_و_من_کجا...!



#من خودمو در #حد_شما نمیدونم #خواستن شما #لقمه‌ی بزرگتر از #دهن برداشتنه، #حق دارید حتی به
#درخواست_من_فکر_نکنید.


#روزی که شما رو دیدم، #عشقتون رو دیدم، #علاقه و #صبرتون رو دیدم،
#آرزو کردم کاش منم #کسی رو داشتم که اینجوری #عاشقم باشه....!


برام #عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده...!
#عجیب بود که #بچه_ی تو راهشو #ندیده رفته...!


#عجیب بود با این همه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید...! شما همه ی #آرزوهای منو داشتید.

شما همه‌ی
#خواسته_ی من بودید...


#شما دنیای #جدیدی برام ساختید.
#شما و #سید، من و #راهمو_عوض کردید.


#رفتم_دنبال_راه_سید....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣4⃣ #سید_محمد بعد از #عذرخواهی بابت حرفهای #مادرش همراه او به #قم بازگشت. #حاج_علی بعد از #تماسی که داشت مجبور شد. بخاطر #شهدای_مدافع_حرم به #قم باز گردد.. #آیه تصمیم داشت به سر #کارش بازگردد.از امروز او بود و #کودکش..!…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت14⃣

#منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟

_همسرم #دوست نداره حالا که
#همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه
#امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...!
#آیه_محکم و جدی گفت:

_با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه اما من #نماز میخونم، جای #شکدار نماز نمیخونم...!

#خونه پیدا کردم باهاتون #تماس میگیرم؛ پول پیش منو #آماده کنید لطفا، #خدانگهدار....!

#در را بست... #پشت در نشست..


" #رفتی و مرا #خانه به #دوش کردی؟ #گناهم
چیست که تو #رفته ای....؟"

به #پدر که زنگ زد، #صدایش_میلرزید. شب پدر رسید...

#آیه بی‌قراری میکرد برای #خاطراتی که باید آنقدر زود #دل بکند.

به جای جای #خانه نگاه میکرد...این آخرین خانه‌ی #آیه_و_مَردش بود ،چگونه #دل بکند از این #خاطرات ..؟


#سه روز گذشته بود. #خانه برای #یک_زن تنها با #کودکی در شکم، #پیدا نمیشد،

حتی با وجود #حاج‌علی که #پدر بود. زندگی یک #زن_تنها هنوز هم #عجیب است...

هنوز هم #سوال دارد؛ اگر کسی هم #اجاره میداد #آیه و #حاج‌علی یا #خانه را #نمیپسندیدند یا #صاحبخانه را....!


#رها که #زنگ در خانه را زد، #آیه چشمانش #سرخ بود. #رها_و_صدرا وارد خانه شدند.

بعد از #تعارفات معمول #رها پرسید: از کی میای #سرکار...؟
#جات_خالیه...!

_میخواستم بیام، اما #اتفاقی افتاده که یه کم #درگیرم کرده...!

#صدرا: چی شده...؟ #کمکی از دست ما برمیاد..؟

#حاج_علی_آهی_کشید:

_صاحبخونه #جوابش کرده، دنبال #خونه_ایم..!

#رها دستش را روی #دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 #ماه از قراردادتون مونده...!

#چای_بهار_نارنج را به لب برد:::

_میگه #شوهرت_مُرده #زنم‌راضی نیست،منم گفتم #بلند میشم

_قانونًا #نمیتونه این کارو بکنه..! میخواید ازش #شکایت کنید..؟ #من میتونم #کاراشو انجام بدم...!

#آیه لیوان را روی #میز گذاشت:::

_مهم نیست...! وقتی #زنش_راضی نیست، یعنی #شک داره...! نمیخوام باعث
#آشفته_شدن زندگی کسی بشم
#بقول_مهدی

" #هیچی_مهمتر از حفظ یه #خانواده_نیست"

#صدرا: حالا #جایی رو پیدا کردید..؟
#حاج_علی: نه...! پیدا کردن یه #خونه برای #زنی با شرایط #آیه_سخته...!

#صدرا فکر کرد و بعد از چند #دقیقه نگاهی به #رها_انداخت. حرفش را #مزمزه
کرد:::

_راستش #حاج_آقا خونه ی ما #دو_واحدیه..! یه #واحد برای
#برادرم بود که الان #خالیه و

#واحد_بغلیش هم برای #منه که تا
#سال_دیگه_خالیه...!

#فردا بیاید #خونه رو ببینید اگه مورد #پسندتون بود تا وقتی #خونه ی بهتر پیدا میکنید #اونجا باشید.


#حاج‌علی: نه حالا باز #میگیردیم، اونجا مال #شماست، شاید #رها_خانوم بخوان زودتر #مستقل_بشن...!

#رها سرش را #پایین انداخته بود.

" #رویا_بانوی_آن_خانه_است...!

من که #حقی در این #زندگی ندارم #حاجی...!"

#صدرا نگاهی به #رها انداخت:::

_رها هم #اینجوری راحتتره، بودن #آیه_خانم هم برای #رهاخوبه،

هم #آیه_خانم با این #وضع_تنها نیستن لطفا قبول کنید...!

من با #مادرم هم صحبت میکنم.
#حاج_علی نگاهی به #آیه انداخت و #آیه نگاه به #رها......

چشمان #رها_مطمئنش کرد که
#بودنش خواسته ی

#او_هم_هست..!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مهرداد_عزیزاللهی ۱۴ سال داشت که به عنوان «تخریب‌چی» به جبهه اعزام شد....

#عجیب_ولی_واقعی

باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313