راهیان نور

#گفتم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
بسـم اللہ الـرحمن الــرحیم


یکی اومد نشست بغل دستم:
گفت :آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم :بفرمایید:
یه #عکسی به من نشون داد،یه #پسر ۱۹،۲۰ساله ای بود
گفت:این اسمش #عبدالمطلب اکبری است..
این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود،در ضمن #کرولال هم بود..
یه پسرعموش هم غلام رضا اکبری شهید شده بود..
#غلام رضا که شهید شد.. #عبدالمطلب اومد بغل دست #قبر غلام رضا نشست..
بعد هی با اون #زبون کرولالی خودش،باما حرف می زد..
ماهم می گفتیم #چی میگی بابا..
#محلش نمی ذاشتیم..
می گفت عبدالمطلب هرچی #سروصدا کرد،هیچ کس #محلش نذاشت،گفت دید ما نمی فهمیم.‌.
بغل دست قبر این شهید با #انگشتش یه دونه #چارچوب قبر کشید..
روش نوشت #شهید عبدالمطلب اکبری.‌.
بعد به ما نگاه کرد وگفت نگاه کنید!
#خندید،ما هم خندیدیم.‌.
گفتیم #شوخیش گرفته ..
می گفت دید همه داریم #می خندیم طفلکی هیچی نگفت،سرش رو انداخت #پایین.‌.
یه نگاهی به سنگ قبر کرد بادست #پاکش کرد..
فرداش هم رفت #جبهه..
#ده روز بعد #جنازش رو آوردند‌..
دقیقا همون جایی که با #انگشت کشیده بود، #خاکش کردند..
#وصیت نامه اش خیلی #کوتاه بود این جوری نوشته بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
#یک عمر هرچی #گفتم به من #می خندیدند..
#یک عمر هرچی می خواستم به مردم #محبت کنم..
فکر کردند من #آدم نیستم..
#مسخره ام کردند..
#یک عمر هرچی #جدی گفتم.‌.
#شوخی گرفتند..
#یک عمر #کسی رو نداشتم باهاش #حرف بزنم‌‌..
خیلی #تنهابودم..
#یک عمر برای خودم #می چرخیدم .. #یک عمر.‌‌.
اما مردم!
حالا که ما #رفتیم #بدونید..
#هرروز با #آقام حرف می زدم..
و #آقا بهم گفت تو #شهید می شی..
جای #قبرم روهم بهم #نشون داد..
این روهم #گفتم اما #باور نکردید..


#شهید_عبدالمطلب_اکبری

تو که دل می بری با یک نگاهی نگاهی هم به ما کن گاه گاهی
آقا جان
تو که بیگانه را هم می پذیری
بده یک گوشه هم مارا پناهی
یابن الحسن کجائی
مردم از این جدائی .
😭🥀

@rahian_nur
لینک کانال راهیان نور در سروش👇
https://sapp.ir/rahiaan_nur
گلزار شهداي تهران:
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#شهیدی_که_در_ثواب_دفنش_شریک_شدید
#شهید_مدافع_حرم
#لشگر_فاطمیون
#غلامحسین_محمدی
24 ساله
امروز جمعه 24 شهریور و #روز_مباهله است
ساعت 11.45 دقیقه بود که روی #صفحه_تلگرام یک پیام ، از یکی از #همسنگران_تخریبچی ام دیدم
پیغام این بود.
"""سلام اقا جعفر
خوبی برادر؟
من هفته اینده میخوام برم #الوارثین
#موقعیت_مقر رو توی گوگل داری؟
البته جاده و حدود اردوگاه رو بلدم ولی موقعیت دقیقش رو نمیدونم
اگه موقعیتش رو ثبت کردی لطفا راهنمایی کن چجوری پیدا کنم
یادم میاد گفته بودی یه تابلو سر جاده نصب شده.""
حدود 12.8 دقیقه بود که با رد و بدل اطلاعات #مقر_الوارثین در داخل گوگل مپ ، به #حسینیه_الوارثین رسید و خداحافظی کردیم
در حین رد و بدل پیغام با این همسنگر بودم که تلفن زنگ زد.
گوشی رو جواب دادم دیدم #برادر_اکبری مسوول #خانه_شهید گلزار شهدای #بهشت_زهرا سلام الله علیها ست . صدای عزاداری میومد و چند تا الو گفتم و برادر اکبری گفت :
کجایی؟ بهشت زهرایی(س)؟؟؟
گفتم نه .. خونه پشت کامپیوتر نشستم.
گفت نمیایی #شهید_مدافع_حرم داریم..
گفتم نه دیگه نمیرسم و اون هم خداحافظی کرد.
تماس که قطع شد با خودم گفتم . روزی برات فرستاده اند توی این #روز_مباهله داری تنبلی میکنی.!!!
زود وضو گرفتم وساعت12.11 دقیقه بود که از خونه زدم بیرون. و موتور رو هندل زدم ورفتم سمت #بهشت_زهراء(س)
امید نداشتم که به دفن شهید برسم با خودم گفتم لا ااقل بگذار جزء اولین ها باشم که بر مزارش فاتحه ای میخوانم.
اتوبان صالح آباد شلوغ بود و من هم با سرعت وبا عجله میرفتم.
در بین راه با #شهید_مدافع_حرم نجوا میکردم.
به شهید گفتم تورا به #امام_حسین_علیه_السلام_داخل_قبر_نرو_تا_من_برسم
گفتم : طمعم زیاد نیست ، که تو رو توی قبر بخوابونمت ، اما لااقل بگذار #تلقینت رو من بخونم
خدا لطف کرد و رسیدم به قطعه 50 گلزار شهدا.
شهید رو کنار مزار برده بودند و عده زیادی دورش جمع بودند.
گفتم: خدا کنه دفنش نکرده باشند.
جمعیت رو کنار زدم. دیدم درب #تابوت_شهید رو باز کردند و میخواهند داخل قبرش بگذارند. ساعت رو نگاه کردم 12.25 دقیقه بود.
برادر اکبری رو صدا کردم و #گفتم_علی من_اومدم.
کارگر متصدی دفن بهشت زهراء(س) با لباس فرم زرد رنگ داخل قبر بود و بالا اومد و من هم بلادرنگ کفش هام رو در آوردم و پای برهنه وارد قبر شدم.
یکی دو دقیقه بود داخل قبر منتظر #پیکر_شهید بودم که داخل قبر بخوابانم. اما کسی کاری نمیکرد.
صدا زدم چرا معطلید.
گفتن پدرش اجازه نمیده.
گفتم برای چی؟؟؟
گفتن میگه #بگذارید_برای_بار_آخر_خواهرش_برادرش_رو_ببینه.
تا این رو شنیدم داخل قبر گفتم : صلی الله علیک یا اباعبدالله(ع)
اینجا همه معطل هستند خواهر برای آخرین بار پیکر برادرش رو ببینه
#اما_کربلا.......
حال خوشی بود.
فرصتی شد که #چند_دقیقه ای ما #کربلا_برویم وبرگردیم
بعد از وداع خواهر، پیکر مطهر #شهید_غلامحسین_محمدی سرازیر قبر شد و من هم ، تمام #قد_رشیدش را در آغوش کشیده و داخل قبر خوابانیدم .
صورتش رو باز کردم و روی خاک گذاشتم .
ترکش یا گلوله دشمن پشت سرش را برده بود
صورتش سالم بود و با تابش مستقیم آفتاب سرخ شده بود.
قدری خاک زیر صورت غلامحسین جمع کردم و با دست موهای بلند و پرپشتش رو شانه کردم.
بسته ای بدستم دادند که در اون #تربت_کربلا بود
با #تربت_کربلا صورت غلامحسین رو آغشته کرده و قدری هم به لبان و پیشانی اش مالیدم
وقت #خواندن_تلقین بود.
مستحب است تلقین رو از فاصله نزذیک بخوانی.
من هم کاغذی که روی اون تلقین نوشته بود از جیبم درآوردم وبالای سر شهید قرار دادم و دست راستم رو پشت کتف گذاشتم وبا خواندن #دعای_سلامتی_امام_زمان(ع) تلقین روشروع کردم
اسمع افهم یا #غلامحسین_فرزند_داد_حسین
و تلقین را خواندم و بعد از اتمام تلقین دستی به صورت #شهید_مدافع_حرم_غلامحسین_محمدی کشیدم وگوشه کفن را روی صورت آفتاب خورده اش قرار دادم .
اول گفتم بلند بگو#یا_حسین(ع)
و بعد بلند بگو #یا_زهراء(س)
وبعد بلند بگو #یا_حیدر(ع)
وآخرین ذکر که نام مبارکه #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها بود
و سنگ های لحد را روی #حفره_قبر گذاشتم و از شهید مدافع حرم غلامحسین محمدی #قول_شفاعت گرفته واز قبر بیرون آمدم
وقتی از داخل قبر بالا اومدم نگاه به ساعت کردم .
ساعت 12.38 دقیقه بود.
باورم نمیشد که دراین 27 دقیقه خدا چنین لطفی به این حقیر بیمقدار کند و #توفیق_دفن_پیکر_مطهرعزیز ترین بنده اش را به این بنده عاصی عنایت کند.
یادم رفت عرض کنم.
توی راه وقتی که میرفتم سمت بهشت زهراءسلام الله علیها #نیت_کردم که در #ثواب_دفن_این شهید_همه دوستان و #همسنگران_الوارثین در این #روز_مباهله شریک هستند.

#جعفر_طهماسبی
🌿🌹
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@golzarshohada
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_نوزدهم . 🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی" مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیستم
.
🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😂🙈 #همسایه ی طبقه پایین همیشه #از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید🙊🙈،به ما هم یاد بدید"😄
.
#مهدی کم حرف میزد😊 اما#شوخ بود👌بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه😐؟ما که ندیدیم"اما #خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش،به خنده و خوش و بش میگذشت☺️،به دوستان#جبهه ایش هم که می افتاد،شیطنتش گل میکرد😌👌
.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐
#حمیدآقا خانه گرفته بود،او رفت و باز هوایی شدم🙂دل#دل میکردم که مهدی زنگ زد 📞و گفت #وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول🌹🌹
#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق. #فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، #خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. #تک اتاق بالا برای من مانده بود🌹،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ #نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانواده ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، #خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد😌؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم، #انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم🤗"من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین #عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"😉
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_پانزدهم . 🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت #حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_شانزدهم
.
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. #موقع رفتنش
گفتم:"اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو#تنها به امید خدا بذاری. #باید مرتب سر بزنی"
اما تا بیست روز خبری نشد. #همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید،می آید،امروز و فردا میکردم
(( #چادر گلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت:پارچه اش را از پیر مردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند😊.از آنجا هم رفتند لب کارون.#رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود.مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود،چین های پیژامه اش آمده بود جلو و کنار صفیه که عین خیالش نبود #مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود))
#مهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. #اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود.بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد.زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟"
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده،میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم،برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا.دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم،لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
#گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
🌷اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین.
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_سیزدهم . 🔴هیچ خبری از هم نداشتیم هوای تازه به حالم فرق نداشت هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم. باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود. آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇 تا یادم می آید،محصول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
‌‌#قسمت_چهاردهم

#شهدا_شهادت

🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند🤐
#نمیخواست اذیتش کند.قدم هایش را آرام تر کرد و سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و برای مهدی جانش زمزمه کرد
"امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام"))
.
#گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب،تو با من می آیی اهواز؟"‼️
🔴فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا،دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙈
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با حمیدآقا رفتند
#کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. #دو هفته بعد زنگ زد و گفت:"حمید می آیددنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم:"امکان نداره من با کسی غیر از خودت بیایم"😐
گفت:"من نمیتونم،الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا"😌👌👌

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_نهم 🌺بعد از ظهر روزی که آمد گفت:"یه کاغذ و مداد📝 بیار،چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. #یه روز که وقت داری بریم خرید"🙂 مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود.به مهدی گفتم،راضی بود با همان ها شروع کنیم.…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_دهم
.
🌺تازه احساس میکرد اصلا مهدی را نمیشناسد
او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه،اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان کد بانو باشد😊
صفیه یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد، #مادر وسواس داشت به اینکار،نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند، #دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد.باز به صورت مهدی نگاه کرد.چقدر جدی به نظر می آمد،دلش خالی شد))
.
🌷به خودم #دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد،یاد میگیرم،هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. #اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم،برایمان میهمان رسید😌،دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان
مهدی پرسید"میتونی شام درست کنی،نگهشون داریم؟"🙈
#گفتم:"آره،درست کردم"😉
#برنج را کشیدم،رویم نمیشد بیاورم سر سفره🙈 برنج#خارجی را کته کرده بودم. #شفته شده بود☺️. #مهدی دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو،کاریت نباشه"
#دیس را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره،اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"😉
#میهمانها که رفتند،گفت"اینطور که معلومه،یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری"
🍀خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت🍀
#خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛یادم رفت نمک بریزم.توی بشقاب خودم نمک میریختم،مهدی هیچی نمیگفت،فکر کردم متوجه نشده.پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."🙄😇
.
#ادامه_داره
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت‌_ششم . 🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. #سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. #شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هفتم
.
🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده.
ذوق زده شده بود🙃
#میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"😊
#هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه"
#آماده شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم
#مهدی پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹
#من هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن.
#از عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور #زندگی کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم.
#انگار داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛
یک #زندگی_چریکی
قبل از انقلاب،دوست داشتم #شوهرم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊
#وقتی مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌
🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿
#برگشتم خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈
#عصرآمد،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟"
#گفتم"سلامتی"
گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت"
#همه چیز را برایش تعریف کردم.
#یوسف و مهدی دوست بودند.
🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت
و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید"
🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ.
#آقاجون سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم.
خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃
#قرار بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم
#روزی که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم
با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉
#یوسف به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد
آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم"
#گفت:"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره
همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞
#خوب من هم آدم متفاوت میخواستم
گفتم:"من فکرهام رو کردم"

#ادامه_داره
@rahian_nur
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌷

#شهدا_زنده اند* 👇🏼

🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. #نگهبان سردخانه می گفت: #یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !))😔 #از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، #نفهمیدم ؛ #گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب #دوباره خواب شهید رو دیدم. #دوباره همون جمله رو بهم گفت .#این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. #گفت: #امیر ناصر سلیمانی. #از خواب پریدم ، #رفتم سراغ جنازه ها. #روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).🌷🌷😔

#بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ #شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.😔🌷

#شادی_روحشان_صلوات


#خاطره ای_از_شهید_ناصر_سلیمانی

🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷
@rahian_nur🕊