راهیان نور

#قسمت_دهم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_نهم اما باز هم وقت برگشتن از مدرسه دیدیم خبری از آقا نیست. باز هم خاله توران بود و چای شیرین او که به ناف مابسته می شد. هر چه از او می پرسیدیم می گفت: مردها که مال تو خونه نشستن نیستن، مال سرکارن. بعد از اینکه چند شب به همین…
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_دهم

همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گل های باغچه مان رنگ خود را ازدست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود . هرکس که می آمد می گفت دست مشدی به گل ها نشسته و الان که نیست گل ها پژمرده اند. گاهی با گل ها و مرغ و خروس های خانه حرف می زدم; انگار حتی گل های باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروس ها آب و دانه می داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات میداد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن می کرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برا همسایه به نیت به جا آ وردن حق همسایه گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود. خانه ی ما سرقفلی مسکینان بود. اگر گدایی در خانه را می زد تا به او آب خنک نمی داد و سیرش نمی کرد و پاپوشش نمی داد نمی گذاشت دست خالی برود. می گفت: بعضی اولیا در لباس ژنده و ژولیده و با هیبت مسکینان در خانه را می زنند و ما نمی دانیم. غفلت نکنید. همه را راه دهید و در راه خدا خیرات بدهید.
امام زمان در بین ماست. به همه سلام کنید شاید یکی از آنها او باشد.
حالا باغچه ی حیاط که پژمرده شده بود تا مرغ و خروس ها و مدرسه و مسجد و همسایه و گدا و ... همه می دانستند که دیگر آقا نیست. یادم نمی آید بعد از این حادثه دوباره کی نخودچی کشمش خوردم اما می دانم هرگز طعم نخودچی کشمش بابا را نداشت. کریم و رحیم که برادرهای بزرگ خانه بودند برای اینکه فضای مغموم خانه را عوض کنند غروب که می شد توپ دو پوسته و بساط گل کوچیک راه می انداختند و من هم دروازه بان می شدم. دروازه بان هر گروهی که می شدم برنده ی حتمی همان تیم بود. با هیجان و شدت دنبال توپ می دویدند اما وقتی توپ به دروازه نزدیک می شد، سرعتشان را کم می کردند و توپ به آرامی در بغل من جا می گرفت و من هیجان زده مورد تشویق قرار می گرفتم. اول فکر می کردم دروازه بان ماهری هستم اما بعدها فهمیدم که نه آنها می خواهند من شاد باشم وهورا بکشم. بعضی وقت ها با برادرها، خاله بازی می کردم. اگر چه روزها به رفت و آمد بین خانه و بیمارستان می گذشت اما همه سعی می کردند فشار غیبت آقا را به نوعی جبران کنند. رحمان کشتی گیر محله بود. همه ی زیر اندازها را تشک کشتی کرده بود. دائما زیر خم یکی از بچه ها را می گرفت و به من می گفت: مصی تو داور!
من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر می کردم: مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی داور کشتی هم باشی. رحمان کشتی گیر بامرامی بود. می گفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را می چشاند. آنقدر با گوش های شکسته اش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه و دو کیلو ی کشتی فرنگی، قهرمان خوزستان شد.
سال تحصیلی با همه ی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمد و زمان گرفتن کارنامه رسید. کریم کارنامه همه ی بچه ها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی دعوت کرد. فقط رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هرچه پرسیدم چرا رحمان نیامده، کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و مزی ی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدم که باهاش دعوا کرده که : لامصب این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی! فقط نقاشی و ورزش تجدید نشدی که اونم حتما در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامه ات رو گرفتم حتی نمی شناختنت. منو با تو عوضی گرفتن، یه پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون. اینم پاداش برادر رحمان بودن و برادر تنبل داشتن.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌸🌹🌸
🌸

#قسمت_دهم
#کتاب_همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی

11 - سفر کربلا
از سفر راهیان نور که برگشت خیلی هوایی شده بود. خیلی دوست داشت برود کربلا. اما شرایط برای این سفر مهیا نبود. تابستان فرا رسید. علیرضا مدتی بود که مشغول به کار شده بود. در مغازه یکی از دوستان مسجدی. مدتی بعد صاحب کار او عازم سفر کربلا شد.

علیرضا خیلی به هم ریخته بود. حال و روز خوبی نداشت. مرتب اصرار می‌کرد که همراهشان برود.

هر چه می‌گفتیم: علیرضا تو مشمول هستی. خروج ازکشور تو غیرقانونی است. به عنوان سرباز فراری دستگیر می‌شوی. امابی‌فایده بود.

می‌نشست وگریه می‌کرد. خیلی آرزوی کربلا داشت. از وقتی هم که هیئت می‌رفت و مداحی می‌کرد این علاقه بیشتر شده بود.

بالاخره قرار شد به همراه استاد کار خود راهی شود. به شرط آنکه اگر جلوی خروجش را گرفتند برگردد. خوشحالی او قابل وصف نبود. سر از پا نمی‌شناخت.

مشکل فقط خروج از مرز بود. قبل از رسیدن به مرز، نگهبان ایرانی داخل اتوبوس می‌آمد و از جوانان کاروان کارت پایان خدمت می‌خواست. اما داخل خاک عراق نه گذرنامه می‌خواستند نه نظارت می‌کردند.

علیرضا رفت بهشت زهرا (س). از شهدا خواسته بود برایش دعا کنند. گفته بود می‌روم کربلا تا نایب ‌الزیاره شهدا باشم.

بالاخره روز موعود فرا رسید. اتوبوس حرکت کرد. علیرضا تا خود مرز مشغول ذکر و دعا بود.

افسر ایرانی وارد اتوبوس شد. به تک‌تک مسافرها نگاه می‌کرد. علی در ردیف آخر نشسته بود. از چند نفر کارت شناسایی خواست. علیرضا یکدفعه رفت زیر صندلی. شروع کرد به خواندن وجعلنا...

دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد. علیرضا هم بیرون آمد. همه کاروان خوشحال بودند. غروب همان روز رسیدیم به کربلا.





امام باقر(ع) می‌فرماید: هرکس با اشتیاق امام حسین(ع) را در کربلا زیارت کند خداوند ثواب هزار حج مقبول، هزارعمره، اجر هزار شهید از شهدای بدر، اجر هزار روزه دار و هزار صدقه مقبول و هزار بنده آزاد کردن در نامه عمل او می‌نویسد(1)1-کامل الزیارات ص154

حال و هوای او در این سفر وصف ناشدنی بود. این سفر را دعوت شهدا می‌دانست. سفرمعنوی او یک هفته طول کشید.

علیرضای هفده ساله سعادت زیارت کربلا را پیدا کرد. وقتی برگشتیم همه به استقبالش آمده بودند. برادرش او را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد.

من شک ندارم سفر کربلا و سفر راهیان نور در رشد شخصیتی او تاثیر به سزایی داشت. به طوری که بعد از آن، رفتار و گفتار و عملکرد او بسیار تغییر کرده بود. علیرضا دیگر مرد شده بود.

ادامه دارد ...
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام چند روز اهواز ماندم. قبلا با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسهای درسی بدهم. با خواهرش برگشتم…

#قسمت_دهم
نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام WWW.SarbaZanei Slam.com به ۱
وقتی می رفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه، جمله هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می نوشت و میزد به دیوار اتاق، می گفت «دفعه ی بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی.» بعضی ها وقتی حرف میزنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساسی می کنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمی خواست در تنهایی فکرهای الکلی بکنم. بعضی وقتها می خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود. می گفت «بعضی بچهها برای این که از دست زنشان راحت باشند شبها پادگان می خوابند و نمیآیند.» می گفت «این ظرفیت را در تو می بینم، وگرنه من هم باید به تو برسم.» هندوانه زیر بغلم
میداد. اسم نمی آورد، ولی دلمان می خواست زندگیمان مثل حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ص) که نه، یک کم شبیه آنها
بشود. می گفت «بدم می آید از این مردهایی که می بینم می آیند و به زن هایشان می گویند دوستت داریم و فلان. آن وقت زن هم
میگوید خب اگر این طوری است پس مثلا فلان چیز را برایم بخرد» می گفت «یک چیزهایی را من از این بچه ها در جبهه
می بینم که زبانم بند می آید. دیروز یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم،
گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شده آم. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام کنی من برگه ی مرخصیت را می نویسم. تا برود کارش را تمام کند، یک خمپاره خورد کنارشی و شهید شد. من نمی توانم با
دیدن این چیزها خانوادهی خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»
این را فهمیده بودم که از ابراز مستقیم محبت خوشش نمی آید. از این که بگوید دوستت دارم و این حرفها، دوست هم نداشت این حرفها را بشنود. مثلا من شماره ی تلفن پایگاه انرژی اتمی را داشتم. بعضی وقتها هم دلم میخواست که زنگ بزنم. ولی چه طور
بگویم، یک کم می ترسیدم. شاید یک بار هم گفت «دلیلی نداره، کلی آدم دیگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برایشان
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من هنوز تو رودر باسی داشتم. حتی رویم نمی شد توی صورتش نگاه کنم.
یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباسهایشا را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش،
#ادامه_دارد..... .....
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_نهم 🌺بعد از ظهر روزی که آمد گفت:"یه کاغذ و مداد📝 بیار،چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. #یه روز که وقت داری بریم خرید"🙂 مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود.به مهدی گفتم،راضی بود با همان ها شروع کنیم.…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_دهم
.
🌺تازه احساس میکرد اصلا مهدی را نمیشناسد
او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه،اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان کد بانو باشد😊
صفیه یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد، #مادر وسواس داشت به اینکار،نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند، #دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد.باز به صورت مهدی نگاه کرد.چقدر جدی به نظر می آمد،دلش خالی شد))
.
🌷به خودم #دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد،یاد میگیرم،هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. #اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم،برایمان میهمان رسید😌،دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان
مهدی پرسید"میتونی شام درست کنی،نگهشون داریم؟"🙈
#گفتم:"آره،درست کردم"😉
#برنج را کشیدم،رویم نمیشد بیاورم سر سفره🙈 برنج#خارجی را کته کرده بودم. #شفته شده بود☺️. #مهدی دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو،کاریت نباشه"
#دیس را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره،اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"😉
#میهمانها که رفتند،گفت"اینطور که معلومه،یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری"
🍀خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت🍀
#خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛یادم رفت نمک بریزم.توی بشقاب خودم نمک میریختم،مهدی هیچی نمیگفت،فکر کردم متوجه نشده.پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."🙄😇
.
#ادامه_داره
@rahian_nur