سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_دهم.
🌺تازه احساس میکرد اصلا مهدی را نمیشناسد
او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه،اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد.
#دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان کد بانو باشد
😊صفیه یادش نمیآمد تا به حال خانه پدرش غذا درست کرده باشد،
#مادر وسواس داشت به اینکار،نمیگذاشت دختر ها دخالتی بکنند،
#دل خوش کرده بود حالا حالاها وقت دارد و این چیزها را یاد میگیرد.باز به صورت مهدی نگاه کرد.چقدر جدی به نظر می آمد،دلش خالی شد))
.
🌷به خودم
#دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد،یاد میگیرم،هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم.
#اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم،برایمان میهمان رسید
😌،دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان
مهدی پرسید"میتونی شام درست کنی،نگهشون داریم؟"
🙈#گفتم:"آره،درست کردم"
😉#برنج را کشیدم،رویم نمیشد بیاورم سر سفره
🙈 برنج#خارجی را کته کرده بودم.
#شفته شده بود
☺️.
#مهدی دیس پلو را برداشت و گفت"بیا تو،کاریت نباشه"
#دیس را گذاشت وسط سفره و گفت"آش پزی خانم ما حرف نداره،اگه میبینید پلو خوب در نیومده،چون برنجش خوب نبوده"
😉#میهمانها که رفتند،گفت"اینطور که معلومه،یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری"
🍀خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت
🍀#خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم،درست کردم؛یادم رفت نمک بریزم.توی بشقاب خودم نمک میریختم،مهدی هیچی نمیگفت،فکر کردم متوجه نشده.پرسیدم"مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟"گفت:"نه" گفتم:"اما نمکش کمه" گفت:"غذاست دیگه،بی نمک هم میشه خورد."
🙄😇.
#ادامه_داره@rahian_nur