راهیان نور

#شهدا_شهادت
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: ‌‌#قسمت_چهاردهم #شهدا_شهادت 🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_پانزدهم
.
🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت
#حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟😳تو داری از خونوادت جدا میشی🤔.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم#چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود😞،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و#شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.

#ادامه_دارد
#شهدا_شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_سیزدهم . 🔴هیچ خبری از هم نداشتیم هوای تازه به حالم فرق نداشت هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم. باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود. آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇 تا یادم می آید،محصول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
‌‌#قسمت_چهاردهم

#شهدا_شهادت

🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند🤐
#نمیخواست اذیتش کند.قدم هایش را آرام تر کرد و سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و برای مهدی جانش زمزمه کرد
"امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام"))
.
#گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب،تو با من می آیی اهواز؟"‼️
🔴فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا،دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙈
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با حمیدآقا رفتند
#کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. #دو هفته بعد زنگ زد و گفت:"حمید می آیددنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم:"امکان نداره من با کسی غیر از خودت بیایم"😐
گفت:"من نمیتونم،الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا"😌👌👌

#ادامه_دارد
@rahian_nur
سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لبخند های زیبای شهادتت...

 صبحتون زیبا
به زیبایی لبخند شهدا😊

صحبتون منور به نور شهدا

#شهدا_شهادت