سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_چهاردهم
#شهدا_شهادت🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر
#دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند
🤐#نمیخواست اذیتش کند.قدم هایش را آرام تر کرد و سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و برای مهدی جانش زمزمه کرد
"امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام"))
.
#گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب،تو با من می آیی اهواز؟"
‼️🔴فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید
😊و گفت:"نیایی اونجا،دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"
🙈#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با حمیدآقا رفتند
#کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید.
#دو هفته بعد زنگ زد و گفت:"حمید می آیددنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم:"امکان نداره من با کسی غیر از خودت بیایم"
😐گفت:"من نمیتونم،الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا"
😌👌👌#ادامه_دارد@rahian_nur