راهیان نور

#جبهه
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
🎉 جبهه‌ی مقاومت فرهنگی «رویین‌دژ»، به مناسبت نیمه‌ی شعبان برگزار می‌کند:

🔴 مسابقه‌ی عظیم فرهنگی «آشنای غریب» 🔴

با محوریّت مهدویّت و آخرالزّمان

🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه، در اوّلین قدم ۲۱ میلیون تومان شامل:

💰 ۱۲ کارت هدیه‌ی یک میلیون تومانی
💰 ۱۲ کارت هدیه‌ی پانصد هزار تومانی
💰 ۱۲ کارت هدیه‌ی ۲۵۰ هزار تومانی(به قید قرعه به کسانی که حداقل نصف نمره‌ی آزمون را کسب کنند)

💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است!

ثبت‌نام در مسابقه و دریافت منبع آزمون از طریق:
🌐 www.zil.ink/ashenaye_gharib

آخرین مهلت ثبت‌نام: ۱۵ فروردین ماه
📝 تاریخ آزمون: ۱۸ و ۱۹ فروردین مـاه

✳️ آزمون به صورت رایگان، مجازی و تستی

#آشنای_غریب
#جبهه_مقاومت_فرهنگی_رویین_دژ

🔺 @RooyinDezh
دیروز جبهه ها #دانشگاه بودند ...
امروز دانشگاه ها #جبهه هستند ...
#روز_دانشجو_مبارک
@rahian_nur
بسـم اللہ الـرحمن الــرحیم


یکی اومد نشست بغل دستم:
گفت :آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم :بفرمایید:
یه #عکسی به من نشون داد،یه #پسر ۱۹،۲۰ساله ای بود
گفت:این اسمش #عبدالمطلب اکبری است..
این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود،در ضمن #کرولال هم بود..
یه پسرعموش هم غلام رضا اکبری شهید شده بود..
#غلام رضا که شهید شد.. #عبدالمطلب اومد بغل دست #قبر غلام رضا نشست..
بعد هی با اون #زبون کرولالی خودش،باما حرف می زد..
ماهم می گفتیم #چی میگی بابا..
#محلش نمی ذاشتیم..
می گفت عبدالمطلب هرچی #سروصدا کرد،هیچ کس #محلش نذاشت،گفت دید ما نمی فهمیم.‌.
بغل دست قبر این شهید با #انگشتش یه دونه #چارچوب قبر کشید..
روش نوشت #شهید عبدالمطلب اکبری.‌.
بعد به ما نگاه کرد وگفت نگاه کنید!
#خندید،ما هم خندیدیم.‌.
گفتیم #شوخیش گرفته ..
می گفت دید همه داریم #می خندیم طفلکی هیچی نگفت،سرش رو انداخت #پایین.‌.
یه نگاهی به سنگ قبر کرد بادست #پاکش کرد..
فرداش هم رفت #جبهه..
#ده روز بعد #جنازش رو آوردند‌..
دقیقا همون جایی که با #انگشت کشیده بود، #خاکش کردند..
#وصیت نامه اش خیلی #کوتاه بود این جوری نوشته بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
#یک عمر هرچی #گفتم به من #می خندیدند..
#یک عمر هرچی می خواستم به مردم #محبت کنم..
فکر کردند من #آدم نیستم..
#مسخره ام کردند..
#یک عمر هرچی #جدی گفتم.‌.
#شوخی گرفتند..
#یک عمر #کسی رو نداشتم باهاش #حرف بزنم‌‌..
خیلی #تنهابودم..
#یک عمر برای خودم #می چرخیدم .. #یک عمر.‌‌.
اما مردم!
حالا که ما #رفتیم #بدونید..
#هرروز با #آقام حرف می زدم..
و #آقا بهم گفت تو #شهید می شی..
جای #قبرم روهم بهم #نشون داد..
این روهم #گفتم اما #باور نکردید..


#شهید_عبدالمطلب_اکبری

تو که دل می بری با یک نگاهی نگاهی هم به ما کن گاه گاهی
آقا جان
تو که بیگانه را هم می پذیری
بده یک گوشه هم مارا پناهی
یابن الحسن کجائی
مردم از این جدائی .
😭🥀

@rahian_nur
لینک کانال راهیان نور در سروش👇
https://sapp.ir/rahiaan_nur
آنگاه ڪہ
تمام خواهش‌ها
و #ترفنـــــدها ،
برای اعزام بہ #جبهه
کارســــاز نبود
#اشک_ها بکار می‌آمد ...

#نوجوانان_دفاع‌مقدس
#صبح_بخیر
@rahian_nur
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥رهبر انقلاب: اگر ما از شما [امریکا] هراس داریم چطور در دهه‌ پنجاه شما را از ایران بیرون ریختیم و در دهه‌ی نود شما را از کل منطقه خارج کردیم؟


#جبهه_مردمی
@rahian_nur
🔰رهبرانقلاب، امروز: مطالبات صادقانه و بحق مردم از حرکات وحشیانه و تخریب‌گرانه یک گروه جداست


#جبهه_مردمی
@rahian_nur
🇮🇷طرح| رهبرانقلاب، امروز: حکومت ایران، متولد مردم و برای مردم

#جبهه_مردمی
🔴حجت‌الاسلام پناهیان در مراسم تشییع پیکر شهید #حججی: استکبار دوست داشت بعد از دفاع مقدس یاد شهدا به فراموشی سپرده شود

🔸در روزنامه‌های همین مملکت بعضی ها نوشتند دیگر مردم نام شهید، رزمنده و جانباز می‌شنوند حالشان بهم می‌خورد، کجا هستند آنها، بیایند ببینند مردم هنوز به شهدایشان افتخار می‌کنند و برای تشییع شهدایشان بیش از گذشته مایه می‌گذارند

#جبهه_مردمی
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_بیست_وهشتم . 🌷شاید تنها باری که سَرم داد زد، #به خاطر #بیت_المال بود، کشاورزها کنار جاده ی اهواز_دزفول،کاهو و گل کلم و سبزی جات میگذاشتند و میفروختند، #مهدی مدام رفت و آمد داشت،گفت اگر سبزی،چیزی لازم دارم،بنویسم،از آنجا بخرد #خودکارش گوشه ی اتاق بود،برداشتم…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیست_ونهم
.
🌷چقدر پیش می آمد که وقتی نبود،ذهنم پر از سوال میشد،با خودم میگفتم مهدی بیاید ازش میپرسم،تا میدیدمش و چشمم به چشمش می افتاد،جواب بود برایم،اصلا همین که نزدیکش بودم،قوت#قلبم بود😊
#ما همیشه خانه به دوش بودیم،اما اصلا ناراحت این وضع نبودم،هر جا شوهرهامان بودن،ما همانجا میرفتیم.
#اسلام آباد خانواده های دیگر هم آمدند؛شدیم چهل خانواده،با خانم رستگار،ورامینی،همت،کریمی وخانواده های دیگر همانجا آشنا شدم،بیشتر کارهامان را با هم انجام میدادیم،هر هفته دور هم#دعای_توسل و دعای کمیل می خواندیم
#من بافتنی بلد بودم،به هر کس دوست داشت،یاد میدادم،برای بچه ها می بافتم،گاهی با هم برای#جبهه مربایی،لباسی،چیزی تهیه میکردیم،هر کس از شهری آمده بود،غذای محلی شهرشان را میپخت،دور هم میخوردیم

#دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند،بیایند دنبالمان و برویم،هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید.
#صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد،حمید آقا همون موقع ها#شهید شد،کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید
من توی اتاق خودمان بودم#چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان
همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده"
و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری😔
((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت"
به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود، #مهدی هم بغض داشت😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت،مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد😭😭


#ادامه_دارد

#شهدا
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_نوزدهم . 🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی" مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیستم
.
🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😂🙈 #همسایه ی طبقه پایین همیشه #از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید🙊🙈،به ما هم یاد بدید"😄
.
#مهدی کم حرف میزد😊 اما#شوخ بود👌بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه😐؟ما که ندیدیم"اما #خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش،به خنده و خوش و بش میگذشت☺️،به دوستان#جبهه ایش هم که می افتاد،شیطنتش گل میکرد😌👌
.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐
#حمیدآقا خانه گرفته بود،او رفت و باز هوایی شدم🙂دل#دل میکردم که مهدی زنگ زد 📞و گفت #وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول🌹🌹
#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق. #فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، #خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. #تک اتاق بالا برای من مانده بود🌹،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ #نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانواده ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، #خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد😌؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم، #انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم🤗"من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین #عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"😉
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
@rahian_nur ویژه هر شب بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان همسر . 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 #قسمت_دوم . #مرد ها طبقه ی بالا بودند من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم #برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم #چند…
#قسمت_سوم
.
#نیم ساعت گذشت
احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود💍

#حلقه را دستم کردم که در زدند. #آمده بودند دنبال مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...

.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿
@rahian_nur
💓#تاکید ایشان همیشه بر این بود که به #جبهه ها برویم و از کشور خود دفاع کنیم و نگذاریم که دشمنان اسلام #آزادی را از ما بگیرند✌️
۳
تقدیــم به سفیــر عشق شهید فهمیده

💠 پرونده ای انقلابی برای شهید #حسین_فهمیده:
💠 با بصیرت، دشمن شناس، وقت شناس، ولایی و انقلابی.

 1346: (اول ادریبهشت) ولادت در شهر #قم؛
 1352: ورود به کلاس اول دبستان- دبستان روحانی قم؛
 1357: پخش #اعلامیه‌های #رهبرکبیر_انقلاب اسلامی امام خمینی ره؛
1358: (تابستان) هجرت به شهرستان کرج و جدایی از زاد و بوم خود؛
1358: (پنجم آذر ماه) عضویت در #بسیج #دانش‌آموزی؛
1359: (تابستان) شرکت در آموزشهای رزمی؛
1359: (بیست و پنجم شهریور ماه) کسب اجازه از پدر و مادر برای حضور در جبهة جنگ؛
1359: ( بیست و ششم شهریور ماه) اعزام به جبهة جنگ و حضور در خاک خرمشهر؛
💠روزهای نخستین ورود به جبهة: از ورود او به خط مقدم جلوگیری شد.
1359: (نخستین روزهای اعلام #تجاوزنظامی ارتش #عراق غروب سی و یکم شهریور ماه) حضور رسمی در جبهه نبرد.
💠 (هفته اول مهرماه) زخمی شد و به بیمارستان #ماهشهر اعزام گردید.
💠چند روزی پس از بهبودی: ترخیص از #بیمارستان و بازگشت به #جبهه.
💠 پس از مراجعت به #خرمشهر: جلوگیری دوباره از اعزام او به خط مقدم.
💠 در نهایت خود را به #خط_مقدم رساند و جان خود را که همه سرمایه وی بود، برای حراست از #انقلاب و #کشور، اهدا کرد.

💠 #شهادت هنر مردان خدا است.
8/آبان 1359:
عزیمت به سوی جهاد


فهمیده دوازده ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد.او که عشق انقلاب وامامقدس سره را در سر داشت ، خود را به کردستان رساند، ولی به دلیل کمی سن، برادران کمیته او را باز می گردانند و درصدد برمی آیند که در حضور مادرش از او تعهد بگیرند که دیگراز شهرستان کرج خارج نشود. ولی او رضایت نمی دهد و خطاب به آنان می گوید که خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا که باشد، آماده رفتن هستم . من باید به مملکت خدمت کنم و اضافه می کند: من نمی نویسم و اگربنویسم حرفی دروغ زده ام . حتی با تهدید به زندان حاضر نمی شود تعهد بدهد و بالاخره تنها از مادرش امضا می گیرند.
درهمان روزهای نخست جنگ تحمیلی ، محمد حسین تصمیم می گیرد که به جبهه برود وبا متجاوزان بعثی بجنگد . زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش می افکند. دریکی از بیمارستان های کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، می رساند و با او خداحافظی می کند و از جبهه و جنگ برای او می گوید و تکلیف الهی خود را گوشزد می کند.
یک روزکه به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود ، مبلغ 50 تومان را به دوستش می دهد واز او می خواهد که نان را بخرد و به منزل آن ها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او می گوید و از وی می خواهد که تا سه روز به خانواده اش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند وسپس آن ها را مطلع کند . دوست ا و یکی ، دو روز بعد خبر را چنین می دهد که :
من رفتم جبهه نگران من نباشید.
در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او می شده و با وی صحبت و سعی می کند او را از تصمیم خویش منصرف نماید، اما موفق نمی شود . شهید فهمیده که درعزم خود راسخ بود، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند که همراه گروه یا دسته ای که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود ، موفق نمی شود. تا با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد کرده و به نزد فرمانده آنان می رود واز او می خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده امتناع می کند، اما شهید فهمیده ، آن قدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته اورا همراه خود به خرمشهر ببرد. دراین مدت کوتاه هر کاری که پیش می آید حسین پیشقدم شده و استعداد و قابلیت خود را درهمه کارها نشان می دهد. درهمین مدت کوتاه حضور درخرمشهر با دوستی که درآن جا پیدا کرده بود، یعنی محمد رضا شمس ، هر دو مجروح می شوند وآن دو را به بیمارستان منتقل می کنند و علی رغم مخالفت فرمانده آن گروه و با حالت مجروحیت، دوباره به خطوط مقدم در خرمشهر بر می گردد. درحین برخورد با فرمانده و پس از ممانعت وی از حضور درخط مقدم، چشمان حسین پراز اشک شده و با ناراحتی به فرمانده می گوید:

من به شما ثابت می کنم که می توانم به خط بروم ولیاقت آن را دارم.
او برای اثبات لیاقت خود یک با ر به تنها یی به میان عراقی ها رفته ولباس و اسلحه ای از عراقی ها به دست می آورد و در هیئت یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک می شود، به طوری که رزمندگان مشاهده می کنند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبرکنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم . هنگامی که نزدیک می شود، می بینند حسین است که خواسته ثابت کند که می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت ولیاقت حضور در خط مقدم را دارد.
مسوول گروه که به توانمندی و توانایی واراده پولادین حسین برای رزم د رجبهه اعتماد واطمینان پیدا می کند، به او اجازه ماندن د رجبهه را می دهد.
@rahian_nur
از #بیمارستان که مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت #جبهه!
حسابی #عصبانی شدم.
بهش گفتم:
محسن!
تو با این وضعیت چه جوری میخوای بجنگی؟
تو که دست راستت کار نمیکنه!
عضله بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرکت میکرد!

به همان #انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت:
ببین!
#خدا این انگشت را برای من #سالم نگه داشته!
برای چکاندن ماشه #تفنگ!
همین یه انگشت کافیه!
و در حالی که سعی میکرد #اشک هایش را از من پنهان کند، گفت:
#مادر!
دلم بدجوری هوای #کربلا رو کرده!

به او گفتم:
من چشام آب نمیخوره تو بری کربلا رو ببینی!
کربلا رو نمی بینی که هیچ، ما رو هم به #فراق خودت می نشونی!

کمی تامل کرد و گفت:
مادر جان!
من کربلا رو برای خودم نمیخوام!
برای نسل های بعدی میخوام!
برای 7-8 سال آینده!

#شهید_محسن_وزوایی


@bakeri_channel
🕊🏴🕊🏴🕊


مهدی از كشتن #نفرت داشت!
از کشته شدن کسی #خوشحال نمی شد!
اگر یک #عراقی برای بچه ها خطر ایجاد می کرد، هرطوری بود اورا میزد تا آسیبی به بچه ها نرساند! و از آنطرف طوری طراحی می کرد که #دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به #تسلیم شود!
.
همیشه می گفت:
تا دیدید تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین!
.
ديدن كشته های عراقی ناراحتش می كرد، طوری كه حتی روی جنازه های آنها پا نمیگذاشت!
.
می گفت:
هرکدوم از این ها، عزیز یک #خانواده هستن!
#خدا میدونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی میشن وقتی بفهمن ما داریم از روی #جنازه عزیزانشون رد میشیم و و پا روی اونا می ذاریم!
.
من نمي دونم اين كشته #سنی هست يا #شیعه، عربه يا غير عرب! فقط ميدونم که آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده ی این ها احترام بذاریم! اينا رو #صدام با زور به #جبهه فرستاده! اگه به خودشون بود، خيلی هاشون سر #جنگ با ما نداشتن و ندارن! اگه سر جنگ هم داشته باشن، حالا كه كشته شدن، بايد به جسدشون احترام بگذاريم!
.
.
برگرفته از کتاب
#نمیتوانست_زنده_بماند
.
25اسفند سالروز شهادت شهید باکری
@rahian_nur

#حاج_حسین_یکتا
تو عاشقی یا #شهیدا عاشقن؟
حاج آقا ما عاشق شهیداییم....
بابا !!!
عاشق رو معشوق به خونه دعوت میکنه ؟
یا معشوق، عاشق رو به خونه دعوت میکنه ؟
اصلاً فهمیدی شهیدا عاشقت شدن؟
.
حاج اقا این حرف و نزن
این حرف خیلی گندس به دهن ما 
ما، یعنی اونا ما رو .....
آقا از بی کسی عاشقت شدن ....
#امام_زمان به شهیدا گفت بچه ها شما #لتراب_به_مقدم_ها فدا شدید
میتونید برید چندتا جوون برا من پیدا کنین؟ #لمستشهدین_بین_یدیه ...
.
ما میخونیم شهیده تو بغل #امام_حسین جون داد!
بچه ها میدونید امام زمان داره برا بغلش ادم اماده میکنه؟!
حیفه ها بمیری هاااا 
خاک عالم بر سر بچه های این دور و زمونه که بمیرن 
باید شهید بشن ...
اونم مستشهدین بین یدیه بشن
بچه ها حیفه!!!
.
ظهر تولد امام زمان شهید میشد 
تو کی میخوای شهید بشی ؟
#جعفر_احمدی_میانجی ظهر تولد امام زمان شهید شد 
تو همون قبری که اون شب خوابید
 تو گلزار شهدا خودم بردم خوابوندمش 
خوشگله بچه ها؟
.
 یه روزی آرزو میکردن بچه جبهه ای ها بیان اینجا ها رو بگیرن
 #احمد_کاظمی آرزو میکرد برسه اینجا
 اون شهیدا بچه های #جهاد آرزو میکردن
 با لودراشون برن اون جلو خاکریز بزنن 
اینجا سرزمین ارزو هاست...
.
امشب چه آرزویی داری؟ 
اصلاً فهمیدی تو رو آوردن تو سرزمین آرزو ها نشوندن؟!
حاج اقا اینجوری نگو ...
بچه ها تا حالا #کربلا رفتین؟
بچه ها #شلمچه فضای رقیق شده ی زیر گنبد #امام_حسین ...
.
.
#شهید #شهادت #شهید_گمنام #کربلا #روایت #حاج_حسین_یکتا#پرواز #خمول #راهیان_نور #فاطمیه #شلمچه #جبهه#التماس_دعای_آدم_شدن
@rahian_nur