راهیان نور

#خاطره
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
#سیــره_شهــدا

بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد هنوز قاشق اول را نخورده رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو واقعا؟ جون حاجی ؟
عبادی نگاهش را دزدید و گفت : تن رو فردا ظهر میدیم
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون میدیم حاجی همینطور که کنار میکشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم

#سردارشهید_محمدابراهیم_همت
#خاطره
#راوی: همرزم‌ شهید

@rahian_nur
#خاطره
"نماز شب خوان ناشی"

نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی نماز #شب خوان ها ، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل 🗣

در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و سردی ❄️بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود . به ما شش نفر یک چادر🎪 داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.

ولی او دست بردار نبود. نیمه شب 🌑در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی 💦که از قبل در گوشه‌ای گذاشته بود، برسد.

تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت مي گرفت.

به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید #نافله شب می گفت.

تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با #مسواک کردن، هفتاد0⃣7⃣ برابر ثوابش بیشتر است.

به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر🎪 بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما درآمده بود.

آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر دنبال یک نفر🚶 کرده اند.

راوی : #غلامرضارضایی


@rahian_nur :: راهـــــــیـــانـــ نـــور
💞 #عاشقـانـه_هـاى_شهــدا

💞از پشت تلفن می‌گفت اهلا و سهلا.
تا از عملیات برمی‌گشت می‌رفت وضو می‌گرفت می‌ایستاد به نماز.

💞پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود ڪه رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه ڪم هم به من برس.

💞برگشت نگاه خاصی ڪرد گفت: میدانی این نمازی ڪه میخوانم برای چیه!؟ گفتم نه.
گفت: هربار که برمی‌گردم میبینم این‌جایی، هنوز این‌جایی، فکر می‌کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می‌شود.

💞آمدن‌هاش خیلی ڪوتاه بود گاهی حتی به دقیقه می‌رسید.
می‌گفت ببخش ڪه نیستم، ڪه ڪم هستم پیش‌تان.
می‌گفتم توی همین چند دقیقه آن‌قدر محبت می‌کنی ڪه اگر تا یک ماه هم نباشی احساس ڪمبود نمی‌کنم.
می‌گفت راست میگویی، ژیلا؟
می‌گفتم، ولله.


📙برشےاز کتاب به مجنون گفتم زنده بمان #شهید_محمدابراهیم_همت
#راوی :همسرشهید
#خاطره


@rahian_nur
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا

مسجد ڪه میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم...
برای رسیدن بهش چله گرفتم .

ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ...
مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.

هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم ....

من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود

💟همسر شهید برای رسیدن و #ازدواج با مهدی عسگری چله میگیرد
و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به #خـــدا چله مےگیرد 💟

#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
#ولادت: اول مرداد ۵۸
#شهادت: ۲۷ خرداد ۹۵
#خاطره

@rahian_nur
💞 #عاشقـانـه_هـاى_شهــدا

ﺗﻮﯼ #ﻭصیتنامه ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ:

" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "


💞حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو نکشه ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو بچشه..."

💞عشــق خـوب است
اگر یـار خـدایـی باشد.‌‌.‌.


#شهید_اسماعیل_دقایقی
#خاطره

@rahian_nur
‍ ‍ 🌷 رفیـــق آسمـــونے 🌷

💠‍ بہ نقل از خواهر شهید ابراهیم هادی :

یادم هست #هدیہ تهیہ میڪرد و بہ من میگفت: بہ دوستانت ڪہ تازہ نماز را شروع ڪردہ اند و #حجاب را رعایت میڪنند هدیہ بدہ ...

🌸یڪبار زمانے ڪہ ڪم سن بودم، میخواستم #جوراب_رنگے بپوشم و از خانہ بیرون بروم.

🌸ابراهیم غیرمستقیم گفت: #حریم_زن با چادر حفظ میشود،حالا اگر جوراب رنگے بہ پا ڪنے، باعث مے شود ڪہ جلب توجہ ڪنے و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگے جلوے نامحرم جلب توجہ میڪند و ...

🌸میگفت:اگر #خانم_ها حریم رابطہ با #نامحرم را حفظ ڪنند، خواهید دید ڪہ چقدر آرامش خانوادہ ها بیشتر مے شود.

🌸 #صداے_بلند در پیش نامحرم، مقدمہ آلودگے و گناہ را فراهم میڪند. اگر حریم ها رعایت شود ، نامحرم جرات ندارد ڪارے انجام دهد ...

#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطره
#حجاب

@rahian_nur
#پست_جنگل

📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین :

#خاطره
اواخر دوران کاردانی، در یک برهه ی زمانی تمام سربازها را مرخص و ما دانشجوها را موظف کردند به جای آن ها پست بدهیم. برای ما سخت بود. ما دیگر افسر شده بودیم و این کار را در شان خود نمی دانستیم.
در همان شرایط که همه بچه ها به فکر فرار از این وظیفه بودند، مرتضی سخت ترین پست ها را برمی داشت! دور از پادگان، منطقه پردرختی وجود داشت که بین درختان برجکی نصب بود و بچه ها به آن شست جنگل می گفتند.
بچه ها از این پست فراری بودند. برعکس، مرتضی این پست را 48 ساعته بر می داشت!

#شهیدمرتضی‌حسین‌پور(حسین قمی)
@rahian_nur
#خاطره ای بسیار #زیبا از ...
🌹شهید عماد مغنیہ🌹

زنم تو ماشین جامونده !

یڪے از دوستان لبنانے تعریف مےڪرد ڪہ سال 1364 بود ڪہ با عماد در تهران زندگے مےڪردیم .
خانہ ای در زیر پل حافظ داشتیم .
محل ڪارمان هم پادگان امام حسین (ع)
(بالای فلڪہ چهارم تهرانپارس –
دانشگاه امام حسین (ع) فعلے) بود ڪہ تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش مےدادیم .
عصر یڪے از روزها ، سوار بر ماشین پیڪانم داشتم از در پادگان خارج مےشدم ڪہ عماد را دیدم .
قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان مےرفت . ایستادم و با او سلام و احوال پرسی ڪردم . پرسید ڪہ بہ خانہ مےروم ؟
وقتے جواب مثبت دادم ، سوار شد تا با هم برویم .
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف مےزدیم . نزدیڪے میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداختہ بود . یڪ دفعہ عماد مڪثے ڪرد و با تعجب گفت :
- ای وای .....
من صبح با ماشین رفتم پادگان ...!
زدم زیر خنده . صبح با ماشین رفتہ پادگان و یادش رفتہ بود . ناگهان داد زد :
- نگہ دار ... نگہ دار ...
گفتم : "خب مسئلہ ای نیست ڪہ . ماشینت توی پارڪینگ پادگانہ . فردا صبح هم با هم میریم اون جا ."
گفت : "نہ . نہ . زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان ."
با تعجب پرسیدم : "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای ڪرد و گفت :
- آره . من صبح با زنم رفتم پادگان .
بہ اون گفتم توی ماشین بمون ، من الان برمےگردم . توی پادگان ڪہ رفتم ، اون قدر سرم شلوغ شد ڪہ اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمہ ."
بدجور خنده ام گرفت ..
زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود . وقتے وایسادم ، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفتہ بودم پادگان .
و یڪ ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره .


: راوی حمید داوود آبادی

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عماد_مغنیہ
@rahian_nur
بیانات در خطبه های نماز جمعه نهم آبان ماه پنجاه و نه مقاومت دزفول
@defamoghaddas
🎙 بشنوید | به‌مناسبت #روز_مقاومت_دزفول
🔺 #خاطره_گویی آیت‌الله خامنه‌ای در خطبه‌های نماز جمعه ۳۷ سال پیش درباره ایمان و فداکاری مردم #دزفول
راهیان نور
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سفیـرعشق: #قسمت_سی_وهشتم . 🌺از بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس #مهدی و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت😭،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند😢،اشک هاش را پاک کرد و به #مهدی گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه…
یازهرا:
#قسمت_آخــــــــــر
.
🌺راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است"چقدر با خودش کلنجار رفته بود این سالها،باید به جواب میرسید،صورتش را نزدیک عکس مهدی برد،انگار میخواست رازی را بگوید،دلش غم داشت،نگرانی داشت،چه سخت انتخاب کرده بود،هر چه خواست بگوید،در دلش گفت، #مهدی میشنید؛احساس کرد او هم راضی است،حالا با اطمینان جواب می داد)) #حضور #مهدی در زندگیمان طبق معمول که #بود، #هست؛ #حرفش هست، #خاطره هاش هست؛هر دوتایمان افتخار میکنیم که زیر سایه ی او هستیم.
شوهرم میگوید:"ما همیشه مدیون آقا مهدی و شهدا هستیم"گاهی او برایم خاطره هایی که از مهدی شنیده یا خوانده،تعریف میکند،حتی نزدیک سالگرد،جلوتر از من دست به کار میشود.
#برای دخترم فاطمه سادات،از مهدی آنقدر تعریف کرده ام که خوب می شناسدش....
#سالی که با مهدی رفته بودیم سوریه،سه تا زیر پیراهنی کوچولوی دخترانه هم آوردم،هر سه را تبرک کرده بودم به ضریح #حضرت رقیه،مادرم گذاشته بود توی سیسمونی خواهرم،اما او پسر دار شد،زیر پیراهنی ها نو مانده بود،سر فاطمه سادات،خواهرم دادشان به من گفت:"این ها رو یادته؟"بعد از #هفده سال برگشتند به خودم؛فاطمه سادات که بزرگ شد،خاطره ی لباس ها را برایش تعریف کردم،گفت:"مامان،من این زیر پیراهنی ها رو که با #آقا مهدی خریده بودی،دوست دارم"آنها را به عشق او میپوشید.

#مهدی همانطور که دیر به دیر می آمد،الان هم همانطوری است،ماهی یکبار،دوماه یکبار می آید،احساس میکنم از جبهه آمده و چند وقت است ندیده امش و دلم تنگ شده،منتها آمده من را با خودش ببرد،گاهی که دلم میشکند و #جای خالیش را حس میکنم،می آید؛برایم آرامش می آورد،مثل همان موقع که بود.😔😔😔😔 پایان

#یازهرا
#یاشهدا
#شهیدمهندس_مهدی_باکری
#سرداردلها

شهید مهدی باکری 

🌺دنیا مثل شیشه‌ای می‌ماند که یکدفعه می‌بینی از دستت افتاد و شکست🌺
#التماس_دعابرادرمهدی

#یاعلی_مدد
@rahian_nur
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊

🍂حین رفتن به ماموریت و گشت شناسایی، از منطقه ای می گذشتیم ،

گفت : شما هم اونی رو که من احساس می کنم، احساس می کنید؟

گفتیم : چی رو ؟

گفت : از این مکان،عجب بوی خوشی میاد؟

نفهمیدیم که چی گفت؛

در راه برگشت، هنگامی که به همون جا رسیدیم به خیل #شهیدان پیوست.…

#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
فرمانده اطلاعات عملیات لشگر 32 انصار الحسین (ع) استان همدان
#خاطره

@rahian_nur
بسم رب الشهداء و الصدیقین

========================
زندگینامه #مدافع_حرم

#شهید 🌹احـمـد الـیـاسـی🌹

========================
از #ولادت تا #شهادت

#تاریخ_ولادت : ۱۳۶۹/۱۰/۲۶
محل تولد : شهرستان_اندیمشک
استان خوزستان

#تاریخ_شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
محل شهادت : عملیات نُبُل و الزهرا
کشور سوریه

========================
#علاقه_های_شهید

#کارهای_فرهنگی
#اردوهای_جهادی
#مداحی

========================

🔸بدنیا آمدن #احمد در خانواده ای با اصالت و ریشه دار باعث خوشحالی و فصل جدیدی در زندگی پدر و مادر این شهید بزرگوار بود .
از #بچه_گی کارهایش با سایر همسن های خود فرق می کرد و چند بهاری از زندگیش نگذشته بود که در کودکی وارد مسجد شد و الآن دیگر #احمد تحت تعلیمات دینی به رشد و نمو می رسد .
#احمد با سن کم خود و در دهه دوم و سوم خود به آموزش قرآن و احکام و تشکیل جلسات دینی برای کودکان و نوجوانان محروم شهرش عزم خود را جزم کرده و در بین رفقا و شاگردانش محبوبیت ویژه ای داشت.

🔹شایستگی هایی که #احمد از خود نشان داد باعث شد در بسیج مسئول نیروی انسانی شود و با ورود او در دانشگاه آزاد اندیمشک فصل جدیدی را در قالب فرماندهی پایگاه بسیج دانشگاه برای او رقم زد.
احمد علاقه عجیبی به #مقام_معظم_رهبری داشت و وصیتنامه اش شاهد این علاقه اش هست.


🔸با حمله #آمریکا و #اسرائیل در قالب #تکفیر بنا به گفته خودش #ننگش_آمد در راه #حضرت_زینب_کبری_س به سوریه #هجرت و #جهاد نکند.
سر انجام کم سن ترین شهید مدافع حرم شهرستان اندیمشک با آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا از قفس دنیا آزاد و دعوت سالار شهیدان اباعبدالله الحسین را لبیک گفت.

========================
#خاطره_همرزم_شهید

آقا #احمد بسیار در جبهات سوریه فعال بود ،یک روز خسته و کوفته بودیم و همه رزمندگان در حال استراحت بودند که در حال خستگی شدید همه مان ماشین تسلیحات امد که در همین زمان ، #شهید_احمد بلند شد و دونه دونه مهمات رو پیاده کرد.

=========================

پرونده ویژه #من_احمد_هستم

با تشکر از #برادر_شهید
تنظیم و مصاحبه : #عبدالزهرا



کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)

@shahidsadrzade

https://telegram.me/shahidsadrzade
اثـــــرات سیـــــنه زنی در هیـــــئت 💔

#خاطره_ای_ازشهید #حمید_سیاهکالی 🕊🌺

هر وقت حمید اقا از هییت برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سیـــــنه بزن...سیـــــنه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه...

بعد که میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه😔😔😔

بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا...تعجب کردم..آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل حضرت عباس ع 😔😭

ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!!وقتی دیدم یاد حرفش افتادم...دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،،،ولی😭

قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود...اربا اربا بود😭

#راوی‌همسرشهید
#کانال‌شهیدحمیدسیاهڪالے 👈 @modafehhh

@rahian_nur
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌷

#شهدا_زنده اند* 👇🏼

🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. #نگهبان سردخانه می گفت: #یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !))😔 #از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، #نفهمیدم ؛ #گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب #دوباره خواب شهید رو دیدم. #دوباره همون جمله رو بهم گفت .#این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. #گفت: #امیر ناصر سلیمانی. #از خواب پریدم ، #رفتم سراغ جنازه ها. #روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).🌷🌷😔

#بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ #شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.😔🌷

#شادی_روحشان_صلوات


#خاطره ای_از_شهید_ناصر_سلیمانی

🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷
@rahian_nur🕊
🌵🌵🌵🌵
🌵🌵🌵
🌵🌵
🌵زمان🌵

همیشه برای نماز می آمد...😥😥
نماز که تمام می شد، همه می رفتند توی رستوران که بغل نمازخانه بود و برای غذا صف
می بستند.😞😞
گاهی صف از ساختمان خارج می شد و می رفت توی حیاط و پله ها. ولی هیچ وقت ندیدم که او بیاید و توی صف بایستد.😥😥
وقتی می آمد و می دید که بایستی چند دقیقه معطل شود، ترجیح
می داد مفاتیح بخواند تا توی صف بایستد. همیشه وقتی می آمد که صف نبود .😥😥
او برای وقت ارزش زیادی قائل بود.😭😥😭

#شهید_یوسف_کلاهدوز
📚هاله‌ای از نور، ص۱۱۸

#خاطره
@rahian_nur
‍ ‍ 💠
💠💠 @rahian_nur
💠💠💠
💠💠
💠
💠مهمانان ویژه مراسم عقد💠

همسرم از دوستان بسیار صمیمی و همکار برادرم #قاسم (علی) بودند که همین رابطه دوستی سبب ازدواج ما شد.
هنگامی که قضیه خواستگاری مطرح گردید آنقدر علی از خوبی های #آقا_حجت(محسن) برایم گفت که من دیگر نتوانستم هیچ حرفی بزنم.... از #ایمانش از #صبرش از #مهربانیش از اینکه بین دوستان به #عبدصالح معروف بود...

مراسم عقدمان 31 فروردین سال 93 مصادف با سالروز #ولادت_حضرت_فاطمه_الزهرا_(س) برگزار گردید.عاقد اون شب خیلی برامون دعا کرد تمام میهمانان دست به دعا برداشته بودند #فضای_روحانی زیبایی زیر آسمون شکل گرفته بود.

قضیه ای که برایم #جالب بود میهمانانی بودند که همسرم دعوت کرده بود!
وقتی مراسم تمام شد گفت: "خانم میدونی کیا امشب مهمونمون بودند؟"
گفتم: نه!
گفت: #حضرت_زهرا_(س) و #حضرت_علی(ع)

آنجا بود که فهمیدم فضای روحانی مراسم بخاطر حضور نورانی #میهمانان_ویژه_همسرم بود.

📚 ارسالی از #کاربران (همسر شهید)
🌹شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
#خاطره
#برادرم_قاسم_دوماه_بعدازعقدمان_به_شهادت_رسیدند
#همسرم_شهید_مدافع_حرم_حجت_باقری (شهادت_۱۳بهمن۹۴)
#شهیدی_که_با_ذکر_یاحسین_به_شهادت_رسید
💠
💠💠
💠💠💠
💠💠
💠
💠مهمانی💠

همیشه لباس های ساده می پوشید.
تمیز و مرتب بود. مخصوصاً هنگامی که می خواست نماز بخواند، موهایش را به دقت شانه می کرد. عطر و گلاب بر بدنش می زد و می گفت:«می خواهم به دیدارو مهمانی خدا بروم، باید تمیز و نظیف به مهمانی خدا رفت».

#شهید_عبدالله_فلاحی
📚سیرت شهیدان، ص۴۳

#خاطره

@rahian_nur
✏️حدودا دوم یا سوم راهنمایی بود، روز مادر که رسید تازه یادش اومد که هدیه ای تدارک ندیده، پول زیادی هم نداره که چیز قابل توجهی برای مادر بخره...

روز میلاد حضرت مادر سادات که رسید، یهو دیدیم محمد دست پر اومده خونه!
کادوی حجیمی دستش بود و یه دسته گل گلایول سفید!!!

کادو رو که باز کردیم، دیدیم هرچی پول داشته گذاشته و فقط تونسته ظرف پلاستیکی دوتومنی از دست فروش کنار خیابون بخره. مادر از دیدن این هدیه خیلی ذوق زده شد..
🔹 بالاخره پسرش تمام احساس و داراییش رو گذاشته بود برای هدیه روز مادر... 🔹
اما جای سوال بود که چرا دسته گل گلایول سفید؟؟؟
مگه عزاست؟!!!!

بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن و پرس و جو از آقامحمدرضا تازه کاشف به عمل اومد که گلها رو از تاج گل ختم یه بنده خدایی برداشته بود!!! گویا مراسم ختم تموم شده بوده و تاج گل رو گذاشته بودن کنار سطل آشغال، محمد هم گلهای سالم رو جداکرده بود و دسته گل روز مادر درست کرده بود!!!!!

🔹هرسال روز مادر، وقتی از مادرم می پرسیدیم بهترین هدیه چی بوده، همین دوتا کادوی بااحساس و بی ریا رو نام می برد.🔹

🌼محمدرضا بود دیگر....
خالصانه کار می کرد و هرچه در توان داشت، می گذاشت...🌼

#خاطره_روز_مادر
#شهيد_محمدرضا_دهقان

🌺🌺🌺شهدا شرمنده ایم 😔😔😔@
@rahian_nur