راهیان نور

#قسمت_شانزدهم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_پانزدهم من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچ گونه فشار، بدون صرف هیچ گونه انرژی اضافی از روزنه ای وارد مغز هراچیک می کردم که برایش قابل درک باشد. هدفم و شغلم از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت…
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_شانزدهم

و چیزی که من درک میکردم این بود که هر دو در یک مسیریم و آن مسیر دینداری است و دین چیزی نیست جز راهی برای تکامل انسان. گویی همه سوار یک قطار بودیم اما آنها یک ایستگاه زوردتر پیاده شده بودند و ما در ایستگاه آخر پیاده شده بودیم. خانم حاصلی که تابستان ها در مسجد درس قرآن میداد دبیر ریاضی مدرسه ی دخترانه بود. وقتی مطلع شد که من هم به هراچیک درس می دهم خیلی خوشحال شد اما همیشه قبل از پاسخگویی به سوالات دینی من می گفت: باید اول سوال را اصلاح و پالایش کرد. چرا که حسن السوال نصف الجواب است. اصلا نترس. دین اسلام کامل است و میتواند پاسخگوی همه ی سوالات آنها باشد اما مقیاس انداه گیری کمال دین اسلام و مسیحیت نباید رفتار ما مسلمان ها و ارمنی ها باشد. لباسی که شما می دوزید فقط نشان دهنده میزان درک و دانش و علم و هنر خودتان است و نمی توان معیار قضاوت درباره ی کار همه خیاطان باشد. خانم حاصلی فکر کرد چه فرصت خوبی برای درک عمیق من فراهم شده، به همین دلیل از پدرم خواست اجازه دهد به اتفاق یک روز یکشنبه برای دیدن نیایش مسیحیان که به درخواست خانم دروانسیان بود به کلیسا برویم. نیایش همیشه زیباست. به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه ی ارتباط انسان با خداوند است. بعد از کسب اجازه از پدرم به کلیسا رفتیم.
من که فقط با رنگ آبی مسجد و شمع هایی که در سید عباس روشن می کردیم آشنا بودم، از کلیسا هم خوشم آمد در آنجا هم دعا کردم و دیدن نوع دیگری از نیایش برایم جذابیتی خاص داشت . در انجا هم شمع روشن کردیم و مراسم مسیحیان با آداب خاص خودشان برگزار شد. چند روز بعد خانم دروانسیان و هراچیک با ما به مسجد آمدن و با آدابی دیگر همان خدا را در مسجد عبادت کردیم. آنها به تفهیم آداب اصرار داشتند و ما به تلقین اصرار داشتیم. خانم حاصلی می گفت: قطار دین رو به جلو در حرکت است و به عقب بر نمیگردد و دین برای نجات انسان ها و راه و روش چگونه زندگی کردن آمده است و هر دینی به دنبال دین دیگر و به اندازه ی درک و شعور مردم همان زمان آمده است. کدام قطار را دیده اید که به عقب برگردد و کدام قطار را دیده اید که واگن هایش را از هم جدا کند.
سرانجام در تابستان 1353 کلاس خیاطی و یا مباحثه به پایان رسید و هراچیک هم با نمره ی هفده قبول شد. کلاس های خانم دروانسیان اولین دروازه ی ورود من به دنیای دین و معرفت بود. من به خانم حاصلی نزدیک تر شدم و حاصل دوستی ما اشتراک مجله ی مکتب اسلام و فن پرسشگری و جست و جو برای پاسخ به سوالات بود. زری هم کلاس آرایشگری را با قصه های شورانگیز مشتریان که چاشنی کارو کاسبی نغمه خانم بود، به اتمام رساند و من هم برای اینکه کم نیاورم برایش از اعجازهای فنجان قهوه می گفتم.
قصه های عشق و عاشقی زری در کنار پیشگویی های فنجان قهوه سرگرمی خوبی از آب درآمده بود. من اگرچه آراستگی ظاهری و مد و دوخت لباس را یاد گرفته بودم، از نظر درونی به شدت آشفته و درهم ریخته بودم. چون این اتفاقات همزمان با دوران رشد و بلوغم بود احساس می کردم به کشف جدیدی رسیده ام. چیزی در من پیدا شده بود که زری اصلا با آن آشنان نبود. زری مدام از خط چشم های بادامی و فندقی و لب های غنچه ای و قیطانی و شینیون های جدیدی که تازه مد شده بود و مدل هایی که قدیمی شده بود و اینکه کدام با کدام همخوانی دارد و اینکه چطوری دختر شایسته بشویم صحبت می کرد و من می خواستم از چیزهایی که او نمی بیند اما وجود دارد صحبت کنم . از نظر فکری من و زری کم کم در حال دور شدن از هم بودیم اما احساس جدا شدن از زری مرا به سکوت وا می داشت. تفاوت هایی که در روحیه و خلق و رفتار من و زری ایجاد شده بود حاصل تفاوت دو محیط بود که در آن حضور پیدا کرده بودیم. این محیط جدید بود که مرا به فکر واداشته بود و زری را به وادی چشم و ابرو و مد و دختر شایسته کشانده بود. سال تحصیلی 1353 موسم مهر و مدرسه و مشق و معلم و کتاب فرا رسید و من مقطع جدید تحصیلی و کلاس اول راهنمایی را آغاز کردم.

ادامه دارد...✒️
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌸🌺🌸🌺🌸
🌸
#همسفر_شهدا
#قسمت_شانزدهم ( نیمه دوم)
#سیدعلیرضا_مصطفوی
سه سال از تحصیل علیرضا در حوزه می‌گذشت. ظهرها لباس روحانی می‌پوشید و برای اقامه نمازجماعت به یک دبیرستان می‌رفت. بارها می‌شد در مسیر عبور، کسانی به او حرفهای زشتی می‌زدند اما ناراحت نمی‌شد. می گفت: این لباس پیغمبر است. وقتی این لباس را پوشیدم خودم را برای همه چیز آماده کرده‌ام.

یکروز با هم بودیم. شخصی از کنار ما رد شد. به سید که ملبّس بود نگاهی کرد و گفت: به‌به حاج آقا سِت کرده! نگاهی به سید انداختم. به جز عمامه مشکی، سرتا پای او قهوه‌ای روشن بود. حتی محاسنش. خنده‌ام گرفت. سید هم همینطور.



سید اما همیشه سربه زیر بود. کمی جلوتر خانمی از کنار ما رد شد. یکدفعه و باتعجب برگشت و گفت: علیرضا خودتی!؟

سید هم باتعجب برگشت وگفت: سلام آبجی، اینجا چیکار می‌کنی!؟

خواهرش گفت: علیرضا، تو لباس روحانی پوشیدی و ما خبر نداریم!

من کمی از آنها فاصله گرفتم. سید گفت: فقط برای اقامه نمازه. من به طور رسمی لباس نپوشیدم.

خواهرش گفت: می‌دونی مامان آرزو داره تو رو تو این لباس ببینه، از وقتی به دنیا اومدی می‌گفت: این پسر من روحانی می‌شه!

سید هم گفت: فعلاً چیزی به مادر نگو، به موقع من براش توضیح می‌دم.

ادامه دارد...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹
🌹

#همسفر_شهدا
#قسمت_شانزدهم
#سیدعلیرضا_مصطفوی

8 - امام القائم (عج)
سال 84 بود. از سفر راهیان نور برمی‌گشتیم. سیدعلی کنار یکی از روحانیون کاروان نشست. من هم پشت سر آنها نشستم و صحبتهای آنها را می‌شنیدم.

سید با همان لحن متواضعانه شروع کرد در مورد حوزه سؤال کردن.

می‌گفت: مدتی است که در مورد رفتن به حوزه یا دانشگاه خیلی فکر می‌کنم. با بچه‌های دانشجو خیلی مشورت کردم. با طلبه‌ها هم خیلی صحبت کردم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم. بعضی ازبچه‌ها می‌گویند: برو دانشگاه، همین رشته برق رو ادامه بده. پول خوبی هم داره. اما خودم زیاد راغب نیستم.

آقای روحانی گفت: من با شناختی که از شما دارم توصیه می‌کنم بری حوزه. البته فکر نکنی درسهای حوزه سبک و راحته. بعد ادامه داد: در دانشگاه نهایت کاری که می‌کنی اینه که خوب درس بخوانی و کار خوبی پیدا کنی وآدم خوبی بشی.



اما شما که توانایی کار فرهنگی رو داری بهتره بری حوزه، چون اینطوری می‌تونی بهتر به اسلام و جامعه خدمت کنی. کار تو حوزه برای شما عاقبت بخیری داره.

بعد از سفر با چند نفر از روحانیون محل مشورت کرد. وقتی راه صحیح را شناخت دیگر معطل نکرد. در حالی که ترم آخر برق صنعتی را در هنرستان می‌گذراند درس را رها کرد و به سراغ حوزه رفت.

مدتی به صورت آزاد در کلاسهای درس حوزوی شرکت کرد تا زمان ثبت نام تابستانی حوزه آغاز شد. اما مشکلی پیش‌آمد. سید مشمول حساب می‌شد و نمی‌توانست طلبه شود.

اما با اینحال در آزمون شرکت کرد. با اینکه تابستان بود و سخت مشغول فعالیت‌های مسجد بود و هیچ وقتی هم برای مطالعه نداشت.

سید می‌گفت: شب قبل از امتحان هیئت داشتیم. درسم را خواندم. اما در هیئت توسل پیدا کردم. از خدا خواستم اگر حوزه رفتن را به صلاح من می‌دانی مشکلم را حل کن.

مدتی بعد نتایج آمد. سید در نهایت ناباوری قبول شد. اما برخی از کسانی که خیلی مطالعه کرده بودند قبول نشدند.

بعد از مصاحبه ورودی، مشکل سربازی سید هم حل شد. سید از ابتدای مهر، طلبه مدرسه امام القائم (عج) در اطراف میدان خراسان شد. به دروس حوزوی اهمیت می‌داد. اما از کار مسجد کم نمی‌کرد.

سید در حوزه در کنار درس مشغول کار فرهنگی شد. نصب جملاتی از شهدا و شهید آوینی در حوزه. برگزاری برنامه‌های فرهنگی و...

یکی از رفقای قدیمی، سید را دید. باتعجب پرسید: طلبه شدی!؟ سید گفت: چطور مگه!

دوستش ادامه داد: مرد حسابی، مگه تو نمی‌خوای زندگی تشکیل بدی. از کجا می‌خوای پول بیاری!؟ ‌سید گفت: همه چیز دست خداست. خدا گفته: شما دین من رو یاری کنید من هم شما رو یاری می‌کنم.

در ثانی مگه اونهایی که حوزه رفتند خانواده تشکیل ندادند. حوزه شاید درآمد کمتری داشته باشه ولی برکت داره. بعد هم آیه قرآن را خواند که می‌فرماید: از هر گروهی باید عده‌ای برود و دین را بیاموزند و به دیگران یاد بدهند.

***
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_پانزدهم . 🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت #حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_شانزدهم
.
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. #موقع رفتنش
گفتم:"اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو#تنها به امید خدا بذاری. #باید مرتب سر بزنی"
اما تا بیست روز خبری نشد. #همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید،می آید،امروز و فردا میکردم
(( #چادر گلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت:پارچه اش را از پیر مردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند😊.از آنجا هم رفتند لب کارون.#رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود.مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود،چین های پیژامه اش آمده بود جلو و کنار صفیه که عین خیالش نبود #مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود))
#مهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. #اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود.بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد.زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟"
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده،میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم،برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا.دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم،لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
#گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
🌷اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین.
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur