سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیستم.
🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود،
#نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد،
#من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد
😂🙈 #همسایه ی طبقه پایین همیشه
#از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید
🙊🙈،به ما هم یاد بدید"
😄.
#مهدی کم حرف میزد
😊 اما#شوخ بود
👌بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه
😐؟ما که ندیدیم"اما
#خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش،به خنده و خوش و بش میگذشت
☺️،به دوستان#جبهه ایش هم که می افتاد،شیطنتش گل میکرد
😌👌.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛
💐💐#حمیدآقا خانه گرفته بود،او رفت و باز هوایی شدم
🙂دل#دل میکردم که مهدی زنگ زد
📞و گفت
#وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول
🌹🌹#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق.
#فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود،
#خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند.
#تک اتاق بالا برای من مانده بود
🌹،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛
#نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانواده ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند،
#خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد
😌؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم،
#انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم
🤗"من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین
#عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"
😉.
#ادامه_دارد#شهدا #شهید #شهادت@rahian_nur