پیرنگ | Peyrang

#نامه‌_ها
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.

#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#نامه_ها

در دنیای ادبی، میلنا یسنسکا به‌عنوان مخاطب نامه‌های فرانتس کافکا شناخته شده‌است. دهه‌ها طول کشید تا نامهها و نوشته‌های او منتشر شد و میلنا به شخصیتی مستقل در تاریخ فرهنگی و اجتماعی به‌خصوص در اروپای مرکزی در قرن بیستم تبدیل شد.
یک زنجیره از تصادفات، اتفاقات و البته خوش‌شانسی منجر به کشف چهارده نامه از میلنا یسنسکا شد که از سال ۴۳-۱۹۴۰ در زندان‌های درسدن، پراگ و اردوگاه کار اجباری راونسبروک نوشته شده بود.
این چهارده سند تنها کسری از نامه‌هایی‌ست که میلنا یسنسکا در طول پنج سال حبس خود به پدر و دخترش نوشته است. می‌توان حدس زد که در مجموع حدود پنجاه نامه نوشته شده بودند. این نامهها می‌توانند تا حدی شکاف تاریخی داستان را پر کنند، زیرا تا کنون تنها دو نامه از دوران زندان او به دست آمده بود.
یکی از شگفتی‌ها کشف نامه‌ی پانزدهم، نامه‌ای از مارگارت بوبر-نویمان (هم‌بندی و دوست میلنا) به پروفسور یان یسنسکی (پدر میلنا) بود که بلافاصله پس از مرگ میلنا در می ۱۹۴۴نوشته است. و نامه‌ی شانزدهم نامه‌ی هونزا، دختر میلنا است که برای او نوشته است. این نامه بعدها در یک مجموعه‌ای از نامه‌های کودکانی که خانواده‌شان در ارد‌گاه‌های کار اجباری بودند، منتشر شد.



سایت ادبی پیرنگ در اردیبهشت و خرداد ۱۴۰۱ این ۱۶ نامه را که برای اولین بار توسط اطلس بیات‌منش از متن آلمانی ترجمه شده، به طور هفتگی منتشر کرد. جهت دسترسی آسان‌تر به این نامهها، آدرس همه را به صورت یک‌جا در زیر آورده‌ایم:


او آتشی زنده است
درباره‌ی میلنا یسنسکا؛ نویسنده‌ی چک
https://www.peyrang.org/1213/


نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی اول تا سوم
نامه‌هایی از زندان پانکراک، پراگ۱۹۴۰–۱۹۳۹
https://www.peyrang.org/1224/


نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی چهارم و پنجم
نامه‌هایی از زندان درسدن، آلمان (۱۹۴۰)
https://www.peyrang.org/1234/


نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی ششم و هفتم
نامه‌هایی از زندان پانکراک-پراگ؛ ژوئن- اکتبر ۱۹۴۰
https://www.peyrang.org/1260/


نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی هشتم تا دهم
نامه‌هایی از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
https://www.peyrang.org/1268/


نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی یازدهم تا سیزدهم
نامه‌هایی از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
https://www.peyrang.org/1275/


نامه‌های میلنا یسنسکا از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
نامه‌ی چهاردهم، به پدرش یان یسنسکی
https://www.peyrang.org/1281/


نامه‌های میلنا یسنسکا از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
نامه‌ی پانزدهم؛ نامه‌ی دست‌نویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی
https://www.peyrang.org/1288/


تعداد خط‌ها از قبل تعیین شده بود
نامه‌ای از هونزا یانا کریتساروا-سرنا به مادرش میلنا یسنسکا:
https://www.peyrang.org/1299/

#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

تعداد خط‌ها از قبل تعیین شده بود
نامه‌ای از هونزا یانا کریتساروا-سرنا به مادرش میلنا یسنسکا

مترجم: اطلس بیات‌منش


در سال ۱۹۶۶ کتابی به نام «آنها بچه‌های من نبودند»، در پراگ به چاپ رسید که شامل برخی از نامه‌های کودکان زندانیان اردوگاه‌های کار اجباری دوران آلمان نازی است. در میان آنها نامه‌ای نیز از هونزا کریتساروا دختر میلنا یسنسکا منتشر شده. میلنا در چهارده نامه‌ای که از زندان برای خانواده‌اش نوشت، همیشه نگران دخترش، هونزا بود و ملتمسانه می‌خواست که هونزا، نامه‌های مفصل‌تر و با جزئیات بیشتری را برایش بنویسد. ولی در این نامه می‌بینیم که هونزای یازده ساله بنابر کودکی و بازیگوشی و یا از ترس و گاهی هم خشم، بسیاری از حرف‌هایش را ناگفته می‌گذاشته. در این نامه به هونزا اجازه‌ی نوشتن فقط شانزده جمله را داده بودند. همان جمله‌هایی که پررنگ‌تر شده‌اند را در اصل برای مادرش نوشته و جمله‌های بعدی که حرف‌ها و دردهای اوست، همان‌هایی که باید میلنا، مادرش در کنارش می‌بود تا به او گفته می‌شد را با خودش واگویه کرده. آن خطوطِ مابین شانزده جمله‌ی اصلی، زمزمه‌های یک دختربچه‌ است که حتا هنوز به درستی نمی‌داند، چرا مادرش در زندان است و چرا او این‌طور آواره و سرگردان. از سرنوشت هونزا، بعد از مرگ میلنا اطلاعات زیادی در دسترس نیست. تنها این مورد که او، حدود چهل سالگی بر اثر تصادف می‌میرد و برای همین هم بسیاری از جزئیات زندگی او و مادرش در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند. (مترجم)



متن کامل این نامه در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1299/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
نامه‌ی پانزدهم؛ نامه‌ی دست‌نویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی


مترجم: اطلس بیات‌منش


نامه‌ی دست‌نویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی، دوازده روز پس از مرگ میلنا یسنسکا نوشته شده و معتبرترین مدرک در مورد مرگ اوست. این نامه همراه با چهارده نامه و اسناد میلنا در پرونده‌ی امنیتی یارومیر کریتسار پیدا شدند. نامه روی کاغذ رسمی راونسبروک نوشته نشده و بدیهی است از طریقی غیر از پست مجاز به دست پدر میلنا رسیده.
یک سال و سه ماه بعد، جنگ‌جهانی دوم به پایان رسید و زندانیان اردوگاه‌های کار اجباری آزاد شدند. (مترجم)



متن کامل این نامه در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1288/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰
نامه‌ی چهاردهم، به پدرش یان یسنسکی


مترجم: اطلس بیات‌منش


«... و با این حال هر روز و هر ساعت بسیار آسان‌تر می‌گذرد وقتی می‌دانم که تو آنجا هستی و به من فکر می‌کنی. البته همه‌ی ما باید منتظر بدترین پیشامدها باشیم و هیچ‌کس نمی‌داند فردا چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. در هر صورت همیشه به یاد داشته باش: تو و بچه را بی‌نهایت دوست دارم. از تو ممنونم بابت هر کلمه‌ی زیبا و هر بسته‌ای که برایم می‌فرستی و اگر برایم اتفاقی افتاد باید این را بدانی که من تا آخرین لحظه خودم را در کنار شما حس می‌کردم و اصلن به خودم اجازه نمی‌دهم دقیقه‌ای را در ناامیدی بگذرانم برای این‌که دائمن به شما فکر می‌کنم. تصور می‌کنم که دوباره همدیگر را خواهیم دید؛ آرزوی دیگری ندارم جز این‌که در رختخواب دراز بکشم و تو در کنارم باشی و از من مراقبت کنی...»


متن کامل نامه‌ی چهاردهم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1281/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی یازدهم تا سیزدهم
نامه‌هایی از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰

مترجم: اطلس بیات‌منش


نامه‌ی دوازدهم
به پدرش یان یسنسکی

سپتامبر (؟)۱۹۴
عزیزترین پدر؛
به خوبی می‌دانی که کلمات لطیفت برای من چه معنایی دارند. آنها مرا بسیار خوشحال می‌کنند، لطفن به زودی دوباره آنها را برایم بفرست. درباره‌ی هونزا هیچ‌چیز نمی‌دانم. تا امروز نفهمیده‌ام، چرا باید از پیش تو می‌رفت! او برای من نامه‌های کوتاه و کودکانه می‌نویسد، یارومیر هم همیشه فقط پایین نامه‌ی هونزا سلام می‌رساند. تمام سؤالات، درخواست‌ها و التماس‌های من بی‌پاسخ می‌مانند. من نمی‌توانم برایت شرح دهم که این چقدر طاقت‌فرسا است. بدتر از کل زندان، این نگرانی برای بچه‌ام است و ندانستن هیچ‌چیز در مورد او. من خوبم، نگران من نباش. اینجا اگر رفتار مناسبی داشته باشی و دقیق کار کنی، می‌توانی همه‌چیز را به خوبی تحمل کنی و من حتی کار بسیار درخوری هم دارم - دو سال است که اینجا هستم بدون یک تذکر - همچنین چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. آرزوی وصف‌ناشدنی برای دیدن تو و بچه دارم، کی دوباره شما را خواهم دید؟
میلنا‌ی شما


متن نامه‌های یازدهم تا سیزدهم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1275/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی هشتم تا دهم
نامه‌هایی از اردوگاه کار اجباری راونسبروک؛ ۱۹۴۴-۱۹۴۰

مترجم: اطلس بیات‌منش


میلنا یسنسکا در اکتبر ۱۹۴۰ به اردوگاه کار اجباری راونسبروک در نزدیکی برلین تبعید شد. ابتدا در بلوک ۷ آ، با شماره‌ی ۴۷۱۴ مستقر شد، که مخصوص چک‌ها بود. بعد با کمک هم‌بندی کمونیست قدیمی‌اش ایلسه ماخ این فرصت را پیدا کرد که در بیمارستان زندان کار کند و به همین خاطر به بلوک ۱ ب که برای زندانیان توانمند و شاغل در زندان بود، منتقل شد. (مترجم)


متن نامه‌های هشتم تا دهم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1268/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی ششم و هفتم
نامه‌هایی از زندان پانکراک-پراگ؛ ژوئن- اکتبر ۱۹۴۰

مترجم: اطلس بیات‌منش


اواسط ژوئن ۱۹۴۰، دادرسی علیه میلنا یسنسکا متوقف شد، به دلیل این‌که: «شواهد کافی از فعالیت‌های خیانت‌آمیز در دسترس نیست». ختم دادرسی را می‌توان به عملکرد هوشمندانه‌ی میلنا مرتبط دانست که در طول بازجویی‌ها، هر چیزی را که نمی‌توان با مدرک ثابت کرد، تکذیب کرده بود و با همین روش سعی در تبرئه‌ی جوزف اسکادا رئیس اصلی گروه مقاومت داشت. اما شواهد به دلیل فعالیت‌های غیرقانونی اسکادا آن‌قدر جدی بود که به اعدام محکوم و اعدام شد.
ختم دادرسی برای میلنا به این معنی بود که او دوباره به زندان پراگ منتقل می‌شود تا این‌بار به دست پلیس حفاظتی - ایالتی پراگ برای جرم فراری دادن چک‌ها بازجویی شود. جرمی که مجازات آن تبعید شدن به اردوگاه کار اجباری بود.
میلنا توانست از زندان موقت پانکراک پیامی به زبان چک برای خانواده بفرستد. نامه روی دو ورق کوچک و نازک پوستی با خطی درهم و روی هر دو طرف کاغذ نوشته ‌شده‌، به‌طوری که جوهر نوشته‌ به طرف دیگر پس داده و متن، به‌خصوص در صفحه‌ی اول، به‌سختی قابل خواندن است. و از آنجایی که فقط فتوکپی بی‌کیفیتی از نسخه‌ی اصلی باقی مانده است، جملات در ابتدای این نامه نصفه و نیمه‌اند.
علاوه بر این، پراکندگی و غیرمنسجم بودن متن و شماره‌گذاری اشتباه صفحات نشان از افزایش ناامیدی در وجود میلنا دارد. این نامه احتمالن بعد از بازدید پرفسور یسنسکی و هونزا و دادن خبر فوت روژنا، عمه‌ی میلنا نوشته شده است. (مترجم)



متن نامه‌های ششم و هفتم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1260/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی چهارم و پنجم
نامه‌هایی از زندان درسدن، آلمان (۱۹۴۰)

مترجم: اطلس بیات‌منش


بریده‌ای از نامه‌ی پنجم، به تاریخ ۳ ژوئن ۱۹۴۰، خطاب به دخترش هونزا که در آن زمان ۱۲ سال داشت:

«... هونزو... دختر خوبی هستی؟
با خودت فکر می‌کنی: ماما-دارلینگ (خیلی دوست دارم وقتی این‌طور خطابم می‌کنی!) به کمی شادی نیاز دارد. اما هیچ لذتی برای مادرم بیشتر از این نیست که کاری را به درستی انجام دهم. پس الان این لذت را برایش می‌فرستم، او در سلولش بالا و پایین می‌پرد و خیلی خوشحال می‌شود، زیرا می‌تواند به خودش بگوید: بالاخره من هم یک کار خوب در دنیا انجام دادم و یک دختر حرف‌ گوش‌کن و خوب تربیت کردم.
روزی صد‌بار فکر می‌کنم اگر تو را نداشتم چقدر بی‌چیز می‌شدم رفیق کوچکم. درباره‌ی خودت خیلی برایم بنویس، من به همه‌چیز علاقه دارم. همیشه در فکرم هستی، تو را بیش از هرچیز در این دنیا دوست دارم.»



متن کامل نامه‌های چهارم و پنجم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1234/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

نامه‌های میلنا یسنسکا؛ نامه‌ی اول تا سوم
نامه‌هایی از زندان پانکراک، پراگ۱۹۴۰–۱۹۳۹


مترجم: اطلس بیات‌منش


بریده‌ای از نامه‌ی دوم، فوریه ۱۹۴۰، خطاب به دخترش هونزا که در آن زمان ۱۲ سال داشت:

«... دخترم تصور کن که ما یک‌بار دیگر برای خودمان یک اتاق خواهیم داشت، اگر اتاق قدیم‌مان نشد غصه نخور، یک اتاق دیگر. ما همیشه یک زیبایش را پیدا خواهیم کرد و عصرها با هم در آن دراز می‌کشیم و گپ می‌زنیم، من خیلی چیزها را به تو خواهم گفت و تو هم همه‌چیز را در مورد خودت به من خواهی گفت، مگر نه؟ مثل بهترین دوستت. تو همه‌چیز را برای من تعریف خواهی کرد عزیزم، بهترین دختر.
هونزو، التماس می‌کنم، بیشتر از حد مجاز برایم بنویس، نامه‌ از طرف یک بچه را همیشه بدون نوبت به من می‌دهند، متوجه شدی؟ و درست بنویس هونزو، چیزهای مهم، من به هر چیزی که به تو مربوط می‌شود علاقه دارم، هر چیز کوچکی. تصور کن من هر روز، هر روز منتظرم، مشغول به هر کاری که باشی، من همیشه یک جایی نشسته‌ام و منتظر هستم یک کلمه از تو بشنوم هونزو، ماه‌های زیادی است که در دنیا چیزی ندارم، جز جملات تو؛ تمام آنها را حفظ هستم هونزا، یک‌بار برایم نوشتی، وقتی پیر شدم از من خوشت خواهد آمد- یادت هست؟ الان هستم عزیزم؛ مادر پیری که جز تو چیزی ندارد، اما همین هم خیلی زیاد است، من به طرز وحشتناکی ثروتمند هستم هونزو، و خوشبخت که تو را دارم. این یادت باشد دخترم و مرا منتظر نگذار و خوشحالم کن که پدربزرگ از تو راضی است. می‌بوسمت، مشتاق دیدارت هستم، بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که بتوانم پیش تو بیایم عزیزترین رفیقم.»


متن کامل نامه‌های اول تا سوم میلنا یسنسکا در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1224/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#نامه_ها

تکه‌‌ای از نامه‌ی هشتم راینر ماریا ریلکه به شاعر جوان


سوئد، ۱۲ اوت ۱۹۰۴
... اگر زندگانی فرد را مانند خانه‌ای به ‌نظر درآوریم آشکار می‌شود که هرکس فقط قسمتی از این خانه، مثلاً کنار پنجره یا گوشه‌ای را که در آن آسوده‌تر است بهتر می‌شناسد. اما در آثار «پو» خوانده‌اید که زندانیان در زندان هراس‌انگیز خود چگونه می‌کوشند که با پنجه همه‌ی زوایای مدهش زندان را بکاوند و دهشت آن را بیازمایند؟ این کوشش پرخطر چقدر به طبع بشر نزدیک‌تر است! وليكن ما زندانی نیستیم. هیچ دام و شکنجه‌ای در راه ما نیست. هیچ بیمی نداریم. این زندگانی که در آنیم از همه‌چیز با ما مساعدتر است. هزاران سال زندگانی، بشر را با دنیا متناسب کرده چنان‌که اکنون اگر حرکتی نکنیم درست درنمی‌یابیم که گرد ما را چه چیزها فرا گرفته است. پس به چه علت از دنیا احتراز کنیم؟ دنیا که مخالف ما نیست. اگر بیمی هست از خود ماست و اگر پرتگاهی هست در ماست و اگر خطری هست باید بکوشیم که آن را دوست داشته باشیم. اگر در زندگانی بنا را بر این بگذاریم که باید با دشواری درآویخت آنگاه هرچه امروز در نظر ما غریب است آشنا و دوست خواهد شد. آن قصه‌های کهن را که در آغاز پیدایش همه‌ی ملت‌ها پدید آمده است فراموش کرده‌اید؟ قصه‌ی اژدهایانی که چون وقت مقدر فرا می‌رسد به صورت دختر شاهی درمی‌آیند؟ شاید همه‌ی اژدهایان زندگانی ما شاهزادگانی باشند که منتظرند تا ما دلیر و زیبا جلوه کنیم. شاید همه‌ی امور سهمگین، بیچارگانی در انتظار چارہ‌گری‌های ما هستند تا طلسم ایشان را بشکنیم.
بنابراین، آقای عزیزم، از غمی که به شما رو می‌آورد بيمناك نشوید اگرچه بزرگ‌ترین غمی باشد که تاکنون دل شما را فرا گرفته است.
شما که نمی‌دانید نگرانی و ملالت‌های سنگین در شما چه اثری می‌کنند چرا می‌خواهید آنها را از خود دور کنید؟ چرا از خود می‌پرسید که سبب این رنج‌ها چیست و به کجا می‌رسد، و چرا با این پرسش‌ها خود را شکنجه می‌کنید؟ شما که می‌دانید در معرض تکامل هستید باید تحول را دوست داشته باشید. اگر بعضی از این حالات را مرضی می‌پندارید بدانید که بیماری خود وسیله‌ایست که تن آنچه را که با او مساعد نیست دفع کند. پس بگذارید که این بیماری دوره‌ی خود را بپیماید. تنها وسيله‌ی دفاع بدن و نمو آن همین است. مانند بیماران شکیبا و مثل کسانی که تازه از بیماری برخاسته‌اند مطمئن باشید. شاید که هم بیمارید و هم از بیماری رسته‌اید. از این حد هم بگذرید، طبیب خود باشید و به خود اعتماد کنید. اما در هر بیماری روزهایی است که پزشك جز صبر چاره‌ای ندارد. پس وظیفه‌ی شما هم که طبیب خود هستید همین است.
در حال خود بسیار دقیق نشوید و نخواهید که از آنچه بر شما می‌گذرد نتيجه‌ی فوری به دست بیاورید. فقط خود را به طبیب بسپارید. اگر جز این باشد پیوسته از گذشته‌ی خود، که در وضع زمان حال شما مؤثر است، پشیمان خواهید بود...


منبع:
چند نامه به شاعری جوان، راینر ماریا ریلکه، ترجمه‌ی پرویز ناتل خانلری، انتشارات معین


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.

#یادکرد ابراهیم گلستان در سالروز تولدش

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#یادکرد
یادکرد محمدعلی جمالزاده در زادروزش

انتخاب و توضیح: گروه ادبی پیرنگ


از اعضای اصلی گروه ربعه، در همان دوره‌ی کوتاه با هم بودن‌شان، داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقاله‌های متعددی بر جا مانده که برخی از آنها در قالب کتاب و برخی دیگر به صورت پراکنده در مجله‌های مختلف آن دوران به چاپ رسیده‌اند. اعضای این گروه، در دوره‌ای از فعالیت‌شان تصمیم به انتشار مجله‌ای ادبی می‌گیرند که درباره‌ی چندوچونش با محمدعلی جمالزاده نیز مشورت می‌کنند. این‌طور که از نامه‌ی مورخ ۲۴ خرداد ۱۳۱۳ جمالزاده به بزرگ علوی برمی‌آید، جمالزاده به طور مفصل در نامه‌ای به صادق هدایت و به طور مختصر در همین نامه به بزرگ علوی، نظرات و راهنمایی‌های خودش را در این‌باره تشریح کرده و قول همکاری مالی و قلمی در چاپ مجله را نیز داده است. او از مجله‌ی «دنیا» به مدیریت تقی ارانی نام می‌برد و می‌گوید چاپ مجله با آن شکل و شمایل را نمی‌پسندد و خواهان سخت‌گیری‌های بیشتر از همان ابتداست. چیزی که ممکن است به دلیل شور جوانی علوی و دیگران نادیده گرفته شود.
در زیر، تکه‌ای از متن نامه‌ی ذکرشده را که به‌طور مشخص به موضوع آن مجله می‌پردازد، آورده‌ایم. این نامه همراه با اوراق دیگر، به هنگام دستگیری بزرگ علوی و بازرسی منزل او در اردیبهشت ۱۳۱۶ توسط مأموران شهربانی، ظاهراً به عنوان مدرک جرم ضبط می‌شود و در پرونده‌ی گروه «پنجاه و سه نفر» بایگانی شده است.

«آنچه در باب مجله نوشته‌اید کاملاً موافق با نظریات و عقاید و نیات من است و محتاج به توضیح نیست. در این خصوص شرح مفصلی به آقای صادق هدایت نوشته‌ام که ملاحظه خواهید فرمود. حدّت و حرارت شما لابد حاضر برای قبول تأنی و تأمل و احتیاط و حزم و دقت و این قبیل چیزها که بوی پیری و کهولت می‌دهد نیست ولی انسان همان‌طور که هرچه پا به سن می‌گذارد چین صورتش خواهی نخواهی زیادتر و بنیان دندان‌هایش سست‌تر می‌شود به بعضی عوالم هم معتقد می‌شود که فهم آن برای جوان‌ها شاید مقدور نباشد. آقای مینوی با همه‌ی مخالفتی که با طرز اسلوب شما نموده‌اند از طریق عقل و قضاوت صحیح (به عقیده‌ی من) دور نیفتاده‌اند. مجله‌ی خوب که باید دامنه پیدا کند البته هرچه قدم‌های اول را با آبرومندی بیشتری بردارد در نفع و صلاح خودش خواهد بود. من از دیدن مظاهر مجله‌ی «دنيا» که آقای هدایت یک شماره‌ی آن را فرستاده بود (و تصور می‌کنم مقاله‌ی به امضای فریدون آن به قلم شما باشد) فهمیدم که اشتراک نخواهم کرد و مجله‌ی «علم و هنر» که در عرض چند ماه قریب دوهزار مشترک پیدا کرد که هفتصد نفر آنها نقداً پول فرستادند البته یک قسمت برای آن بود که ظاهر آراسته داشت. روزنامه‌ی ۳۲ صفحه‌ی ماهیانه با کاغذ ساده خرجی ندارد و می‌توان به فوری شروع کرد ولی بیم آن می‌رود که نه خوش بدرخشد و نه دولت دایم گردد. معهذا اگر خودتان امتیاز بگیرید و شروع کنید هم با خرج آن و هم با کمک قلمی آنچه از دستم برآید کوتاهی نخواهم کرد ولی آرزوی خود من است که از همان ابتدا اگر ممکن باشد مجله‌ی شیکی بیرون بدهیم و لهذا نظریات خودم را نوشته‌ام که مورد توجه قرار داده و پس از تبادل و تعاطى افكار نتیجه‌ی مذاکرات و تصمیمات خودتان را به من خبر دهید. مجله در ۳۲ صفحه ماهیانه با کاغذ متوسط و بدون خرج اداری در صورتی که هزار نمره در اول چاپ شود خیلی ارزان خواهد شد و هر کداممان اگر در ماه پانزده تومان بدهیم کار راه خواهد افتاد و البته... * هم تا حدی پیدا خواهد نمود ولی باید دید که آیا ممکن نخواهد بود از همین ابتدا سنگین‌تر شروع کنیم که با خیال و نظر آقای مینوی هم موافق باشد...»

* دو کلمه خوانده نشد.


منبع:
نامه‌های صادق هدایت، گردآورنده: محمد بهارلو، نشر اوجا، تابستان ۱۳۷۴


#نامه_ها
#صادق_هدایت
#محمدعلی_جمالزاده
#بزرگ_علوی

تصویر: دستخط محمدعلی جمالزاده؛ نامه‌ی دیگری از جمالزاده به علوی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#نامه_ها
ردّ پای کتاب «تأملات» کافکا در نامه‌هایش به فلیسه

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


وقتی کتاب «تأملات» کافکا به چاپ رسید، او در میانه‌ی رابطه با فلیسه باوئر بود. رابطه‌ای که ما از طریق نامه‌های کافکا تا حدودی از چند و چونش باخبریم. پیوستگی نامه‌نگاری‌ها، سبب شده بود که کافکا درباره‌ی نظر و احساسش نسبت به چاپ کتابش، در چندین نامه‌اش به فلیسه چیزهایی بنویسد. همین‌طور دل‌نگرانی‌هایش از بابت برخورد فلیسه با آن کتاب وقتی به دستش می‌رسد و آن را می‌خواند.
در زیر، برش‌هایی از برخی نامه‌های کافکا به فلیسه که به موضوع کتاب «تأملات» اشاره دارد، به ترتیب و توالی زمانی آمده است.


کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۲۸ نوامبر ۱۹۱۲]
کتابم، کتابکم، دفترچه‌ام به خوبی و خوشی پذیرفته شده است. اما کتاب خیلی خوبی نیست، باید چیزهای بهتری نوشت.

کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۱۰ به ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن پست می‌خواهد با ما آشتی کند. امروز پستچی اولین نسخه صحافی‌شده کتابکم را آورد (فردا آن را برایت می‌فرستم.) و عکس تو را به عنوان نشانه تعلق، زیر نواری که با آن کتاب بسته شده بود، قرار دادم.

کافکا به فلیسه
[پراگ، ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
با کتاب بیچاره من مهربان باش! همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتب کردنشان دیده بودی. آن موقع برای مطالعه‌شان «صلاحیت» نداشتی، تو عزیزترین خل و انتقامجو! امروز این کتاب آن‌قدر که به تو تعلق دارد از آنِ هیچ‌کسِ دیگری نیست، البته باید این‌طور می‌بود که کتاب را از فرط حسادت از دستت بقاپم تا فقط مرا نگه داری و ناچار نباشم جایم را با یک کتاب کوچک کهنه قسمت کنم. ببینیم تشخیص می‌دهی که این قطعات کوچک از نظر سنی چه فرقی با هم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بی‌تردید به هشت تا ده سال پیش تعلق دارد. تا جایی که ممکن است به افراد کم‌تری نشانش بده، تا میلت به من را زایل نکنند.

کافکا به فلیسه
[پراگ شب ۱۳ به ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲]
خیلی خوشحالم که می‌دانم کتابم، هرچقدر هم که به آن ایراد داشته باشم (فقط کوتاه بودنش بی‌عیب و نقص است) الان در دستان مهربان توست.

کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲۹ به ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن الان دقیق‌تر می‌دانم چرا نامه دیروز آن‌همه حسادتم را برانگیخته بود: از کتابم همان‌قدر کم خوشت می‌آید که آن وقت‌ها از عکسم خوشت آمده بود. اشکالی ندارد، چون بیش‌تر چیزهایی که آن‌جا نوشته شده، قدیمی است، اما با این وجود بخشی از من است و بنابراین بخشی از منِ بیگانه برای تو. اما اصلاً اشکالی ندارد، نزدیکی به تو را با چنان قدرتی در همه‌چیز حس می‌کنم که با کمال میل حاضرم، وقتی تنگ کنار منی، اول خودم کتاب کوچک را با پا کنار بزنم. وقتی در حال حاضر مرا دوست داری، گذشته می‌تواند، هرجا که می‌خواهد باشد، و اگر لازم شد، همان‌قدر دور بماند که ترسِ از آینده دور است. اما این را به من نمی‌گویی، در دو کلمه نمی‌گویی که از کتاب خوشت نمی‌آید! -کسی هم مجبورت نکرده بود بگویی از کتاب خوشت نمی‌آید (احتمالاً این هم حقیقت نداشته باشد.) بلکه فقط بایستی می‌گفتی با کتاب کنار نمی‌آیی. بله. واقعاً آشفتگی درمان‌ناپذیری در آن است یا بیش‌تر از آن: نور امیدی است در یک سرگشتگیِ بیکران و باید خیلی به آن نزدیک شد تا چیزی را دید. پس خیلی قابل‌فهم‌تر می‌بود، اگر نمی‌دانستی با کتاب چه‌کار کنی، و جای امیدواری می‌بود، در وقتی خوش و رخوتناک شاید که وسوسه‌ات می‌کرد. هیچ‌کس نخواهد دانست با این کتاب چه‌کار کند، این برای من روشن بود و هست -هدر دادن زحمت و پولی که ناشر ولخرج صرف من کرد و کاری سراپا بیهوده بود، مرا هم اذیت می‌کند؛ انتشارش خیلی اتفاقی پیش آمد. شاید روزی برایت تعریف کردم. هرگز آگاهانه به فکر چاپش نبوده‌ام.

کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲ به ۳ ژانویه ۱۹۱۳]
نگران کتابم نباش، این آخرین خزعبلاتم حال غم‌انگیز من در شبی غم‌انگیز بود. آن‌‌موقع فکر می‌کردم بهترین شیوه برای این‌که کتابم را برایت دلپذیر کنم، این است که سرزنش‌های احمقانه‌ای به تو بکنم. فقط سر فرصت و در آرامش بخوانش. آخر چطور ممکن است همچنان برای تو ناآشنا بماند! حتی اگر خودت را کنار می‌کشیدی، اگر سفیر خوب من بود، بایستی دلت را می‌‌برد.


منبع:
از نوشتن، فرانتس کافکا، ناصر غیاثی، نشر ثالث


#فرانتس_کافکا
#ناصر_غیاثی
#نشر_ثالث


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#یادکرد ابراهیم گلستان در سالروز تولدش

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده
#نامه_ها

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

غلامحسین ساعدی فعالیت‌های سیاسی‌اش را از دوران نوجوانی و با روزنامه‌نگاری آغاز می‌کند. به واسطه‌ی این فعالیت‌ها پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر می‌شود و برای اولین بار زندان را تجربه می‌کند. تجربه‌هایی که پس از آن هم تکرار می‌شود؛ تعقیب، زندگی مخفیانه، زندان، شکنجه و سلول انفرادی.
سخت‌ترین تجربه‌های زندان برای او، در سال ۱۳۵۳ رقم می‌خورد. ساعدی که در همان سال ممنوع‌القلم شده بود، اما به قصدِ تحقیق برای نوشتن یک تک‌نگاری راجع به شهرک‌های نوبنیاد به لاسگرد در اطراف سمنان سفر کرده بود، توسط ساواک دستگیر و به زندان قزل قلعه و سپس اوین منتقل شد. او یک سال را در سلول انفرادیِ زندان اوین گذراند و تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روحی قرار گرفت. آن‌طور که احمد شاملو توصیف می‌کند: «… آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه‌ی نیمه‌جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد...»
اما با همه‌ی این اوصاف، دستخطی از او در دسترس است که ایستادگی او را در سال‌های خفقان و مبارزه، نشان می‌دهد. او در نامه‌ای که از زندان برای برادرش علی‌اکبر نوشته، این‌طور می‌گوید:
«... اگر مرا خفه کردند، نعره‌ی مرا نمی‌توانند خفه کنند. یادت باشد که بعد از مرگ نیز من فریاد خواهم کشید...»

#غلامحسین_ساعدی

@peyrang_dastan
#نامه‌_ها
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

کافکا به فلیسه [پراگ، ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]

با کتاب بیچاره‌ی من مهربان باش! همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتب کردنشان دیده بودی.
آن‌موقع برای مطالعه‌شان «صلاحيت» نداشتی، تو عزیزترین خُل و انتقامجو! امروز این کتاب آن‌قدر که به تو تعلق دارد از آنِ هیچ‌کسِ دیگری نیست، البته باید این‌طور می‌بود که کتاب را از فرط حسادت از دستت بقاپم تا فقط مرا نگه داری و ناچار نباشم جایم را با یک کتابِ کوچکِ کهنه قسمت کنم. ببینیم تشخیص می‌دهی که این قطعاتِ کوچک از نظر سنی چه فرقی با هم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بی‌تردید به هشت تا ده سال پیش تعلق دارد. تا جایی که ممکن است به افراد کم‌تری نشانش بده، تا میلت به من را زایل نکنند.

کافکا به فليسه [پراگ، شب ۱۳ به ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲]

خیلی خوشحالم که می‌دانم کتابم، هرچقدر هم که به آن ایراد داشته باشم (فقط کوتاه بودنش بی‌عیب و نقص است) الان در دستانِ مهربانِ توست.

کافکا به فليسه [پراگ، از ۲۹ به ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲]

در ضمن الان دقیق‌تر می‌دانم چرا نامه‎ی دیروز آن همه حسادتم را برانگیخته بود: از کتابم همان‌قدر کم خوشت می‌آید که آن وقت‌ها از عکسم خوشت آمده بود. اشکالی ندارد، چون بیشتر چیزهایی که آنجا نوشته شده، قدیمی است، اما با این وجود بخشی از من است و بنابراین بخشی از منِ بیگانه برای تو. اما اصلا اشکالی ندارد، نزدیکی به تو را با چنان قدرتی در همه چیز حس می‌کنم که با کمال میل حاضرم، وقتی تنگ کنار منی، اول خودم کتاب کوچک را با پا کنار بزنم. وقتی در حال حاضر مرا دوست داری، گذشته می‌تواند، هر جا که می‌خواهد باشد، و اگر لازم شد، همان‌قدر دور بماند که ترسِ از آینده دور است. اما این را به من نمی‌گویی، در دو کلمه نمی‌گویی که از کتاب خوشت نمی‌آید! ــ کسی هم مجبورت نکرده بود بگویی از کتاب خوشت نمی‌آید (احتمالا این هم حقیقت نداشته باشد.) بلکه فقط بایستی می‌گفتی با کتاب کنار نمی‌آیی. بله. واقعا آشفتگیِ درمان‌ناپذیری در آن است یا بیش‌تر از آن: نور امیدی است در یک سرگشتگیِ بیکران و باید خیلی به آن نزدیک شد تا چیزی را دید. پس خیلی قابل فهم‌تر می‌بود، اگر نمی‌دانستی با کتاب چه کار کنی، و جای امیدواری می‌بود، در وقتی خوش و رخوتناک شاید که وسوسه‌ات می‌کرد. هیچ‌کس نخواهد دانست با این کتاب چه کار کند، این برای من روشن بود و هست ــ هدر دادن زحمت و پولی که ناشرِ ولخرج صرف من کرد و کاری سراپا بیهوده بود، مرا هم اذیت می‌کند؛ انتشارش خیلی اتفاقی پیش آمد. شاید روزی برایت تعریف کردم. هرگز آگاهانه به فکر چاپش نبوده‌ام.

#فرانتس_کافکا
#از_نوشتن
#ناصر_غیاثی
#نشر_ثالث
گردآورندگان؛ اریش هلا، یوآخیم بویگ

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
پیرنگ | Peyrang
‍‍ . #یادداشت بر داستان «ویلیام ویلسون» چه می‌خواهد این وجدان شریر؟ #شقایق_بشیرزاده اگرچه که یکی از مهم‌ترین خصوصیات سبک رمانتیسم تاثیر احساسات نویسنده بر داستان است و داستان جولانگاهی برای خیالات او محسوب می‌شود منتها نباید از این امر غافل شد که این کشمکش…
.
#درباره_نویسنده
#نامه_ها

گزینش و توضیح: #شقایق_بشیرزاده

از ادگار آلن پو (۱۸۰۹-۱۸۴۹) نامه‌هایی بر جا مانده است که به شناساندن او به خوانندگانش کمک بسیاری می‌کند. در نامهها حالات روحی، زندگی اجتماعی و زندگی ادبی او را می‌توان دنبال کرد و حتی به اتفاقات ادبی دوران وی پی برد. در دورانی که او کتاب «داستان‌های عجیب و غریب» را به ناشران محلی لئا و بلانچارد سپرده بود، به دنبال تایید نظر نویسندگان و منتقدان مطرحی بود تا بلکه این کتاب او را از شرایط اقتصادی دشواری که داشت برهاند. یکی از آن کسانی که او برایش احترام قائل بود و او را نویسنده‌ای طراز اول می‌دانست واشنگتن ایروینگ* بود. او نامه‌ای به وی می‌نویسد و بعد از مدتی ایروینگ نیز پاسخ او را همان‌گونه که پو می‌خواهد می‌دهد. اگرچه این نامه نیز کمک چندانی به وی نکرد اما پو دست از تلاش بر نداشت و به چاپ اشعار و داستان‌هایش ادامه داد تا به آنچه که می‌خواست برسد. عنوان بزرگترین شاعر و نویسنده‌ی داستان کوتاه آمریکا!


فیلادلفیا. ۱۲ اکتبر ۱۸۳۹
آقای عزیز!
نامه‌ی محبت‌آمیز شما را دریافت کردم و کاملا با آنچه می‌گویید موافقم. مجبورم از شما فرصتی برای صحبت درباره‌ی داستانی مجزا بگیرم. باید غمگین باشم، هرچند اگر شما اجازه دهید، می‌توانم از شما تقاضایی کنم. درخواستم از شما قول کمک است، اینکه من را به خاطر بیاورید و در اولین فرصت بدون اجبار عقیده‌تان را بیان کنید.
برایتان نسخه‌ی اکتبر مجله‌ی جنتلمن، شامل داستانم «ویلیام ویلسون» را فرستادم. این داستانی است که در نامه‌ی قبلی‌ام راجع به آن صحبت کردم و بر اساس مقاله‌ی کوتاهی از شما در گیفت در سال ۱۹۳۶ است. مقاله‌ی شما «درامی نوشته نشده از لرد بایرون» نام داشت. امیدوارم که حق مؤلف «ویلیام ویلسون» را داشته باشم و شما به خواندن آن ترغیب شوید. همچنین امیدوارم آن را خوانده و چیزی برای تأیید بیابید. این سبب درخواست دیگرم می‌شود که به سختی می‌دانم چگونه آن را بخواهم، چون می‌ترسم فکر کنید مزاحم هستم. هر چند مطمئنم شما اجازه می‌دهید مشکلاتی را که باید بر آن‌ها غلبه و اضطرابی که احساس می‌کنم شرح دهم.
لئا و بلانچارد در اوایل ماه بعد مجموعه داستان‌هایم را در دو جلد منتشر خواهند کرد. همان‌طور که داستان‌هایم به نوبت چاپ می‌شوند، ستایش‌های زیادی از آقایان که عقاید فوق‌العاده‌ای دارند دریافت کرده‌ام و همچنین این تحسین‌ها در روزنامه‌های روز شامل ادبیات جنوبی، پیام‌رسان و دیگر مجله‌ها چاپ می‌شوند. لئا و بلانچارد فکر می‌کنند که هیچ مشکلی در چاپ دوباره‌ی آن‌ها وجود نخواهد داشت و شکل معمولی از تبلیغ در مورد کتاب‌های مختلفی که آن‌ها قبل از کتاب‌های من منتشر کردند، است. شخصا با همگی صاحبنظران صحبت نکردم اما عقاید شخصی بعضی از مردان ادبیاتمان که راهشان را به کتاب‌ها پیدا کردند این است. در میانشان می‌توان به آقای پالدینگ، کندی و ویلیس اشاره کنم. اگر اجازه داشته باشم چند جمله‌ای را از خود آن‌هایی که ستایش زیادی از بعضی داستان‌هایم کردند درباره‌ی «ویلیام ویلسون» (که فکر می‌کنم بهترین کارم است) اضافه کنم شانسی برایم خواهد بود. بدون آگاهی نمی‌گویم، متقاعد شده‌ام که عقاید خوب شما توجه عمومی به من را تضمین می‌کند تا از این پس ثروت را به وسیله‌ی تضمین شهرت با هم برایم به همراه می‌آورد.
هرچند احساس می‌کنم که نسبت به شما غریبه‌ای غیر‌عادی‌ام و هیچ تقاضایی از مقام والای شما ندارم. وقتی این درخواست را از شما نمی‌کردم هنوز حس نمی‌کردم که همه‌ی آنچه را که می‌توانستم برای تضمین راه موفقیت انجام داده‌ام. امید زیادی دارم که شما آن را تضمین کنید، برای اینکه آنچه شما بازتاب می‌دهید با احترام به شما، عملی است که در لحظه‌ی کوتاه انجام می‌دهید اما برای من خود زندگی خواهد بود.
بنابراین حالا درخواستم این است که شما «ویلیام ویلسون» را تأیید کنید. نظرتان را با جملات خود در نامه‌ای برایم بیان کنید و اجازه دهید لئا و بلانچارد همان‌طور که اشاره کردم آن را منتشر کنند.
مهربانی‌تان را به من ابراز کنید.

با همه‌ی احترام
ادگار.آ.پو

*واشنگتن ایروینگ (۱۷۸۳-۱۸۵۹) نویسنده، سفرنامه‌نویس، شاعر و خالق داستان‌های کوتاه است که او را جزو اولین نویسندگان داستان کوتاه در آمریکا می‌شناسند. او خالق آثاری چون اسلیپی هالو، ریپ وان وینکل، کریستف کلمب و محمد و پیروانش است.

#ادگار_آلن_پو
#یک_فنجان_قهوه_با_ادگار_آلن_پو
#انتشارات_نگاه

@peyrang_dastan
‍ .
#نامه_ها

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن ۱۹۴۹

شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هرچه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا روگردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در بر می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانی روزهای مدید با تو حرف بزنم.
من همه چیز را به تو می‌سپارم. می‌دانم که در طول این هفته‌های طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قله‌ها زندگی همه چیز را می‌آورد و در گودال‌ها رنج کور می‌کند. آنچه از تو می‌خواهم این است که سرزنده یا خموده، آینده‌ی عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن می‌کند، این جدایی پر درد، اعتمادی‌ست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو می‌سپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر می‌گذرانم.
منتظرم بمان همان‌طور که منتظرت می‌مانم. پا پس نکش چنان‌که می‌دانم جز این هم نمی‌کنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر به سوی تو دارم.
الآن درباره‌ی تو و درباره‌ی خودم بسیار بیشتر از آنچه می‌دانستم می‌دانم. همین است که می‌دانم از دست دادن تو مرگ حتمی‌ست. من نمی‌خواهم بمیرم و تو نیز باید بدون اینکه ضعفی نشان بدهی، خوشحال باشی. باید این راهی را که منتظر ماست، هر چقدر سخت و هر چقدر دهشتناک، در پیش بگیریم.
خدانگهدار عشق من، بچه‌ی عزیزم، خدانگهدار، سخت و لطيف، و وقتی خودت می‌خواهی خیلی لطيف... دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون و چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خودِ زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به رنگ چشم‌های توست.
خدانگهدار! قلبی پر اشک دارم، اما می‌دانم که زندگی واقعی دو ماه دیگر آغاز خواهد شد، وقتی که دهانت را می‌بوسم.

آ.

#خطاب_به_عشق
نامه‌های عاشقانه‌ی آلبر کامو و ماریا کاسارس
#آلبر_کامو
#کاترین_کامو
#زهرا_خانلو
#فرهنگ_نشر_نو

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده
#نامه_ها

صادق هدایت و آن عادت مزاحم‌اش
#حدیث_خیرآبادی

به تعبیر مسعود فرزاد -یکی از دوستان نزدیک صادق هدایت- مضامین نامه‌های او به دوستانش «کتاب خواندن و کتاب خواستن» و «ناراحتی از اوضاع زمانه» است. در نامه‌های بسیاری که میان هدایت و شهیدنورائی رد و بدل شده، هدایت ابتدا به گلایه از وضع و حال زمانه می‌پردازد و بعد بلافاصله گریزی می‌زند به کتاب‌هایی که شهیدنورائی از اروپا برایش فرستاده. نظرش را در مورد آن کتاب‌ها عنوان می‌کند و یا کتاب‌های جدیدی را لیست می‌کند و از شهیدنورائی می‌خواهد تا برایش تهیه کند و بفرستد. او به مرور و در عرض پنج سال مهم‌ترین کتاب‌های زمانه را از شهیدنورائی دریافت می‌کند. کتاب‌هایی که در میان جمع دوستان هدایت دست به دست می‌چرخد و سرمنشاء بحث‌های ادبی و نگارش مقاله‌ها و یادداشت‌هایی در مجله‌ها و روزنامه‌ها می‌شود. جرجانی یکی دو بار از واکنش هدایت در موقع دریافت کتاب‌های ارسالیِ شهیدنورائی سخن می‌گوید. از جمله در مورد کتاب‌های مالرو و اولیس جویس: «]صادق[ با دمش گردو می‌شکست. خیلی خوشحال شده بود و...» گویی کتاب‌ها تنها مأمن و پناهی است که جور زمانه را برای هدایت تحمل‌پذیر می‌کند، مسکنی که به قول خودش به عادتی مزاحم تبدیل شده که از آن گریزی نیست: «خواندن کتاب برایم یک عادت شده، یک عادت مزاحم، اما وقتی که به خانه می‌روم بی‌اختیار باز به سراغ کتاب می‌روم. می‌دانم که همه‌ی بدبختی‌هایم از همین خواندن و نوشتن است اما دست آخر می‌بینم کار دیگری نمی‌توانم کرد.»
هرچند گاهی کتاب‌ها هم کارکرد تسلی‌بخشی‌شان‌ را برای مدتی کوتاه از دست می‌دهند. همان‌طور که هدایت در 20 خرداد 1327 به شهیدنورائی می‌نویسد: «اگر فرصت شد لیست کتاب‌هایی که بیشتر به دردم می‌خورد می‌دهم. نمی‌دانم دیگر کتاب به دردم می‌خورد یا نه چون خیال دارم این یک مشت کتاب بوگندو هم که دارم بفروشم و خرج کنم. فایده‌اش چیست؟»
او در تاریخ 10 مهر 1328 برای شهیدنورائی می‌نویسد: «مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می‌نشیند.» اما دوباره در انتهای نامه‌ی 5 آذر، خرید کتاب‌های مالاپارته و چند کتاب دیگر را به شهیدنورائی سفارش می‌دهد.
با همه‌ی این دلبستگی‌‌های هدایت به کتاب‌هایش، به نقل از انجوی شیرازی، او دو بار کتاب‌های کتابخانه‌اش را فروخت. یک بار به وقت عزیمت به هندوستان و یک بار دیگر، به وقت سفر آخرش به پاریس: «که کاشکی نبودم و نمی‌دیدم، که او از فروختن کتب عزیزش چه رنجی برد و چه افسردگی و ملالی پیدا کرد. زیرا که هدایت با «کتاب» زندگی می‌کرد، آلام و زخم‌های زندگی‌اش را با خواندن کتاب التیام می‌بخشید. از این رو فروش کتاب یکی از دردناک‌ترین حوادث زندگی او بود.»
به گفته‌ی انجوی، هدایت همه‌ی کتاب‌های کتابخانه‌اش که غالب آن‌ها را حاشیه‌نویسی هم کرده بود، به نازل‌ترین قیمت می‌فروشد و چیزی جز چند کتابچه‌ی جیبی باقی نمی‌ماند. انجوی در مورد آخرین مواجهه‌ی هدایت با کتابخانه‌ی خالی‌اش می‌نویسد: «در این روز غم‌انگیز که بیشتر لحظات آن بین من و او به سکوت می‌گذشت، نگاهی به قفسه‌های خالی انداخت که مثل کالبدی بی‌روح و رمق می‌نمود، نگاهی تأثربار و اندوه‌انگیز، آن‌وقت گفت: «این‌ها را هم توی این جعبه‌ی مقوایی بگذاریم.» این کار هم شد، بعد گفت: «این‌ها را ببر.» [...] گفتم: «بماند بعد از این‌که رفتید آن‌ها را می‌برم.» با تحکم جواب داد: «نه، همه را همین حالا ببر، نمی‌خواهم هیچ چیز این‌جا بماند...» و هیچ چیز نماند.
بعد از درگذشت هدایت، همین چند کتابچه‌ی آخر، به خانواده‌اش تحویل داده شد. آن‌ها، کتابچه‌ها را روی میز کارش در کنار جعبه‌ی رومیزی کاغذهایش گذاشتند و از آن عکس گرفتند. عکسی که بارها چاپ شد و حالا به عنوان تصویر آخرین یادگارها از کتابخانه‌ی هدایت دست به دست می‌شود.

#صادق_هدایت

منابع:
نامه‌‌های صادق هدایت، محمد بهارلو، نشر اوجا
هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، صادق هدایت، انتشارات چشم‌انداز

@peyrang_dastan
Ещё