.
#نامه_هاردّ پای کتاب «تأملات» کافکا در نامههایش به فلیسه
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
وقتی کتاب «تأملات» کافکا به چاپ رسید، او در میانهی رابطه با فلیسه باوئر بود. رابطهای که ما از طریق نامههای کافکا تا حدودی از چند و چونش باخبریم. پیوستگی نامهنگاریها، سبب شده بود که کافکا دربارهی نظر و احساسش نسبت به چاپ کتابش، در چندین نامهاش به فلیسه چیزهایی بنویسد. همینطور دلنگرانیهایش از بابت برخورد فلیسه با آن کتاب وقتی به دستش میرسد و آن را میخواند.
در زیر، برشهایی از برخی نامههای کافکا به فلیسه که به موضوع کتاب «تأملات» اشاره دارد، به ترتیب و توالی زمانی آمده است.
کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۲۸ نوامبر ۱۹۱۲]
کتابم، کتابکم، دفترچهام به خوبی و خوشی پذیرفته شده است. اما کتاب خیلی خوبی نیست، باید چیزهای بهتری نوشت.
کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۱۰ به ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن پست میخواهد با ما آشتی کند. امروز پستچی اولین نسخه صحافیشده کتابکم را آورد (فردا آن را برایت میفرستم.) و عکس تو را به عنوان نشانه تعلق، زیر نواری که با آن کتاب بسته شده بود، قرار دادم.
کافکا به فلیسه
[پراگ، ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
با کتاب بیچاره من مهربان باش! همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتب کردنشان دیده بودی. آن موقع برای مطالعهشان «صلاحیت» نداشتی، تو عزیزترین خل و انتقامجو! امروز این کتاب آنقدر که به تو تعلق دارد از آنِ هیچکسِ دیگری نیست، البته باید اینطور میبود که کتاب را از فرط حسادت از دستت بقاپم تا فقط مرا نگه داری و ناچار نباشم جایم را با یک کتاب کوچک کهنه قسمت کنم. ببینیم تشخیص میدهی که این قطعات کوچک از نظر سنی چه فرقی با هم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بیتردید به هشت تا ده سال پیش تعلق دارد. تا جایی که ممکن است به افراد کمتری نشانش بده، تا میلت به من را زایل نکنند.
کافکا به فلیسه
[پراگ شب ۱۳ به ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲]
خیلی خوشحالم که میدانم کتابم، هرچقدر هم که به آن ایراد داشته باشم (فقط کوتاه بودنش بیعیب و نقص است) الان در دستان مهربان توست.
کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲۹ به ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن الان دقیقتر میدانم چرا نامه دیروز آنهمه حسادتم را برانگیخته بود: از کتابم همانقدر کم خوشت میآید که آن وقتها از عکسم خوشت آمده بود. اشکالی ندارد، چون بیشتر چیزهایی که آنجا نوشته شده، قدیمی است، اما با این وجود بخشی از من است و بنابراین بخشی از منِ بیگانه برای تو. اما اصلاً اشکالی ندارد، نزدیکی به تو را با چنان قدرتی در همهچیز حس میکنم که با کمال میل حاضرم، وقتی تنگ کنار منی، اول خودم کتاب کوچک را با پا کنار بزنم. وقتی در حال حاضر مرا دوست داری، گذشته میتواند، هرجا که میخواهد باشد، و اگر لازم شد، همانقدر دور بماند که ترسِ از آینده دور است. اما این را به من نمیگویی، در دو کلمه نمیگویی که از کتاب خوشت نمیآید! -کسی هم مجبورت نکرده بود بگویی از کتاب خوشت نمیآید (احتمالاً این هم حقیقت نداشته باشد.) بلکه فقط بایستی میگفتی با کتاب کنار نمیآیی. بله. واقعاً آشفتگی درمانناپذیری در آن است یا بیشتر از آن: نور امیدی است در یک سرگشتگیِ بیکران و باید خیلی به آن نزدیک شد تا چیزی را دید. پس خیلی قابلفهمتر میبود، اگر نمیدانستی با کتاب چهکار کنی، و جای امیدواری میبود، در وقتی خوش و رخوتناک شاید که وسوسهات میکرد. هیچکس نخواهد دانست با این کتاب چهکار کند، این برای من روشن بود و هست -هدر دادن زحمت و پولی که ناشر ولخرج صرف من کرد و کاری سراپا بیهوده بود، مرا هم اذیت میکند؛ انتشارش خیلی اتفاقی پیش آمد. شاید روزی برایت تعریف کردم. هرگز آگاهانه به فکر چاپش نبودهام.
کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲ به ۳ ژانویه ۱۹۱۳]
نگران کتابم نباش، این آخرین خزعبلاتم حال غمانگیز من در شبی غمانگیز بود. آنموقع فکر میکردم بهترین شیوه برای اینکه کتابم را برایت دلپذیر کنم، این است که سرزنشهای احمقانهای به تو بکنم. فقط سر فرصت و در آرامش بخوانش. آخر چطور ممکن است همچنان برای تو ناآشنا بماند! حتی اگر خودت را کنار میکشیدی، اگر سفیر خوب من بود، بایستی دلت را میبرد.
منبع:
از نوشتن، فرانتس کافکا،
ناصر غیاثی، نشر ثالث
#فرانتس_کافکا#ناصر_غیاثی#نشر_ثالث@peyrang_dastanwww.peyrang.org