.
#یادکردچخوف و آن شفافیتِ ساری
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
۲۹ ژانویه سالروز تولد «آنتون چخوف» (۱۸۶۰_۱۹۰۴) پزشک، داستاننویس و نمایشنامهنویس روس است. گرچه در شرححالی که به خواستِ همکارش از خود میدهد، ۱۷ ژانویه را روز تولد خود دانسته و بعد هم گفته است: «من از این مرض شرححالنویسی رنج میبرم.» پس از این فاصلهی ۱۲ روزهی حضور یا غیابِ چخوف میگذریم که هر جایی میتوانسته باشد. و به یادکردش بخشی از خاطرهی ماکسیم گورکی از او را میخوانیم. این خاطرات در مجموعهداستان «دشمنانِ» چخوف به ترجمهی «سیمین دانشور» نیز آمده است.
به نظر من در حضور چخوف هرکس خود به خود این میل را احساس میکرد که سادهتر و حقیقیتر باشد و خودش را همانطور که هست نشان بدهد. من غالباً میدیدم که در برابر او، مردم کلماتِ پُر زرقوبرق و جملات کتابی و قلنبه را ول میکردند. کلمات و جملات و سایر تصنعات بیمایهای که یک فرد روسی میل دارد به خودش ببندد تا خودش را یک اروپاییِ تمامعیار جا بزند و درست همانگونه که قبایل وحشی خود را با گوشماهی و صدفها زینت میدهند، خود را با آنها بیاراید. آنتون چخوف از گوشماهی و پَرِ خروس و خرمهره بیزار بود. هر چیز بیگانه و پر زرقوبرق که اشخاص به خود میبستند تا خود را بزرگتر بنمایانند، او را ناراحت میکرد. به خاطر دارم هر وقت شخصی را که لباسی پر زرقوبرقی پوشیده بود، میدید آرزو میکرد که آن بیچاره را از شرّ آن پولکها و یراقهای بیفایده و ناراحتکننده خلاص کند و زیرِ آن لباس، صورت واقعی و روح حقیقی او را بیابد. چخوف تمام عمرش با روح واقعی خودش زیست. همانطور که بود زندگی کرد. همیشه خودش بود؛ کاملا آزاده. و هیچگاه خود را به زحمت نمیانداخت که مردم و آدمهای مبادی آداب چه توقعی از او دارند و میخواهند که او چگونه باشد. هرگز از صحبت دربارهی مباحث عمیق و دور از ذهن خوشش نمیآمد؛ صحبتهایی که همشهریهای عزیز ما، خود را با آنها تسلی میدهند و فراموش میکنند که حرفهای احمقانهای است و بههیچوجه مشغولکننده نیست. آدم از لباس مخمل که در آینده خواهد خرید سخن بگوید و در حال حاضر حتی یک تنبان حسابی پایش نباشد!
چون خودش بیاندازه ساده بود، همه چیز ساده را دوست میداشت. واقعیت و صمیمیت را میپسندید و روش خاصی به کار میبرد تا مردم دیگر در برابرش ساده و صمیمی باشند.
یادم است یک روز سه خانم که لباسهایی گرانبها بر تن داشتند، به دیدارش آمدند. اتاقاش را از خشخشِ دامنهای ابریشمی خود پرسر و صدا کردند و بوی عطر غلیظی در هوا پراکندند. مؤدب روبهروی میزبانشان نشستند و خود را طوری گرفتند که انگار عاشق مباحث سیاسی هستند و یکریز به سؤال کردن پرداختند:
ـ آنتون پاولویچ، چه فکری میکنید؟ جنگ چگونه خاتمه مییابد؟
آنتون پاولویچ سرفه کرد. کمی فکر کرد و ملایم با صدایی گرم و جدی گفت:
ـ یقینا صلح میشود.
ـ بله، البته! اما چه کسی فاتح میشود؟ یونانیها یا ترکها؟
ـ به نظر من هرکه قویتر باشد فاتح میشود.
ـ به نظر شما کدامشان قویترند؟
ـ آنهایی که بهتر خوردهاند و بهتر تربیت شدهاند.
یکی از خانم ها فریاد زد: «چه باهوش!» و دیگری پرسید:
ـ کدامشان را شما بیشتر دوست دارید؟
آنتون پاولویچ به گرمی او را نگریست و با تبسم خاشعانهای گفت: «من میوههایی را که در شیرهی شکر فرو میکنند دوست دارم. شما چطور؟»
آن خانم از خوشحالی فریاد زد: «من هم همینطور»
و خانم دومی هم رضایت داد و گفت: «مخصوصا مالِ مغازهی ابرکوسوف را.» و سومی چشمانش را نیمهبسته کرد، دهانش آب افتاد و اضافه کرد: «خیلی خوشبوست.» و هر سه با نشاط خاصی به صحبت پرداختند. اطلاع و مهارت کامل خود را دربارهی نقل میوه نشان دادند. واضح بود که هر سه خوشوقتاند از اینکه مغز خود را با تظاهر به داشتن ذوق سیاسی و قضیهی ترکیه و یونان خسته نمیکنند. قضیهای که تا آن لحظه هیچکدام کوچکترین اندیشهای دربارهاش نکرده بودند. وقتی میخواستند بروند، به آنتون پاولویچ قول دادند که: «برایتان نقل میوه خواهیم فرستاد.»
وقتی رفتند، من گفتم: «خیلی خوب موضوع صحبت را تغییر دادید!» آنتون پاولویچ آرام خندید و گفت: «هر کس باید به زبان خودش حرف بزند.»
#آنتون_چخوف#دشمنان#سیمین_دانشور#انتشارات_نگاه@peyrang_dastanwww.peyrang.org