پیرنگ | Peyrang

#برشی_از_کتاب
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


از گفت‌وگوهایم با سانسورچی

«بله، پیروزی برامون گرون تموم شد، اما شما باید دنبال الگوهای قهرمانی باشی. ما صدها الگوی قهرمانی داریم. اون‌وقت شما می‌آی کثافت جنگ رو نشون می‌دی؛ لباس زیر رو. پیروزی ما تو آثار شما ترسناک به‌نظر می‌رسه... شما دنبال چی هستید؟»
«دنبال حقیقت.»
«فکر می‌کنید حقیقت چیه؟ اون چیزی که تو زندگی اتفاق می‌افته. چیزی که تو خیابوناست. زیر پاهامون. برای شما حقیقت همین قدر پسته، زمینیه. نه، حقیقت، اون چیزیه که ما آرزوش رو داریم. چیزی که می‌خوایم باشیم، نه چیزی که هستیم.»

***
«پیش‌روی می‌کنیم. اولین روستاهای آلمانی مقابل‌مون هستن. جوونیم، قوی‌ایم. چهار ساله که زن ندیدیم. تو زیرزمین‌ها شراب هست. مزه هست. دخترهای آلمانی رو گیر می‌آوردیم و... ده‌نفره به یکی تجاوز می کردیم... تعداد زن‌ها خیلی کم بود، خیلی‌ها از ترس ارتش شوروی فرار کرده بودن. جوونا رو دستچین می‌کردیم، دخترها رو... دوازده سیزده ساله‌ها رو... اگه گریه می‌کرد، کتکش می‌زدیم، یه چیزی تو دهنش فرو می‌کردیم تا ساکت شه. برای اون دردآوره و برای ما خنده‌دار. الان نمی‌فهمم واقعاً چه‌طوری اون کارا رو انجام دادم... درحالی‌که پسری از یه خونواده‌ی تحصیل‌کرده بودم... اما این من بودم که... تنها چیزی که ازش می‌ترسیدیم این بود که دخترای خودمون از این قضایا بویی ببرن! پرستارامون منظورمه. جلوشون خجالت می‌کشیدیم...»
«صبح بود که نیروهای دشمن ده‌مون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتا یه لقمه نون، همراه‌شون نبردن. بدون تخم‌مرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی. نصفه‌شب خاله ناستيا، همسایه‌مون، دخترش رو می‌زد، چون دخترش همه‌ش گریه می‌کرد. خاله ناستیا پنج‌تا بچه‌ش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیف‌تر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همه‌ش می‌گفتن گشنه‌مونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیوونه می‌شد. همون شب من صدای یولچکا روشنیدم... می‌گفت: «مامان جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمی‌کنم... دیگه ازت غذا نمی‌خوام. نمی‌خوام...» صبح روز بعد دیگه یولکا رو ندیدم... هیچ‌کس نتونست پیداش کنه... خاله ناستيا... وقتی به ده برگشتیم همه چیز زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغ‌شون حلق آویز کرد. بچه‌های کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا می‌خواستن…»

از گفت‌وگوهایم با سانسورچی

«این دروغه! این تهمت به سرباز ماست که نصف اروپا رو از چنگال فاشیسم آزاد کرد. این تهمت به پارتیزانای ماست. تهمت به ملت قهرمان ماست. ما به داستان حقیر شما نیازی نداریم. ما به داستانی بزرگ نیاز داریم. داستان پیروزی. شما هیچ‌کس رو دوست ندارید! شما ایده‌های بزرگ ما رو دوست ندارید. ایده‌های مارکس و لنین رو.»
«بله من ایده‌های بزرگ رو دوست ندارم. من آدم‌های کوچک رو دوست دارم…»



بریده‌ای از کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد»، سوتلانا آلکساندرا الکسیویچ، ترجمه: عبدالمجید احمدی، نشر چشمه

#جنگ_چهره_زنانه_ندارد
#سوتلانا_آلکساندرونا_آلکسیویچ
#ادبیات_سانسور

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍.
#آبادان
#برشی_از_کتاب زمین سوخته؛ احمد محمود


«...جسد ديگری از زير خاک بيرون می‌كشند؛ ويرم گرفته است كه پتوها را از روی صورت همه‌ی جسدها پس بزنم، بی‌اختيار به طرف اجساد كشيده می‌شوم. نگاهم به گلابتون است. چشمهايش باز می‌شوند.از رفتن به طرف جسدها باز می‌مانم. چشمان گلابتون سفيد سفيد است. انگار كه اصلاً سياهی ندارد. جسدی را كه از بن‌بست بيرون می‌آورند خون‌آلود است، نخل پايه‌بلند گوشه‌ی خانه‌ی ننه‌باران بر جای خود استوار ايستاده است. گلابتون ناله می‌كند. بعد انگار كه در خواب باشد، بی هيچ كلامی دست‌ها را به زمين می‌زند و می‌نشيند و با نگاهی ناباور، روبه‌رو را نگاه می‌كند. گردوخاک همه‌جا را پر كرده است. يكهو جيغ گلابتون را می‌شنوم. سر بر می‌گردانم. گلابتون بچه‌ی خردسالش را بالای سر برده است. تا بخواهم تكان بخورم و جسد خواهر گلابتون را دور بزنم، گلابتون بچه را محكم به زمين می‌كوبد و فرياد‌كشان بنا می‌كند به دويدن، سر كودک چنان به سنگ خورده است كه فرقش شكافته است و مغز همراه خون روی زمين پخش شده است. نور تندی چشمم را می‌زند. جوان خاكستری‌پوش دارد عكس می‌گيرد. لبان طفل، انگار هنوز جان دارد و انگار كه دنبال پستان می‌گردند. گلابتون دست‌ها را از هم باز كرده است و دور ميدان می‌دود و جيغ می‌كشد.»


#زمین_سوخته
#احمد_محمود


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan

عکس و نقاشی: میرزا حمید
@Mirzaahamid
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


آلبر کامو؛
نامه‌هایی به یک دوست آلمانی، نامه‌ی اول


ما آنچه را که رازِ پنهان در پسِ هر پیروزی است آموخته‌ایم و اگر این راز را از دست ندهیم روزی شاهد پیروزی نهایی خواهیم بود. ما آموخته‌ایم که روح در مقابل شمشیر چیزی به دست نمی‌آورد - برخلاف آنچه ما گه‌گاه تصور می‌کردیم - اما روح و شمشیر چون یکی شوند به یک پیروزی جاودانه در مقابلِ آن شمشیری که برای خاطر نفس کشیده شده است رهنمون می‌گردند. به همین دلیل است که ما اکنون پس از آن‌که اطمینان یافتیم روح با ماست شمشیر را پذیرفته‌ایم.
ابتدا مجبور بودیم مرگ انسان‌ها را به چشم ببینیم و خود نیز در خطر مرگ باشیم، مجبور بودیم نظاره‌گر آن باشیم که کارگران فرانسوی، در حالی که هم‌قطاران خود را تشویق به شجاعت می‌کردند، از راهروهای زندان به دمِ تیغه‌ی گیوتین برده شوند. برای این‌که بر روح خود تسلط داشته باشیم مجبور به تحمل شکنجه‌های جسمی بودیم. این تنها بهایی است که انسان می‌بایست برای آن چیزی که واقعاً در تصاحب دارد بپردازد. ما بهای گزافی پرداخته‌ایم و از این هم بیش‌تر خواهیم پرداخت، ولی یقین خود را، انگیزه‌ی خود را و احساس خویش به عدالت را با خود داریم. شکست شما اجتناب‌ناپذیر است.


#آلبر_کامو
#نامه_هایی_به_یک_دوست_آلمانی
#سعید_ثابت_قدم


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب
در این خانه برف می‌بارد
#حامد_اسماعیلیون

شماره‌ی ایران در دستش بود، آن را قبل از رفتن به فرودگاه پس داده بود. دوستان مدام تماس می‌گرفتند. می‌گفتم «نمی‌تونم پیداش کنم. نمی‌دونم اصلا کجاست». به خانه که رسیدم حدود سه و نیم چهار صبح به وقت ایران بود و مادر پریسا را در شمال زابراه کردم. گفتم «نمی‌تونم با پرنیان صحبت کنم. این پرواز کنسل می‌شه». مادر پریسا بیدار بود اما خبر جنگ را نمی‌دانست. او هم به تکاپو افتاد. بالاخره حدود چهار صبح توانستم با پرنیان حرف بزنم. پرنیان گفت در راه بازگشت از فرودگاه است. گفت تا همین ده دقیقه‌ی پیش در فرودگاه با هم بوده‌اند و الان پریسا و ری را در سالن ترانزیت هستند. گفتم: «پرواز کنسل نشده؟ آخه چطور ممکنه؟ وضعیت جنگیه!» گفتم: «برگردید. شاید فرودگاه رو نشونه بگیرن. بهتره اونجا نمونن». پرنیان گفت: «اینجا همه چیز عادیه و پروازها هم طبق برنامه انجام می‌شه. ما چیز
غیرعادی‌ای ندیدیم».
دیگر دست کسی به آنها نمی‌رسید. در خانه راه می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم اما گفت‌وگو با پرنیان آرام‌ترم کرده بود. پس یعنی خطری نیست؟ پس یعنی بی‌جهت دچار اضطراب شده‌ام؟ چقدر بعدها به این لحظات خواهیم خندید. چقدر بعدها خواهد گفت «تا همه‌جا مرا دنبال می‌کنی». خواهد گفت «اون از تاکسی، اون از عروسی، این هم از فرودگاه که نصف ایران رو به خاطر ما بیدار کردی». کتاب «دوبلینی‌ها» را از کنار تخت پریسا برداشتم و ورقی زدم. با خودم فکر کردم وقتی برگردد این کتاب را تمام می‌کند و آن وقت نوبت من است. در اتاق ری‌را هم چرخیدم. همه‌چیز را مرتب کرده بود و هدیه‌های بازنکرده‌ی روز کریسمس روی میزش بودند. می‌خواستم وقت بکشم. چشمم را ببندم و کابوس جنگ تمام شده باشد. ری‌را هم مشغول خواندن «درنده‌ی باسکرویل» بود. می‌دانستم وقتی برگردد می‌خواهد درباره‌ی این کتاب چیزی بنویسد. کتاب را ورق زدم اما نمی‌توانستم حواسم را متمرکز کنم. سراغ وبسایت فرودگاه تهران رفتم. می‌دانستم در حد یک وبسایت خبری هم نمی‌تواند به‌روز بشود. نه از تاخیر، نه از نشست و برخاستن هواپیماها، از هیچ‌چیز خبری به‌روز ندارد، چه رسد به نشان دادن مسیر پروازی هواپیما. اما می‌شد به فرودگاه کی اف اطمینان کرد. ساعت رفته رفته به پنج و پانزده دقیقه نزدیک می‌شد. دراز کشیده روی تخت و غرق در اضطراب، لحظه‌ی بلند شدن هواپیما را در وبسایت فرودگاه کی اف دنبال می‌کردم. درست راس ساعت پنج و پانزده دقیقه هواپیما بلند شد. ده دقیقه‌ی اول پرواز را دنبال کردم و بعد به دوستانم پیغام دادم که پروازشان برخاسته است. از صفحه‌ی موبایل اسکرین‌شات می‌گرفتم و برای‌شان می‌فرستادم. همه با اضطراب بیرون آمدن این پرواز از مرزهای ایران را تماشا می‌کردیم. برخی می‌گفتند مسیر پرواز رو به شمال غربی ست و آنها را چیزی تهدید نمی‌کند، برخی می‌گفتند نگران نباش، اتفاقی نمی‌افتد. من بیش از هر چیز نگران فرودگاه بودم. حال که از فرودگاه خارج شده بودند دیگر خطری نبود. مدام آغاز جنگ ایران و عراق در ذهنم می‌آمد که با بمباران فرودگاه‌های کشور از سوی عراق رسمیت یافته بود. یک ساعت بعد هواپیما از مرز ایران خارج شد و من نفسی به‌راحتی کشیده بودم. تا سه ساعت دیگر در کی اف هستند و حتما با آنها تماس خواهم گرفت. به دوستانم به شوخی گفتم: «وقتی برگرده دیگه نمی‌ذارم از خونه بیرون بره. هر دوشون رو زندونی می‌کنم. زن که نباید بیرون کار کنه، بچه که نباید مدرسه بره». دوستانم دلداری‌ام می‌دادند و در شوخی جلو می‌رفتیم؛ این‌که در خانه پرده‌های ضخیم نصب کنم تا حتا رنگ آفتاب را هم نبینند. ساعت حدود شش و ده دقیقه‌ی صبح به وقت ایران بود که دیگر از دنبال کردن هواپیما بر روی صفحه ی رادار فرودگاه کیِ‌اف دست برداشتم و با خود گفتم به سراغ تمیز کردن خانه بروم. گوشی را بستم در حالی که نمی‌دانستم وبسایت فرودگاه کیِ‌اف بر روی مودِ اتوماتیک قرار دارد و درست همان لحظه پریسا، ری‌را و تمام زندگی‌ام در نزدیکی فرودگاه به خاک و خون کشیده شده‌اند.

@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

رمان شب هول، هرمز شهدادی


می‌گفت گناه از تو نیست هدایت. گناه از هیچ‌کس نیست. زن همیشه تهی از ماهیت انسانی‌اش بوده است... همیشه زنان را در زیر حباب امارت، در حرمسرا، در خانه نگه داشته‌اند. حالا نگهداری زنان در حرمسرا رایج نیست. حالا حرمسرا و خواجه حرمسرا وجود ندارد. اما هست. حرمسرا همه جا هست. حباب اسارت همه جا هست. نگاه کن... به همین دلیل است که اگر زنی بخواهد بار فرهنگ و تاریخ و مذهب را از دوشش بردارد ممکن است نابود بشود. به همین دلیل است که زن باید خودش را دوباره بیافریند. و تازه اول دشواری است. محیط اجتماعی، استقلال و فردیت و آزادی انسانی زن را برنمی‌تابد. ایران حتما درست می‌گفت، درست می‌اندیشید، و حالا درست عمل می‌کند. حالا حتما شروع خواهد کرد. ایران کسی خواهد شد که می‌خواهد. برای دست‌یافتن به فردیت، استقلال و آزادی حتما جزء به جزء خودش را دوباره خواهد ساخت. بدون خاطره، بدون بار تاریخ و با آگاهی و با رنج دوباره آغاز خواهد کرد.

#شب_هول
#هرمز_شهدادی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

می‌دانست که بیهوده است. نوشتن یا ننوشتن مرگ بر ناظر كبير توفیری نداشت. ادامه دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیری نداشت. در هر دو صورت، پلیس اندیشه دستگیرش می‌کرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم‌ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه بود. جرم اندیشه چیزی نبود که بتوان برای همیشه آن را مکتوم نگه داشت. چه‌بسا کسی مدتی، حتی چند سالی، از آن در می‌رفت، اما دیر یا زود گرفتار پلیس اندیشه می‌شد.
همیشه شباهنگام پیش می‌آمد- بازداشت‌ها بی‌چون‌وچرا به وقت شب پیش می‌آمد. پریدن ناگهانی از خواب، دستی خشن که شانه‌ی شخص مظنون را تکان می‌داد، نورهایی که در چشمانش می‌تابید، حلقه‌ای از چهره‌های خشن پیرامون تختخوابش. در اکثر موارد نه محاکمه‌ای در کار بود و نه گزارشی از جریان بازداشت. آدم‌ها صرفاً ناپدید می‌شدند، آن‌هم همواره شباهنگام. اسمشان از دفاتر رسمی برداشته می‌شد، پیشینه‌ی تمام کارهایی که کرده بودند زدوده می‌شد، هستی ایشان انکار می‌شد و سپس از یاد می‌رفت. از میان می‌رفتند، فنا می‌شدند: بخار شدن معادل معمول آن بود.

لحظه‌ای دچار هیجان شد. با خطی علم اجنه و شتاب‌آلود نوشتن را از سر گرفت.

منو با تیر می‌زنن از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر همیشه از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر...

توضیح:
«ناظر کبیر» در این کتاب به آدمی اطلاق می‌شود که در رأس حکومتی توتالیتر قرار گرفته و مراقب کردار و گفتار و اندیشه‌ی آدم‌های زیر سلطه‌ی خویش است.



از کتاب ۱۹۸۴
#جورج_اورول
#صالح_حسینی
#انتشارات_نیلوفر

@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

آن‌وقت‌ها، پیش از جنگ بزرگ، در زمان رویدادهای آمده در این اوراق، هنوز زنده یا مرده‌بودن یک نفر این اندازه بی‌‌ اهمیت نشده بود. وقتی یکی از شمار انبوه خاکیان کم می‌شد، فوراً یکی دیگر جایش را نمی‌گرفت تا یاد درگذشته فراموش شود، بلکه خلئی باقی می‌ماند، جای خالی او. و شاهدان مرگ، چه دور و چه نزدیک، هر بار که جای خالی او را می‌دیدند، زبان‌شان بند می‌آمد. اگر خانه‌ای در آتش می‌سوخت و جایش در ردیف خانه‌های خیابانی خالی می‌شد، محل آتش‌سوزی تا مدت‌ها خالی می‌ماند. چون بنّاها آرام‌تر و با تأنی بیش‌تری کار می‌کردند، و از نزدیک‌ترین همسایه‌ها گرفته تا رهگذران، هر بار که چشم‌شان به آن جای خالی می‌افتاد، به یاد پیکره و دیوارهای خانه‌‌ی ناپدیدشده می‌افتادند. آن وقت‌ها این‌جوری بود! هر روینده‌ای، مدت‌ها طول می‌کشید تا رشد کند؛ و هر آن‌چه نابود می‌شد، مدت‌ها طول می‌کشید تا فراموش شود. اما هر آن‌چه زمانی وجود داشت، ردی از خود به‌جا می‌گذاشت و آن قدیم‌ندیم‌ها مردم به خاطرات‌شان زنده بودند، همین‌طور که امروز به توانایی فراموش‌کردن سریع و قاطعانه زنده‌اند. فرماندهان و سربازان و حتی مردم آن شهر کوچک تا مدت‌ها از مرگ پزشک هنگ و گراف تاتن‌باخ متأثر بودند. هر دو را با رعایت کامل تشریفات نظامی و آداب شرعی دفن کردند. گرچه هم‌قطاران‌شان جز بین خودشان با احدی درباره‌ی چگونگی مرگ‌شان حرف نزده بودند، گویا ساکنان پادگان کوچک بو برده بودند که آن دو جان‌شان را بر سر شرافت‌شان گذاشته بودند. و چنین بود که انگار از آن روز به بعد رنگ رخساره‌ی تک‌تک افسران بازمانده خبر از مرگی نزدیک و فجیع می‌داد، و آقایان غریبه برای فروشندگان و صنعتگران شهر کوچک غریبه‌تر شده بودند. افسران چون پرستندگان غیرقابل‌ فهم الهه‌ای دور و سنگدل، که در عین حال حيواناتِ قربانی او هم بودند - قربانی‌هایی با لباس‌های رنگارنگ و آرایش باشکوه -، به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. مردم نگاهشان می‌کردند و سر تکان می‌دادند. حتی به حال‌شان دل می‌سوزاندند. مردم می‌گفتند این‌ها امتیازات زیادی دارند. می‌توانند با شمشیر این‌طرف و آن‌طرف بروند و دل از زن‌ها ببرند، و قيصر گویی که آنها پسرانش باشند، شخصاً به امورشان رسیدگی می‌کند. اما در چشم برهم‌زدنی، یکی آن‌یکی را می‌رنجانَد، و آن رنجش جز با خون پاک نمی‌شود!

#مارش_رادتسکی
#یوزف_روت
#محمد_همتی
#نشر_نو

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#برشی_از_کتاب
پدرو پارامو، نوشته‌‌ی خوان رولفو
(ترجمه‌ی احمد گلشیری)


به یادکردِ احمد گلشیری مترجم ادبیات داستانی، که در دهم مرداد ۱۴۰۱ درگذشت. مترجمی ‌بی‌ادعا و پرکار که آشنایی خود با خوان رولفو را مدیون اوئیم.

احمد گلشیری فعالیت ادبی خود را از جنگ ادبی اصفهان آغاز کرد و همه‌ی عمر را به ترجمه‌ی آثار نویسندگانی همچون خوان رولفو، گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا، آریل دورفمن، خوزه ایبالدو ریبیرو، مانوئل پوییگ، ارنست همینگوی، آنتون چخوف، جی. دی. سلینجر، کنوت هامسون و همچنین مجموعه‌ی چندجلدی «داستان و نقد داستان» گذراند.


چند سطر از ترجمه‌ی درخشان او از «پدرو پارامو»:

پدرو پارامو روی یک صندلی چرمی کهنه، کنار دروازه‌ی بزرگِ مِدیا لونا، نشسته بود. کمی به ناپدید شدن آخرین تاریکی‌های شب مانده بود. بیش از سه ساعت می‌شد آن‌جا نشسته بود، تک و تنها. خوابش نمی‌برد، خواب را از یاد برده بود و همچنین زمان را. «پیرها زیاد نمی‌خوابن. اصلاً نمی‌خوابن. ممکنه کمی چرت بزنیم، گاهی، اما از فکر کردن دست نمی‌کشیم. تنها کاری که برام مونده همینه.» سپس با صدای بلند افزود: «خیلی طول نمی‌کشه. طول نمی‌کشه.»

و ادامه داد: «خیلی وقته منو ترک کرده‌ی، سوسانا. روشنی هوا مثل حالا بود. به این سرخی که نبود، اما به همین کم‌نوری و سردی بود. چون ابرها آفتاب را پنهان کرده بودن. هیچ چیز فرقی نکرده. حتی همون لحظه‌ست. من این‌جا کنار دروازه بودم، صبح را تماشا می‌کردم. تو رو تماشا می‌کردم که دور می‌شدی. تو رو تماشا می‌کردم که از جاده‌ی بهشت بالا می‌رفتی. و دَرِ بهشت باز شد و نور بیرون پاشید. تاریکیِ این دنیا رو پشت سر گذاشتی. در روشنایی بهشت ناپدید شدی.

«بار آخری بود که می‌دیدمت. از لابه‌لای شاخه‌های درخت‌های بهشت عبور می‌کردی که در طول راه قرار داشتن و باد پشت سرت آخرین برگ‌ها رو می‌برد. بعد ناپدید شدی. فریاد زدم: «برگرد، سوسانا!»»

پدرو پارامو همچنان لب‌هایش تکان می‌خورد و کلمه‌ها را زمزمه می‌کرد. سپس دهنش را بست و چشم‌هایش را تا نیمه باز کرد. آن‌ها نور ضعیف صبحگاه را منعکس می‌کردند.


#احمد_گلشیری
#پدرو_پارامو
#خوان_رولفو


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

آندره اندیشید مردن مثل نوشتن است. البته پاسکال کوچولوی عزیز من، البته ما تنها می‌میریم. نخستین دفترچه‌های نوشته‌هایش، رمان‌های ناشیانه‌اش را به یاد آورد. همه‌ی چیزهایی را که با رفقایش در میان می‌گذاشت - فکرها، صحنه‌ها، و بحث‌هایی درباره‌ی چگونگی روبه‌راه کردن کارها. و بعد، در اتاق کوچکش، چای تلخ، شب‌های دیرپا؛ گاه به گاه گربه‌ی سیاهش روی زانوان او، دور، اما، بسی گرم. تنها، در برابر دفتر یادداشت؛ بی‌حضور شاهدی. مثل مردن - چون کارمندان مردن مرد ناشناس را ندیده بودند، فقط دیدند که از حال رفت و به زمین افتاد. شاید در آن لحظه او با کسان دیگری بود - به دیگران فکر می‌کرد؛ شاید آخرین چیزی که دید عطف یک کتاب بود، آخرین چیزی که شنید صدای گام‌های شتابزده‌ای در پشت سرش بود. آندره اندیشید کاش یک کتاب می‌توانست دست‌کم به مقام و اعتبار یک مرگ نایل شود، و گاهی برعکس. چه وسوسه‌ای برای استعاره آوردن. چطور مرگ از آدم دعوت می‌کند که با کلمات از آن استقبال کند، آن را تا خیابان مشایعت کند، صفات درخور را به آن نسبت دهد، و خصوصیت‌های منفی را از آن سلب کند.

#امتحان_نهایی
#خولیو_کرتاثار
#مصطفی_مفیدی
#انتشارات_نیلوفر

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#برشی_از_کتاب

جنازه‌ها را پشت جیپ ارتشی و دست‌وپابسته آورده بودند. انگار کن مرده‌شان هم فرار کند. توی دهان هرکدام یک قلوه‌سنگ چپانده بودند و جای گلوله‌های برنو روی سینه و شکم و گردنشان گاله کرده بود. هرکدام دست‌کم سه چهار تیر خورده بوده.
قیامت آدمیزاد بوده. از تمام دهات و پاچه‌ی کوه‌ها آمده بودند. دشت و یال کوه پر بوده از ایلیات و رعیت و سرباز سرنیزه‌دار، تک‌وتوکی ارباب‌زاده و آدم شهری دوربین به دست هم بوده.
بعضی آمده بودند به تماشا، بعضی آمده بودند به عزا. اما به شمار زیاد سرباز و ژاندارم هم بوده که دور درخت‌ها را گرفته بودند. بعد از آن روز و تا آخر ماجرا، یکی دوتاشان گاهی پاسبانی می‌کردند یا سرکشی و زود می‌رفتند. القصه آن روز همه بودند جز بخت‌برگشته‌ی مادرشان.
سربازها به مکافات جنازه‌ها را بالا کشیده بودند و پاها را دور از دسترس، به شاخه‌های بالایی کنارها بسته بودند. هر دو قدبلند بودند و ممکن بود جانوران از سر آنها را بخورند.
من باشم می‌گویم شاید هم‌قد نبوده‌اند. یکی بلندقامت‌تر یکی کوتاه‌تر و چهارشانه‌تر. کوچک‌تر گاس تازه‌داماد بوده. نوعروسش میان مردم گیس می‌کنده و خنج به صورت می‌کشیده. بزرگ‌تر عیالوار بوده و نان‌خورهاش ضجه و ناله می‌زدند. از چهار برادر دوتا به کوه بودند هنوز و دوتا از کنارهای دشت جعفرلی درواهشته. مردهای جعفرلی از بیکاری و بی‌عایداتی یا روزمزدی می‌کردند و یا قاپ‌بازی و یا به کوه می‌زدند و یاغی‌گری. از شهری و ارباب جماعت مثل آب خوردن پول و گندم و حشم و خواربار می‌دزدیدند و با هم قسمت می‌کردند. چند نوبت خشکسالی پشت‌سرهم سفره و دست مردم را خالی کرده بوده و چشم حکومتی‌ها را تنگ‌تر.
عاقبت غروب می‌شود و جماعت می‌روند پی کارشان. دو برادر سرنگون و غرق خون خشک و خاک و عرق با سنگ‌قلوه توی دهن‌هاشان، همان‌جا میان زمین و آسمان می‌مانند.
اینکه صنوبر می‌گفت دو سه روز بعد بوده که بو می‌پیچید توی دهات و شب‌ها با باد، صدای گلوله می‌آمده و ضجه و كفرات، بیراه نگفته. ژاندارم‌ها آن‌قدر جنازه‌ها را روی درخت نگه می‌دارند تا بو می‌کنند و کرم و مگس می‌گذارند.
قدغن کرده بودند کسی آنها را پایین نیاورد و چال نکند تا جنازه‌ی دو برادر دیگر را هم کنارشان به‌دار بکشند.
از ترس بو و کرم‌هایی که از سر و دهان جنازه‌ها به زمین می‌ریخت کسی هم جرات نمی‌کرد نزدیک شود.
جنازه‌ها به پوست‌واستخوان رسیده بودند. جای بوی تعفن اول را بوی چرم و روغن جوشیده گرفته بوده و هنوز چیزی از مردارشان به جا بوده که شبانه مادرشان از کوه پایین می‌آید و با کمک کسانی جنازه‌ها را از کنارها پایین می‌کشند و جایی می‌برند و چال می‌کنند.
بعد از آن، دو برادر دیگر آب می‌شوند و توی زمین فرو می‌روند. تا امروز نه کسی ردشان را زده و نه جایی دیده شدند. بعد از خاک کردن دو جوانش پیرزن بر می‌گردد بالا و می‌ماند سر همان کوه‌ها، می‌گویند خیلی از سربازها و ژاندارم‌ها و آدم‌های ناروبزن و مشکوکی که گذارشان آن طرف‌ها افتاده، دیگر برنگشته‌اند.

#سونات_لال
#میترا_معینی
#نشر_نیماژ
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
‍.
#آبادان
#برشی_از_کتاب زمین سوخته؛ احمد محمود


«...جسد ديگری از زير خاک بيرون می‌كشند؛ ويرم گرفته است كه پتوها را از روی صورت همه‌ی جسدها پس بزنم، بی‌اختيار به طرف اجساد كشيده می‌شوم. نگاهم به گلابتون است. چشمهايش باز می‌شوند.از رفتن به طرف جسدها باز می‌مانم. چشمان گلابتون سفيد سفيد است. انگار كه اصلاً سياهی ندارد. جسدی را كه از بن‌بست بيرون می‌آورند خون‌آلود است، نخل پايه‌بلند گوشه‌ی خانه‌ی ننه‌باران بر جای خود استوار ايستاده است. گلابتون ناله می‌كند. بعد انگار كه در خواب باشد، بی هيچ كلامی دست‌ها را به زمين می‌زند و می‌نشيند و با نگاهی ناباور، روبه‌رو را نگاه می‌كند. گردوخاک همه‌جا را پر كرده است. يكهو جيغ گلابتون را می‌شنوم. سر بر می‌گردانم. گلابتون بچه‌ی خردسالش را بالای سر برده است. تا بخواهم تكان بخورم و جسد خواهر گلابتون را دور بزنم، گلابتون بچه را محكم به زمين می‌كوبد و فرياد‌كشان بنا می‌كند به دويدن، سر كودک چنان به سنگ خورده است كه فرقش شكافته است و مغز همراه خون روی زمين پخش شده است. نور تندی چشمم را می‌زند. جوان خاكستری‌پوش دارد عكس می‌گيرد. لبان طفل، انگار هنوز جان دارد و انگار كه دنبال پستان می‌گردند. گلابتون دست‌ها را از هم باز كرده است و دور ميدان می‌دود و جيغ می‌كشد.»


#زمین_سوخته
#احمد_محمود


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan

عکس و نقاشی: میرزا حمید
@Mirzaahamid
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

می‌نشینیم کنار هم و به دیوار غار تکیه می‌دهیم. چشممان که به تاریکی عادت می‌کند، روی دیوار روبرو نقش‌برجسته‌ای می‌بینیم. پیکر سه مرد از درون سنگ بیرون زده است. به ردیف پشت سر هم ایستاده و دست هم را گرفته‌اند. می‌گویم: «اینها این‌جا چی کار می‌کنند؟»
می‌روم روبروی پیکره‌های سنگی و می‌ایستم. دست می‌کشم روی چین لباس بلندشان. مهران می‌آید کنارم می‌ایستد و با خنده می‌گوید: «حتما منتظر ما بوده‌ند!»
ابراهيم می‌گوید: «شاید یه نفر طلسمشون کرده!»
چیزی روی دست‌های مرد جلویی می‌بینم. سرم را می‌برم نزدیک. پارچه‌ی کهنه‌ای دور انگشتانش پیچیده شده است. لکه‌ی خشک زردی وسط پارچه می‌بینم، هول می‌کنم و یک قدم می‌روم عقب.
«شما هم می‌بینید؟»
ابراهیم و مهران پایین پای مجسمه‌ها به دیوار سنگی تکیه داده و بی‌هوش شده‌اند. بار دیگر به دست‌های مرد نگاه می‌کنم. چیزی پیدا نیست. می‌روم بین مهران و ابراهیم می‌نشینم و پشت می‌دهم به دیوار سرد غار و چشم‌هایم را می‌بندم.
کمی بعد بلند می‌شویم و از غار بیرون می‌زنیم. بی‌هدف شروع می‌کنیم به راه رفتن. از لحظه‌ای که از غار بیرون زده‌ایم، چند نفر مثل سایه دنبالمان می‌آیند. اول من متوجهشان شدم. به روی خودم نیاوردم. بعد ابراهيم و مهران هم آن‌ها را دیدند. اصلا دست‌بردار نیستند. می‌ایستیم.
رو به آن‌ها داد می‌زنیم: «شما کی هستید؟»
بلافاصله می‌پرسند: «شما کی هستید؟»
توی تاریکی به هم نگاه می‌کنیم.
داد می‌زنیم: «ما گم شده‌ایم!
جواب می‌دهند: «ما گم شده‌ایم!»
و شوم می‌خندند.


#ما_گمشده‌ایم
#غلامحسین_دهقان
#نشر_ثالث

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

مردم بی‌ترس در خیابان می‌رفتند و دستشان را مشت کرده بودند و در هوا می‌چرخاندند و با صدای گرم، یک نفس فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «مرگ بر بت‌ها»، «زنده باد رهبر جاودان اشک‌زاد»، «یا مرگ یا پیروزی».
دریاس مدتی که تاریخ کشور را بررسی می‌کرد، بسیاری جاها و در بزنگاه‌های مهم آن، مطالبی درباره‌‌ی همان شکل قیام و شعارها و راهپیمایی‌ها خوانده بود انگار که برای اولین بار از دل كتابی تاریخی وسط رخدادهایی واقعی پریده باشد… گرچه طی عمرش تاریخ را مطالعه کرده بود، اما اولین بار بود که حس می‌کرد در تاریخ زندگی می‌کند. تاریخ دیگر برایش چیزی نبود که از دور به آن نگاه کند، چیزی بود که در عمق آن حضور داشت. مردم با هم می‌رفتند و هیجان و نیروی عظیم و توانایی بیش از حد را در خود می‌دیدند. با وجود هیجان و قدرت زیاد، دیدن لوله تفنگ‌هایی که سرشان را نشانه گرفته بود، مرددشان کرده بود.
جمعیت دو قسمت شد. او جمعیتی را که به سوی گورستان رهبران می‌رفتند، همراهی کرد، گورستانی که تمام رهبران، شیخ و ارباب، امیر و وزیر و مدیر و اعضای والامقام احزاب و فرماندهان نظامی تاریخی در آن خاک شده بودند. آن طور که می‌گفتند ژنرال همیشه از آن گورستان به عنوان جای ترسناکی یاد کرده بود، چون نمی‌گذارد گذشته بمیرد. حمله به گورستان مانند حمله به گذشته بود. حمله به بت‌هایی قدیمی که نمی‌خواهند جا برای خداهای تازه باز کنند. مردم با هیجانی زیاد افتادند به جان گورها. دریاس ابتدا فکر می کرد همه چیز ساده و آسان پیش می‌رود و آن جمعیت بزرگ، راحت می تواند به گورستان حمله کند. چند جوان پشت سر جمعیت بودند و سلانه‌سلانه و دسته‌جمعی به خیابان‌های کوچک و کوچه‌های تنگ و پر پیچ‌و‌خم می‌رفتند. تفنگداران هم روی بام ساختمان‌ها با حرکت مردم، حرکت می‌کردند. کم‌کم روشنایی ناپدید می‌شد و تاریکی جایش را می‌گرفت.


#بختیار_علی
#دریاس_و_جسدها
ترجمه #مریوان_حلبچه_ای
#نشر_ثالث


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#برشی_از_کتاب

داستان «شهر بی‌خواب» از مجموعه‌داستان «شب گم‌شده»؛ پیام یزدانجو

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


…گفتم فرقى نمى‌کند که موهاى بلندى داشته باشى یا نه، موهای خودت را داشته باشی... و هنوز اول کار بود. به وقت‌اش، خودت موهای خودت را می‌زدی. اما نزدی. و موهاى‌ات را که تمام و از ته زدند، گفتی تمام شد، دیگر تمام شد، و دیگر خواب‌ات نمی‌برد. آمدى و موهاى سرت را پرت کردى روى تخت، نوشتى این اول کار است. و گفتى که خواب‌ات نمی‌برد. توى گوش‌ام زدى، گفتى خواب‌ات نمی‌برد. جیغ کشیدى، توى
گوش‌ام زدى، گفتى خواب‌ات نمی‌برد... اما خواب‌ات برد. مهماندار در زد و بی‌خیال وارد شد. تو اصرار داشتى که ملافه را روى سرت بکشى، که تو را نبینم. کم‌تر ببینم. و من زیر ملافه، صورت خسته‌ات را می‌دیدم. و او هم ما را دید. گفت وقت بیداری است، امشب به تماشاى شهر می‌رویم. شهر بی‌خوابی. و با عجله بیدارت کردم، و گفتم آمده‌اند که ما را به تماشای شهر ببرند. ببین، و باز هم بنویس. حالا تو می‌نویسی آن شب در شهر... نه، گفتى صبر کن، و نشستى پای آینه و با وسواس زنانه به گونه‌های گودت سرخاب زدى و رژ آبی تیره‌ای به لب‌هات، و بعد لب‌های ورم‌کرده را به صورت سرد من چسباندى و گفتى این را پاك نکن، این را نگه دار، به یادگار. و گفتی بلند شو، با هم برقصیم، و بعد با هم به شهر برویم و بگردیم، مثل همین غریبه‌های دوروبرمان، همین شیطانک‌ها با شنل‌های بلندشان، و این همه جاندار و جانور که شبانه در هم می‌تنند، مثل روباه‌های برفیِ شب که در بادهای بهاره می‌سوختند، و آن همه شب‌تاب مرده در فانوس‌های دریایی آسمان، و آن همه مردها که روزها روى آینه‌های سرسراها تف می‌انداختند و شبانه در خیابان به عشق‌های‌شان فکر می‌کردند، و مثل آن همه زن که برای همیشه در خواب اند و مخصوصاً به ساعت‌های نقره‌ی روی کنسول‌ها عطر گیج‌کننده می‌زنند، تا زمان و لحظه مدهوش شود و شب برای همیشه بماند. برای ابد... برای ابد. من و تو خوابیده بودیم، کنار هم. سرطان نه، بوى سل می‌آمد. گفتم نخواب. گفتم قرص‌های‌ات را خورده‌ای؟ گفتم که دوست‌ات دارم، و همین‌طور که هستی زیبایى. نوشتم که همین‌طور که هستی زیبایی. و تو را جای هر زنی که دوست داشته‌ام، دوست دارم. و تن‌ات را جای هر تنى که دوست داشته‌ام، دوست دارم. اصلاً تو زیبا نیستى، و تو را دوست‌ات دارم. تو زیبایى، و تو را دوست‌ات دارم. گفتى که خواب‌ات نمى‌برد. گفتم نخواب، استراحت کن، اینجا کسى نمى‌خوابد اصلاً. شب‌ها نه. گفتم که خسته شدى، برمی‌گردیم. شهر خودمان، تهران. قید همه‌چیز را مى‌زنم، مى‌مانم توى خانه. پیش تو، پهلوی تو. من از شب و از این هتل مى‌گویم و تو مى‌نویسی، یا هرچه خودت خواستى، همان را بنویس. گفتى نه، تهران از اینجا بدتر، نوشتى نه، تهران از اینجا بدتر... گفتى بالأخره شمال یا جنوب؟ گفتم اصلاً هیچ‌کجا، همین‌جا توى تهران می‌مانیم، بیمارستان هم نمی‌خواهد بروى. بمان و بنویس. گفتى آن هتل، و آن مهماندار مجنون که نیمه‌های شب ما را دید، آن اتاق‌ها، آینه‌ها، سرسراها. گفتم الان فراموش‌اش کن. گفتى اما نوشته‌ام، نوشته را که نمی‌شود ننوشت. گفتم بخواب، گفتم قرص‌های‌ات را خورده‌ای؟ گفتى بخوابم؟ گفتى آخرش یکى دو ماه دیگر... و نوشته بودى که دکتر گفته طاقت‌اش را ندارى. اما نزدیک‌تر شدی. و نفس نفس می‌زدی، و می‌نوشتی عصب‌های‌ام نه، رگ‌های‌ام پوسیده، اما جسم من جوان مانده، جوان و بی‌طاقت. گفتم جوان و زیبا، بخواب. گفتی نه، نمی‌بینی، از نفس افتاده‌ام. گفتم می‌بینم اما بخواب. اگر نخوابى، این خانه را از دست مى‌دهی، این شهر را. گفتی الان نه، الان دل‌ام هوای تازه می‌خواهد. تو بنویس، بعد از من، به جای من، که... آن دو نفر، آن دو نویسنده، آن شب، نفس در نفس، نه، بنویس، رهاى‌اش نکن، این تن را ببوسان، و بنویسان، این تن نامیرا است، نوشته نامیرا است، این شب انتها ندارد، دوباره بیدارش کن، دوباره بنویس‌اش. از اول، از آخر. به جای‌اش بخواب، بنویس‌اش.


#پیام_یزدانجو
#شب_گم‌شده
#نشر_چشمه


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

بین همه‌ی نویسندگان زنده، بیلی به کیلگور تراوت علاقه‌مند شد و از میان همه‌ی انواع داستان‌ها فقط داستان‌های علمی - تخیلی می‌خواند.
روزواتر، دو برابر بیلی زرنگ و باهوش بود اما او و بیلی هر دو یکسان با بحران‌های همانندی دست به گریبان بودند. از نظر هر دوی آنها، زندگی بی‌معنی شده بود. این احساس تا حدودی به خاطر مشاهداتشان در جنگ بود، مثلا روزوراتر، یک مامور آتش‌نشانی چهارده ساله را به خیال اینکه سرباز آلمانی است با تیر زده و کشته بود. بله، رسم روزگار چنین است. و بیلی بزرگ‌ترین قتل‌عام تاریخ اروپا را دیده بود. این قتل‌عام، بمباران درسدن با بمب‌های آتش‌زا بود. بله، رسم روزگار چنین است.
بنابراین آن دو می‌خواستند خودشان و جهانشان را دوباره اختراع کنند. و داستان‌های علمی- تخیلی برای این کار کمک بزرگی بود.
یک روز، روزواتر چیز جالبی درباره‌ی یک کتاب که داستان علمی- تخیلی هم نبود برای بیلی تعریف کرد. گفت همه دانستنی‌های زندگی در برادران کارامازوف اثر فئودور داستایوسکی وجود دارد. روزواتر گفت: «اما دیگر کافی نیست.»
یک روز دیگر بیلی شنید روزواتر به یکی از روان‌پزشکان می‌گوید: «فکر می‌کنم شما بچه‌ها باید دروغ‌های شاخدار تازه‌ای اختراع کنید وگرنه مردم دیگر همین‌طوری از ادامه‌ی زندگی منصرف می‌شوند.»

#کورت_ونه_گات
#سلاخ‌خانه_شماره_پنج
#علی_اصغر_بهرامی
#انتشارات_روشنگران_و_مطالعات_زنان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

پدرم می‌گفت: «صاحب اصلی هر کتابی همان کسی است که می‌خوانَدش. ما خودمان را گول می‌زنیم. به هیچ چیز کتاب‌ها نمی‌شود اعتماد کرد. کتاب‌ها هم مثل اثر انگشت بدل ندارند. هرگز نمی‌توانی دو تا کتاب پیدا کنی که واقعه‌ای واحد را یک‌جور، یا حتی شیئی واحد را یک‌جور شرح داده باشند. حتی اگر شرح داده باشند، کسانی که می‌خوانندش هرگز برداشت یکسانی ندارند. برای همین است که می‌گویم صاحب اصلی هر کتابی همان کسی است که آن را می‌خواند. و تلخی ماجرا همین‌جاست که هر کس سواد مخصوص به خودش را لای کاغذها و کلمات می‌پیچد و هر کسی هم معنی خودش را از میان آنها بیرون می‌کشد. همین است که توی دنیا این همه جنگ و جنون هست. برای این‌که هیچ کس نمی‌تواند حرف دیگری را تمام و كمال بفهمد. اگر می‌شد ادراک مشترکی داشت که آن وقت آدم‌ها این‌طوری همدیگر را نمی‌خوردند و توی دنیا این همه مصیبت و این همه جنگ نبود.»
می‌گفتم: «اگر نمی‌شود فهمید، پس چرا از کتاب‌ها دل نمی‌کنی؟»
می‌گفت: «زمانی عشق بود و حوصله و خیالِ این‌که می‌شود همه چیز را فهمید. اما حالا مرض کلمه و پول است پسرجان، پول! من مصححم، زندگی‌ام توی کلمات جاری است. پول می‌گیرم تا تشخیص بدهم جمله یا حتی کلمه‌ی فلان کتاب چقدر به واقعیت نزدیک است. و خنده‌دار این است که هیچ وقت هم نمی‌توانم مطمئن شوم تشخیص درستی داده‌ام یا نه!» این را می‌گفت و هارهار می‌خندید. او می‌خندید، و من با تمام وجود نومیدی عظیم و هولناکی را که ته خنده‌هاش بود حس می‌کردم. حس می‌کردم و می‌دیدم چقدر تنهاست و چه اندوه بزرگی تسخیرش کرده. پدر مداد سیاه روی میز را بر می‌داشت می‌گفت: «صد تا دانشمند هم جمع بشوند و به این مداد خیره شوند، هرگز نمی‌توانند مثل هم ببینند. می‌فهمی؟»
و من شانه بالا می‌انداختم که: مشکوکم، درک نمی‌کنم، نمی‌فهمم، نمی‌دانم!
و بعد او دیوانه‌وار تشویق و حتی وادارم می‌کرد به خواندن کتاب‌ها. مثل بیماری سادیستی که می‌خواست مرضش را، اندوهِ لاعلاجِ جانش را به دیگران تسری دهد، تمام سعی‌اش را کرد تا من را نیز مبتلا کند. پدر... پدر تو گناهکاری و من هیچ وقت نتوانستم برایت طلب آمرزش کنم. حتی روزی که دیدم چطور توی تختخواب افتاده‌ای و به ملحفه‌ات، به آن مرگ نازک سفید چنگ می‌زنی، نتوانستم ببخشمت.


#فیل‌ها
#شاهرخ_گیوا
#انتشارات_ققنوس

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


ما زخم‌خوردگان جنگ‌های طایفه‌ای هستیم. طایفه‌مان آن است که بیش‌تر بزند، بیشتر بکُشد، بیش‌تر ببُرد. این تقصیر بیگانه‌هاست؟ نه. ما وارثان طوایف‌مان هستیم. شهر و بیابان توفیری ندارد، وقتی بی‌رحم به جان هم می‌افتیم و غریبه خانه‌مان را فتح می‌کند. ساده است که ما همدیگر را بخوریم و دیگران ما را بخورند. ما دعا بخوانیم و هم را سر ببُریم و دیگران صلیب بکشند و ما را بمباران کنند. ما مسلمانانی که در تمام جهان تروریست‌ایم، در خانه‌ی خودمان کشته می‌شویم و غیرمسلمانان منجی ما می‌شوند. شما دیده‌اید که مریم چه‌طور عیسی را از درودیوارِ هلمند و قندهار و مزار پاک می‌کند؟


#کورسرخی
#عالیه_عطایی
#نشر_چشمه

Photo: Punit Paranjpe,2011, Afghanistan


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

#برشی_از_کتاب

تکه‌ای از داستان کوتاه «لووینا»؛ خوان رولفو

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


یک روزی سعی کردم آن‌ها را متقاعد کنم که باید به جای دیگری که زمین خوب داشته باشد، بروند. به آن‌ها گفتم: «بیایید از این‌جا برویم! می‌رویم و جای دیگری زندگی می‌کنیم. دولت به ما کمک می‌کند.»
بدون این‌که پلک بزنند، از ته تخم چشمشان که فقط کمی نور داشت، به من زل زدند و به حرف‌هایم گوش دادند.
«تو می‌گویی دولت به ما کمک می‌کند، معلم؟ تو دولت را می‌شناسی؟»
گفتم که می‌شناسم.
«اتفاقاً ما هم می‌شناسیم. اما هیچ نمی‌دانیم که مادرش که هست.»
به آن‌ها گفتم که مملکتشان مادرش است. سرشان را تکان دادند که «نه» و خندیدند. این اولین و آخرین باری بود که دیدم مردم لووینا می‌خندند. با دهان‌های بی‌دندانشان خندیدند و گفتند: «نه» گفتند که دولت مادر ندارد.
می‌دانید، حق با آن‌هاست. آن ارباب فقط وقتی یاد آن‌ها می‌افتد که یکی از پسرهایش آن‌جا خبط و خطایی کرده باشد. بعد دنبالش می‌فرستد و آن یارو را می‌کشند. از این که بگذریم، دیگر بود و نبود این مردم برایش علی‌السویه است.
به من گفتند: «تو داری به ما می‌گویی که از لووینا برویم، چون فکر می‌کنی به اندازه کافی بیخود و بی‌جهت گرسنگی کشیده‌ایم. اما اگر از این‌جا برویم، مرده‌هایمان را چه کسی برایمان می‌آورد؟ آن‌ها این‌جا هستند و ما نمی‌توانیم تنهایشان بگذاریم.»


#دشت_سوزان
#خوان_رولفو
ترجمه‌ #فرشته_مولوی
#انتشارات_ققنوس


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

بلا معمولاً چیز مشترکی است ولی وقتی که به طور ناگهانی بر سرتان فرود آید به زحمت آن را باور می‌کنید. در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون‌ها و جنگ‌ها پیوسته مردم را غافلگیر می‌کنند. دکتر «ریو» نیز مانند همه همشهریان ما غافلگیر شده بود و به این ترتیب است که باید تردیدهای او را درک کرد. باید درک کرد که او در میان اضطراب و يقين خاموش ماند. وقتی که جنگی در می‌گیرد، مردم می‌گویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی‌شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمی‌شود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می‌کرد. همشهریان ما نیز در برابر این وضع، مانند همه‌ی مردم بودند، به خویشتن فکر می‌کردند یا به عبارت دیگر، اومانیست* بودند: بلاها را باور نداشتند. بلا مقیاس انسانی ندارد. از این‌رو انسان با خود می‌گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته‌ای است که می‌گذرد. اما نمی‌گذرد و انسان‌ها هستند که از خواب آشفته‌ای به خواب آشفته‌ی دیگر دچار می‌شوند، و قبل از همه این خواب‌های آشفته گریبان اومانیست‌ها را می‌گیرد زیرا آنها پیش‌بینی‌های لازم را نکرده‌اند. همشهریان ما را نمی‌شد بیشتر از دیگران متهم ساخت. آنها فقط فراموش می‌کردند که متواضع باشند. و گمان می‌بردند که هنوز همه‌چیز امکان دارد و در نتیجه این تصور پیش می‌آمد که بلا ناممکن است. به دادوستدها ادامه می‌دادند. آماده‌ی سفر می‌شدند و عقایدی داشتند. چگونه می‌توانستند به طاعون فکر کنند که آینده را، سفرها را و بحث‌ها و مشاجرات را از میان می‌برد؟ خود را آزاد می‌شمردند ولی تا بلا وجود دارد هیچکس آزاد نخواهد بود.


#طاعون
#آلبر_کامو
#رضا_سیدحسینی
#انتشارات_نیلوفر


*Humanistcانساندوست، بشرگرا۔


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


آن‌گاه پیکرهای برجامانده از آن شب جدال، که انباشته از جیغ‌جیغ خوک‌ها بود، در میدان جلو کلیسا نهاده شد. این پیکرها هریت را به یاد تابلوی مسیح اثر مانتنیا می‌انداخت، مسیحی بس تنها، درازافتاده بر میزی؛ پاهایش، تمامی پیکرش، از بوم بیرون زده بود، بیننده را لگد می‌زد، چنان‌که گفتی می‌خواهد او را به‌قهر با این واقعیت آشنا کند که مرگ نجیب نیست، فرومایه است، آرام نیست، تشنج‌آفرین است، نویدبخش نیست، قاطع و بی‌برگشت است، چاره‌ناپذیر است؛ آن چشمان نیمه‌باز شیشه‌گون، ریش تنک دوهفته، پاهای مجروح، دهان بازمانده‌ی بی‌نفس، بینی تیرکشیده، موی ژولیده‌ی آغشته به غبار و عرق، حس هراس‌آور حضور مردگانی تازه، و این حس که اینان همین چند ساعت پیش سوگند می‌خوردند، تحمل می‌کردند، راه می‌رفتند و راست می‌ایستادند.


#گرینگوی_پیر
#کارلوس_فوئنتس
ترجمه #عبدالله_کوثری
#نشر_ماهی


Painting: Andrea Mantegna, The Lamentation over the Dead Christ, Tempera on canvas, 1490, Pinacoteca di Brera, Milan


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Ещё