موشِ پاعنکبوتی
________________
از کاغذهای مچالهشده و ایدههای پاکشده خوشم میآید.
هر ایده با هر قیافهای، دنیای خاص خودش را دارد. حتا آنها که پسند نمیشوند و سر از سطل آشغال در میآورند.
…
از سطل آشغالِ اتاق، صدای جلز جلز میآید. انگار که موشی با پاهای عنکبوت، درونش وولوول میخورد. آب دهانم را قورت میدهم.
از جایم بلند میشوم تا صحنه را ترک کنم، که فکری جلویم را میگیرد:
«اگر بیرون آمد و لای لباسهایمان رفت، چه؟»
سر جایم مینشینم. بهتر است سلاحی جور کنم… چرا هیچچیز دور و برم نیست؟
از گوشهٔ چشم کلهای میبینم که از سطل بیرون زده. جیغ خفهای میکشم و از جایم میپرم.
نگاهم به سطل کشیده میشود. هیچ کلهای در کار نیست. کاغذ مچالهشدهایست، که تکانتکان میخورد. تا میآیم نفس راحتی بکشم، این فکر سرم را میخورد: «شاید موش لای کاغذ گیر کرده.» دلم میخاهد گریه کنم، یا مادرم را صدا بزنم. اما به جز بالاگرفتن پاها و فشردنِ دستهٔ صندلی، هیچکاری نمیکنم.
طی عملیات انتحاری، از جا بلند میشوم و به سطل آشغال لگد میزنم وُ، به سمت در اتاق میگریزم.
مدتی میگذرد و هیچاتفاقی نمیافتد. به این میاندیشم که شاید توهم زدم. دوباره به سمت سطل میروم. هیچ کاغذی تکان نمیخورد، و صدایی هم نمیآید.
نمیدانم شجاعتم چگونه فعال شد که جلو رفتم، و تکهکاغذها را برداشتم. درونشان هیچچیز نبود. یکیشان را باز کردم. داستانِ ناتمامِ موشی بود که در یکی از آزمایشهای ژنتیکی حافظهاش را از دست داده بود.
حالا میفهمم چرا آن صداها را شنیدم. مثل اینکه این موش، میخاهد قصهاش را به پایان برسانم.
|
کوثر محمودآبادی🪻نوشتگاه