زندگی به سبک شهدا

#بعثی
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
#دستور_عجیب_سرتیپ_عراقی برای #یک_شهید_🌷
راوی: #حسن_یوسفی

🔸«یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که #ان_شاء_الله ما تا ۴۵ #روز دیگر می‌رویم #ایران.
درحالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از #اعلام_آزادی_اسرای_ایرانی نشده بود .
بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند.این برادر رزمنده یک #آدم_مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.

به او گفتیم حالا گیریم #آزاد هم شدیم.
اگر #برویم_ایران،تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات،چه کار بکنی؟

گفت:«من با #شمانمی‌آیم.
چون قبل از #آزادی_می‌میرم.
شما در این #اردوگاه برای من
#چهل-روز_عزاداری می‌کنید. 😭
#جنازه‌ام را هم دور
#اردوگاه_تشییع می‌کنید.»
بچه‌ها درجوابش گفتند:
«همه حرف‌ هایت را که باور کنیم ، این یکی را که #چهل_روز برایت #عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم.
#تشییع_جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم .
ضمناً این بعثی‌ها برای آقا
#امام_حسین(ع) که درکشورخودشان دفن است نمی‌گذارند
#عزاداری کنیم، چطور می‌گذارند برای تو #عزاداری_کنیم؟»

🌹سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت😔
یک #سرتیپ_عراقی مسئول کل #اردوگاه‌ها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود،آمد.یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک
#نفر_مرده...!
نمی‌دانم چطور شد که آن #ژنرال عراقی گفت:برویم ببینیمش..همه تعجب کردندچون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن
#جنازه‌ی_اسیر
اقدام نمی‌کرد.🤔ملحفه راخودش از روی #پیکر_شهید کنار زد..ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم.
#چهره_شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود.
انگار آنجا را با چیزی #روشن کرده بودند.
چهره سفید و #نورانی و براق
هرکسی که آنجا
#چهره_شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد.
تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم.

🌹همان موقع که همگی چهره دوست #شهیدمان را دیدیم ، آن #سرتیپ_عراقی یک #سیلی_محکم زد توی گوش #سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:
«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...»

دیگر باورش شده بود که این #شهید است و از آنجا آن #بعثی هم زیر و رو شده بود،گفت:
«برای این #شهید باید #چهل_و_پنج روز #عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور #اردوگاه سه بار تشییع کنید.»
او که اینها را می‌گفت #بچه_هاگریه می‌کردند.😭
اتفاق عجیبی بود بعد یکی از #ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم #عزاداری کنیم. #افسر_بعثی گفت:
چرا؟
جواب دادند: چون ما #چهل روز دیگر #میرویم_ایران.

گفت: شما از #کجا این حرف را می‌زنید؟
جواب داد: خود این #شهید_قبل از #شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:😭
«اگر او گفته پس درست است.»

🔶سر #چهل_روز که شد دیدیم درها باز شد و #صلیب_سرخی_ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به #ایران_بازگردید..🥺

📖 کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵الی۵۴۶
#تاابدمدیون_شهداهستیم🌷

شادی ارواح پاک ومطهرشهداصلوات،
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل الفرجهم🌷
🆔 @shohada72_313
🍃در اولین روزهای مهر، خداوند مهر #محمدعلی را به دل خانواده اش انداخت و پدر در صفحه اول قرآن نوشت محمدعلی در روز دوم مهرماه به دنیا آمد.

🍃در کانون گرم خانواده و با مهر #اهل_بیت بزرگ شد. مدتی به تحصیل علم پرداخت اما برای کمک به پدر تحصیل را رها و خدمت به خانواده را سرمشق زندگی اش کرد. به سنت #پیامبر عمل و ازدواج کرد و خداوند فرزندی به او عطا کرد.

🍃پس از آن به خدمت سربازی رفت. چندماه بعد با حمله رژیم #بعثی به مرزهای جنوبی رفت و پس از رشادتهای فراوان دربرگ ریزان آبان ماه شهدشیرین #شهادت نصیبش شد و تقدیربا قلم سرنوشت دردفتر روزگار نوشت محمدعلی در دومین ماه پاییز عاقبت بخیر شد.

🍃سه ماه پس ازشهادتش دخترش به دنیا آمد و حسرت دیدار #پدر و محبتش نه تتها بر دل دختر بلکه بر دل روزگار ماند.

🌹به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #محمدعلی_رمضانیان

📅تاریخ تولد : ۲ مهر ۱۳۳۹
📆تاریخ شهادت : ۳ آبان ۱۳۵۹
🕊محل شهادت : آبادان
🥀مزار شهید : دزفول

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سیزدهم

💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند.

هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.

💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم.

زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.

💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه #داعشی‌ها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما #دفاع کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند.

از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم.

💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.

دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند.

💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود.

زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند.

💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.

همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.

💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های #جهنمی‌اش را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.

نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»

💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.

دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شده‌ام.

💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.

همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم.

💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟

یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...

ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_پنجم

💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید.

موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت.

💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.

تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»

💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.»

از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»

💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»

پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»

💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد.

سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»

💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!

میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه #خواهرانه‌ام را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...»

💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»

سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.

💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»

سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟»

💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!»

با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»...

ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🔸 تاریخ تکرار می‌شود

🔹تصویر اول: سال ۶۱ عملیات #بیت‌المقدس؛ به اسارت درآوردن ۱۹ هزار #بعثی توسط #رزمندگان_اسلام

🔹تصویر دوم: سال ۹۸ عملیات #‎نصر من الله؛ اسارت بیش از دو هزار نظامیِ #سعودی به دست #یمنی‌ها، در امتداد حماسه سوم خرداد.

@shohada72_313