.
#درباره_نوشتننوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن
#حدیث_خیرآبادی «آن اتاق کلمه و اتاق
نوشتن حالا از بین رفته است.»* دوراس غایب است. برای همیشه غایب است. یان آندرهآ در غیاب دوراس، غیابی که نام دیگرش مرگ است، نمیداند چه کند. این تمام شدن، افسرده و بیچارهاش کرده. مشحونِ خیال و سودا، یاد دوراس را مدام احضار میکند. شاید ارادهای هم در کار نیست، خودش خودبهخود احضار میشود. یاد و خاطرهی دوراس، طنین صدایش، کلمههایی که شاید اگر زنده بود، از دهانش خارج میشد. یان آندرهآ را چطور میشود نجات داد؟ یان آندرهآی مصیبتزده. او که خانهنشین شده؛ در عزلتی خودخواسته، بیهیچ جنبشی. غم فقدان دوراس، از او موجودی ساخته که هولانگیز و رقتبار است. حتا میخواهد خودش را سربهنیست کند. بارها به آن فکر کرده و فکرش را پس زده.
نسخهی شفابخشِ دوراس برای یان چیست؟ آن داروی التیام و تسکین، چه میتواند باشد؟
نوشتن؛ همین و تمام.
همان نسخهای که دوراس در همهی عمر، برای خودش تجویز میکرد و متعهد بود به آن؛ به آنچه التیامش بود از هرچه درد. «به تحملش نمیارزد، این همه رنج. ولی چرا. میارزد. کتابها هم همینطور، به نوشتنش نمیارزد ولی من تمام عمرم کتاب مینویسم، همین فقط. و دیگر؟ دیگر هیچ. اینطور رقم خورده.»*
همین است که یان آندرهآی سوگوار را لابد در خیال به دام میاندازد. عتاب و خطابی شاید، از نوعِ دوراس، آمیخته به مهر. که یان آندرهآ خودش را از مهلکه به در برد. قلم به دست بگیرد و بنویسد. «کاری جز این نکنید. بنویسید. مهم نیست چی. شروع کنید. موضوع جالبی برای
نوشتن دارید، موضوع باارزش. به حرفم گوش کنید. دیگر بدقلقی نکنید. بنویسید. چه فایده که خودتان را سربهنیست کنید؟ دیوانگی نکنید... برای من هم بنویسید. شخص من را موضوع کتابتان کنید. چیز بدیعی است...»*
کلمه، پناهگاه دوراس است. مخفیگاهش در دلِ عزلت. گفتوسکوتش، آوازش. «
نوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن. گاهی هم مرادفِ آواز خواندن است.»** دوراسِ دمفروبسته، دوراسِ آوازهخوان. یان آندرهآ باید به محبوبش تأسی کند. به نجاتدهندهاش، دوراس. باید کلمهها را احضار کند یکایک. باید سیلِ کلمهها را پذیرا شود. انباشته شود. نوشته را سر و سامان بدهد. باید بنویسد. از دوراس بنویسد. از آن زن که هرگز رهایی نداشت از کلمه. دوراسِ تسلیناپذیر. آن نویسندهی غریب، مخالفخوان و معنیناپذیر.
دوراس، حیات نوشته را مرهون عزلت میداند؛ عزلت نویسنده و عزلت نوشته، که اگر نباشد این عزلت، نوشته خونباخته میشود، بیرنگ و رو. «عزلت نوشته، عزلتی است که نوشته بدون آن حاصل نمیشود، یا به صورت تکهتکههای بیخونی از آب درمیآید که دوباره
نوشتن را اقتضا میکند. نوشتهی خونباخته اصلاً مطلوب نویسنده نیست.»** و نویسنده باید بتواند این عزلت را بسازد. «بین کسی که کتاب مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد. عزلت همین است، عزلت نویسنده، عزلت نوشته... عزلت یافتنی نیست، میسازیمش، ساخته میشود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم، که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش... عزلتم را هنوز دارم، اینجاست، دستنیافتنی، در پیرامونم. درها را اغلب میبندم، تلفن را قطع میکنم، صدای خودم را هم قطع میکنم. از همهچیز دل میکنم.»**
دوراس، یان آندرهآی مخفیشده در عزلت را خطاب قرار میدهد. که به رغم سوگ، به رغم عشقِ از دست شده، به رغم تنهایی، به رغم آن غیاب بزرگ، غیاب دوراس، قلم را بچرخاند بر کاغذ، بنویسد؛ در منتهای رهایی. به سادهترین نحو ممکن.
«به رغم اینهمه باید نوشت، کتاب نوشت، راهی که باید پیش گرفت همین است، این سکوت بهاصطلاح حماسی را باید کنار گذاشت. بله، باید نوشت، به سادهترین نحو ممکن. نگران کلمات نباید بود. کنجها را نباید کاوید. چیزی یافت نمیشود. این دیگر مسلم است، کاملاً. خب، شروع کنید. جلو خودتان را نگیرید. رها شوید. ببینید چه پیش میآید. به من نگاه کنید. ببینید من چطور رفتار میکنم. خودم را گرفتار چیزی نمیکنم. با من از سبک و سیاق دوراس حرف میزنند، میپرسند: شما به چه طرز و شیوهای کار میکنید، و از این حرفها. من هیچ کاری نمیکنم. واقعاً هیچ. مینویسم فقط، همین. رسم و آیینی در میان نیست، نه در باب کلمات، نه در باب شما، یا خودم. چیز دیگری مطرح نیست جز رسیدن به سهولت غریزی.»*
*: همان عشق، یان آندرهآ، ترجمهی قاسم روبین، انتشارات نیلوفر
**:
نوشتن، همین و تمام. مارگریت دوراس، ترجمهی قاسم روبین، انتشارات نیلوفر
آنچه خواندید، بخشی از یادداشتی است
دربارهی
نوشتنِ دوراس. متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ با لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/49/نوشتن-هم-دم-فرو-بستن-است-و-هم-گفتن@peyrang_dastan