شعر، فرهنگ و ادبیات

Канал
Логотип телеграм канала شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandiПродвигать
3,66 тыс.
подписчиков
✍ یادداشت‌ها و گزینش‌های محسن احمدوندی ارتباط با من: @mohsenahmadvandy
🗒یادداشت
🔺 اله هوب سنگ ترب (بخش سوم)
محسن احمدوندی

ـ در زبان کُردی ـ که زبان مادری نگارنده است ـ عبارت «کِرّ و کِپ [خِرّ و خِپ]، مَشکه رِپ» تقریباً همان کارکردی را دارد که عبارت محلّ‌بحث در فارسی دارد. ما کُردها وقتی می‌خواهیم صدای چیزی را درنیاوریم و آن را به سکوت برگزار کنیم یا کسی را به سکوت کردن دعوت کنیم، این عبارت را به کار می‌بریم. در این عبارت هم اگرچه تک‌تک کلمات معنادارند، امّا مجموع آن‌ها در کنار هم جملۀ معناداری تولید نمی‌کند و تنها ریتم و آهنگ است که کلمات را گرد هم آورده‌است.

براساس آن‌چه در بالا گفته شد، می‌توان جمع‌بندی و نتیجه‌گیری دربارۀ عبارت مذکور را در هشت گزاره به شکل زیر بیان کرد:

۱. این عبارت متعلّق به زبان محاوره بوده‌است، نه زبان معیار.

۲. کاربرد این عبارت تقریباً به نیم‌قرن اخیر محدود می‌شود و در متون کهن‌تر به کار نرفته‌است و امروزه نیز تقریباً منسوخ شده‌است.

۳. عبارت یادشده متعلّق به دنیای کودکان و بازی‌های کودکانه بوده‌است.

۴. این عبارت ضبط واحدی ندارد و به اشکال مختلفی ثبت و ضبط شده‌است.

۵. در این عبارت و اغلب عبارات مشابه آن، اگرچه برخی از کلمات معنادارند، امّا جزء‌به‌جزء آن‌ها در کنار هم معنای روشنی ندارند و فقط مفهوم کلّی سکوت کردن را به شنونده القا می‌کنند.

۶. آن‌چه کلمات این عبارت را کنار هم قرار داده‌است، قوانین نحوی و معنایی نیست، بلکه موسیقی و «جادوی مجاورت» است و آن را باید مشابه عباراتی چون «اَرّه و اوره، شمسی کوره» و... دانست.

۷. این عبارت در برخی موارد صورتِ معنادارتری یافته‌است، امّا بر ما روشن نیست که آیا از ابتدا معنادار بوده و به‌علّت غلبۀ فرهنگ شفاهی، به‌صورت بی‌معنا مکتوب شده‌است یا این‌که در آغاز بی‌معنا بوده و بعدها برای معنادار کردن آن تلاش شده‌است. اظهارنظر دقیق‌تر دراین‌باره منوط است به این‌که در متنی کهن‌تر از آن‌چه در بالا آمد، صورت معنادار آن به کتابت درآمده باشد.

۸. نقطۀ مشترک همۀ عباراتی که ذکر شد این است که به دو واج «ب» یا «پ» ختم شده‌‌اند. می‌دانیم که در آواشناسی این دو واج را واج‌های دولبی انسدادی می‌نامند؛ یعنی در هنگام ادای این دو واج لب‌ها بسته می‌شوند و سپس با فشار هوا باز می‌شوند و اگر دقّت کنید این باز شدن هنگامی که این دو واج در پایان کلمه باشند، بسیار کم‌تر است. به نظر می‌رسد ویژگی آوایی این دو واج در خلق چنین عباراتی بی‌تأثیر نبوده‌است؛ یعنی گویشوران به تجربه دریافته‌اند که هنگام ادای «ب» و «پ»، به‌ویژه در پایان کلمات، دهانشان بسته می‌شود و همین باعث شده عباراتی بسازند که به این دو واج ختم شوند و برای اعلام سکوت و بستن دهان خود یا دیگری از این ویژگی آوایی بهره ببرند.

◾️منابع
ـ شاملو، احمد. (۱۳۷۸). کتاب کوچه: جامع لغات، اصطلاحات، تعبیرات، ضرب‌المثل‌های فارسی. با همکاری آیدا سرکیسیان. جلد نهم (حرف «ت»، دفتر اوّل). چاپ سوم. تهران: مازیار.

ـ شاملو، احمد. (۱۳۸۸). کتاب کوچه: جامع لغات، اصطلاحات، تعبیرات، ضرب‌المثل‌های فارسی. با همکاری آیدا سرکیسیان. جلد دوم (حرف «الف»، دفتر اوّل). چاپ پنجم. تهران: مازیار.

ـ شهری، جعفر. (۱۳۸۱). قند و نمک: ضرب‌المثل‌های تهرانی به زبان محاوره. چاپ چهارم. تهران: معین.

ـ متین، پیمان. (۱۳۹۸). «تُرُب». دانشنامۀ فرهنگ مردم ایران. نسخۀ برخط به نشانیِ
https://www.cgie.org.ir/fa/article/239635/%D8%AA%D8%B1%D8%A8

ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۷۹). کتاب آدم‌های غایب. چاپ دوم. تهران: نگاه.


[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۱۶-۱۹ منتشر شده است.]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺 اله هوب، سنگ ترب (بخش دوم)
محسن احمدوندی

پژوهشگر بعدی‌ای که این عبارت را به‌صورت مکتوب ثبت کرده جعفر شهری است. او در کتاب «قند و نمک» که دربردارندۀ ضرب‌المثل‌های تهرانی به زبان محاوره است، دراین‌باره چنین نوشته‌است:

اُلُب اُلُب، سنگ سُرُب: حرف کسی که سخنش به ذائقۀ شنونده بد آمده، جواب و سؤال از خود منع بکند؛ به این معنی که زبانش را در دهان سرب فرض می‌کند و پس از بیان آن‌که انگشتانِ دست به دهان چسبانده که بفرما، این هم دهانم که درش را قفل می‌کنم (شهری، ۱۳۸۱: ۸۴).

دربارۀ این سخنِ شهری سه نکته را باید یادآوری کرد: نخست این‌که گنجاندن این عبارت عامیانه در ذیل مَثَل‌های فارسی سهو و خطاست، زیرا مَثَل تعریف مشخّصی دارد که شامل عبارت مذکور نمی‌شود. دوم این‌که شکل ضبط عبارت با آن‌چه شاملو و مدرّسی نوشته بودند متفاوت است و «اِلَه هوب، سنگِ تُرُب» به شکل «اُلُب اُلُب، سنگ سُرُب» درآمده‌است. سوم این‌که در این‌جا هم مفهوم کلّی عبارت «سکوت کردن و پرهیز از سخن گفتن» ذکر شده است و البتّه نویسنده سعی نموده با تشبیه «زبان» به «سرب»، معنایی برای عبارت مذکور دست‌وپا کند.

این‌‌ها کتاب‌هایی بودند که صورت مکتوب این عبارت در آن‌ها ثبت و ضبط شده بود. در ادامه شکل‌های گفتاری آن را ذکر می‌کنیم که با پرس‌وجو از دوستانی در سراسر کشور جمع‌آوری کرده‌ایم:

ـ آقای حسن هاشمی میناباد که مرا به ضبط این عبارت در کتاب قند و نمک رهنمون شدند، گفتند که آن را سال‌ها پیش به‌صورت «هُپ هُپ، سنگ سُرُب» از تهرانی‌ها شنیده‌اند و کاربرد آن را چنین توضیح دادند که گوینده دستش را روی دهانش می‌گذاشته و با ادای این عبارت سکوت می‌کرده‌است.

ـ خانم مریم جواهری، که اهل مشهد هستند، این عبارت را متعلّق به روزگار کودکی‌شان دانستند و گفتند وقتی که بچّه بوده‌اند آن را به‌صورت «هُپ تُرپ» ادا می‌کرده‌اند.

ـ آقای رضا شایگان، زادۀ خور و بیابانک، عبارتی را ذکر کردند، که اگرچه ازنظر ظاهر متفاوت با عبارت یادشده است، امّا کاربرد آن یک‌سان است. ایشان دراین‌باره گفتند که در ایّام کودکی‌شان، هنگامی که چند بچّه موقع خواب مدام با هم حرف می‌زدند، بچّه‌ای که خوابش می‌آمد، برای این‌که دیگران را به سکوت وادارد، این اصطلاح را به کار می‎برد: «تاسو حَلَب گُپ». ایشان اضافه کردند اگرچه نمی‌توان این عبارت را جزءبه‌جزء معنا کرد، امّا پیام کلّی آن به شنونده این بود که اگر از این به بعد حرف بزنی، انگار کاسه‌ای پر از نجاست را خورده‌ای.

ـ آقای ابوالفضل عبّاسی، از اهالی ایلام، معتقد بودند که در زبان مردم شهرشان، عبارتی که مشابه عبارت مذکور باشد «نه حِب و نه سِب» است و معنایش این است که بعد از این «نه خوبت را می‌گویم و نه بدت را».
این نکته را هم من در این‌جا به سخن ایشان اضافه کنم که ممکن است کلمات «حِب» و «سِب» شکل دگرگون‌شدۀ کلمات عربیِ حُبّ به معنای «دوست داشتن» و سَبّ به معنای «دشنام دادن» باشند، امّا حتّی اگر به چنین فرضیه‌ای قائل شویم، باز هم در ساختن این عبارت، موسیقی مهم‌تر از معنا بوده‌است، زیرا حتّیٰ حرکات این کلمات برای هم‌آهنگی تغییر داده شده تا توازن بیش‌تری با هم داشته باشند.

ـ آقای مرتضی پرورش گفتند که در روزگار کودکی‌شان، در روستاهای ترکی‌زبان کبودرآهنگ، این عبارت را به‌صورت «قیزیلا قوپ» استفاده می‌کرده‌اند. به این صورت که «الف» در «قیزیلا» را مقداری بیش‌تر از حدّ معمول می‌کشیده‌اند و هم‌زمان با ادای نفس‌بُرِ «قوپ»، دهان را با کاسۀ دست می‌پوشانده‌اند. ایشان اضافه کردند که معنای جزءبه‌جزء این عبارت روشن نیست.

ـ آقای محمّدمهدی احدیان گفتند که در همدان عبارت «قِزِل قُپ، پنبه به لُپ» کارکردی مشابه عبارت یادشده دارد و اضافه کردند که بخش نخست آن معنای روشنی ندارد.

ـ آقای دکتر محمّد دهقانی، که زادۀ اراک هستند، نقل کردند که در روزگار کودکی‌شان، وقتی چند تا بچّه می‌خواستند کنار هم بخوابند، این عبارت را با هم می‌خواندند: «اَلَه قُپ، سُنده به لُپ، تا فرداصُب، قُپ قُپ قُپ» و بعد سکوت می‌کردند.

چنان‌که می‌بینید در این مورد و مورد قبلی، که آقای احدیان به آن اشاره کردند، تقریباً عبارت معنادار شده‌است، امّا ما نمی‌دانیم که آیا این عبارت در آغاز معنادار بوده و شکل معنادار آن مکتوب نشده‌است و بعدها وقتی پژوهشگران و نویسندگان آن را مکتوب کرده‌اند، چون معنایش را نمی‌دانسته‌اند، آن‌چه را شنیده‌اند ـ بی‌آن‌که معنای دقیق آن را بدانند ـ نوشته‌اند یا این‌که عبارت در آغاز بی‌معنا بوده‌است و بعداً گویشوران تلاش کرده‌اند طوری آن را سامان دهند و کلمات را روی ریتم و آهنگ مورد نظر بچینند که معنایی داشته باشد؟

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺 اله هوب، سنگ ترب (بخش اول)
محسن احمدوندی

بحث من در نوشتار پیش‌رو دربارۀ عبارت «اله هوب، سنگ ترب» است که البته به اشکال مختلفی گفته و نوشته شده‌است. در این یادداشت، ابتدا اشکال مختلف ضبط این عبارت را در زبان نوشتاری و گفتاری می‌آورم و سپس به بحث دربارۀ چندوچون آن خواهم پرداخت. کوشش من این است که به این پرسش‌ها پاسخ دهم. ۱. از چه زمانی این عبارت در زبان فارسی رواج یافته است؟ ۲. آیا این عبارت را می‌توان عبارتی معنادار دانست؟ ۳. نقطۀ مشترک ضبط‌های مختلف این عبارت چیست؟

«کتاب کوچه» نخستین جایی است که این عبارت به‌صورت مکتوب در آن ثبت شده‌است. شاملو در این کتاب، این عبارت را موزون و آهنگین، بی‌معنا و متعلّق به دنیای کودکان دانسته‌است:

اِلَه هوپ، سَنگِ تُرُب: الفاظی است که معنایی ندارد. کودکان با گفتن آن‌ها ـ بر وزن فَعَلُن فَعْ فَعَلُن ـ دست را جلو دهان خود می‌گذارند و این بدان معنی است که از این ‌پس سکوت خواهیم کرد و مطلقاً چیزی نخواهیم گفت. بعض کودکان به‌جای اله هوپ دو بار و گاه یک ‌بار می‌گویند هوب (شاملو، ۱۳۸۸: ۷۸۸).


هم‌او در جلد نهم «کتاب کوچه»، ذیل واژۀ «ترب»، عبارت یادشده را به گونه‌ای دیگر ثبت و ضبط کرده‌است:

هب، هب، حب ترب: هنگامی که کودکی می‌خواهد کودکان دیگر را به خاموشی دعوت کند عبارتِ مدخل را می‌آورد، به این صورت که با تکرار کلمۀ هوب دستش را آرام به دهان خود می‌زند و با ادای باقی عبارت، دهان خود را با دست می‌گیرد و آرام می‌ماند (همو، ۱۳۷۹: ۲۳۷-۲۳۸).

چنان‌که می‌بینید، ضبط عبارت در این‌جا کمی متفاوت‌تر از مدخل پیشین است. در این‌جا به‌جای «سنگ»، «حب» آمده‌است. البتّه هیچ‌کدام از ترکیب‌های «سنگ ترب» و «حبّ ترب» در فارسی معنای روشنی ندارند. جالب است بدانید از دل همین عبارت کودکانه، کنایۀ «حبّ ترب خوردن» نیز برساخته و جعل شده‌است. این در حالی است که اصلاً دارویی به نام «حبّ ترب» وجود ندارد که خوردن آن فرد را به سکوت وادارد:

حبّ ترب خوردن: سکوت اختیار کردن، ساکت ماندن و سخن نگفتن: «چی شده که همه‌تان حبّ ترب خورده‌اید؟» (همان: ۲۳۷).

پیمان متین نیز در دانش‌نامۀ برخطِ فرهنگ مردم ایران، ذیل واژۀ «ترب»، همین سخنان شاملو را تکرار کرده‌است (متین، ۱۳۹۸):

تمثیلات و زبانزدهای زیادی با ترب ساخته شده‌است، برای مثال «حبّ ترب خوردن» کنایه از سکوت اختیار کردن و سخن نگفتن است، یا هنگامی که کودکی می‌خواهد کودکان دیگر را به خاموشی دعوت کند، می‌گوید: «هُب، هُب، حبّ ترب»، به این صورت که با تکرار کلمۀ «هُب»، دستش را آرام به دهان خود می‌زند و با ادای بقیّۀ عبارت، دهان خود را با دست می‌گیرد و آرام می‌ماند (شاملو، ۱۳۷۸: ۲۳۷ـ ۲۳۸). مشابه همین اصطلاح که در میان کودکان به معنای سکوت ناگهانی رواج دارد، عبارت «اِلَه هوپ، سنگ ترب» است (همو، ۱۳۸۸: ۷۸۸).

بعد از شاملو، تقی مدرّسی این عبارت را در رمان کتاب آدم‌های غایب به کار برده‌است:

[خان‌داداش ضیاء] وارد زیرزمین شد. [...] صدایش از پشت درِ زیرزمین بلند شد: «رکنی!»

ـ «بله.»

ـ «اگه سراغمو گرفتن، بگو که خونه نیست. یادت نره‌ها. بگو که آقا ضیاء رفتن و ما ازشون هیچ خبری نداریم.»

ـ «چشم، خان‌داداش ضیاء، هیچ‌چی نمی‌گم. اَلَه هوب، سنگِ تُرُب.»

«بارک‌الله، حالا برو پی کار خودت.» (مدرّسی، ۱۳۷۹: ۳۰۵).

از خلال این چند سطری که از رمان نقل کردیم، دو نکته دربارۀ عبارت یادشده به دست می‌آید: نخست این‌که در این‌جا رکنی که این عبارت را به کار می‌برد کودکی ده ‌‌ـ‌ دوازده‌‌ساله است، پس این عبارت چنان‌که شاملو گفته، به دنیای کودکان تعلّق داشته‌است. دوم این‌که اگرچه معنای دقیق و جزءبه‌جزء این عبارت بر ما روشن نیست، امّا مفهوم کلّی آن همان‌گونه که شاملو گفته سکوت کردن و سخن نگفتن است و رکنی با این عبارت به خان‌داداش ضیاء اطمینان می‎دهد که دربارۀ او با کسی سخن نخواهد گفت.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
برای خواندنِ معرفی و نقدِ مختصرِ هر رمان، کافی است روی نام آن کلیک کنید.

چشم‌هایش | بزرگ علوی (۱۳۳۱)
سرگذشت کندوها | جلال آل‌احمد (۱۳۳۳)
یَکُلیا و تنهایی او | تقی مدرسی (۱۳۳۳)
مدیر مدرسه |جلال آل‌احمد (۱۳۳۷)
نون والقلم | جلال آل‌احمد (۱۳۴۰)
تنگسیر | صادق چوبک (۱۳۴۲)
سنگی بر گوری | جلال آل‌احمد (۱۳۴۲)
شریفجان، شریفجان | تقی مدرسی (۱۳۴۴)
سنگ صبور | صادق چوبک (۱۳۴۵)
نفرین زمین | جلال آل‌احمد (۱۳۴۶)
توپ | غلام‌حسین ساعدی (۱۳۴۶)
از روزگار رفته حکایت | ابرهیم گلستان (۱۳۴۸)
سووشون | سیمین دانشور (۱۳۴۸)
خروس | ابراهیم گلستان (۱۳۴۹)
اسرار گنج درّهٔ جنی | ابراهیم گلستان (۱۳۵۳)
تاتار خندان | غلام‌حسین ساعدی (۱۳۵۳)
سالاری‌ها | بزرگ علوی (۱۳۵۴)
روایت | بزرگ علوی (۱۳۵۷)
موریانه | بزرگ علوی (۱۳۶۸)
کتاب آدم‌های غایب | تقی مدرسی (۱۳۶۸)
آداب زیارت | تقی مدرسی (۱۳۶۸)
جزیرهٔ سرگردانی | سیمین دانشور (۱۳۷۲)
بامداد خمار | فتانه حاج‌سید‌جوادی (۱۳۷۴)
ساربانْ سرگردان | سیمین دانشور (۱۳۸۰)

این فهرست در حال کامل شدن است.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
Unfinished
Hesam Naseri
🎼 ناتمام
شعر: منسوب به باباطاهر همدانی
خواننده: مینا دریس

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺 اشتباهات رمان‌‌نویسان ایرانی: تقی مدرّسی و کتاب آدم‌های غایب (بخش دوم)
محسن احمدوندی

نخست حضور تظاهرکنندگان در خیابان‌ها و درگیری مردم و حکومت است که بیش‌تر به وقایع دهۀ چهل و پنجاه می‌خورد تا دهۀ سی:

عذرا دست‌های رنگ‌مالی‌شده‌اش را با حوله‌ای پاک کرد و پیش‌بندش را درآورد و روی چهارپایه انداخت. جلوی پنجره گردن کشید و به تماشای خیابان مشغول شد. دود غلیظ و سیاهی تو هوا پیچ می‌خورد. همهمۀ دور و کش‌دار جماعت تظاهرکننده از روی پشت‌بام‌ها به سمت ما می‌آمد (همان: ۵۸).

رسیده بودیم به میدان بهارستان. فضا بوی باروت و گاز اشک‌آور می‌داد. معلوم نبود چه خبر است. مردم تو پیاده‌روها با کشش مخصوصی راه می‌رفتند و در حرکاتشان اثر عجله و اضطرابی پنهان بود که مثلاً دارند از دمِ پَرِ حادثه‌ای رَد می‌شوند. از دور صدای تق‌تق تک‌مسلسلی مثل صدای بو دادن یک مشت تخم طالبی به گوش می‌رسید (همان: ۲۲۸).

دوم اشاره به زمان مرگ همایون‌دخت است، زیرا اگر همایون‌دخت سی‌وچند سال پیش خودش را براثر دعوا با خان‌بابا آتش زده باشد:

حتّیٰ حالا بعد از سی‌وچند سال طوری راجع‌به آن حادثه [خودسوزی همایون‌دخت] حرف می‌زدند که انگار همین دیروز اتّفاق افتاده بود. ابداً ملاحظۀ اولادهای همایون‌دخت را هم نمی‎کردند و سیر تا پیاز قضیّه را با آب‌وتاب جلوی خان‌داداش ضیاءام و آبجیم ایران شرح می‌دادند. مثل این‌که اولاد همایون‌دخت کَرَند و از حرف‌هایشان سردرنمی‌آورند (همان: ۲۹؛ نیز نک. همان: ۲۰).

و این خودسوزی در دورۀ رضاشاه و احتمالاً در سال‌های مقارن کشف حجاب (۱۳۱۴ هـ. ش.) رخ داده باشد، چنان‎که ضیا این‌گونه از کشف حجاب و خودسوزی مادرش سخن می‌گوید:

خوب یادمه که مرحومه مادرم روی پشت‌بوم وایستاده بودن. به نظرم می‌آد، مثل این‌که مردمِ کوچه پشتِ دیوار خونه‌مون جمع شده بودن. مرحومه مادرم حجابشو ورداشته بودن. من دائم می‌گم چرا صبر نکردن. چرا حجابشو برداشتن، اون هم تو اون زمون. مصلحت نبود (همان: ۱۴۲).

براساس این بخش از رمان نیز سی‌وچند سال بعد از کشف حجاب برابر با همان اواخر دهۀ چهل خورشیدی است و بنابراین تقی مدرّسی در این مصاحبه دربارۀ زمان رخ دادن وقایع رمانش اشتباه کرده‌است و گفتۀ او با متن کتابش سازگار نیست.

حسن میرعابدینی نیز در جلد سوم «صد سال داستان‌نویسی ایران» همین بخش از مصاحبۀ مدرّسی با مجلّۀ دنیای سخن را، که ما نقل کردیم، آورده‌است (میرعابدینی، ۱۳۷۷: ۹۴۴)؛ امّا دو صفحه بعد، بدون اشاره به اشتباه مدرّسی، وقایع رمان را با توجّه به متن رمان، به‌درستی متعلّق به دهۀ چهل و پنجاه دانسته‌است:

بااین‌که بخش‌هایی از رمان در خیابان‌های آشوب‌زدۀ تهرانِ دهۀ چهل و پنجاه می‌گذرد، امّا شخصیّت‌های رمان ـ که از انقلابی تا ساواکی همه‌شان حرف‌های عارفانه می‌زنند ـ توجّهی به اوضاع زمانۀ رویدادهای داستان ندارند (همان: ۹۴۶).


◾️منابع
ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۶۷). «صداهای دور مرا با رمان آشتی داد: دیدار و گفت‌وگو با تقی مدرّسی». دنیای سخن. شمارۀ ۲۳. صفحات ۱۰-۱۱.

ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۷۹). کتاب آدم‌های غایب. چاپ دوم. تهران: نگاه.

ـ میرعابدینی، حسن. (۱۳۷۷). صد سال داستان‌نویسی ایران. جلد سوم. چاپ اول. تهران: چشمه.

[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۱۴-۱۵ منتشر شده است.]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺 اشتباهات رمان‌‌نویسان ایرانی: تقی مدرّسی و کتاب آدم‌های غایب (بخش اول)
محسن احمدوندی

تقی مدرّسی در مصاحبه‌‌ای با مجلّۀ «دنیای سخن» دربارۀ رمان «کتاب آدم‌های غایب» می‌گوید:

به‌هرحال به دورتر برگردم. به سال ۱۹۶۸ که کارِ تحصیل در رشتۀ روان‌کاوی را شروع کردم. ده سال روان‌کاوی خواندم که چهار سال و نیمش صرف روان‌کاوی خودم شد و همین رجعت به گذشته‌های دورترِ خودم یکی از انگیزه‌های نوشتن رمانی شد که به اسم «مردان غایب» در آمریکا منتشر شد. [...] بیست‌وچهار سال می‌شد که کار قلمی نکرده بودم. اوّل عرض کنم که من خودم را یک نویسنده نمی‌دانم. روان‌کاوی به‌صورت جدّی مرا به گذشته‌ها بازگرداند. بعد از انقلاب که ایرانی‌های مهاجر سیل‌آسا به آمریکا سرازیر شدند، دوباره مرا در فضای ایران قرار داد. در میان ایرانی‌ها دوستان بسیاری بودند که در تحریک شوق من به نوشتن مؤثّر بودند، از سویی شب و روز به صدای رادیو ایران گوش می‌کردم. معاشرتم پس از سال‌ها دوری با ایرانی‌ها زیاد شده بود و در مجموع فیلَم یاد هندوستان کرد. در همین احوال و اشتیاق شروع کردم به نوشتن رمانی که بعدها به اسم «آدم‌های غایب» در آمریکا منتشر شد. البتّه این کتاب را برای چاپ ننوشته بودم؛ بلکه برای خودم نوشته بودم. وقتی زنم، که با خطّ و زبان ایرانی آشناست، کارم را خواند، توصیه کرد آن را به انگلیسی ترجمه کنم. من همیشه به فارسی می‌نویسم، بعد ترجمه‌اش می‌کنم. این رمان سه سال نوشتنش طول کشید؛ یعنی از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۳ و در فوریۀ سال ۱۹۸۶ در تیراژ ده‌هزار جلد به‌وسیلۀ بنگاه انتشاراتی معروف دبل‌دی منتشر شد. [...] به‌هرحال بعد از این رمان که دربارۀ یک خانوادۀ سنّتی ایرانی در دهۀ سی است و جریان داستان از مدّت‌ها پیش از تولّدم تا دهه‌های بعد کش می‌آید، رمان جدیدی به اسم «آداب زیارت» نوشتم که آن را هم در آغاز امسال فرستادم به همان ناشر قبلی و تا دو ـ سه ماه دیگر در آمریکا منتشر می‌شود (مدرّسی، ۱۳۶۷: ۱۰-۱۱).

چنان‌که می‌بینید مدرّسی وقایع رمان «کتاب آدم‌های غایب» را متعلّق به خانواده‌ای سنّتی در دهۀ سی می‌داند، این در حالی است که خطّ اصلی روایت در این رمان متعلّق به دهۀ سی نیست و متنِ رمان این سخن مدرّسی را نقض می‌کند. در همان صفحات آغازین رمان، رکنی، راویِ رمان، به زمان وقوع رخدادهای اصلی رمان چنین اشاره می‌کند:

همان شب به نظرم رسید که آن‌‌همه دوشعبگی بین اولادهای حشمت نظام و سردار اژدر معنی نداشت. پنجاه سال از کدورت بین آقا حشمت نظام و آقا سردار اژدر، سرِ قرارداد وثوق‌الدّوله گذشته بود (همو، ۱۳۷۹: ۲۷).

اگر طبق این سخن رکنی، اختلاف دو خانوادۀ حشمت‌نظامی‌ها و سرداراژدری‌ها به قرارداد وثوق‌الدّوله (۱۹۱۹ م. / ۱۲۹۸ هـ. ش.) برگردد و حالا که راوی دارد ماجرا را برای ما نقل می‌کند، پنجاه سال از این واقعه گذشته باشد، پس خطّ اصلی روایت داستان به سال‌های آخر دهۀ چهل یعنی سال ۱۳۴۸ برمی‌گردد. دو دلیل دیگر برای تأیید این مسئله در متن رمان وجود دارد:

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🎞معرّفی فیلم
🎥نام فیلم: پیشنهاد بی‌شرمانه
◾️کارگردان: آدریان لین
◾️سال ساخت: ۱۹۹۳
◾️کشور: آمریکا
◾️مدت زمان: ۱۱۸ دقیقه
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

دیوید: فکر می‌کنم در مورد چیزهایی که می‌شه با پول خرید محدودیت وجود داره.

جان گیج: نه خیلی.

دایانا: خُب بعضی چیزها فروشی نیستن.

جان گیج: مثلاً؟

دایانا: خُب تو نمی‌تونی آدم‌ها رو بخری.

جان گیج: این حرفت ساده‌لوحانه‌اس دایانا، من هر روز آدم‌ها رو می‌خرم.

دایانا
: توی تجارت ممکنه، ولی وقتی پای احساسات واقعی در میان باشه، نه!

جان گیج: تو چی میگی؟ نمی‌شه عشق رو خرید؟ این یه شعاره.

دایانا: کاملاً حقیقت داره.

جان گیج: جدی!؟ تو چی فکر می‌کنی؟

دیوید: من با دایانا موافقم.

جان گیج: جدی!؟ خب بیاید این شعار رو امتحان کنیم.


آیا واقعاً در مورد چیزهایی که می‌شود با پول خرید محدودیت وجود دارد؟ چه چیزهایی را می‌شود خرید و چه چیزهایی را نه؟ آیا این سخن که عشق قابل خرید و فروش نیست، یک شعار پوچ و توخالی نیست؟ چگونه می‌توان به صحت و سقم این شعار پی برد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که با دیدن فیلم «پیشنهاد بی‌شرمانه» در ذهن شما جان می‌گیرد.


گفتگوی سه‌نفره‌ای که ذکر شد، درون‌مایهٔ اصلی این فیلم است. ماجرای فیلم دربارهٔ میلیونری میان‌سال به نام جان گیج است که به زوجی جوان به نام‌های دیوید و دایانا - که دچار تنگناهای مالی شده‌اند - پیشنهاد می‌دهد تا در ازای یک میلیون دلار یک شب را با زن جوان بگذراند. «پیشنهاد بی‌شرمانه» فیلمی جذاب و خوش‌ساخت است، اما دو اشکال عمده دارد: نخست این‌که تغییر و تحول شخصیت‌ها ازجمله شخصیت جان گیج یکباره اتفاق می‌افتد و چندان معقول و منطقی به نظر نمی‌آید. دوم این‌که پایان‌بندی فیلم رنگ‌وبوی فانتزی و شعاری به خود می‌گیرد و کارگردان تسلیم همان کلیشهٔ رمانتیکی می‌شود که در اذهان جامعه ساری و جاری است. البته لین کوشیده‌ است به مدد صحنه‌های هوس‌آلود و معاشقه‌های شورانگیز این دو ضعف را به حاشیه ببرد و از دید مخاطب پنهان کند. فیلم «پیشنهاد بی‌شرمانه» را از اینجا می‌توانید بارگیری کنید و ببینید. لازم است یادآوری کنم که تماشای فیلم محدودیت سنی دارد.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
مستحق‌تر از ما به گریستن کیست؟
ما که تمام طول شب را
- عاشق و امیدوار -
پیمودیم
بی‌آن‌که ستاره‌ای بچینیم
یا چکیدن شهابی را به تماشا بنشینیم

و‌ اینک
در آستانهٔ صبح
نه چشمانمان دیگر طاقت دیدن دارد
و نه دستانمان جسارت چیدن

زندگی
آواز زخمی پرنده‌ای بود
که در تاریکی شب
از ما گریخت

#محسن_احمدوندی
(۱۴۰۳/۷/۳۰)

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
همهٔ ما، چه مریض و چه سالم، چه گدا و چه پولدار، چه جوان و چه پیر و چه بچه، احتیاج به توجه یک نفر و اهمیت داشتن برای یک نفر داریم. اگر مورد توجه و اهمیت یک نفر قرار گرفتیم، خوشحالیم. وگرنه تمام دردها و غم‌های دنیا سراغ ما میاد.

#اسماعیل_فصیح (۱۳۷۰). شراب خام. چاپ سوم. تهران: البرز. صفحهٔ ۲۷۳.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺آل‌احمد تمثیل کندو و زنبورعسل  در رمان «سرگذشت کندوها» را از چه کسی گرفته‌است؟ (بخش دوم)
محسن احمدوندی

دیروز به احمد وعده نموده بودم که امروز او را به تماشای جشن افتتاح خط تلفون طهران و تبریز ببرم [...] رفتیم. داخل عمارت شدیم. بنای باشکوهی است، سه سال بود کار می‌کردند. یک ماه است تمام شده، هنوز بعضی از تزیینات خارجی آن ناتمام است و کار می‌کنند. الحق بیش‌تر از همه مایۀ خوشحالی انتشار این عمل نافع خارق‌عادت در وطن ما یکی اُنسیّت اهالی با دستگاهِ ناقلِ صدا که فی‌الحقیقة محسنات زیاد دارد، دیگری هم نبودن دست تبعۀ خارجه در آن است که شرایط ذی‌بطون مندرجۀ مقاوله‌نامۀ منعقدۀ ایشان، مثل بعضی امتیازات که تاکنون به متموّلین خارجه داده شده، دولت و ملت را قرن‌ها زبون مشتی از اراذل و ادانی مسیوهای مغربیان بنماید. اجزای این کومپانیه همه ایرانی است. اکثر متموّلین این مغربیان متمدّن‌نمای خوش‌ظاهر و خلیق مثل موش صحرایی دور عالم می‌گردند که هر جا انبارِ جدیدِ پُری از حبوبات ثروت پیدا کنند، همراهان خود را دعوت نمایند و به هر حیلۀ روباهی که ممکن باشد رخنه بر آن انبار آکنده بیندازند و در مدت قلیل هرچه هست و صد سال دیگر خواهد بود، بی‌رحمانه بپردازند. بعد از آن به صورت انسان متمدّن برآیند و از مراعات حقوق دیگری و آزادی و برادری و برابری الحان خوشایند بسرایند و حل و تسویۀ مسائل متنازع‌فیه را مطلق در قوّۀ خود و ضعف دیگری شناسند (طالبوف، ۱۳۵۶: ۸۳-۸۴).

من احتمال می‌دهم که آل‌احمد آثار طالبوف را خوانده و در کنار تأثیراتی که از اندیشه‌های او پذیرفته‌است، تمثیل کندو و زنبورعسل ـ برای بیان چپاول سرمایۀ کشورهای جهان سوم ازسوی دولت‌های استعمارگر غربی ـ را هم از او گرفته باشد. طالبوف در «کتاب احمد»، آن‌جا که می‌خواهد نقش استعمار در غارت سرمایۀ کشورهای آسیایی را نشان دهد، با استفاده از یک رویداد ساده، این‌گونه تمثیل کندو و زنبورعسل را به کار می‌برد:

در این بین، از یک گوشۀ حیاط صدای گریۀ شدید اطفال برخاست، قیل‌وقال بلند شنیده شد. از غوغا و کلمات بی‌ترتیب نتوانستم چیزی حالی بشوم. محمود را صدا زدم، اسد را صدا نمودم، صادق را مکرّر خواندم، هیچ‌کدام آواز مرا نشنیدند ولی صدای همۀ آن‌ها را یکان‌یکان می‌شنیدم. نگران شدم. دیدم اطفال چنان گرم لِم و لانُسَلّم هستند که هیچ دعوت فائقه را مستعد اجابت نیستند. ناچار به سمت غوغا روانه شدم. احمد قبل از من دوید و بالطّبع مخلوط شورشیان گردید. رسیدم. معلوم شد اسد می‌خواسته از پتک [۱] زنبور که در باغچه همیشه دارم، عسل بگیرد. تا دست به‌سوی سبد یازیده، زنبورها از دو ـ سه جا سروصورت او را با نیش گزیده، ماهرخ خواسته آن‌ها [را] براند. او را نیز خسته‌اند. زینب این‌ها را دیده فریاد کشیده، آدم‌ها از طرف دویده، جمع شده‌اند. یکی زنبورها را می‌راند، دیگری اطفال را دلداری می‌کند، یکی به حرکت خلاف اطفال را توبیخ می‌نماید. للۀ اطفال از انفعال غفلت پرستاری موظّفۀ خود، که مورث ویرانی خانۀ زنبور و زجر اطفال گشته، سر به پیش افکنده، می‌گریست. صادق آب آورده، آدم‌ها را کنار می‌نمود که سروصورت اطفال را بشوید. دیدم عجب تماشای غم‌انگیز است. [...] اطفال را بغل گرفتم. با دست خود روی آن‌ها را در دم حوض شستم. ماهرخ ساکت شد. اسد باز می‌گریست. گفتم نور چشم من، آرام باش. در عالم جهل نوش بی ‌نیش نیست. تو بی ‌علم و بی‌‎ اسباب و بی ‎تدابیرِ لازمه می‌خواستی از عسلِ آن حیوان باشعور و متمدّن و وطن‌دوست منتفع بشوی، آن‌ها سکنۀ آسیا نیستند، در مزرعۀ جهل تخم نفاق نکاشته‌اند، در خواب غفلت و بیهوشی نغنوده‌اند، سهل و آسان مغلوب اجنبی نمی‌شوند و ثروت خود به تاراج نمی‌دهند (همان: ۱۰۲-۱۰۳)

◾️پی‌نوشت
[۱] مؤمنی در پی‌نوشت این صفحه دربارهٔ این واژه نوشته‌است: «در کتاب همین‌طور نوشته شده، به هر حال منظور کندو است.»

◾️منبع
ـ آل‌احمد، جلال. (۱۳۴۳). یک چاه و دو چاله و مثلاً شرح احوالات. چاپ اول. تهران: رواق.


ـ آل‌احمد، جلال. (۱۳۵۰). سرگذشت کندوها. چاپ دوم. تهران: رواق.

ـ طالبوف، عبدالرّحیم. (۱۳۵۶). کتاب احمد. با مقدّمه و حواشی باقر مؤمنی. چاپ دوم. تهران: شبگیر.


[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۱۱-۱۳ منتشر شده است.]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🗒یادداشت
🔺آل‌احمد تمثیل کندو و زنبورعسل در رمان «سرگذشت کندوها» را از چه کسی گرفته‌است؟ (بخش اول)
محسن احمدوندی

اغلب شما شاید رمان تمثیلی «سرگذشت کندوها» از آل‌احمد را خوانده باشید یا درباره‌اش چیزی شنیده باشید. ماجرای رمان از این قرار است که کمندعلی‌بک، شخصیّت اصلی قصّه، پنج سال پیش برای عروسی به ده پایین رفته، در آن‌جا دوستش یک کندو زنبورعسل به او هدیه داده و حالا پس از پنج سال، آن یک کندو براثر زادِولد، دوازده کندو شده‌است. کمندعلی‌بک اگرچه زمین‌دار است و قبلاً کشاورزی می‌کرده، امّا حالا با فروش دست‌رنج این زنبورها، بی ‌هیچ زحمتی، زندگی می‌گذرانَد. او پاییزِ هر سال کندوها را باز می‌کند و اندوختۀ عسل آن‌ها را، که پنجاه من می‌شود، برمی‌دارد و برایشان کمی شیره می‌گذارد. زنبورها هم پذیرفته‌اند که هر سال پاییز این بلا بر سر آن‌ها نازل می‌شود. آن‌ها به این تقدیر تن داده‌اند و تسلیم این قضای آسمانی شده‌اند. رفته‌رفته کمندعلی‌بک، به طمعِ درآمدِ بیش‌تر، به این فکر می‎افتد که در بهار هم اندوختۀ عسلِ کندوها را بردارد. ملکۀ زنبورها، شاباجی‌خانم، که تا پنج سال پیش در کوه و کمر زندگی می‌کرده، بعد از این‌که خانه‌اش به دلیلی نامعلوم خراب شده و به همراه دوهزار زنبور دیگر به کندویی در روستای دوستِ کمندعلی‌بک پناه برده، وقتی می‌بیند امسال بلا نابه‌هنگام و بسیار زودتر از موعدِ همیشگی نازل شده‌است، تصمیم می‌گیرد که از یک‌سو تعدادی از قراول‌ها را به ولایت‌های بالادستِ رودخانه بفرستد تا ببیند آیا در ولایات دیگر هم، چنین بلای نابه‌هنگامی نازل شده‌است یا نه و از سوی دیگر دوست قدیمی‌اش، آبجی‌خانم درازه، را به همراه چند زنبور دیگر به کوه و کمر بفرستد تا اگر شرایط را مساعد یافتند، دوباره همگی به دل طبیعت برگردند و از دست این بلای خانمان‌سوز رهایی یابند. در همین هیروویر، مورچه‌ها هم برای خوردن شیره به کندوها حمله می‌کنند. چند روز بعد، قراول‌هایی که به ولایات بالادستِ رودخانه رفته‌اند خبر می‌آورند که در آن‌جا خبری از این بلای نابه‌هنگام نیست و آب از آب تکان نخورده‌است. آبجی‌خانم درازه و همراهانش هم، که به کوه و کمر زده‌اند، برمی‌گردند و خبر می‌دهند که زندگی در کوه و کمر به خوبی و خوشی در جریان است. در این شرایط، زنبورها که هم اندوخته‌شان به غارت رفته‌است و هم مورد هجوم مورچه‌ها قرار گرفته‌اند، کندوها را ترک می‌کنند و به رهبری و هدایت شاباجی‌خانم به دل کوه و کمر می‌زنند و کمندعلی‌بک می‎ماند و کندوهای خالی‌اش.

اغلب منتقدانْ سرگذشت کندوها را تمثیلی از چپاول سرمایه‌های ملّی کشور ازسوی دولت‌های استعمارگر دانسته‌اند. خود آل‌احمد در یک چاه و دو چاله آن را تمثیلی از «شکست جبهۀ ملّی و بُرد کمپانی‌ها در قضیّۀ نفت» می‌داند (آل‌احمد، ۱۳۴۳: ۵۱). او در این رمان، که آن را در آبان‌ماه سال ۱۳۳۳ هـ. ش. و تقریباً یک سال و سه ماه بعد از کودتای ۲۸ مرداد نوشته‌است، سرگذشت مردمی را روایت می‌کند که دارایی‌هایشان از دو سو ـ هم ازسوی استعمارگران خارجی و هم ازسوی استثمارگران داخلی ـ غارت و چپاول شده‌است و روشن‌فکر این جامعه راه رهایی از چنین وضعیّتی را در گریز به گذشته و بازگشت به خویشتنِ خویش می‌داند.

من حدس می‌زنم این تمثیل را خود جلال خلق نکرده باشد و آن را از عبدالرّحیم طالبوف، روشن‌فکر عصر مشروطه، گرفته و گسترش داده باشد. این را از این جهت می‌گویم که آل‌احمد ازلحاظ فکری هم شباهت‌های بی‌شماری به طالبوف دارد، مهم‌ترین شباهتشان این است که طالبوف هم مانند آل‌احمد درعین‌حال که شیفتۀ تمدّن غرب است و آن را به‌خاطر پیشرفت‌ها و ترقّیاتش می‌ستاید، هم‌زمان از تقلید کورکورانه از ظواهرِ تمدّن غرب، فرنگی‌مآبی و نفوذ استعماری آن ترسان است و رگه‌هایی از غرب‌ستیزی در آثارش هست. مثلاً در جایی از «کتاب احمد» که با فرزند خیالی‌اش به جشن خیالیِ افتتاح خطِّ تلفن تهران و تبریز رفته، هم صنعت و تکنولوژی غرب را می‌ستاید و هم استعمارگری غرب و غارت و چپاول سرمایه‌های کشورهای جهان سوم را می‌نکوهد:

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
◾️خوانش و نقد رمان ایرانی
◾️جلسهٔ دوازدهم: عزاداران بَیَل
◾️زمان: شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۵-۱۷
◾️مکان: کرمانشاه، چهارراه نوبهار، کوچهٔ ۱۰۷، کتاب‌فروشی «کوچه کتاب»

[ورود برای عموم علاقه‌مندان آزاد است]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
پیشنهاد می‌کنم یادداشت کوتاه مهرداد خدیر باعنوان «گِرایه» به جای «تِرِند»؛ نکاتی در باب واژه‌گزینی و رواج آن‌ها را در تارنمای «عصر ایران» بخوانید.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: تاتار خندان
نویسنده: غلام‌حسین ساعدی
◾️نوبت چاپ: چاپ اول
◾️محل چاپ: اهواز
◾️ناشر: به‌نگار
◾️سال چاپ: ۱۳۷۳
◾️تعداد صفحات: ۳۷۴
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

[این یادداشت را تقدیم می‌کنم به همۀ پزشکانی که هنوز هم عاشق انسان‌ها هستند و انسانیت را پاس می‌دارند.]

«تاتار خندان» دومین رمان غلام‌حسین ساعدی است که نوشتن آن را در سال ۱۳۵۳ در زندان اوین تمام کرد. این رمان دربارۀ پزشک جوانی به نام رضا است که در یکی از بیمارستان‌های مجهّزِ شهری مشغول به کار است، اما بر اثر خیانتی که از معشوقش می‌بیند تصمیم می‌گیرد از مردم کناره بگیرد و به روستایی دورافتاده برود و با خودش خلوت کند. او راهی روستایی دورافتاده به نام تاتار خندان می‌شود؛ روستایی که چهار سال است صاحب درمانگاه شده، اما هنوز هیچ پزشکی حاضر نشده برای خدمت به آنجا برود. در بدو ورود رضا، تمامی اهالی روستا به استقبالش می‌آیند و از این که روستایشان بالأخره صاحب پزشک شده است، خوشحال و شادمان می‌شوند. رضا درمانگاه را به مدد اهالی روستا سروسامان می‌دهد و مشغول خدمت به مردم می‌شود. تاتاری‌ها آن‌قدر ساده و باصفا و مهربان و مهمان‌نوازند و با رضا به محبت رفتار می‌کنند که پزشک جوان قصۀ ما غم‌هایش را به کلی فراموش می‌کند و غرق کار و تلاش برای بهبود وضعیت زندگی مردم آنجا می‌شود.

در وسط روستای تاتار قصر بزرگی وجود دارد که متعلّق به ارباب مشیرالملک است. مشیرالملک در گذشته مالک تاتار و هفت هشت روستای دیگر بوده‌ است، اما بعد از مرگش، فرزندان او به شهر کوچیده‌اند و قصر اربابی متروکه شده است. بخشی از رمان «تاتار خندان» روایت ریش‌سفیدهای روستا دربارۀ زندگی و سرنوشت مشیرالملک و ستم‌های او در حق مردم این روستا و روستاهای اطراف است و ساعدی این روایت فرعی را هم‌زمان با روایت اصلی به پیش می‌برد تا رمانش یک روایت عاشقانۀ صرف نباشد و رنگ‌و‌بوی تاریخی هم به خود بگیرد.

در همسایگی درمانگاه روستا، خانۀ آقای اشراقی، مدیر مدرسۀ روستا، قرار دارد. آقای اشراقی مردی پنجاه‌ساله است و تا چند سال پیش در شهر زندگی می‌کرده، اما از وقتی که پای بچه‌های مشیرالملک از تاتار بریده و سایۀ شوم آن‌ها از سر مردم کم شده، به روستا برگشته تا به بچه‌های آنجا به صورت رایگان درس بدهد. او مردی خیّر، مهربان و خوش‌مشرب است و خیلی زود با رضا دوست و خانه‌یکی می‌‎شود. دختر بزرگ آقای اشراقی که نامش پری است، هنوز ازدواج نکرده. پری دختری زیبا، فعّال و پرجنب‌و‌جوش، فرنگ‌رفته، کتاب‌خوان و عکاس است. رفت‌وآمد رضا به خانۀ آقای اشراقی موجب می‌شود بین او و پری دل‌بستگی‌ای ایجاد شود. یک روز که دوستان رضا برای دیدنش به تاتار می‌آیند، به عشق رضا پی می‎برند و پری را از آقای اشراقی برایش خواستگاری می‌کنند و این‌چنین است که رضا در تاتار ماندگار می‌شود و رمان با این جملات در یادداشت‌های روزانۀ او تمام می‌شود: «هیجدهم آبان، من یک تاتاری‌ام، یک تاتارم، یک تاتاری خندان. دور بر من پر است از آدم‌های ساده و بی‌غل‌وغش و راحت. من طبیب آن‌ها هستم و قرار است همیشه با آن‌ها باشم. من همۀ آن‌ها را دوست دارم، آن‌ها هم مرا دوست دارند. از امروز یک تاتاری دیگر رفیق راه من شده.»

«تاتار خندان» رمانی با ساختاری منسجم و حساب‌شده است که به‌خوبی توانسته جهان مدنظر نویسنده را بیافریند و خواننده را با خود همراه کند. تصویری که ساعدی در این رمان از مردم روستا ارائه می‌کند بسیار واقع‌گرایانه است، او هم خوبی‌ها را می‌بیند و هم بدی‌ها را، هم از جهل و خرافات مردم می‌گوید و هم از مهربانی و مهمان‌نوازی‌شان. «تاتار خندان» از نظر ساختار به «نفرین زمین» (۱۳۴۶) جلال آل‌احمد و «همۀ ما شریک جرم هستیم» (۱۳۹۹) کیومرث پوراحمد شباهت دارد، با این تفاوتِ جزئی که در این دو رمان شخصیتِ اصلیِ قصه معلمی است که راهی روستایی دورافتاده می‌شود و اتفاقاتی را از سر می‌گذراند و در «تاتار خندان» یک پزشک چنین وظیفه‌ای را بر عهده می‌گیرد.

به نظر من رمان «تاتار خندان» یکی از بهترین رمان‌های معاصر است که چنان که باید و شاید دیده نشده است و اصلی‌‌ترین دلیل دیده نشدنش هم به سیاست‌زدگی ادبیات معاصر و نقد ادبی ما برمی‌گردد؛ گویی نویسندگان و منتقدان ما طبق قراردادی نانوشته با هم توافق کرده‌اند که اگر رمان یا شعر یا داستانی به سیاست نپردازد یا علیه قدرت حاکمه نباشد یا از حقوق طبقات فرودست به صورت شعاری دفاع نکند، اثر ادبی قابل‌اعتنایی نیست و باید آن را بایکوت کرد.

(۱۴۰۳/۷/۲۲)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/y08isa
Forwarded from فصل‌نامۀ قلم
Qalam29.pdf
2.9 MB
▪️فصل‌نامۀ ادبی ـ فرهنگی قلم
▪️شمارهٔ بیست‌ونهم
▪️تابستان ۱۴۰۳

@faslnameyeqalam
Forwarded from فصل‌نامۀ قلم
بیست‌ونهمین شمارۀ فصل‌نامۀ ادبی ـ فرهنگی قلم منتشر شد.

@faslnameyeqalam
Forwarded from قلم‌انداز (مسعود راستی‌پور)
نیمه/ هیمه

هنگام مطالعۀ مقالۀ ارزشمند استاد گرامی، دکتر علی رواقی، این بیت را دیدم و به یاد آوردم که دوست عزیز، آقای محسن احمدوندی، مقاله‌ای دربارۀ همین بیت در گزارش میراث به انتشار رسانده‌بودند و به همین نتیجه رسیده. احتمالاً استاد رواقی آن مقاله را ندیده‌اند و این تکرار از آن روی رخ داده‌است. مقالۀ آقای احمدوندی را از این‌جا می‌توانید بارگیری کنید:
http://www.mirasmaktoob.com/fa/system/files/miras_news_docs/07.%20%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%D9%88%D9%86%D8%AF%DB%8C-%20%D8%B7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%20%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%203.pdf
Goftogoo ~ UpMusic
Alireza Ghorbani ~ UpMusic
🎼 گفت‌وگو
شعر: حسین منزوی
خواننده: علیرضا قربانی
آهنگ‌ساز: سیاوش ولی‌پور

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد، بسا که باید کمی هم گریه کند.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۱۰۳.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
Telegram Center
Telegram Center
Канал